به مناسبت سیزدهمین سالمرگ دکتر یدالله سحابی
لیلا ابراهیمیان، روزنامه شرق
دو، سهدقیقه مانده به زمان مصاحبه؛ با عجله از تاکسی پیاده میشود. همزمان باهم به در ساختمان شماره سه رسیده بودیم. دفتر کارش در میدان هفتتیر، در یکی از ساختمانهای چندینساله و چندطبقه واقع شده. در و دیوار ساختمان از همان جنس آجرهای دودگرفته است؛ نمایی که زینت اکثر ساختمانهای شهر تهران است. قاطی سلام و احوالپرسی، در ساختمان را باز میکند. از پلهها که بالا میرویم، خانم شجاعی به استقبال آمده و میگوید «با هم رسیدید؟» او ۴٠سال است که با «گروهفرهنگی اخلاق» کار میکند؛ با دکتریدالله سحابی، مهندس عزتالله سحابی، فریدون سحابی- سومین فرزند دکتر یدالله و معصومه اسدی (دخترعمه دکتر) – و دیگران. چهرهاش نشانی از بازمانده شور جوانی، تیزبینی و دقت نظر دارد، قدی متوسط که گویا در گذر زمان کوتاهتر هم شده. چشمانی مهربان و لباسهای اتوکشیده و منظم با ترکیب رنگ مناسب. کوتاه، گرم، مطمئن و صریح سخن میگوید. من را به دفتر کارش راهنمایی میکند؛ اتاقی با تابلو «دفتر مهندس عزتالله سحابی». سالها اینجا دفتر کار مهندس عزتالله بود و حالا دفتر موسسه «دینمهر» و «گروه فرهنگی اخلاق» در آنجا قرار دارد و یکسال است که تحریریه مجله «ایران فردا» در طبقه بالای ساختمان کار میکند. فریدون سحابی میگوید وسایل اتاق همان است که برادرم استفاده میکرد؛ میزی نسبتا بزرگ با لوازم اداری سبزرنگ. اتاق، بوی کهنگی و خاک میدهد. در کنار صندلیهای رنگورورفته که میایستی فکر میکنی که تو را با خود به اعماق تاریخ میبرند. نقشهای بهجامانده از تهران سال ١٣٨٢ و عکسهای عزتالله، دخترش هاله و هدی صابر روی نقشه چسبانده شده.
پرده کرکرهای متمایل به سفید – و شاید آبیآسمانی کمرنگ که چندان سفید نمینماید- بر پنجره آویزان است و با وسایل اتاق هارمونی ندارد. پردهای غبارگرفته که بهسختی، سرخوشی آفتاب ظهر بهاری را به درون اتاق راه میدهد، مگر اینکه کنار زده شود. در طبقات کتابخانه کوچک کتابهایی درباره تاریخ و اقتصاد و توسعه با کمحوصلگی کنار هم چیده شده. میگوید کتابخانه مهندس عزت سحابی به طبقه بالای ساختمان منتقل شده. اتاق خالی است و پنکه زمینی در چرخش که هوای دمکرده اتاق کوچک را بیرون براند. وسایل پذیرایی که در آن میتوان گذر زمان را حس کرد؛ استکان کوچک با پایهای نقرهایرنگ با شیرینی باقلوا. فریدون سحابی اصرار میکند که حتما از آن خورده شود.
