Search
Close this search box.

عشق و شهادت- حضرت آقاى حاج على تابنده محبوبعلیشاه(ره)

حال چگونه بايد با كمك راهنما و پير و استمداد از ائمّه اطهار(ع) اين عشق را به‏Imageتكامل رساند و تيشه به ريشه نفس زد؟ هر چه ياد خدا، ياد محبوب را در دل افزون‏تر بكنيم، طبعاً اميال نفسانى از دل بيرون مى‏رود و خانه تهى و مهيّا مى‏گردد براى صاحب‏خانه و روشنايى و نورانيّت ربّ به چشم دل ديده مى‏شود.

عشق و شهادت(147)

 

جناب آقاى حاج على تابنده محبوبعلیشاه(ره)

 

 يكى از مقاماتى كه براى مؤمن ذكر شده، مقام شهادت است. شهادت بر دو نوع است: نوع اوّل شهادت ظاهريست كه مؤمنين در مقابل دشمنان دين به‏مقام رفيع شهادت مى‏رسند و از نظر ظاهرى، جسم خاكى و فانى در معرض فنا قرار مى‏گيرد و به‏عبارت ديگر كشته مى‏شوند و شهيد مى‏گردند.

 نوع دومى كه براى شهادت ذكر كرده‏اند شهادت باطنى است كه در اين شهادت، قاتل خود دوست است و به‏تعبير عرفانى‏اش شهيد به مقام فناء فى‏اللَّه مى‏رسد و در حديث قدسى داريم: مَنْ طَلَبنى وَجَدنى و مَنْ وَجَدنى عَرَفنى و مَنْ عَرَفَنى عَشَقَنى و مَنْ عَشَقنى عَشقتُه و مَنْ عَشَقْتُه قَتَلتُه و مَنْ قَتَلْته اَنا ديتُه. خداوند مى‏فرمايد: كسى كه به جستجوى من آمد، مرا طلب كرد، مرا درمى‏يابد؛ وقتى كه مرا دريافت، مرا مى‏شناسد و كسى كه مرا شناخت، عاشق من مى‏شود و كسى كه عاشق من شد، من هم عاشق او مى‏شوم و كسى كه عاشق او شدم او را مى‏كشم و كسى كه او را كشتم، خونبهايى براى او قائل هستم و اين خونبها خود من هستم. و چه مقامى بالاتر از اين كه خونبهاى شهيد، خود خداوند است.

 باز در حديث نبوى (ص) آمده است كه مَنْ عَشَقَ فَعَفَّ وَكَتَمَ ثُمَّ ماتَ، ماتَ شَهيداً: كسى كه عاشق شد و خويشتن‏دارى كرد و عشق خود را پنهان كرد و مُرد، درحالتى از دنيا رفته است كه به‏مقام شهيد رسيده است. وقتى مؤمن و سالك به‏مقام شهيد مى‏رسد كه عشق او به محبوب و معبود واقعى به سر حدّ كمال برسد تا به آنجايى كه جز دوست، ديگرى را نبيند؛ اين عشق است كه باعث مى‏شود مؤمن به اين چنين مرحله‏اى برسد.

 عشق در لغت از ريشه "عَشَقه" گرفته شده است؛ عَشَقه در فارسى همان پيچك است. پيچك گياهى است رونده كه به دور گياه ديگرى مى‏پيچد و آن قدر سماجت در پيچش خودش به خرج مى‏دهد كه گياه اوّلى را در وجود خودش حل و با خودش يكى مى‏كند. اين سماجت در پيچش به دور آن گياه به‏وسيله گياه ديگرى به‏نام عَشَقَه يا پيچك باعث اين مى‏شود كه هر دو گياه يكى بشوند.

 عشق را به مجازى و حقيقى تقسيم كرده‏اند كه از نظر شخص من عشق مجازى مفهومى ندارد؛ چون عشق تا به آن حد مقامش والاست كه به‏جز معبود و معشوق حقيقى به‏كار بردنش درباره ديگرى مفهومى نخواهد داشت.

