داستان عشق وحشی بافقی:
یک روز زنی ارزونام به کوچهای که مسجد جامع شهر در آن قرار داشت رفت و منتظر شد تا نماز تمام شود و به دنبال امام جماعت که کسی جز وحشی نبود راه افتاد و در بین راه خودش را به امام جماعت رساند و نیمتنهای به او زد و رد شد و با نیمنگاهی به پشت سر حرکت کرد و رفت و دور شد. وحشی به خانه رفت و جلوی آینه رفت صورت پر از آثار جامانده از بیماری آبله خود را نگاه کرد و پیش خود گفت به احتمال زیاد این زن متوجه نشده یا مرا با کسی دیگر اشتباه گرفته و زیاد به آن فکر نکرد، اما زیبایی چهره زن وی را دچار وسوسهای غیرقابل انکار کرده بود و نتواست شب را بدون فکر کردن به وی بخوابد و فردای آن روز دوباره سر و کلهٔ زن پیدا شد و با عشوهای دیگر کار روز گذشتهٔ خود را تکرار کرد و حسابی خواب امام جماعت شهر را به هم ریخت. وحشی هر بار که جلوی آینه میرفت نمیتوانست باور کند که زنی به آن زیبایی عاشق وی شده باشد اما از آنجا که وحشی بسیار سادهدل و یکرنگ بود نمیتوانست او را نادیده بگیرد و خلاصه برای چند روز دیگر زن حیله خود را بکار بست، تا امام جماعت شهر، به دنبال وی حرکت کرد و رفت و زن هم عشوهکنان وی را به دنیال خود میکشید تا به در خانهٔ زن رسیدند. زن درب را باز گذاشت و پس از لحظاتی سرک کشید و آخوند سادهدل را منتظر دید. وی را دعوت کرد که داخل خانه شود و امام جماعت وارد خانه شد و زن اول میوه آورد و بعد برای وی شراب آورد و امام جماعت امتناع کرد ولی زن دستبردار نشد و گفت: راه رسیدن به من نوشیدن این جام است و اصرار کرد. عاشق دلسوختهٔ از همه جا بیخبر، ناچار جام را سر کشید و آتش عشق زن در دلش هزار برابر شد و از جا بلند شد و به سوی زن رفت بیخبر از نقشهای که زن برایش کشیده بود و با خنده و عشوههای منحرفکننده وی را به دنبال خود به این سو وآن سو کشاند و هنگامی که وحشی از خود بیخود شده بود به دنبال زن از راه پلهٔ ساختمان به سمت پشتبام رفت و چون روی پشتبام رسید زن حیلهگر بنای فریاد را گذاشت که ای مردم مسلمان به دادم برسید و مرا از دست این دیوانهٔ شرابخورده نجات دهید و… مردم متعصب و متدین بافق چون صدای زنی را شنیدند که از دست مردی غریبه فرار میکند، همه ریختند و چون دیدند امام جماعت شهر است بیشتر عصبانی شدند و تا جایی که میخورد وی را کتک زدند و خلع لباسش کردند و هرچه از زبانشان درآمد نثارش کردند و از خانهٔ زن غریبه بیرونش انداختند و این داستان در کمترین زمان ممکن در شهر پیچید که امام جماعت شهر، عاشق فلان زن شده و وی را تعقیب کرده، ومردم میخواستند ببینند این زن کیست و چقدر زیباست که دل امام جماعت شهرشان را برده و در اندک زمانی این زن زیبارو مورد توجه همهٔ مردم و خصوصاً مردها قرار گرفت و کشتهمردهٔ زیادی پیدا کرد، چه هدف واقعی او همین بود واین تنها دلیلی بود که این بلا را به سر وحشی آورد ومیخواست با این نقشه به هدف اصلی خود که شهرهٔ عام و خاص شدن بود، برسد وبعد از این جریان جماعت زیادی شیفتهٔ وی شدند، آمد وشدهای زیادی داشت واصلاً هم به وحشی فکر نمیکرد که کجا رفته وعاقبتش چی شده، ولی وحشی اگرچه بعد از این قضیه بیشتر گوشهگیر شد و تخلص «وحشی» را برگزید و از چشم مردمان پنهان شد و به معشوق واقعی خود میاندیشید ولی از وی نیز غافل نبود و همیشه دورادور وی را میپایید و شعر شرح پریشانی در شکایت از همین معشوقه است:
دوستان، شرح پریشانی من گوش کنید داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصهٔ بیسر و سامانی من گوش کنید گفتوگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانهٔ رویی بودیم بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دلبند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزهزنش اینهمه بیمار نداشت سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلآرایی او شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بیسر و سامان دارد؟