در باز میشود و حامد – نوه دکتریدالله سحابی- مدیرمسئول مجله «ایران فردا» وارد میشود؛ چنددقیقهای تأخیر دارد. وقتی وارد میشود، تعجب میکنم و خوشحال میشوم. میگویم چرا تلفن را جواب نمیدهید و او با لبخند میگوید: «آمدهام تا سؤالات شما را پاسخ دهم». در پیام کوتاه تلفنی خواهش کرده بودم که زمان مصاحبه با فریدون سحابی حضور داشته باشد؛ اما یادم نمیآید که ساعت و روز مصاحبه را اطلاع داده باشم. فکر میکنم از عمویش پرسیده باشد. بعد از چنددقیقه هر دو مقابل من روی صندلی قدیمی مینشینند و آماده شنیدن. سؤالاتم را در ذهن مرور میکنم. باید گپوگفت را شروع کنم. رو به فریدون سحابی میگویم: «گفته میشود میتوان دیدگاههای سیاسی دکترسحابی را در وجود مهندس عزتالله دنبال کرد و شما فقط وجه فرهنگی و اجتماعی پدر را به ارث بردهاید؟» بهصورتم دقیق میشود و با لبخندی کمرنگ میگوید: «من هم فکر میکنم اینطور باشد. من معلم هستم و اکثر دانشجویان من را به سختگیری و نظم میشناسند». فریدون سحابی استاد زمینشناسی دانشگاه تهران است. در همان رشتهای تحصیل کرده که پدرش استاد آن رشته بود و استاد همان دانشگاه. درباره انتخاب رشتهاش میپرسم؛ به اختیار خود بود یا اصرار پدر؟ میگوید «دانشگاه تهران را دوست داشتم و نردههای سبزرنگ دانشگاه ایدئال و آرمان من بود. نمیدانم جوانان امروز درباره این محیط مقدس چگونه فکر میکنند. من عاشق این دانشگاه بودم، اما دوست نداشتم جایی که پدرم کار میکند، درس بخوانم. برای همین میخواستم به دانشکده کشاورزی بروم. هنوز هم رشته کشاورزی را دوست دارم. آنزمان هر دانشکدهای بهطور مستقل آزمون برگزار میکرد. بههرحال، من دوست نداشتم شاگرد پدرم باشم. در آزمون ورودی رشته مهندسی کشاورزی و زمینشناسی و چندرشته دیگر پذیرفته شدم. میخواستم در رشته کشاورزی ثبتنام کنم، اما پدر دستور دادند که در دانشکده علوم ثبتنام من انجام شود». با تعجب و شاید با لحنی اعتراضآلود میپرسم شما هیچ اعتراضی نکردید؟ و او با حالت تسلیم میگوید: «نه اعتراض نکردم و پذیرفتم». بعد ادامه میدهد: «حقیقت این است که نه به عقل من رسید که اعتراض کنم و نه اعتراض کردم. من دوست داشتم در دانشکده شبانهروزی کرج درس بخوانم. محیط دانشجویی آنجا را دوست داشتم. پدر اجازه نداد و من هم پذیرفتم». تأکید میکند شرایط آنزمان را با ضابطههای امروز مقایسه نکنید. الان دو پسر و دختر من هیچکدام نظر من را درباره انتخاب رشته تحصیلی خود قبول نکردند. مثلا من دوست داشتم «هومن»، مهندسی عمران بخواند، ولی او در رشته مکانیک تحصیل کرد و دخترم بهجای پزشکی، دندانپزشکی را انتخاب کرد. بعد توضیح میدهد «ما و مادر پذیرفته بودیم که پدر در خیلی از موارد صاحبنظر است و نباید روی حرف ایشان حرفی زد و هرگز به تصمیم و نظر ایشان اعتراض نکردیم». میخواستم بپرسم که مادر شما با فعالیت سیاسی همسر و فرزندانش مخالفت میکرد؟ اما سؤال را عوض کردم و بهجای آن پرسیدم «خانه شما با سیستم پدرسالاری اداره میشد؟» او جواب میدهد «بله. کتمان نمیکنم، اما همه ما این روش را پذیرفته بودیم».
