Search
Close this search box.

متن پيام حضرت آقای مجذوبعلیشاه به همايش حضرت شاه نعمت‏اللَّه ولى در سال 1381

Imageحضرت سيّد نورالدّين شاه نعمت‏اللَّه ولى كه از بزرگان عرفان است در صفحات تاريخ ايران به‏دلايل گوناگون نامِشان برده مى‏شود والحقّ صفحات تاريخ به‏وجود اين‏گونه اشخاص مزيّن است. افكار و آثار اين عارف بزرگوار از جهات مختلف قابل بررسى و تحقيق است.

بسم‏اللَّه الرّحمن الرّحيم*

حضرت سيّد نورالدّين شاه نعمت‏اللَّه ولى كه از بزرگان عرفان است در صفحات تاريخ ايران به‏دلايل گوناگون نامِشان برده مى‏شود والحقّ صفحات تاريخ به‏وجود اين‏گونه اشخاص مزيّن است. افكار و آثار اين عارف بزرگوار از جهات مختلف قابل بررسى و تحقيق است. ايشان از جهت ادبى هم داراى رساله‏هايى به‏نثر هستند كه در مسائل عرفانى و اعتقادات اصيل اسلامى بحث كرده‏اند و با عبارات و جملاتى بسيار رسا، مسائل را بيان فرموده‏اند. البتّه من در اينجا قصد ندارم به جزئيات امر وارد شوم و فقط اشاره‏اى مى‏كنم به‏اينكه چگونه مطالب آثار آن‏جناب از دقايق و نكات مثبت تاريخ تفكّر در ايران است. از لحاظ شعر نيز ايشان اشعار فراوانى دارند كه در آنها نيز به‏جاى مديحه‏سرايى، به بيان معنويات دين اسلام و لطايف عرفانى پرداخته‏اند؛ البتّه شعراى بزرگى در تاريخ ادبيات ايران همانند: منوچهرى، عسجدى، انورى و امثال آنها بوده‏اند كه غالباً مديحه‏سرا بوده و از لحاظ ادبى داراى قدر و مقامى هستند كه آنها را نيز نبايد فراموش كنيم ولى جايگاه عظيمى كه حضرت شاه نعمت‏اللَّه ولى دارد همان جايگاهى است كه بزرگانى از قبيل: فردوسى، سعدى، مولوى و حافظ داشته‏اند. ولى مهم‏ترين جنبه زندگى آنجناب كه سبب اصلى شهرتشان هم شده جنبه عرفانى است و اينكه ايشان در دورانى قطب عرفان و تصوّف و درويشان بودند و پيروان آن حضرت از آن به‏بعد به‏نام "سلسله نعمت‏اللّهى" مشهور شدند.

 در مورد مسأله سلسله و درك معناى آن در قلمرو تصوّف بايد به تاريخ اوّليه اسلام بازگرديم. در زمان خود پيغمبر احياناً ممكن بود سبك‏ها و سليقه‏ها و فتواهاى مختلفى در بين مسلمانان باشد ولى اينها هرگز موجب تفاوت و اختلاف نمى‏شد. براى اينكه فصل‏الخطاب هر مطلب فرمايش رسول اكرم بود كه يا خود حضرت مى‏فرمود و يا به‏زبان وحى گفته مى‏شد؛ ولى بلافاصله بعد از رحلت پيغمبر تفاوتى پيدا شد. به اين نحو كه عدّه‏اى از مسلمين و بزرگانى امثال سلمان فارسى، ابوذر و عمّار كه فرمايش پيغمبر را يا مستقيماً از زبان خود حضرت يا به‏طور غيرمستقيم شنيده بودند مى‏دانستند كه على(ع) از طرف پيغمبر به جانشينى حضرت معيّن شده است. در مورد امر رسالت كه همه مى‏دانستند پيغمبر خاتم‏الانبياء است و بعد از او پيغمبرى نخواهد بود بنابراين جانشينى على را در قلمرو داخل اسلام مى‏دانستند. به اين معنى كه آيه قرآن مى‏فرمايد: اِنَّما اَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ(39)، خداوند خطاب به پيغمبر مى‏فرمايد كه تو منذر هستى و هر قومى خود هدايت‏كننده خواهد داشت؛ البتّه اين فرمايش بيشتر براى زمانهاى بعد از پيغمبر مصداق يافت.