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دلارای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی است حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکی است
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکیست نغمهٔ بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبهٔ مرغ خوشالحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به مرغ خوش نغمهٔ گلزار دگر باشم به
نو گلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آنکه بر جانم از او دم به دم آزاری هست میتوان یافت که بر دل ز منش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بندهای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم، بس است راه صد بادیهٔ درد بریدیم، بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم، بس است اول و آخر این مرحله دیدیم، بس است
بعد از این ما و سر کوی دلارای دگر
با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است این برود، چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایهٔ عیش مدام دگرانت بینم ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بیباکی چند
چه هوسها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفهٔ خانهبرانداز مباش از تو حیف است، به این طایفه دمساز مباش
میشوی شهره، به این فرقه همآواز مباش غافل از لعب حریفان دغاباز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری است، مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیبشماران هستند سینه پر درد ز تو کینهگذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینهفکاران هستند غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزردهدل از کوی تو رفت با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحتآمیز کسان گوش کند
سالها بعد ارزو از ان شهر رفت ولی ملا احمد هنوز در شوریدگی بسر میبرد و شعر میسرود تا روزی نامهای از ارزو بدست شاعر شوریده میرسد که ارزو در حال مرگ است و میخواهد وی را ببیند و… درتمام این سالها عاشق واقعیاش وی بوده و…. وحشی بافقی بار سفر را برمیبندد و به شهر ارزو میرود ولی قبل از رسیدن وی ارزو میمیرد. حکایت است وحشی بر مزار ارزو انقدر خواند و نواخت و گریست تا خود نیز جان به جانآفرین تسلیم کرد.
الهی سینهای ده آتش افروز در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد چکد گر آب ازو، آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بینور چراغی زو به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسردهام را فروزان کن چراغ مردهام را
ندارد راه فکرم روشنایی ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتوانداز کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز
ز گنج راز در هر کنج سینه نهاده خازن تو صد دفینه
ولی لطف تو گر نبود، به صد رنج پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج
چو در هر کنج، صد گنجینه داری نمیخواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ مرا لطف تو میباید، دگر هیچ
به نام چاشنی بخش زبانها حلاوت سنج معنی در بیانها
شکرپاش زبانهای شکرریز به شیرین نکتههای حالتانگیز
به شهدی داده خوبان را شکرخند که دل با دل تواند داد پیوند
نهاد از آتشی بر عاشقان داغ که داغ او زند سد طعنه بر باغ
