بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
خطبههای علی(ع) در نهجالبلاغه و در جمع آوریهای غیر از آن، بسیار آموزنده است. حتی معلوم است در متن این خطبهها که علی(ع) آن وظیفهی الهی و شخصی خودش را، درس دادن به مردم ( نه درس الف، ب) درس معنوی دادن به مردم را هرگز فراموش نمیکرد، حتی در وسط جنگ. و رفتار علی(ع) و گفتارش برای همهی ما مسلمین نمونه است. یکی از خطبههای مشهور حضرت، خطبهی جهادیه است. خطبه هم معمولا اینطور بود که وقی جنگی پیش میآمد یا واقعهای، مثل اعلامیهای میخواستند به مردم بدهند، یک خطبهای حضرت میخواندند. اعراب هم، عدهای چنان معتقد بودند، کلام امام را مثل عسل که میخورند، میخوردند، جزو وجودشان میشد، آنهایی هم که عضو حکومت نبودند و جزو مردم عادی بودند، آنها حافظههای خیلی زیادی داشتند. کما اینکه معلقات سبعه یعنی هفت قصیدهای که به انتخاب استادان فن خیلی عالی بودند. اینها را در کعبه قبل از اسلام آویزان کرده بودند، خیلیها اینها را حفظ داشتند، هفت خطبه به اندازهی کتاب. اینطور حافظهها کم و بیش هست. اینها را یادداشت میکردند بعد هم آنهایی که علاقهمند بودند و نتوانسته بودند در آن جلسات باشند اینها را میگرفتند.
خطبهی جهادیه در ضمن یکی از جنگهای علی(ع) بود که بعد از بسمالله میفرماید: فَإِنَ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّةِ فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَاصَّةِ أَوْلِيَائِهِ وَ الْجِهَادُ هُوَ لِبَاسُ التَّقْوَى وَ دِرْعُ اللَّهِ الْحَصِينَةُ وَ جُنَّتُهُ الْوَثِيقَةُ، که خیلی مفصل است. میفرماید جهاد دری است از درهای بهشت، که خداوند این در را برای خاصان خودش باز کرده است، این لباس تقوی است، زرهای که شخص را نگه میدارد. البته جهاد، فقط جهاد جنگی نیست که بگوییم علی(ع) فقط مرد جنگ بود، نه. جهاد یعنی جهد و کوشش. جهد و کوششی که با زحمت و رنج باشد. علی(ع) در واقع تمام عمرش جهاد بود.
چنان پر شد فضای سینه از دوست / که نقش خویش گـم شد از ضمیرم
این شعر شرح روحیهی علی است و انشاالله شرح حال ما هم باشد. در این خطبه حضرت میفرماید، بعد از آنکه تشویق میکند به کوشش و به آنها میگوید از جنگ و ناراحتی نترسند، یک ملامت میکند و میگوید: دلم گرفت، از چی؟ از اجْتِمَاعِ هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ. آنها که باطلی دارند با هم جمع شدهاند بر باطلشان اجتماع دارند و شما که حق دارید متفرق هستید، اجْتِمَاعِ هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ.