 پيغمبر دو جنبه داشت: يكى جنبه منذر و يكى جنبه هادى. جنبه منذر يا نبوّت با رحلت پيغمبر تمام و منتفى شد ولى جنبه هادى و هدايت الى يوم‏القيامه باقى است. خداوند به پيغمبر دستور داد كه ولايت و هدايت را به على واگذار كند؛ بنابراين در مقابل اين گروهِ صحابه كه بيعت خود را مخصوص على كرده بودند گروه ديگرى فرمايشات پيغمبر را در جانشينى على حمل بر تعيين جانشين نكردند و گفتند كه منظور از اين بيانات نشان‏دادن منزلت و مقامات على بود نه انتصاب كه اين مقامات را ما هم قبول داريم و على را داراى مقامات بالايى در اسلام مى‏دانيم و چون پيغمبر كسى را براى رهبرى امّت تعيين نكرده است ما بايد خودمان براى رهبرى كسى را تعيين كنيم؛ لذا يكى از صحابه خاصّ حضرت را كه همه مى‏شناختند يعنى ابوبكر را به‏سمت خلافت معيّن كردند و گفتند: هرچه امّت تعيين كرده معتبر و مجرى است.

 در اينجا قصد نداريم درباره اين واقعه حرف بزنيم چرا كه مطلب مفصّل است و در طى تاريخ صدها كتاب درباره‏اش نوشته شده است و منظور نشان دادن اين امر است كه چگونه اين دو گروه پيدا شدند: گروه اوّل را "شيعيان على" خواندند و اين گروه در طىّ تاريخ اسامى مختلفى يافته است حتّى در دورانى به آنها "رافضى" هم گفتند. روافض جمع رافضة است يعنى كسانى كه دين را ترك كرده‏اند. در دورانى ديگر به آنها "شعوبى" گفتند چون اين گروه با استناد به آيه: اِنَّا خَلَقْناكُم مِنْ ذَكرٍ وَاُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَاللَّهِ اَتْقيكُمْ(40)، شعارشان اين بود كه مى‏گفتند: اِنَّ اَكْرَمَكُمْ عِنْدَاللَّهِ اَتْقيكُمْ، با اكرام‏ترين شما نزد خداوند باتقواترين شما است.

 اين نام‏ها بعداً پيدا شد ولى اصل تشيّع از فرمايش پيغمبر است كه فرمود: مَن كُنْتُ مولاهُ فَهذا علىٌّ مولاه(41). اگر مورّخين و مستشرقان در مورد اينكه چه زمانى تشيّع پيدا شد بحثى دارند نبايد اشتباه كنند و پيدايش لغت شيعه را با پيدايش مذهب شيعه يكى بدانند. البتّه عنوان شيعه و ديگر عناوين به‏كار رفته، در طىّ تاريخ پيدا شد ولى اصل مطلب شيعه فرمايش و حكم رسول خدا(ص) بود. على(ع) هم طبق توصيه و دستور پيغمبر به امام حسن(ع) سمت امامت داد و امام حسن هم به امام حسين و امام حسين(ع) به‏حضرت سجّاد(ع) و الى آخر.

 باتوجّه به اين مسأله كه خداوند در قرآن فرمود: اِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ اِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ(42)، شيعيان بقاى دين را در ادامه اين سلسله اجازات مى‏دانستند و چنين اعتقاد داشتند كه هميشه در دنيا هادى و رهبرى است و او كسى است كه از طرف يد قبلى خود به اين مقام معرفى شده باشد؛ البتّه تداوم سلسله اجازات ارشاد يكى از مصاديق آيه: اِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ اِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ است و منطوق اين آيه درباره خود قرآن است و قرآن تنها كتاب آسمانى است كه الحمدللَّه تاكنون از هرگونه دستبرد دشمنان محفوظ مانده است.

 اين قضيه امامت ادامه پيدا كرد تا زمان دوازدهمين امام كه غيبت فرمود. غيبت آن امام هم از حكمت‏هاى الهى بود. اين غيبت مسلّماً حكمت‏هاى مختلفى براى ما داشت؛ گرچه ما براى اوامر و مقدّرات الهى سبب و دليل نمى‏توانيم معتقد باشيم ولى مى‏توانيم كوشش كنيم حكمت‏هايى از آن را دريابيم. يكى از حكمت‏هاى غيبت اين بود كه امام در دسترس خلفاى جور و بعداً هر رهبرى اصولاً در دسترس حكومت‏ها نباشد تا مزاحمت فراهم كنند و او را از بين ببرند. حكمت ديگرى كه براى آن مى‏توان تصوّر كرد اين است كه در زمان ظهور امام، شيعيان و ارادتمندان هر مسأله‏اى كه داشتند بدون اينكه خودشان در آن باب تفكّر كنند و زحمت تفكّر به خود بدهند، به امام مراجعه و سؤال مى‏كردند. هرچه حضرت مى‏فرمودند، همان معتبر و لازم‏الاجرا بود و بدين‏طريق همين امر ممكن بود موجب ركود فكرى شيعيان و تشيّع شود. امّا بعد از آنكه امامان فرمودند: همه مسائل در قرآن و سنّت مطرح و گفته شده و ما هم آنها را بيان كرديم؛ ديگر شيعيان مطمئن شدند كه حلّ تمام مسائل دينى الى يوم‏القيامه در اخبار ائمّه است و بايد با تفكّر پاسخ سؤالات را بيابند. بدين‏روال مسأله اجتهاد پيش آمد و مكتب اصولى پيدا شد.