 براى آنكه فرق بين عشق مجازى و حقيقى را بدانيم بهترين نمونه‏اش اشاره‏هايى است كه در قرآن مجيد در قصّه حضرت يوسف آمده كه حضرت شيخ‏احمد غزّالى "احسن القصص"(148) خواندنش را از جهت آنكه داستان عشق است مى‏داند. شرح عشق مجازى و حقيقى هر دو در اين داستان آمده است. وقتى زليخا به يوسف اظهار عشق و تمايل مى‏كند كه در قرآن مجيد آمده: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِه وَ هَمَّ بِها(149)؛ در يك لحظه يوسف نيز مى‏رود كه تسليم هوا و هوس نفس خود شود و لذا رو به او مى‏آورد. در اينجا از روى عشق مجازى است كه او تسليم هواى نفس خود مى‏شود و تصميم به وصال زليخا مى‏گيرد؛ ولى در همان لحظه عشق واقعى درصورت ملكوتى پيرش، محبوبش، مرادش كه يعقوب پدر بزرگوارش بوده، ظاهر مى‏شود و به تعبير قرآنى "برهان ربّ"2 را مى‏بيند كه او را از گناه باز مى‏دارد به‏طورى كه يوسف از زليخا فرار مى‏كند. زليخا به‏دنبال او مى‏رود و پيراهن او را از پشت پاره مى‏كند؛ ولى از آنجايى كه خداوند مى‏خواست كه يوسف آلوده به گناه نشود، درهاى مقفّل تالار، همه باز مى‏شود و يوسف از يكى از درهاى تالار خارج مى‏شود.(150)

 در اينجا فرق بين عشق مجازى و عشق حقيقى كاملاً عيان مى‏شود كه خداوند عشق حقيقى و واقعى به خودش را كه در صورت ملكوتى پير متجلّى شده بوده به او نشان مى‏دهد.

 در قرآن از كلمه عشق ذكرى نشده ولى تعبير حبّ شديد، علاقه شديد، در قرآن آمده، چنانكه مى‏فرمايد: اَ لّذينَ امَنُوا اَشَدُّ حُبّاً لِلَّهِ(151)، كسانى كه ايمان آورده‏اند حبّ شديد به خداوند دارند. هيچ مانعى ندارد كه ما به‏جاى همين حبّ شديد و علاقه وافر، كلمه عشق را به‏كار ببريم.

 حال به اين سؤال مى‏رسيم كه اين حبّ شديد كه به‏عشق تعبير مى‏شود، چگونه در انسان پيدا مى‏شود؟ انسان عاشق زيبايى و جمال است و خداوند نيز داراى حسن مطلق است:

 در ازل پرتو حسنش ز تجلّى دم زد

عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد

 خداوند مى‏فرمايد كه من گنج پنهانى بودم كه مى‏خواستم شناخته شوم، خلق را آفريدم از براى آنكه شناخته شوم: كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِاُعْرَفَ. او مى‏خواهد چگونه شناخته بشود؟ بدين ترتيب كه حسّ و زيبايى و جمال خودش را به بنده‏اش نشان بدهد و بدين ترتيب او را عاشق و واله و شيداى خود كند. اين عشق چگونه در قلب مؤمن و بشر عادى پيدا مى‏شود؟ بشرى كه به‏تنهايى امكان عاشق شدن به محبوب و معبود واقعى كه او را به كمال مطلق برساند، ندارد؟ در اينجا راهبر و راهنمايى بايستى وجود داشته باشد. اين راهبر و راهنما كيست و پيدايش آن چگونه است؟ ما يعنى شيعه، شيعه اثنىعشرى – كسانى كه به ولايت على ابن ابى‏طالب و يازده نفر فرزندان و جانشينان آن بزرگوار اعتقاد داشته و داريم – معتقديم كه اين عشق به‏واسطه آن بزرگواران، با رابطه معنوى و ولوى با آنان، با محبوب و معشوق حقيقى برقرار مى‏شود. كما اين كه باز داريم: ولايةُ علىّ ابن ابى‏طالب حِصْنى فَمَنْ دَخَل حِصْنى اَمِنَ مِنْ عذابى، ولايت على ابن ابى‏طالب حصار من است كه اگر آدمى داخل آن حصار بشود، از هر عذابى در امان است. همين حصار است كه انسان را به عشق مى‏رساند.