یکی را ساخت شیرینکار و طناز که شیرین تو شیرین ناز کن ناز
یکی را تیشهای بر سر فرستاد که جان میکن که فرهادی تو فرهاد
یکی را کرد مجنون مشوش به لیلی داد زنجیرش که میکش
به هر ناچیز چیزی او دهد او عزیزان را عزیزی او دهد او
مبادا آنکه او کس را کند خوار که خوار او شدن کاریست دشوار
گرت عزت دهد رو ناز میکن و گرنه چشم حسرت باز میکن
چو خواهد کس به سختی شب کند روز ازو راحت رمد چون آهو از یوز
وگر خواهد که با راحت فتد کار نهد پا بر سر تخت از سردار
بلند آن سر که او خواهد بلندش نژند آن دل که او خواهد نژندش
به سنگی بخشد آنسان اعتباری که بر تاجش نشاند تاجداری
به خاک تیرهای بخشد عطایش چنان قدری که گردد دیده جایش
ز گل تا سنگ وز گل گیر تا خار ازو هر چیز با خاصیتی یار
به آن خاری که در صحرا فتاده دوای درد بیماری نهاده
نروید از زمین شاخ گیایی که ننوشتهست بر برگش دوایی
در نابسته احسان گشادهست به هر کس آنچه میبایست دادهست
ضروریات هر کس از کم وبیش مهیا کرده و بنهادهاش پیش
به ترتیبی نهاده وضع عالم که نی یک موی باشد بیش و نی کم
تمنا بخش هر سرکش هواییست جرس جنبان هر دلکش نواییست
چراغافروز ناز جانگدازان نیازآموز طور عشقبازان
کلید قفل و بند آرزوها نهایتبین راه جستجوها
اگر لطفش قرین حال گردد همه ادبارها اقبال گردد
وگر توفیق او یک سو نهد پای نه از تدبیر کار آید نه از رای
در آن موقف که لطفش روی پیچ است همه تدبیرها هیچ است، هیچ است
خرد را گر نبخشد روشنایی بماند تا ابد در تیرهرایی
کمال عقل آن باشد در این راه که گوید نیستم از هیچ آگاه
خداوندا نه لوح و نه قلم بود حروف آفرینش بیرقم بود
ارادت شد به حکمت تیز خامه به نام عقل نامی کرد نامه
ز حرف عقل کل تا نقطهٔ خاک به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک
ورش خواهی همان نابود و ناباب شود نابودتر از نقش بر آب
اگر نه رحمتت کردی قلم تیز که دیدی اینهمه نقش دلاویز
نقوش کارگاه کنفکانی به طی غیب بودی جاودانی
که دانستی که چندین نقش پر پیچ کسی داند نمود از هیچ بر هیچ
زهی رحمت که کردی تیزدستی زدی بر نیستی نیرنگ هستی
هر آن صورت که فرمودیش نیرنگ زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ
ز هر پرده که از ته کردیش باز نهفتی سد هزاران چهرهٔ راز
کشیدی پردههایی بر چه و چون که از پرده نیفتد راز بیرون
ز هر پرده که بستی یا گشادی دو سد راز درون بیرون نهادی
اگر بیرون پرده ور درون است بتو از تو خرد را رهنمون است
شناسا گر نمیکردی خرد را که از هم فرق کردی نیک و بد را
یکی بودی بد و نیک زمانه تفاوت پاکشیدی از میانه
همای و بوم بودندی بهم جفت به یک بیضه درون همخواب و همخفت
نه با اقبال آن را کار بودی نه این را طعنهٔ ادبار بودی
ز تو اندوخته عقل این محک را که میسنجد عیار یک به یک را
ز چندین زادهٔ قدرت که داری کفی برداشتی از خاک خواری
بهدان عزت سرشتی آن کف خاک که زیب شرفه شد بر بام افلاک
طراز پیکری بستی بر آن گل که آمد عاشق او جان به سد دل
به ده جا خادمانش داشتی باز که گفتی خاک و چندین قدر اعزاز
به خاک این قدر دادن رمز کاریست که عزت پیش ما در خاکساریست
چه شد گو خاک باش از جمله در پس منش برداشتم، این عزتش بس
بر آن خادمان کش داشتی پیش دوانیدی به خدمت سد حشر بیش
همه فرمان برانی کارفرمای همه در راه خدمت پای برجای
از آن ده خادم ده جا ستاده مهیا هر چه فرماید اراده
چه ده خادم که ده مخدوم عالم مبادا از سر ما سایهشان کم
نشاندی پنج از آنها بر در بار ز احوال همه عالم خبردار
گذر داران جسم و عالم جسم بر ایشان راه صورتها ز هر قسم
ز خاصان پنج با او گاه و بیگاه ندیده هیچگه بیرون درگاه