 و امّا در اينجا اين مسأله طرح مى‏شود كه اكنون كه دسترسى امام براى مسلمين و شيعيان فراهم نيست، پس تكليف مردم چيست؟ مثلاً بيعت معنوى، بيعت ولايتى، كه يكى از اركان اصلى شريعت مطهّر اسلام بود و در زمان پيغمبر هم تشريع شد و مقرّر گرديد و هيچ دستور و آيه‏اى مبنى‏بر نسخ آن نرسيده است و ائمّه هم، اوايل شخصاً بيعت مى‏گرفتند و حتّى خلفاى جور هم بيعت مى‏گرفتند، پس تكليف مسلمانان در زمان غيبت چيست؟ جانشينان پيامبر، ائمّه‏اطهار، هميشه در فشار و اختناق بودند. چنانكه داستانهاى فراوانى از اختناق شديد در زمان ائمّه به‏خصوص بعد از حضرت رضا(ع) در تواريخ ذكر كرده‏اند. مثلاً از زمان حضرت جعفر صادق(ع) كه اخبار عرفانى و احكام شريعتى از آن‏حضرت فراوان نقل شده است در پاسخ يكى از ارادتمندان، يكى از شيعيان، كه ايشان را اميرالمؤمنين خطاب كرد، فرمودند: به ما اميرالمؤمنين نگوييد؛ عنوان اميرالمؤمنين مخصوص جدّ ما على‏بن ابيطالب است. ولى همين حضرت به‏سبب اختناق و اينكه چند بار منصور خليفه عباسى كه حضرت را احضار كرد براى اينكه مقتول سازد، مجبور شدند به او خطاب اميرالمؤمنين دهند. يا اگر به داستانهايى كه حتّى در كتاب مفاتيح‏الجنان نوشته شده مراجعه بفرماييد آثار اين اختناق را مى‏بينيد. مثلاً در زمان حضرت امام على نقى(ع) يكى از شيعيان كه اشتياق داشت خدمت ايشان برسد، مى‏گويد امام در منزل خود تحت‏نظر بودند و من با عجله تمام به خدمتشان رسيدم و دقيقه‏اى نگذشته بود كه فرمودند: زود برو بيرون كه براى تو اسباب زحمت مى‏شود؛ از اين قبيل داستانها هزاران نقل شده است. بنابراين اگر خلفا مى‏فهميدند كه امام بيعت مى‏گيرد – باتوجّه به اينكه آنها توجّه نداشتند بيعتى كه امام مى‏گيرد بيعت حكومتى و براى حكومت و جمع‏آورى طرفدار نيست – بنابراين جان امام و بلكه همه شيعيان ايشان در خطر بود. از اين‏رو خلفا همواره مراقب ائمّه بودند. بدين‏جهت بود كه ائمّه غالباً نمايندگان و مأمورانى معيّن مى‏فرمودند كه آن مأموران از طرف حضرت بيعت بگيرند و غالباً مجاز بودند كه خود نيز نمايندگانى تعيين كنند؛ كما اينكه حضرت جعفر صادق، بايزيد بسطامى را مأمور اخذ بيعت كردند يا شيخ معروف كرخى در زمان امام جعفر صادق به آن حضرت ارادت داشت ولى بعداً در زمان حضرت امام رضا چنين اجازه و فرمانى گرفت. معروف كرخى باتوجّه به مضيقه حاكم و عدم دسترسى به امام اجازه يافت كه براى خود جانشين هم تعيين كند. بديهى است كه آن جانشين به تأييد امام وقت مى‏رسيد بنابراين او با تأييد امام، شيخ سرىّ سقطى را تعيين كرد. هم‏چنين سرىّ‏سقطى نيز با تأييد امام وقت، جنيد بغدادى را تعيين كرد و جنيد بغدادى از طرف حضرت قائم، امام دوازدهم، مأمور اخذ بيعت معنوى بود و در زمان غيبت اجازه داشت جانشين هم تعيين كند و جانشين طريقتى هم تعيين كرد كه شيخ ابوعلى رودبارى باشد.