 و امّا چرا مى‏گوييم كه بشر احتياج به اين دارد كه رابطه و واسطه‏اى داشته باشد تا به‏خداى خودش، معبود و معشوق خودش، برسد؟ اوّلاً چون اين نفس، اين نفس امّاره، باعث آن مى‏شود كه آدمى نتواند اميال و اغراض و شهواتش را سركوب بكند و مستقيماً با حقّ ارتباط برقرار بكند، از اين‏رو رابطه و واسطه‏اى مى‏خواهد كه بين ما و محبوب مطلق باشد؛ اصولاً اگر اين چنين نباشد بشر طاقت اين را ندارد كه خداوند حبّ و عشق خود را به‏طور كامل و تمام در دل او جايگزين كند. يك بار كه حضرت موسى به كوه طور مى‏رفت، جوانى عرض كرد كه يا موسى به خداوند عرض كن كه عشق خودش را در دل من بياندازد. موسى وقتى كه عرض مى‏كند، خداوند مى‏فرمايد: اين جوان طاقت اين امر را ندارد و براى اين كه به تو ثابت بكنيم كه در اين جوان طاقت عشق ما وجود ندارد، در قلبش ذرّه‏اى از محبّت خود را جاى داديم، برو ببين كه به چه سرنوشتى دچار شده است. زمانى كه موسى از كوه طور به‏پايين آمد، مشاهده كرد كه جوان در اثر همان ذرّه حبّى كه خداوند در دل او جاى داده بود، خودش را از كوه پرت كرده و قطعه قطعه شده بود.

 حال چگونه بايد با كمك راهنما و پير و استمداد از ائمّه اطهار(ع) اين عشق را به‏تكامل رساند و تيشه به ريشه نفس زد؟ هر چه ياد خدا، ياد محبوب را در دل افزون‏تر بكنيم، طبعاً اميال نفسانى از دل بيرون مى‏رود و خانه تهى و مهيّا مى‏گردد براى صاحب‏خانه و روشنايى و نورانيّت ربّ به چشم دل ديده مى‏شود. اين زمانى است كه آدمى تهذيب نفس بكند تا بتواند چهره محبوب را در قلب خودش با چشم دل مشاهده بكند. در راه سلوك، يك دسته اعمال قالبيّه وجود دارد و يك دسته اعمال قلبيّه‏اى. اگر اين دو با هم انجام بشود آنگاه اين نفس تهذيب و پاك مى‏شود. خانه رُفت و روب مى‏شود و آماده آمدن دوست مى‏گردد و اين فقط و فقط با توجّه تام به ذكر و ياد خدا ميسّر است.

 درباره ذكر و مراتب آن و اينكه قلب را بايد آماده بكنيم براى ورود محبوب، داستان شيرين و فرهاد نمونه بارزى است، به اين شرح كه روزى به‏شيرين مى‏گويند: فرهاد چهره تو را بر كوه، نقش بسته است. وقتى شيرين مى‏آيد و به كوه نگاه مى‏كند مى‏بيند چهره‏اش را به‏همان طريق كه عيناً هست فرهاد به كوه نقش و حجّارى كرده است. شيرين از فرهاد سؤال مى‏كند كه تو يك بار بيشتر من را نديدى چگونه با يك بار ديدن اين چنين حجّارى كردى؟ او در جواب مى‏گويد كه آرى يك بار ديدم ولى آن يك بار به چشم دل ديدم نه به چشم سر. وقتى كه آدمى به چشم دل، محبوب را ببيند، هرگز از دل نمى‏رود و هميشه در قلبش باقيست و مى‏ماند.

 اين ذكر و فكر بايد هميشگى باشد تا باعث قوّت قلب، باعث بينايى دل، باعث روشنايى دل، باعث نزديك شدن عاشق به معشوق شود.