شده هر یک به شغل خاص مأمور به یک جا جمع لیک از یکدیگر دور
همه ثابتقدم در رازداری همه با یکدیگر در سازگاری
یکی آیینه ایشان را سپردی که خود دانی که زنگش چون ستردی
ز بیرون هر چه برقع برگشاده در آن آیینه عکسش اوفتاده
چنین آیینهای آنرا که پیش است اگر خودبین شود برجای خویش است
دماغش را به مغز آراستی پوست دلی دادیش کاین خلوتگه دوست
ز دل راهی گشادی در دماغش فکندی آتش دل در چراغش
چراغش را خرد پروانه کردی ز رشکش عالمی دیوانه کردی
اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش لوای خدمتش دارند بر دوش
به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر همه پیشش ستاده دست در بر
چه لطف است اله اله با کفی خاک که بربستی سر چرخش به فتراک
اگر جسمانید ار جان پا کند همه در خدمت این مشت خاکند
همه از بهر ما هر یک به کاری دریغا نیست چشم اعتباری
ز ما گر آشکارا ور نهان است ز لطف و رحمتت شرح و بیان است
بکردیم از تمام هستی خویش نیامد هیچ جز لطفت فرا پیش
اگر لطف تو دامن برفشاند ز ما جز نیستی چیزی نماند
بود بیرحمتت اجزای مردم صفتهای بد اندر نیستی گم
ره هستی سراپا گر نپویند عدم یابند ما را گر بجویند
عدم بلک از عدم هم لختی آنسوی بدیهای نهفته در عدم روی
ز ما ناید بجز بد نیک دانیم تو ما را نیک کن تا نیک مانیم
کسی کو گریه بر خود کن شب و روز که بگذاری بدو آتش بدآموز
ولی آن گریه را سودی نباشد که از تو در جگر دودی نباشد
شراری باید از تو در میانه که دوزخ سوخت بتوان زان زبانه
بدیها در خودی خس پوش داریم بده برقی که دود از خود برآریم
درخشی شمع راه ما کن از خود تو خود ما را شو و ما را کن از خود
کسی کو را ز خود کردی خوشش حال برو گو بر فلک زن کوی اقبال
خوشا حال دل آن کس در این کوی که چوگان تو میگرداندش گوی
فلک گوی سر میدان آنست که گویش در خم آن صولجانست
به چوگان هوا داریم گویی هوس گرداندش هر دم به سویی
بکش از دست چوگان هوا را شکن بر سر هوا جنبان ما را
ببر از ما هوا را دستبسته که ما را سخت دارد سرشکسته
هواهایی که آن ما را بتانند بهشت جسم و دوزخ تاب جانند
دل چون کعبه را بتخانه مپسند حریم تست با بیگانه مپسند
کنشتی پر صنم شد دل سد افسوس در و بامش پر از زنار و ناقوس
هوایت شد هوس زنار ما را ازین زنار و بت باز آر ما را
بت و زنار این کیشیست باطل بت ما بشکن و زنار بگسل
زبان مزدور ذکر تست، زشت است که خدمتکار ناقوس کنشت است
فکن سنگی به ناقوسش که تن زن وگر بد جنبد او را بر دهن زن
به تاراج کنشت ما برون تاز صلیب هستی ما سرنگون ساز
نه در بگذار و نه دیوار این دیر بسوزان هر چه پیش آید در و غیر
ز ما درکش لباس بتپرستی هم این را سوز و هم زنار هستی
اشارت کن که انگشت ارادات برآریم از پی عرض شهادت
در ستایش حضرت پیغمبر «ص»:
حکیم عقل کز یونان زمین است اگر چه بر همه بالانشین است
به هر جا شرع بر مسند نشیند کسش جز در برون در نبیند
بلی شرع است ایوان الاهی نبوت اندر او اورنگ شاهی
بساطی کش نبوت مجلسآراست کجا هر بوالفضولی را در او جاست
خرد هر چند پوید گاه و بیگاه نیابد جای جز بیرون درگاه
بکوشد تا کند بیرون در جای چو نزدیک در آید گم کند پای
چه شد گو باش گامی تا در کام چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام
بسا کوری که آید تا در بار چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار
مگر هم از درون بانگی برآید که چشمی لطف کردیمش، درآید
در این ایوان که با طغرای جاوید برون آرند حکم بیم و امید
نبوت مسند آرایان تقدیر وز او اقلیم جان کردند تسخیر
به عالی خطبهٔ «الملک لله» ز ماهی صیتشان بررفت تا ماه
جهان را در صلای کار جمهور به لطف و قهر تو کردند منشور