 مسأله تعيين جانشين در عرفان و تصوّف ركن اساسى است يعنى هيچ‏كس بدون اينكه از طرف پير قبلى مجاز باشد خود به مرحله ارشاد نمى‏رسد و حتّى تربيت هر سالك هم موكول به اين است كه دست ارادت به پير بدهد. اين توالى و تعاقب اجازه مشايخ و مربّيان عرفانى را در تصوّف "سلسله" اصطلاح كرده‏اند. البتّه اين نمايندگان معنوى را كه بيعت مى‏گيرند در طىّ تاريخ به اسامى مختلفى خوانده‏اند، مثل قطب، شيخ، پير يا مرشد و هكذا. در اين سلسله اجازات هرچندگاهى كه يك نفر از مشايخ خصوصيّت بارزى داشته است، سلسله از آن به بعد به‏نام او معروف مى‏شد. مثلاً سلاسل معروفيّه آنهايى هستند كه از شيخ معروف كرخى ناشى شدند يا جناب شاه نعمت‏اللَّه ولى چون موقعيت و شخصيّت بارزى در تاريخ تصوّف پيدا كرده است، به سلسله معروفيّه كه به ايشان مى‏رسد "سلسله نعمت‏اللّهى" مى‏گويند. هم‏چنين در اين مسير در اواخر قرن سيزدهم هجرى قمرى مرحوم حاج ملّاسلطانمحمّد بيدختى گنابادى ملقّب به سلطان‏عليشاه موقعيّت خاصّى از لحاظ اجتماعى و علمى و تصوّف پيدا نمود كه سلسله بعد از ايشان به‏نام "نعمت‏اللّهى گنابادى" ناميده شد.

 سلاسل حقّه كه در قديم متعدّد بودند همه رشته اجازه خود را به على(ع) مى‏رسانند؛ چون اساس تصوّف بر آن است كه هركسى بايد از يد قبلى مجاز باشد. اين رشته و سلسله مشايخ به اعتقاد پيروان راستين تصوّف تا روز قيامت ادامه دارد. امّا فقط سلاسلى كه به امامى برسد معتبر است. سلاسلى هم كه به امام برسد مسلّماً بايد به على(ع) برسد؛ چون همه سلاسل از على جارى شده و على هم از پيغمبر اجازه داشته است. اصولاً هيچ كس بعد از پيغمبر ادّعاى اين كه از پيغمبر اذن خاصّى دارد، نداشته است. ابوبكر هم با تمام عظمت و مقامى كه در ميان مسلمين داشت هرگز خود مدّعى نبود كه از طرف پيغمبر به جانشينى حضرت تعيين شده است ولى على(ع) از همان اوّل اعلام فرمود كه من جانشين پيغمبر و خليفه هستم.

 در اينجا مسأله‏اى كه در مورد حضرت شاه نعمت‏اللَّه مطرح مى‏شود بحث و بررسى در اين موضوع است كه آيا ايشان شيعه است يا سنّى؟

 در ابتدا بايد ببينيم شيعه كيست؟ سنّى كيست؟ در طىّ تاريخ در اختلافاتى كه ميان مردم به‏وجود آمده – چه اختلافات مذهبى، چه سياسى يا اجتماعى – همواره گروهى كه به هر جهت نيروى بيشترى داشته و مسلّط مى‏شده عناوين و القاب مذمومى را براى طرف مخالف اختيار نموده و تمام صفات بدى را كه مى‏شناخته در آن لغت جمع مى‏كرده است، مثلاً در تاريخ اسلام عدّه‏اى كلمه ملحد و ملاحده را اختيار كرده و تمام خصوصيّات بدى را كه مى‏شناختند در اين لغت جمع مى‏كردند تا بتوانند يك‏باره هر شخص و گروهى را كه مى‏خواهند بكوبند، به‏راحتى بگويند ملحد است. البتّه چه‏بسا ممكن بود بيشتر اين خصوصيات صحيح باشد ولى قطعيّت و عموميّت نداشت.