از سختکوشی دکتریدالله سحابی میپرسم. حامد سحابی میگوید «پدربزرگ با عشق و علاقه کار میکرد و خیلیدقیق بود. او وجببهوجب ایران را میشناخت و از ما هم انتظار داشت ایران را بشناسیم». او به یاد میآورد «بهدلیل شباهت اسمی، دقیق نمیدانستم شهر بجنورد و بیرجند در کدام استان قرار دارند. پدربزرگ خیلی از این مسئله ناراحت شد. میگفت چرا چیزی را که نمیدانید دربارهاش نمیپرسید؟» او پدربزرگ را معلمی سختگیر و دلسوز میشناسد. اما فریدون، عموی حامد میخندد و میگوید «خاطرات من از پدر به این نرمی که حامد تعریف میکند نیست. برخورد پدر با نوهها و فرزندانش متفاوت بود». بعد به یاد میآورد که زمان تحصیل او پدرش جوان بود و باانرژی؛ «انگیزههای آموزشی و معلمی در پدر قوی بود و نسبت به من بسیار حساس بود اما دلیلش را نمیدانم». میپرسم نسبت به برادران بزرگتر از شما -عزتالله و علی (ایرج) – هم اینقدر سختگیر بود یا فقط نسبت به شما رفتارش اینگونه بود؟ میگوید: «عزت و ایرج بزرگتر بودند. مهندس عزت در دوره عالی مشغول به تحصیل بود و ایرج هم به قول معروف، دم به تله نمیداد. ایرج به دانشسرای کشاورزی ساری رفت و خط دیگری پیدا کرد. اما من تحتنظر پدر بودم. هر هفته باید به پدر درس پس میدادم». او با چشمانی پر از اشک شوق تعریف میکند: «درسپسدادن به پدر بهمراتب سختتر از هر امتحانی بود. چون پدر فوقالعاده دقیق، نکتهبین و حساس بودند». بعد بیان میکند: «من از بازگویی این خاطرات ناراحت نمیشوم؛ من هرچه دارم از پدرم است. پدر تمام معیارهای معلمی را بر روی فرزندان خود پیاده میکرد». فریدون، نظارت پدر را به سه مقطع دبستان، دبیرستان و دانشگاه تقسیم میکند. «هر چه کمسنوسالتر بودم حساسیت پدر بیشتر بود».
فریدون جزو شاگردان خوب و درسخوان بود. میگوید: «من سوگلی کلاس بودم. در کلاس سوم و چهارم معلمهای من خانم حسینی و شهیدی بسیار معلمهای دقیق و باتجربهای بودند. آن زمان مشق شبانه داشتیم. اما کسی هدف از مشق نوشتن را برای ما نگفته بود. البته هنوز هم نمیدانم آیا کسی هدف از مشق نوشتن را برای بچهها توضیح میدهد یا نه؟ ولی هر وقت پدر مشق من را میدید آن را بهدلیل عدم رعایت ضوابط نگارشی پاره میکرد و من باید دوباره مشق را از اول مینوشتم». فریدون میگوید: «نمیدانستم چه انتظاری باید از مشق داشت تا اینکه یکبار پدر آن را توضیح داد: منظور از مشق یادگیری چگونه نوشتن است. باید بدانی چگونه از یک صفحه کاغذ استفاده کنی. باید صفحه حاشیه داشته باشد و تاریخ. طوریکه کسی وقتی نوشته تو را بدون حضور خودت بخواند از متن، به پاسخ تمام سؤالاتش برسد… آنزمان درک این مسئله برای من سنگین بود». او شبی را به یاد میآورد که مشقش پاره شده و صبح با چشم گریان به کلاس رفته و از معلمش درباره علت مشقنوشتن خود پرسیده بود. معلم در پاسخ آن را تکلیف مدرسه و تکلیف شب نامیده بود و شاگرد از رفتار پدرش گله کرده بود «این رفتار پدر برای معلم من خیلی سنگین بود». آنموقع رسم بود که هرهفته آموزگار در «دفترچه رضایت» درباره وضعیت انضباطی، درسی، نظافت و اخلاق دانشآموز به اولیا گزارش مینوشت «در دفترچه من همیشه در دو یا سه خط برای پدر مینوشتند فریدون دانشآموز خوبی است». پدر هم برای معلمها در زمان مناسب در دو یا سه صفحه جواب مینوشت. جوابی که دانشآموز و شاید معلم هم نمیتوانست بخواند.
