Search
Close this search box.

مجلس صبح جمعه ۱۷-۱۱-۹۳ (رعایت اعتدال، کتمان حالات معنوی- وحدت وجود -خانم‌ها)

009

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

راجع به رعایت اعتدال یا عدالت؛ چند نفر از دوستان من که حالا همه‌شان مرحوم شدند ولی من جوان بودم آن‌ها پیرمردهای دادگستری بودند، (یعنی شاگرد رسمی). خدمت مرحوم آقای سلطان‌علیشاه زیاد می‌رسیدند. یکی از آنها می‌گفت (نمی‌دانم از قول خودش یا رفیقش) خدمت آقای سلطان‌علیشاه بودم بعد از صحبت ما ایشان فرمودند: مردم درباره‌ی ما چه می‌گویند؟ من گفتم مردم یک دسته که دوستان و ارادتمندان شما هستند، که شما را از همه بالاتر می‌دانند. شما را مثل امام و پیغمبر می‌دانند و یک گروهی که با شما دشمن هستند شما را از همه‌ی مردم بدتر می‌دانند. لبخندی زدند فرمودند: ما نه آن هستیم و نه این، بل امراٌ بین الامرین. منظور مسئله‌ی انحراف از خط مستقیم، از عدالت یک چیزی است که همیشه مزاحم بشر بوده کما اینکه شنیده‌اید علی(ع) کسانی که می‌گفتند علی خداست همه را محکوم کرد.

اشتباه این‌ها این است [آنچه] حالات عرفانی اشخاص و شاید بعضی اوقات حالات عرفانی و معنوی خودشان است را به زبان می‌آورند. چون فکر کردند شنیدند و دیدند و می‌دانند که ولایت خداوند بر جهان همه جا هست. در جماد و نبات و حیوان و انسان، همه‌ی این‌ها تحت ولایت کلیه‌ی الهی هستند، این در ذهن‌شان هست بعدا هم می‌شنوند و می‌بینند که ما می‌گوییم علیٌ ولی‌الله یا چیزهایی که از علی می‌گویند اشتباه می‌کنند خیال می‌کنند که علی خودِ خداست و حال آنکه علی فرمود من بنده‌ی خدا هستم، فرمود من بنده‌ای از بندگان محمد هستم، که محمد هم بنده‌ی خداست. دچار این اشتباه می‌شوند به همین جهت هم است که نباید باز سعی کنیم که آنچه را احساس می‌کنیم به زبان بیاوریم جز مواردی که خود بشر لغت را آفریده است. مثلا شما مدتی غذا نخورید احساس گرسنگی می‌کنید اشتها به غذایی دارید ولی این اشتها و احساس گرسنگی یک حالتی است که به زبان نمی‌آید منتها در این حالت چون برای همه‌ی بشرها همیشه بوجود می‌آید، خود بشر لغت برایش آفریده می‌گوید گرسنه و یا تشنه هستم. حالات معنوی، یعنی آن حالتی که ببیند علی ولی خداست و نماینده‌ای از طرف خداست آن حالت برای همه رخ نمی‌دهد، برای بعضی‌ها رخ می‌دهد و برای بعضی‌ها در یک لحظاتی این را حس می‌کند و  برمی‌گردد. برای این‌ها بشر لغت نیافریده، لغت ندارد به زبان نیامده است.
این مثالی را که من زدم. مسئله‌ای که اسمش وحدت وجود است، وحدت وجود در واقع یعنی اینکه ما همه هیچیم، هیچ اگر اراده‌ی الهی نباشد هیچیم، ولی حالا هستیم چون اراده‌ی الهی است اما وجود مستقلی نداریم وجودمان بستگی به اراده‌ی الهی دارد. همین حالاتی که فرض بفرمایید در کتاب‌ها خواندیم: از بایزید بسطامی‌، خود علی(ع) در بعضی حالات، معروف کرخی و … که نوشته‌اند. این حالات معنوی که مثلا بایزید بسطامی که اطرافیانش اعتراض کردند، گفتند تو در یک لحظه گفتی سبحانی ما اعظم شأنی که از من بالاتری نیست. این کفر است گفت بله این کفر هست اگر هر کسی این حرف را بزند باید او را بکشید و من هم دفعه دیگر چنین حرفی گفتم من را بکشید. دفعه دیگر که گفت همه ریختند که یک چاقو به او بزنند ولی اصلاً چاقو نمی‌خورد. که بایزید از حالات معنوی و از آن بحران درآمد. به او گفتند ما هر چه کردیم تو را بکشیم، [نتوانستیم] لابد گفت من را کشتند که من آن حرف را زدم، یعنی آن منیّتِ من کشته شد. منظور اگر به زبان بیاورند این طوری می‌شود.

یکی از عرفا مثل این‌که از شاگردان شیخ ابی‌مدین بوده، به ابن‌عربی مشهور است، آدم فیلسوفی نزد ما و درویشی از دراویش شیخ ابی‌مدین شناخته می‌شود، در نزد پژوهشگران و متخصصین به عنوان یک عارف شناخته می‌شود. او همین حالت را خواست به زبان بیاورد و در کتابش اسم این حالت را وحدت وجود نوشت. مخالفین برخاستند همان کسانی که خودشان مقاماتی داشتند، با این مخالفت کردند. به این جهت این حالات آن‌چه شخصی است انسان باید خودش را حفظ کند. چون او در آن حالت نیست. مثلا وقتی بایزید می‌گوید سبحانی ما اعظم شأنی در آن لحظات احساس می‌کند ولی در سایر لحظات که احساس نمی‌کند. مشهور است، داستان شمس تبریزی و مولوی را که شنیده‌اید. شمس تبریزی جلوی مرکوب مولوی را گرفت که داشت به مدرسه می‌رفت درس بدهد. گفت مولانا یک سؤال از تو دارم. مولانا که او را نمی‌شناخت کسی هم او را نمی‌شناخت. مولوی خیال کرد یک دهاتی است، چیزی سرش نمی‌شود. گفت: بگو ببینم سؤالت چیست؟ گفت محمد بالاتر بود یا بایزید؟ مولوی کمی در خودش رفت گفت این چه حرفی است که می‌زنی؟ محمد پیغمبر بود، بایزد در مکتب او بود. گفت اگر این طوری هست پس چرا محمد گفت ما عرفناک حق معرفتک آنچه شایسته توست ما تو را نشناختیم. این را خطاب به خدا گفت. ولی بایزید گفت ما اعظم شأنی از من بالاتری نیست. مولوی خیلی به فکر فرو رفت که همین مطلب موجب تغییر حالتش شد، از اینکه از یک استاد مسائل احکام و علوم شرعی به یک عارف بزرگ و در واقع یک شاعر تبدیل شد. مولوی تا آن تاریخ شعر نگفته بود از آن تاریخ شعر گفت همین حالتی که سعدی هم داشت. سعدی می‌گوید:

همه قبیـله من عـالمان دیـن بـودند  /  مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

خطاب به خداوند می‌گوید. به طور خلاصه، رعایت اعتدال، عدالت و میانه‌روی را همیشه کنید و حالتی که برای‌ شما هست به زبان نیاورید که دیگران بفهمند. خودتان را نگه دارید تا تکامل پیدا کند و تکامل پیدا کنید. ان‌شاءالله.