 كلمات شيعه و سنّى هم در طىّ تاريخ اسلام با اختلاف ميان آن دو وضع شد و هر روز جنبه اختلاف بيشترى بر آن افزودند و حتّى مسائلى را كه اصلاً ربطى به شيعه و سنّى نداشت به آن اضافه كردند. مثلاً در عين اينكه در اوايل اختلافى راجع به تولّد، وفات و هجرت پيغمبر نبود و حتّى در كتاب اصول كافى در شرح حال پيغمبر(ص) مى‏فرمايد كه تولّد و وفات در دوازدهم ربيع‏الاوّل است(43)، ولى بعداً در طىّ تاريخ، روايات مختلف ديگرى هم گفته شد به‏طورى كه شيعيان به رواياتى كه تولّد را در هفدهم ربيع‏الاوّل گفته‏اند اعتقاد بيشترى داشته و به آن عمل مى‏كردند؛ چون اين روايات را معتبرتر مى‏دانستند. البتّه مانعى ندارد كه مورّخين مختلف اوقات وقايع تاريخى را متفاوت بگويند و اين از خصوصيات تاريخ‏نويسى لااقل نزد قدما بوده است. مثلاً اگر به كتب تاريخ ادبيات مراجعه كنيد مى‏بينيد راجع به تولّد و وفات شعرا هم، اختلاف بين مورّخين هست ولى اين اختلافات ربطى به خود شاعر و اشعارش ندارد. بنابراين اين هم ربطى به شيعه و سنّى بودن ندارد كه اگر كسى تولّد پيامبراكرم را هفده ربيع‏الاوّل بداند بگوييم حتماً شيعه است و اگر كسى بگويد دوازده ربيع‏الاوّل است حتماً سنّى است. تفاوت اصلى و اوّليه شيعه و سنّى همان است كه شيعه مى‏گويد: جانشين پيغمبر و اصولاً جانشينِ نماينده خداوند هميشه بايد انتصابى باشد. يعنى بنا به نصب نماينده قبلى باشد ولى اهل سنّت مى‏گويند: رهبرى امّت بايد به بررسى و انتخاب اهل حلّ و عقد امور گذاشته شود. با اين حال هركسى هم كه معتقد باشد على(ع) جانشين پيغمبر است با وجود اين اعتقاد چاره‏اى ندارد جز اينكه وقايع تاريخى را قبول داشته باشد و بگويد كه ابوبكر خليفه شد؛ مع‏هذا به هر جهت او شيعه است. براى اينكه على هم در عين حال كه مخالفت علنى با حكومت نمى‏كرد، ولى با اين طرز كار مخالف بود.

 البتّه بعداً در طرز استنباط احكام و مسائل فقهى ميان شيعه و سنّى و حتّى احياناً ميان مجتهدين شيعه يا ميان مجتهدين سنّى در مسائل فقهى اختلاف پيدا شد. در قرون اوّليه فقهاى اهل سنّت در مسأله احكام بيشتر با هم اختلاف داشتند به‏طورى كه در تواريخ مى‏نويسند زمانى در بغداد پانصد مجتهد بودند كه هركسى برحسب فتواى خود رأى مى‏داد. از اين‏رو خلفاى وقت به‏فكر افتادند اين اختلاف فراوان را  كم يا رفع كنند به اين جهت شش نفر از فقهاى بزرگ اهل سنّت كه مقلّد بيشترى داشتند يعنى ابوحنيفه، شافعى، مالك، احمد حنبل، طبرى و ابى‏داود را به‏عنوان مجتهد پذيرفتند و گفتند همه بايد فقط از اينها پيروى كنند و به‏تدريج طبرى و ابى‏داود كنار رفتند و ائمّه اهل سنّت منحصر به اين چهار نفر شدند.

 اسلام فقط احكام و منحصر به آن نيست؛ احكام هم يك ركنى از اسلام است ولى ركن مهم ديگر اعتقادات است. بنابراين اين اختلاف در احكام فقهى موجب اختلاف در دين متديّنين نمى‏شود كه يكى را مسلمان و ديگرى را نامسلمان نمايد؛ لذا وقتى به شيعه، رافضى – يعنى كسى كه دين را ترك كرده است – گفتند مسلّماً چنين شخصى كه مشهور به رافضى شود اگر واقعاً رافضى بود نه موردقبول شيعه و نه سنّى است ولى حقيقت اين است كه اين لغت را جعل كردند تا شيعيان را به اين نام بخوانند و بگويند فلان شخص رافضى است و حال آنكه او به هيچ وجه ترك دين نكرده بود.