از دکتر فریدون سحابی میپرسم زمان تحصیل شما در مدرسه، پدر در اداره فرهنگ تهران بود؟ و او به یاد میآورد که روزی پدرش بههمراه دکتر حسابی، وزیر فرهنگ وقت، برای بازدید به مدرسه آنها میآید. فریدون، همکلاسی فریبرز پسر دکتر حسابی بود. معلمشان هم نمیدانست که اوضاع از چه قرار است. دکتر یدالله سحابی دانشآموزی را جلوی تخته میخواند و به او میگوید بنویس «من پدرم را دوست دارم». دانشآموز با ترس و لرز مینویسد و پدر چندین غلط املایی از نوشته او میگیرد: واو، میم، نقطه و نون را باید اینطوری نوشت و به معلم میگوید چرا این مسائل را به دانشآموزان آموزش نمیدهید. بعد رو به خانم حسینی میگوید «من از درس فریدون اصلا راضی نیستم». اما معلم مخالفت میکند «فریدون بهترین دانشآموز من است». فریدون با علاقه تعریف میکند؛ موقع خداحافظی معلم از نوشتن نامه پدر در دفترچه نظافت میگوید که من نمیتوانم خط شما را بخوانم. پدر خیلی از شنیدن این مسئله ناراحت شده و همین شد که بعد از آن در سالهای بالاتر نسبت به من سختگیری بیشتری شروع شد».
همیشه معلم
از حامد میپرسم «شما نوه چندم هستید؟» از هاله و دکتربهرام، استاد دانشگاه تربیتمدرس نام میبرد «آنها از من بزرگتر هستند». حامد خوشحال است که زمان آن سختگیری را درک و تجربه نکرده. میگوید: «خوشبختانه نسبت به من خیلی سختگیری نمیشد اگرچه دکترسحابی معلم سختگیری بود اما سخت هم مهر میورزید و با محبت بود». به نظر حامد هرچقدر که به دکتریدالله سحابی نزدیک بودید سختگیری وی بیشتر میشد و برای همین نسبت به فرزندان سختگیرتر بود تا نوهها. بعد با لبخند ادامه میدهد: «او با خودش هم سختگیر بود و فقط به دیگران سختگیری نمیکرد. پدربزرگ بهغیر از ماه رمضان دوماه دیگر سال را روزه میگرفت. در تعلیم و تربیت کوشا بود و همه فکرش آموزش بود. یادم هست که حتی در آخرین روزهای حیات خود به مدرسه کوثر میرفت و خودش جوایز دانشآموزان را میداد». به خود میگویم دلیل ٧۶سال معلمی حتما همان عشق بیانتهاست. دکتریدالله سحابی از ١٣٠۴ در دبستان ابنسینا معلمی را شروع میکند و در سال ١٣۶٩ دبیرستان کوثر را تاسیس و تا سال ١٣٨١ اصرار داشت که در جلسه اولیا و مربیان مدرسه حضور داشته باشد و در اواخر عمر با واکر و چشمانی کمسو به مدرسه میرفت. از حامد میپرسم پدر شما هم روایتی از سختگیری پدر داشت یا نه؟ و او میگوید «کم» چون پدرم فرزند بزرگ خانواده بود و در موقع تحصیل پدر، پدربزرگم خود در دانشگاه لیل فرانسه در رشته گیاهشناسی، حیوانشناسی و آبهای زیرزمینی تحصیل میکردند. بعد فریدون میگوید: «پدر با هر کدام از بچهها که بیشتر تماس داشت نسبت به آن حساستر بود. من آن زمان بیشتر در خانه بودم». میپرسم رفتار پدر نسبت به دخترانشان زهره و دره خانم چطور بود و او پاسخ میدهد: «من کمتر از پدرم سختگیری نسبت به دخترها دیدم و نسبت به منصور هم حساسیت کمتر بود». میپرسم اولینباری که پدر زندان رفت شما چند ساله بودید؟ میگوید: من تازه فارغالتحصیل شده بودم و حامد حدودا یکساله بود. سال ١٣۴١ ایشان زندانی شدند. من متولد١٣١۶ هستم و حامد در سال ١٣۴١ به دنیا آمد. زمانی که پدر زندانی بود، یعنی سال ١٣۴٣ برای ادامه تحصیل به انگلستان رفتم». میپرسم زمان دفاعیات معروف مهندس بازرگان و دکتر سحابی و بقیه اعضای نهضت آزادی ایران شما ایران نبودید؟ میگوید: «من عضو کنفدراسیون دانشجویی بودم و بههمراه چندنفر از جمله قطبزاده و… در اروپا متن دفاعیات را منتشر میکردیم». وسوسه میشوم که بپرسم در نبود پدر اداره زندگی بر دوش چه کسی بود؟ و او در جواب به نقش مادرش تأکید دارد: «من ایران نبودم و از طریق نامه با پدر و عزت در زندان در ارتباط بودم. پدر در پاسخ نامه من مینوشت به وضعیت موجود فکر نکنم و درس بخوانم و کار خود را دقیق انجام دهم».