در اینجا اهمیت اجتماع را علی(ع) میفرماید: که میفرماید در این قشون باطل یک نکتهی جالبی که خدا پیدا کرده و علی ذکر میکند، اجتماع است. یعنی در این جمع اگر دیدید او هم اشتباه میکند، اجتماعتان را به هم نزنید، نگویید جدا بروید، باشید و جمع را اصلاح کنید. یادم میآید یکی از این رجال سیاسی گفته بود، ولی مرد دانشمند و فاضلی بوده که این حرف را زده، خطاب به آن پیشوا و رهبرشان گفته بود که: این راهی که شما میروید که ما هم دنبالش میآییم این راه به نجات نمیرسد، به شکست میانجامد. گر چه میدانم این را، ولی باز هم پیرو شما هستم، یعنی اجتماع را به هم نمیزند. از اجتماع میشود انتقاد کرد و گفت فلان جا خطاست یا فلان چیز خطاست، ولی به هم نمیشود زد. این مسئله که میگویند: خون را با خون نمیشویند، اینطوری است. این است که خود روش و رفتار علی(ع) نشان دهندهی همین بود. علی(ع) خودش که میدانست که حق با اوست، برای اینکه پیامبر خودش مستقیم به او گفته بود و میگفت همهی مسلمین باید به امر الهی اطاعت کنند، که توسط پیامبر بیان شده عمل کنند، ولی چه شد؟ تحلیلش را کار نداریم، که اینکار نشد. ولی علی شمشیر نکشید که بگوید حق با من است. علی هم تسلیم همهی مردم شد که حتی حضرت فاطمه علیهاالسلام که خیلی مطیع حضرت علی بود، از دو جهت: یکی اینکه همسرش بود، مرد جنگ بود، مرد علم و دانش و منطق و همه چیز بود، و دیگر اینکه امام و مرشدش بود. البته هر چه علی میفرمود انجام میداد، چند بار به صورت اصطلاحا ما میگوییم غر زدن، اظهار ناراحتی کرد. به علی عرض کرد: تو که هنوز جوانی، قدرت داری شمشیرت هم که تیز است و کند نشده، چرا نشستهای؟ حق هم که با توست. علی(ع) فرمود: اگر طرفدار داشتیم. حضرت فاطمه را سوار الاغ کردند و رفتند درب خانهی تکتک اصحاب گران قدری که ارزش داشتند. چنین قافلهای، حضرت فاطمه سوار و علی(ع) همراه، از او [صحابه] پرسیدند: مگر تو نبودی که روز غدیر پیامبر چنین فرمود؟ گفتند چرا. به هر که بود فرمودند چرا آرام نشستهای؟ گفتند: برای اینکه ما با این [خلیفه] بیعت کردیم، بیعت یعنی قول دادن. اهمیت بیعت را هم میرساند. به این طریق گشتند هیچ کس همراه نشد. اگر علی میگفت من شمشیر کشیدم بیایید دنبال من، همان اشخاص میآمدند؟ نه. علی(ع) ساکت شد و تسلیم همانها شد. منتها در کارهایی که صحیح بود.
مثلا به نظرم عثمان، ابوذر را تبعید کرده بود به شام، دمشق. رفته بود آنجا، همه او را میشناختند. داد میزد و تبلیغ علیه معاویه میکرد که حاکم آنجا بود. بالاخره معاویه دید که با اباذر نمیتواند در بیافتد، همه او را میشناسند، برگرداندش به مدینه و کاغذی نوشت به عثمان: که من نمیتوانم اباذر را کاری کنم. فرستادش نزد عثمان. اباذر رفت پیش عثمان، یک محاکمهی ظاهری کردش و بعد حکم تبعیدش را داد. به اباذر گفت: میخواهم تبعیدت کنم، به کدام شهر تبعیدت کنم؟ اباذر فرمود: برای من همه جای کشور اسلامی خوب است، فقط جاهایی که در زمان جاهلیت، قبل از اسلام آنجا بودم، نمیخواهم بروم، یاد جهل خودم میافتم. عثمان هم لج کرد و درست به همان جایی که ایام جاهلیت را گذرانده بود تبعیدش کرد. گفت: فردا هیچ کس نباید به بدرقهی اباذر بیاید. فردا که اباذر خواست برود علی(ع) و حسنین آمدند به بدرقه. مروان که از امالخباعث بود آمد و گفت: چرا آمدی مگر خلیفه دستور نداده کسی نیاید؟ علی(ع) فرمود: من و حسنین آمدیم. مروان خواست عملا جلویشان را بگیرد، هلش دادند و او را کنار انداختند. اینجا حرفش را گوش ندادند ولی هرگز تضعیفش نکردند که خلافت سبک شود. به این دلیل بود که شکستن وحدت مسلمین، گناهش بیشتر از هر چیزی است. احزاب هم یاد گرفتهاند. احزاب وقتی تصمیم میگیرند همهی افراد باید همان را تبلیغ کنند، اگر نمیخواهند بروند بیرون. عملاً این قاعدهی جامعهشناسی ــ روانشناسی است. همهی جوامع همینطور هستند. خطایی هم میبینند نباید آن را بزرگ کنند، باید در آن اصلاح کنند و این مطلب را باید اول از خودمان شروع کنیم، انشاالله.