 حضرت شاه نعمت‏اللَّه هم در چنين جوّ اجتماعى قرار گرفته بود. در ميان اشعار سروده آن‏حضرت – از ايّام جوانى و ايّام ارشاد – ابيات فراوانى است كه از على(ع) تجليل مى‏كند. البتّه درباره اين اشعار مسلّماً محقّقان حاضر فراوان سخن خواهند گفت و من براى احتراز از تطويل كلام در اينجا آنها را ذكر نمى‏كنم. منتهى در دورانى كه حضرت در اطراف حرمين شريفين بودند و تحت تربيت استاد خود شيخ عبداللَّه يافعى قرار داشتند، جامعه مسلمين آنجا اين اقتضا را داشت كه علناً بيزارى از رافضيان بجويند. اين است كه در بعضى اشعار از رافضى بد گفته‏اند البتّه ايشان شيعه هستند ولى رافضى به‏معنايى كه مخالفين مى‏گفتند نبودند. چرا كه دشمنى با خلفاء كه معمولاً از اوصاف رافضيان گفته‏اند جزء اركان شيعه نيست. ما همه دشمن على(ع) را دشمن مى‏دانيم و كسى كه با آن حضرت دشمنى كند، مسلّماً او را قبول نداريم. شيعيان بلكه تمام مسلمين جهان چنين كسى را قبول ندارند ولى اختلاف در مصداق است. مثلاً عدّه‏اى مى‏گويند ابوبكر با حضرت على دشمنى كرد و حقّ خلافت را از ايشان غصب كرد، امّا به اين نكته بايد توجّه كرد كه خلافت وظيفه على بود نه حقّ على. مسأله حق در ذهن ما وقتى است كه اهل دنيا باشيم كه اموال و مقامات دنيوى را حقّ خود دانيم و آنگاه مى‏گوييم خلافت حقّ على است كه از او ساقط شد؛ ولى على(ع) مى‏فرمايد: خلافت شما به اندازه اين لنگه كفش پاره من ارزش ندارد.(44) چنين كسى براى چنين حقّى كه به ارزش مالكيت يك لنگه كفش كهنه است مبارزه نمى‏كند. خلافت حقّ على نبود، حقّ ملّت بود و وظيفه على، يعنى ما مسلمين حق داشتيم كه بعد از پيغمبر و به‏عنوان جانشين او خليفه‏اى مثل على داشته باشيم. ديگران جلوى انجام اين وظيفه را گرفتند؛ حضرت على هم سالها اعتنا نكرد. وقتى وظيفه حكومت را آوردند و با اصرار خواهش كردند مسؤوليت را قبول كرده و وظيفه معطّله را انجام دهد، حضرت به‏ناچار قبول فرمود. بنابراين نمى‏توان گفت كه خلافت حقّ على است. بعضى از مورّخينِ طرف مقابل هم مى‏گويند: اگر على خليفه مى‏شد جامعه مسلمين به تفرقه مى‏رسيد و ديگران – انشاءاللَّه با نيّت خير – رفتند كه جلوى اين تفرقه را بگيرند. بديهى است كه چه‏بسا حبّ جاه يا مثلاً مسائل خانوادگى هم دخالت داشته باشد. اين برعهده محقّقين است كه مسائل را روشن كنند. به هر جهت خلافت ابوبكر، عمر و عثمان در تاريخ محقّق شده است و اين قضاى "جفّ القلم بما هو كائن"(45) بود. در تواريخ چنين آمده است و ما درباره خوبى يا بدى ديگران كارى نداريم امّا از صحابه، على را مى‏پسنديم و پيرو على هستيم. شاه نعمت‏اللَّه ولى هم پيرو همان حضرت بود.

 با اينكه حضرت شاه نعمت‏اللَّه از بزرگان علم و عرفان در ايران بوده، امّا در دوره‏هاى اخير متأسّفانه قضاوت‏هاى نادرست و تعصّبات خاصّى راجع به ايشان اعمال شده است. از جمله تعصّب نسبت به كلمه "شاه" در لقب ايشان است. به‏نحوى كه در بسيارى از نوشته‏ها و گفته‏ها اعمّ از كتب و مجامع ايرانى كه در خارج هستند، لغت شاه را نمى‏آورند و مى‏گويند و مى‏نويسند: "سيّد نعمت‏اللَّه ولى". درست است كه آن‏حضرت، سيّد هم بوده‏اند و در اشعارشان به اين نسبت افتخار مى‏كردند ولى شهرتشان در تاريخ به‏نام شاه نعمت‏اللَّه ولى است. حذف لغت شاه كه جزء اسم كسى است صحيح نيست و امّا معناى حقيقى شاه را در اين زمينه اگر بخواهيم بدانيم چيست، بهتر است كتاب طرائق‏الحقائق(46) جلد سوّم را در قسمت جريان ملاقات يكى از ارادتمندان حضرت شاه يعنى جناب نورعليشاه اوّل با فقيه مشهور زمان آيت‏اللَّه سيّدمهدى بحرالعلوم مطالعه كنيم و دوستان را بدانجا ارجاع مى‏دهم.