رو به حامد میگویم: «پدربزرگ سیاسی را بهخاطر دارد یا پدربزرگ فرهنگی را؟» و او به دقت جواب میدهد «خیلی تفکیکی بین این دو در ذهن ندارم. پدربزرگ را با تمام جنبهها به یکسان به یاد میآورم. خانواده ما متاثر از منش و روش ایشان بود. هم پدرم و هم مادرم که نسبت فامیلی با هم نداشتند از ایشان متاثر بودند». بعد میگوید «ما دورهای طولانی را در مواقعی که پدر زندان بود با ایشان زندگی میکردیم و تحت تأثیر روش و منشش بودیم اما این سختگیریها را حس نکردیم». حامد، دوره مدیرعاملی دکتریدالله سحابی را در شرکت «یاد» که توسط ١٢استاد دانشگاه (مهدی بازرگان، دکتر معظمی، یدالله سحابی، محمد قریب، مهندس انتظام، دکتر بیژن، کمالالدین جناب، عبدالحسین خلیلی، رحیم عابدی، منصور عطایی، دکتر میربابایی و دکتر نعمتالهی) در سال ١٣٣٣تاسیس شده بود به خاطر دارد و اینکه در این شرکت مهندسی-پیمانکاری همه کسانی که با دکتریدالله سحابی کار میکردند در اصول ساختوساز، سختگیری ایشان را به یاد دارند؛ «دکتر در هر زمینهای دقیق بودند هم در سیستم اجرایی، هم تعلیم و تربیت و هم در برخورد فردی و اجتماعی».
فریدون سحابی سر شوق آمده، از یادماندههای کودکی و نوجوانی خود میگوید؛ «بگذار یک نمونه دیگر را برایت تعریف کنم… قطع کتاب جغرافیای کلاس ششم ابتدایی ما دوبرابر کتابهای دیگر بود چون نقشههای متعددی داشت. ما در کلاس پنجم نقشه پنج قاره را میخواندیم و در کلاس ششم جغرافیای ایران را. این کتاب برای هر قارهای دو نقشه داشت: جغرافیای طبیعی که کوه و دریا و… را نشان میداد و دیگری نقشه سیاسی بود و راه و شهر و…. به یاد دارم پدر تمام محل کوه، رودخانه، رود و دریا و… را به اسم میدانست و توقع داشت من هم بدانم. میگفت رودخانه یانگتسه کیانگ چین کجاست؟ او زیاد سفر میکرد». تنهایی سفر میکرد یا همراه خانواده؟ پاسخ میدهد «سفرها کاری بود نه تفریحی. با دانشجویان و همکاران خود به سفر علمی و تحقیقاتی میرفت».