 باز در اينجا بى‏مناسبت نيست كه داستان دختر هندويى را كه پسرك مسلمانى بر او عاشق مى‏شود ذكر كنم. پسرك وقتى كه به خانه دختر مى‏رود و اظهار عشق به او مى‏كند، دختر در جواب مى‏گويد: مگر ديوانه شده‏اى؟ جوان مسلمان همين جمله "مگر ديوانه شده‏اى" را ذكر خودش قرار مى‏دهد و هر كه با او صحبت مى‏كند، در جواب مى‏گويد: مگر ديوانه شده‏اى؟ پادشاه به او مى‏رسد، با او صحبت مى‏كند، در جواب پادشاه مى‏گويد: مگر ديوانه شده‏اى؟ شاه تعجّب مى‏كند. او نمى‏داند كه اين جوان ذكر را از معشوق گرفته و آنچه از لب معشوق به‏زبان آمده براى عاشق دليل و برهان است. عاشق بايستى ببيند كه معشوق چه مى‏گويد و به خواست معشوق بايد عمل كند نه به هوا و هوس‏هاى خودش. ولى پادشاه در مقابل شنيدن اين جمله "مگر ديوانه شده‏اى؟" به خيال خودش تصميم به‏معالجه جوان مى‏گيرد. اطباء دربار را بسيج مى‏كند. همه را مى‏آورد و جوان عاشق را به آنان نشان مى‏دهد. و هر يك از او سؤال مى‏كنند: درد تو چيست؟ او در جواب مى‏گويد: مگر ديوانه شده‏اى؟ اطبّاء نتيجه‏اى نمى‏گيرند زيرا كه در مقابل جويا شدن حال او، پاسخى جز "مگر ديوانه شده‏اى؟" نمى‏شنوند. تا اينكه ماجرا را به پادشاه مى‏گويند. پادشاه مى‏گويد او را رها كنيد، بگذاريد به هر جا مى‏خواهد برود. او را رها مى‏كنند، به در خانه معشوق مى‏رود. وقتى به در خانه معشوق مى‏رسد وارد مى‏شود. دختر وقتى چشمش مى‏افتد به عاشق خودش، به او نگاهى مى‏كند و مى‏گويد تو هنوز زنده‏اى؟ جوان بيرون مى‏آيد و مى‏خوابد و جان به جان آفرين تسليم مى‏كند. چرا؟ چون معشوق از او خواسته بود كه زنده نباشد. مگر "هنوز زنده‏اى" مفهومى جز اين ندارد كه نبايد زنده باشى و خواست معشوق اين بوده كه او بميرد. خبر به پادشاه مى‏دهند. مى‏گويد جنازه‏اش را تشييع كنيد و از جلوى در خانه معشوق ببريد. وقتى از جلوى در خانه معشوق رد مى‏شوند، جنازه متوقّف مى‏شود. به او خبر مى‏دهند كه چنين اتّفاقى افتاده است. وقتى مى‏آيد بيرون و چشمش به جنازه مى‏افتد، او هم در جا جان مى‏دهد و به عاشق حقيقى خودش مى‏پيوندد.

 ترسم اى فصّاد گر فصدم كنى

نيش را ناگاه بر ليلى زنى(152)

 من كيم ليلى و ليلى كيست من

ما يكى روحيم اندر دو بدن(153)

 وقتى كه عاشق و معشوق يكى شدند، جانها يكى شد، فرقى بين آنها نمى‏ماند.

 پس همان‏طور كه عرض كردم بشر طالب حسن و جمال است كه اين زيبايى و حسن و كمال مطلق تنها و تنها در معشوق حقيقى و كل يعنى خداوند متعال وجود دارد و اوست كه مى‏تواند زيبائيش را به عاشق خود نشان بدهد. ولى آيا به هر كسى مى‏توان اين زيبايى را نشان داد و آيا ما شايستگى ديدن اين زيبايى را داريم؟ لحظه‏اى بيانديشيم و فكر كنيم آيا آنچه محبوب خواسته ما كرده‏ايم تا ما آنچه مى‏خواهيم او بكند و زيبايى كه مورد مطلوب ما است به ما نشان بدهد؟