 نكته ديگرى كه در مقام انتقاد عنوان كرده‏اند، اگرچه به حضرت شاه نعمت‏اللَّه چندان مربوط نيست ولى جا دارد كه مطرح شود و آن مسأله تعريض حافظ به حضرت شاه نعمت‏اللَّه است. حضرت شاه مى‏فرمايد:

 ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم

صد درد را به گوشه چشمى دوا كنيم

 در اشعار حافظ هم آمده:

 آنان كه خاك را به‏نظر كيميا كنند

آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند

 دردم نهفته به زطبيبان مدّعى

باشد كه از خزانه غيبش دوا كنند

 بعضى در مقام انتقاد مى‏گويند كه بيت دوّم غزل حافظ كه "از طبيبان مدّعى" ذكر كرده است، اشاره به حضرت شاه نعمت‏اللَّه ولى است. ولى اين انتقاد درصورتى صادق است كه حافظ آن شعر حضرت شاه نعمت‏اللَّه ولى را قبلاً شنيده باشد و اصولاً در تاريخى كه حافظ غزل مذكور را سروده، حضرت شاه نعمت‏اللَّه اين شعر را گفته باشد. درحالى كه اين مطلب به‏هيچ وجه قابل اثبات نيست. حضرت شاه نعمت‏اللَّه ولى قبلاً اشعار زيادى از مقامات عرفانى خودشان گفته بودند و هيچ دليلى نداشت كه ناگهان چنين ادّعايى بكنند. بنابراين چه‏بسا كه حافظ اوّل اين شعر را گفته باشد البتّه بعد از آنكه از همه مدّعيان تصوّف كه به‏نام صوفى مشهور بودند – و حافظ در اشعارش در جاهايى كه از صوفى بد مى‏گويد به آنها نظر دارد – مأيوس شد. امّا چون مى‏دانست مسلّماً كسانى هستند كه خاك را به‏نظر كيميا كنند، از خداوند خواست كه خدايا ممكن است كسانى كه چنين هستند به ما نظر كنند. در بيت بعدى همين شعر هم اشاره به بازگشت او از گذشته خود است و نتيجه‏گيرى است كه از گذشته خود كرده كه آنهايى را كه صوفى مى‏پنداشته، مدّعيان يا به‏عبارت خودش طبيبان مدّعى بوده‏اند؛ لذا مى‏گويد كه بهتر است دردم از اين مدّعيان مخفى باشد تا بلكه از خزانه غيب آن را دوا كنند. بعد از رسيدن اين شعر به حضرت شاه نعمت‏اللَّه ولى، ايشان درواقع حافظ را دعوت كرده‏اند كه نزد ما بيا و مى‏فرمايند: "ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم". حالا فرضاً هم چنين نباشد. درست است كه حافظ مرد بزرگوارى بود و در عرفان و درويشى مقام شامخى داشت ولى حافظى كه بسيارى از مردم و من‏جمله مخالفين عرفان مى‏شناسند، حافظ رند و اديبى است كه فقط شعر مى‏گويد. ارادت چنين شخصى باعث افتخار سلسله طريقت و عرفان نيست، چه باشد، چه نباشد.