فریدون ادامه میدهد «یکبار دیروقت با هم نشسته بودیم و من جغرافیای کلاس ششم را میخواندم. آنزمان قم جزء استان تهران بود. پدرم از من پرسید قم کجای تهران است. من گفتم شمال تهران و ایشان خیلیعصبانی شد». میپرسم موقع عصبانیت چه عکسالعملی داشتند؟ «با اشتیاق و لبخندی از ته دل میگوید هر عکسالعمل فیزیکی و غیرفیزیکی میتوانست در انتظارت باشد». دست راستش را جلوی صورتش میگیرد و میخندد «بالأخره مادرم آمد و گفت حالا چه فرقی میکند؟ قم در شرق تهران قرار دارد. پدر بهشدت عصبانی شد و از اتاق بیرون رفت و وقتی برگشت گفت فریدون! بالاخره قم کجای تهران قرار گرفته؟ و من گفتم غرب تهران. ایشان کاغذی درآورد و روی آن نقشهای را ترسیم کرد؛ تهران، قم و اصفهان و کاشان را مشخص کرد. نقشه چهارجهت شمال و جنوب و غرب و شرق را نشان میداد. بعدا بهدقت برای من توضیح داد و درنهایت پرسید برای رفتن به اصفهان از کدام راه باید رفت و من اینبار درست پاسخ دادم». میپرسم مادرتان هم باسواد بودند؟ «بله، اما نه به اندازه پدرم».
دلم میخواهد بدانم دکترسحابی همسر را چگونه خطاب میکرد. فریدون میخندد و به حامد نگاه میکند. حامد این سؤال را جواب میدهد: «به شرایط بستگی داشت. در محیط خانوادگی ما همه «مادر» صدا میزدیم و پدربزرگ هم از زبان ما، «مادر» خطابش میکردند، ولی بهصورت خصوصی معصومهخانم میگفتند. و فریدون میگوید، اما مادر، پدرم را دکتر خطاب میکردند».
ناخودآگاه به چشمان فریدون سحابی خیره میشوم؛ چشمانی که در آن امید جوانه میزند و به خود میگویم او همچون تبارش آدمی است از نسل دیگر، نسلی که شاید تکرار آن میسر نباشد؛ نسلی از جنس مردان صبور و پرحوصله و البته آدمی که از سرچشمه شک، آب خورده و با ایمان و یقین قدم گذاشته در راه قانون. از نسل باورکنندگان و سازندگان تاریخ و عاشقان سینهچاک ایرانزمین. میپرسم کی فعالیت سیاسی را شروع کردید. او به سال ١٣٣٩ اشاره میکند که دانشجوی سال سوم بود و عضو شورای دانشجویی جبهه ملی دانشگاه تهران؛ «ما با شورای دانشجویان جبهه ملی مشکلی داشتیم. ما میگفتیم دانشجویان مسلمان فعال در جبهه ملی چرا در اقلیت هستند؟ و این را با مرحوم عطایی، عباس شیبانی و مهندس عزتالله در میان میگذاشتیم. بعدها این فکر مورد توافق قرار گرفت و در سال ١٣۴١، نهضت آزادی ایران تأسیس شد. ما در جبهه دانشجویی آن عضو بودیم».
رو به حامد میپرسم رشته تحصیلی شما چه بود؟ او در سال ١٣۵٩، دیپلم گرفته. «آنزمان دوران انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه بود و برای همین در سال ١٣۶٣، کنکور دادم و هم در رشته مکانیک دانشگاه شریف پذیرفته شدم و هم در رشته فیزیک دانشگاه آزاد. بعد از یکترم تحصیل در دانشگاه صنعتی شریف به دانشگاه آزاد برگشتم و در آنجا ادامه تحصیل دادم و در دوره کارشناسیارشد MBA را در دانشگاه صنعتی شریف خواندم». میپرسم دبیرستان را در کجا بودید؟ در مدرسه علوی درس خوانده و دبیرستان کمال از سال ١٣۵٢ تعطیل بوده.
