وحشی بافقی (بخش دوم و پایانی)
داستان عشق وحشی بافقی: یک روز زنی ارزونام به کوچهای که مسجد جامع شهر درآن قرار داشت رفت ومنتظر شد تا نماز تمام شود وبه دنبال امام جماعت که کسی جز وحشی نبود راه افتاد ودر بین راه خودش را به امام جماعت رساند و نیم تنهای به او زد و رد شد وبا نیمنگاهی به پشت سر حرکت کرد و رفت و دور شد. وحشی به خانه رفت و جلوی آینه رفت صورت پر از آثار جامانده از بیماری آبله خود را نگاه کرد وپیش خود گفت به احتمال زیاد این زن متوجه نشده یا مرا با کسی دیگر اشتباه گرفته و زیاد به آن فکر نکرد، اما زیبایی چهره زن وی را دچار وسوسهای غیرقابل انکار کرده بود و نتواست شب را بدون فکر کرد