 گر جمله كائنات كافر گردند

بر دامن كبرياش ننشيند گرد

 شايد به همين جهت بوده است كه حضرت شاه نعمت‏اللَّه براى سلسله خودشان دستورات تازه‏اى دادند كه مقتضى آن زمان بود. اين دستورات خصوصاً باتوجّه به اين امر بود كه در آن زمان عدّه‏اى كه خوشنام نبودند و روششان متناسب با فقر و درويشى نبود به‏نام صوفى شهرت يافته بودند. البتّه هريك از اقطاب و بزرگان فقر بنا به‏مقتضيّات زمان مى‏توانند دستورات تازه و جديدى بدهند و حتّى دستورات قبلى را يا به‏طور موقّت يا به‏طور هميشگى ملغى كنند. از جمله دستوراتى كه حضرت شاه نعمت‏اللَّه داده بودند اين است كه درويشان سلسله نعمت‏اللّهى بيكار نبايد باشند و تكدّى نكنند و ديگر اينكه به‏لباس مخصوصى كه به‏نام لباس درويشى خوانده مى‏شود ملبّس نباشند. البتّه اين دستور عدم تقيّد به لباس خاص را يكى از جانشينان ايشان حضرت رضاعليشاه دكنى در چند قرن بعد در مورد دو نفر از مشايخ مأذون خود حضرت معصوم‏عليشاه و حضرت نورعليشاه اوّل كه به ايران اعزام كرده بودند ملغى كردند و اين دو بزرگوار با لباس خاصّ درويشى و كشكول و تبرزين و به حالت مديحه‏گويى وارد ايران شدند و شهرهاى مختلفى را گشتند. جهت هم اين بود كه از دوران صفويّه نسبت به همه سلاسل درويشى سخت‏گيرى زيادى بود و تقريباً بزرگان سلسله نعمت‏اللّهى از ايران رخت بربسته بودند و حتّى در اواخر صفويّه دشمنان درويشى و عرفان بر دستگاههاى حكومت تفوّق داشتند و اعمال نفوذ مى‏كردند. بنابراين در ميان توده مردم هيچ كس نمى‏دانست كه درويشى چيست و همه از اين حيث در يك حال بُهتى بودند. رفتار و وضعيّت خاصّ لباس اين دو نفر موجب شد كه دقّت و توجّه مردم جلب شده و بعد از تحقيق و پرسش‏ها متوجّه شدند غير از آنچه تاكنون رفتار مى‏كردند روش دينى ديگرى نيز وجود دارد كه آرامش دل آنها را تأمين مى‏كند و حتّى بعد از شهادت بزرگانى در سلسله نعمت‏اللّهى مانند: حضرات سيّد معصوم‏عليشاه، مشتاق‏عليشاه و مظفّرعليشاه بيشتر مردم توجّه كردند كه اين طريق را بشناسند. بنابراين در ايران بنا به مقتضيّات زمان در دوران اين دو عارف بزرگوار، آن قسمت از دستورات حضرت شاه نعمت‏اللَّه كه درباره لباس بود ملغى شد. البتّه مجدّداً بعد از حضرت نورعليشاه اوّل، بزرگان و اقطاب سلسله نعمت‏اللّهى چنين رفتار نكردند و تا زمان حضرت رحمت‏عليشاه حتّى بعضى از آنان مثل جناب حسين‏عليشاه يا مجذوب‏عليشاه جزء علماى ظاهر هم بودند. بعد از زمان حضرت رحمت‏عليشاه، جانشين ايشان مرحوم حضرت سعادت‏عليشاه ظاهراً از علما نبودند و سواد ظاهرى زيادى نداشتند و همين نشان مى‏دهد كه عرفان ربطى به سواد و علم ظاهرى ندارد و حالت و روحيّه فردى است. با وجود اين حضرت سعادت‏عليشاه مورد احترام و تجليل فيلسوف بزرگ زمان حاج ملّاهادى سبزوارى بودند و در جلسه ملاقاتى پس از پاسخ به سؤالات طلّاب و شاگردان حاج ملّاهادى سبزوارى و تحت تأثير پاسخ‏ها، مدّتى بعد بسيارى از اين طلّاب و از همه مهم‏تر جناب سلطان‏عليشاه تسليم جناب سعادت‏عليشاه شده و تشرّف به فقر پيدا كردند. امّا جانشين حضرت سعادت‏عليشاه، حضرت سلطان‏عليشاه گنابادى، از بزرگان علماى زمان نيز بود كه مولوى‏وار دست ارادت به مرشد خويش داده بود.

 من زياده سخن نمى‏گويم و شرح كامل مطالب را به‏عهده بزرگانى كه در اين سمپوزيوم شركت كرده و مقاله داده‏اند و سخنرانى خواهند كرد مى‏گذارم.

والسّلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته

 

* متن پيام ارسالى حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوبعلیشاه به همايش حضرت شاه نعمت‏اللَّه ولى در دانشگاه ايالتى سن خوزه آمريكا در 19 و 20 مهرماه 1381 كه با كمى اختصار در اينجا نقل شد.

39) سوره رعد، آيه 7.

40) سوره حجرات، آيه 13: ما شما را از يك مرد و يك زن بيافريديم و شما را جماعتها و قبيله‏ها كرديم تا يكديگر را بشناسيد، هر آينه گرامى‏ترين شما نزد خدا، پرهيزگارترين شماست.

41) كسى كه من مولاى او هستم، پس اين على مولاى اوست.

42) سوره حجر، آيه 9 : ما ذكر را خود نازل كرده‏ايم و خود نگهبانش هستيم.

43) اصول كافى، ثقة الاسلام كلينى، ترجمه و شرح سيّد جواد مصطفوى، ج 2، بابُ مَوْلِدِ النَّبِىِّ(ص) وَ وَفاتِهِ، صص 323 – 4: وُلِدَ النَّبِىُّ لِاثْنَتَى عَشَرَةَ لَيْلَةً مَضَتْ مِنْ شَهْرِ رَبيعِ الْأَوَّلِ… ثُمَّ قُبِضَ لِاثْنَتَى عَشَرَةَ لَيْلَةً مَضَتْ مِنْ رَبيع الْأَوَّلِ يَوْمَ الْاِثنَيْنِ (پيامبر در روز دوازدهم ربيع‏الاوّل متولّد شد… سپس در روز دوشنبه دوازدهم ربيع‏الاوّل رحلت نمود).

44) نهج‏البلاغه، سيّد رضى، به تصحيح دكتر صبحى الصالح، بيروت، 1980، خطبه 33.

45) خشك شد قلم به آنچه مقدّر است؛ آنچه بر قلم تقدير رفته تغيير نپذيرد.

46) طرائق الحقائق، محمّد معصوم شيرازى (نايب‏الصّدر)، تصحيح دكتر محمّد جعفر محجوب، ج 3، انتشارات سنايى، تهران، صص 199 – 200