حامد، نوه دکترسحابی در زمان زندان پدر، با یدالله سحابی یکجا زندگی میکردند. میخواهم بپرسم طرف مشورت حامد در خانواده چهکسی بود. برای همین میپرسم در کارهایتان با پدر مشورت میکردید یا پدربزرگ؟ حامد به آرامی جواب میدهد: «پدرم بیشتر اوقات زندان بود. من وقتی چهارماهه بودم او به زندان رفت و من ششساله بودم که آزاد شد. بعدا ١٠ساله بودم که دوباره دستگیر شد و تا زمان انقلاب در زندان بود. اگرچه با نامه با ایشان در ارتباط بودم و بعدا در زندان برازجان که بودند ماهی یکبار ایشان را میدیدم. بالأخره بعد از انقلاب هم درگیریهای دیگری داشتند. برای همین با مادر بیشتر مشورت میکردم که نقش پدر و مادر را با هم داشتند و بعدا هم دوستان باتجربه زیادی در اطراف ما بودند که از نظرات آنها استفاده میکردیم. پدربزرگم هم بود. فریدون میگوید: «عزت همیشه دغدغه فردا را داشت».
از آخرین آرزو و وصیت دکتریدالله سحابی میپرسم و فریدون با غمی عمیق میگوید: «ساخت دبیرستان دخترانه. ما اهل اداره دبیرستان دخترانه نبودیم. اداره مدرسه دخترانه کار خاصی است و باید خانمها اداره آنجا را برعهده بگیرند». بعد میخندد و به شوخی میگوید: «ما کار آقایان را هم درست بلد نیستیم چه برسد به امور خانمها» و ادامه میدهد: «الان شرایط فرق کرده و بهقدر کافی در تهران و اطراف آن مدرسه وجود دارد. اما آنچه کم داریم، مدارسی برای تربیت تکنسین است که حد واسط بین مهندس و کارگران مجری هستند. رابط مهندس و کارگر، تکنسین است و این نیاز امروز جهان صنعتی است». درباره علت تأکید دکتر سحابی به دبیرستانسازی میپرسم و حامد در مورد دلیل این اشتیاق میگوید: «زمانی بیسوادی معضل اصلی ایران بود و دکتر سحابی و مهندس بازرگان این را درک کرده بودند که از طریق آموزشعالی میتوان به ایران توسعهیافته دست یافت». فریدون سحابی پاسخ سؤال را تکمیل میکند: «اینها افرادی خداپرست و پایبند به اصول معلمی بودند که محیط آموزشی ایران را خوب میشناختند. دانشگاه محیط آزادی دارد. اما محیط دبیرستان مقید است به اصولی خاص. در دبیرستان خطاها زود اصلاح میشود. سحابی محیط دانشگاه و دبیرستان را خوب میشناخت. او معتقد بود که دانشآموز باید با پایه اخلاقی خوب به دانشگاه وارد شود. چون در دانشگاه امکان آموزش اولیه وجود ندارد.
دکترسحابی معتقد بود دانشآموز باید با ضوابط علمی و اخلاقی قبل از ورود به دانشگاه آشنا شود و دبیرستان پل ارتباطی به دنیای آزاد و باضابطه دانشگاه بود. بههمیندلیل ایشان در دبیرستان و دانشگاه به این ضوابط تأکید داشتند». فریدون میگوید: «کلاسهای دکتر در دانشگاه خیلی خاص بود. او دوسال دانشجوی پدر بوده، یکی در سال دوم و یکی هم در سال آخر. اما روش برخورد دکتریدالله با پسر در دانشگاه خیلی تغییر کرده بود». فریدون توضیح میدهد: «اگر در راهرو دانشگاه با چند نفر دختر و پسر صحبت میکردیم ایرادی نداشت، ولی این رفتار در دوره دبیرستان پرمشکل بود از نظر پدر. پدر به نگاه چندبعدی تأکید داشت و برای همین به ابعاد دیگر زندگی در کنار دبیرستان و دانشگاه توجه داشت و آن را آموزش میداد». بعد «میگوید دکتر سحابی در محیط دانشگاهی خارج از کشور درس خوانده بود، اما غربزده نبود. او روانشناسی دورههای مختلف سنی را خوب میدانست». از موقعیت استفاده میکنم و سؤالی خصوصیتر میپرسم؛ موقع ازدواج با پدر مشورت کردید؟ میخندند و میگوید: «قبل از من ازدواج با همنظری یا نظر پدر انجام میشد، ولی من سیستم ازدواج جدیدی را در خانواده باب کردم. همسرم را خودم انتخاب کردم و به خانواده معرفی کردم. من و همسرم همدانشکدهای بودیم و همسرم در رشته بیولوژی تحصیل میکردند».