 زنى به حضور بايزيد بسطامى مى‏رسد و عرض مى‏كند كه اى شيخ همسر من، شوهر من، قصد دارد كه همسر ديگرى را اختيار كند و اگر شرعاً مجاز بودم كه برقع از صورت خود بردارم و تو چهره من را مى‏ديدى درشگفت مى‏ماندى كه چگونه با اين زيبايى، همسر من قصد تأهل مجدّد دارد؟ بايزيد به‏محض شنيدن اين سخن نعره‏اى مى‏كشد و به زمين مى‏افتد. اين زن مات و مبهوت ماند كه اين سخنى نبود كه بايزيد را به اين وضع انداخت. زن از زيبايى‏ئى صحبت كرد كه به ظاهر به زير روبند بود و بايزيد او را نديده بود، پس چرا صيحه‏اى كشيد و افتاد؟ وقتى كه بايزيد به هوش آمد از او سؤال كردند كه علّت اين حالت چه بود؟ گفت: اين زن مرا به ياد محبوب و معشوق واقعى خودم انداخت. من به اين فكر افتادم كه اگر معشوق و معبود من، يعنى خداوند متعال، برقع از صورت خود بردارد و صورت زيباى خويش را به من نشان بدهد و به من بگويد تو با داشتن چنين معشوق زيبايى كه هيچ‏كس تاب تحمّل ديدن آن را ندارد، چگونه به دنيا و زيبايى‏هاى ظاهرى‏اش فريفته مى‏شوى، من چگونه پاسخ بگويم؟

 همين زيبايى و همين جمال الهى والا را اصحاب حضرت سيّدالشّهداء(ع) در روز عاشورا ديدند كه چنين عاشق و واله شدند. در شب عاشورا حضرت سيّدالشّهداء مقامات آنها را نشان داد و به‏عبارت ديگر آنان در آن شب معشوق واقعى را ديدند و به اين دليل در صبح عاشورا هر يك سعى داشت كه به ديگرى تقدّم بگيرد و زودتر به ميدان برود و حتّى برخى زره خود و همه‏چيز را از تن مى‏كندند و به‏دور مى‏انداختند. چرا كه عشق در تمام سراسر وجودشان رخنه كرده و فضاى سينه‏شان را پر از دوست كرده بود و مى‏خواستند كه هر چه زودتر ترك قالب جسمانى كنند و به دوست برسند و رسيدن به دوست جز دل كندن از اين دنيا و اين جسم خاكى راه ديگرى براى آنها نداشت. آنها كه اين مقامات را ديدند مى‏خواستند كه از بدن خاكى رهايى پيدا كنند و به آن مقام بالايى كه ديده بودند و مولايشان و سرورشان حضرت سيّدالشّهداء(ع) به آنها نشان داده بود برسند؛ يعنى به‏مقام فناء فى‏اللَّه كه نهايت آرزوى هر سالك و همان مقام شهادت معنوى است، نائل شوند.

 

پانوشته ها:

147) متن سخنرانى جناب آقاى حاج على تابنده )محبوب‏عليشاه( در 28 مهر 1370.

148) اشاره است به سوره يوسف، آيه 3: نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ اَحْسَنَ الْقَصَص بِما اَوْحَيْنا اِلَيْكَ هذَا الْقُرْانُ… )با اين قرآن كه به تو وحى كرده‏ايم، بهترين داستان را برايت حكايت مى‏كنيم…(.

149) و 2. سوره يوسف، آيه 24: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِه وَ هَمَّ بِها لَوْ لا اَنْ رَا بُرْهانَ رَبِّه )آن زن آهنگ او كرد. و اگر نه برهان پروردگارش را ديده بود، او نيز آهنگ آن زن مى‏كرد(.

150) مولوى در اشاره به اين مطلب مى‏فرمايد:

 گر زليخا بست درها هر طرف

يافت يوسف هم زجنبش منصرف

 باز شد قفل و دَرو شد رَه پديد

چون توكّل كرد يوسف، برجهيد

 گرچه رخنه نيست عالم را پديد

خيره يوسف‏وار مى‏بايد دويد

 تا گشايد قفل و در پيدا شود

سوى بى‏جايى شما را جا شود

    )مثنوى معنوى، به اهتمام توفيق سبحانى، دفتر پنجم، ابيات 1105-7).

151) سوره بقره، آيه 165.

152) مثنوى معنوى، دفتر پنجم، بيت 2018.

153) همان، چاپ كلاله خاور، ص 312، س 39.