نه شاهانی که تخت و تاج خواهند ازین دههای ویران باج خواهند
از آن شاهان که کشورگیر جانند ولایتبخش ملک جاودانند
عطاهاشان به هر بیبرگ و بیساز هزاران روضهٔ پرنعمت و ناز
بود ملک ابد کمتر عطاشان اگر باور نداری شو گداشان
شهانی فارغ از خیل وخزانه طفیل پادشاهیشان زمانه
همه از آفرینش برگزیده همه از نور یک ذات آفریده
چه ذاتی عین نور ذوالجلالی چه نوری اله اله لایزالی
ز نورش هر کجا آثار روحیست به خدمت اندرش هر جا فتوحیست
جهان را علت غائی وجودش وجود جمله موج بحر جودش
محمد تاجدار تخت کونین دو کون از وی پر از زیب و پر از زین
چراغ چشم چرخ انجمافروز ز نامش حرز تو مار شب و روز
فلک میدان سوار لامکان پوی مجره صولجان آسمان کوی
شکست آموز کار لات و عزا نگونسازی از او در طاق کسری
شده ز آب وضوی آو به یک مشت به گردون دود از آتشگاه زردشت
شکوه او صلیب از پا در افکند کزان هیزم بسوزد زند و پازند
عرب را زو برآمد آفتابی که از وی صبح هستی بود تابی
نه خورشیدی که چون پنهان کند روی گذارد دهر را ظلمت ز هر سوی
فروزان نیری کاندر نقاب است ازو عالم سراسر آفتاب است
ز شرع او که مهر انور آمد جهان را مهر بالای سر آمد
چنان شد ظلمت کفر از جهان دور که ناگه خال بت رویان شود نور
ز عزت مولدش با مکه آن کرد که اندر هر شبان روزی زن و مرد
سجود از چار حد مرکز گل برندش پنج نوبت در مقابل
هزاران راه را یک راه کرده سخن بر رهروان کوتاه کرده
سپرده ره به رهداران مقصود همه غولان ره را کرده نابود
میان آب و گل آدم نهان بود که او پیغمبر آخر زمان بود
نداده با نفس یک حرف پیوند که نقش زر نگشته سکه مانند
ز جنبش گیر از وی تا به آرام نبود الا رموز وحی و الهام
چو شد قلب آزمای آفرینش به معیاری که دانند اهل بینش
نخست آورد سوی آسمان دست فلک را سیم قلب ماه بشکست
ز نقد خود چو دیدش شرمساری درستی دادش و کامل عیاری
که یعنی آمدم ای قلب کاران به کامل کردن ناقص عیاران
کرا قلبیست تا بعد از شکستن درستش کرده بسپارم به دستش
نه در دستش همین شق قمر بود به هر انگشت از اینش سد هنر بود
به تخت هستی ار خاص است اگر عام همه در حیطهٔ فرمان او رام
زمانه خانهزاد مدت اوست ز خردی باز اندر خدمت اوست
ز رویش روز تابی وام کرده زمانه آفتابش نام کرده
چه میگویم به جنب رحمت عام بود بیهوده وام و نسبت وام
به شب از گیسوی خود داده تاری بر او هر شب کواکب را نثاری
هم از گنجینهٔ جودش ستانند گهرهایی که بر مویش فشانند
دویده آسمان عمری به راهش که کرده ذروهٔ خود تختگاهش
چه مایه ابر کرده اشکباری که گشته خاصه شغل چترداری
زر شک شغل او خورشید افلاک زند هر شام چتر خویش بر خاک
سحابش بود بر سر تازیانه چو دید آن خلق و حسن جاودانه
سپندی سوخت در دفع گزندش به بالا جمع شد دود سپندش
کسی از چشم بد خود نیستش باک که خواند ان یکادش ایزد پاک
در آن عرصه که نور جاودانست براق جان در او چابک عنانست
جنیبت تا به حدی پیش رانده که از پی سایه نیزش بازمانده
به هر جا کآفتاب آنجا نهد پای پس دیوار باشد سایه را جای
فتادی سایهاش گر بر سر خاک زمین سر برزدی از جیب افلاک
چو راه خدمتش نسپرد سایه در آن پستی که بودش ماند مایه
گرش سایه زمین بوسیدی از دور دویدی چون غلامان از پیش نور
به ذوق بزم قرب وحدت انجام بدانسان قالبی بودش سبک گام
که گرنه بر شکم میبست سنگش ندیدی کس به دیگر جا درنگش
تعالی الله چه قالب اصل جانها دوان در سایهٔ لطفش روانها
زهی قالب نه قالب جان عالم نه تنها جان و بس جانان عالم
ز جسمش گو خرد اندازه بردار حدیث جان همان در پرده بگذار
که ترسم گر شود بیپرده آن راز نباشد کس حریف وهم غماز
در آن قالب کسی کاینجانش باشد به گردون برشدن آسانش باشد
پایان