همینجا سخنش را قطع کردم و پرسیدم دکتر سحابی چقدر در خانه اهل تساهل و تسامح و مشورت بود؟ فریدون سحابی از این سؤال خوشش میآید و میگوید: «این سؤال خوبی است. ما هر چقدر باور دینی و آموزه دینی و اخلاقی داریم پایهاش از پدر است. پدر مشوقهایی داشت و در کلاس ششم ابتدایی به من یاد داد تا یک جزء قرآن را حفظ کنم. از ما میپرسید نماز خواندهاید یا نه ولی اجبار نمیکرد. او به هرچیزی میگفت خود عمل میکرد. روش پدرم موفق بود و این در همه بچهها چه در تحصیلات و چه در مبانی دینی تأثیرگذار بود. اما من نمیدانم روشهای بسیار دموکراتیک امروز چقدر موفق هستند؟» انتظار نداشت من پاسخ سؤال را بدانم. خود نیز هیچ پژوهش تطبیقیای را درباره این مسئله نمیشناسد. ادامه میدهد: «هیچ وقت پدر به من و عزت و دیگر بچهها نگفت این کار سیاسی را انجام دهید یا نه. ما به تأثیر تربیتی به این راه قدم گذاشتیم. هر واحد خانواده یکسری معاشرینی دارد و معاشران پدر ما مهندس بازرگان و آیتالله طالقانی بودند. ما با شناخت خود به این راه رفتیم همانطوری که ایرج، هرگز کار سیاسی نکرد و پدر هم از او نخواست. من به روش پدر خیلی احترام میگذارم».
در خط «عزت»
از نظر سیاسی، «تحت تأثیر برادرتان بودید نه پدر» با تکان سر تأیید میکند «بله، این کاملا درست است. من با پدر سلوک سیاسی نداشتم. بعد از برگشت من از انگلستان، عزت زندان بود. پدر و مهندس بازرگان و مرحوم صدر، عضو شورای مرکزی نهضت بودند و ما شاخه جوانان خارج از کشور را اداره میکردیم. بعد از برگشت، ما با شورای مرکزی ارتباط مستقیم نداشتیم، ولی دستوراتشان را اجرا میکردیم. برخورد و مجالست سیاسی با هم نداشتیم ولی همه در یک راه حرکت میکردیم. طوریکه در جلسه هیأت اجرایی و شورای نهضت، پدر تعجب کرد که من هم آنجا هستم». بعد به یاد میآورد که پدر هیچوقت به او نگفت چرا سینما میروی یا به کارهای فرهنگی و هنری علاقه داری. خودش پاسخ میدهد: «پدر هم این باور را داشت که بچههایش در خط خودش هستند، اما من همیشه شاگرد عزت بودم». حالا آرام صحبت میکند. نه به این دلیل که نمیخواهد کسی صدایش را بشنود، بلکه به نظر خسته میرسد. برای بار اول بعد از دو ساعت گپوگفت به ساعتش نگاه میکند و من فکر میکنم باید پایان گفتوگو را اعلام کنم. رو به حامد میپرسم: «آخرین حرف درباره پدر بزرگ؟» سکوتی سرشار از ناگفتهها…. بعد به زمین خیره میشود.
بههمراه عکاس روزنامه به حیاط ساختمان میآییم و بعد از خاموششدن ضبط چند دقیقهای درباره شرایط روز صحبت میکنیم. نیمساعت بعد از پایان مصاحبه از ساختمان مجله ایران فردا و گروه فرهنگی اخلاق خارج میشوم. به خود میگویم پیرمرد، فرهنگدوستی ایدئالیست بود و عملگرا.