بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
یک داستانی از زمان ناصرالدینشاه میگویند که البته قبلاً هم شبیه این بود که میرزا رضای کرمانی که ناصرالدینشاه را کشته بود زمان مظفرالدینشاه رجال درباری میرفتند هر یک برای اینکه به قول خودشان تف و لعنتی روی او بیاندازند و برای تملق سؤالی از میرزا رضا میپرسیدند. یکی از آنها خودش گفت فقط این سؤال را دارم؛ گفته بود میرزا رضای کرمانی، تو ناصرالدین شاه را که میگویی خیلی مستبد بود کشتی، آیا پشت دروازه امام جعفر صادق را داشتی که بیاوری؟! یعنی اول فکرِ بعد را هم کن. خیلیها این رفتار را دارند. من خودم هم در این موقعیت بودم نه اینکه فقط دارم انتقاد میکنم. بعضیها میگویند همین کسی که ما با او بد هستیم نباشد هرکس دیگری میخواهد باشد. مَثل معروف: دیگی که برای من نمیجوشد سر سگ توش بجوشد، نه. این جواب یکی از همین سؤالها هم هست. عقلِ اول میگوید اگر تو دستت میرسد انتقام بگیر ولی عقل دوم یا عقل باطنی [چیز دیگری میگوید]. اگر کمی فکر کنیم میبینیم که بشر در طی تکامل خودش به این وضعیت رسیده، بنابراین افرادی هم که با من مشورت میکنند برای مهاجرت من این شعر را برایشان میخوانم:
مرو به هند و برو با خدای خویش بساز / به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است
این [موضوع] از زمان امام جعفر صادق نیز بوده همین ایراد را شاید آنها به امام جعفر صادق میگرفتند. آخر مقایسهای بیخود بین امام جعفر صادق و امام علی(ع) میکردند. اینها اگر هردو پهلوی هم بودند خیلی درست نبود. ولی خدا امام علی را آورد، آن شمشیر را آورد چه کارها کرد و … . بعد امام صادق باید که وضعیت را اصلاح کند.
حالا همین بحث در مورد مهاجرت هم پیش میآید و در مورد عقل؛ البته فلاسفه اصطلاحی دارند عقل اول، عقل ثانی، عقل ثالث تا ده عقل ولی غیر از آن اصطلاح [فلسفی] عقل مصطلحی که بین مردم هست یکی همان عقلی است که ظاهر را میبیند اینکه چه بخورد، چه کند و … اما عقل دقیق این است که مطالعه کند برای اینکه کاری که میخواهد انجام دهد، آن نتیجهای که میخواهد یقین است؟ وقتی بگویند به هر جا که روی آسمان همین رنگ است. این دیگر چه تقریری دارد باید فکر کند این رنگ را عوض کند. البته این بحث در همهی موارد پیش میآید یعنی انسان که خوب فکر میکند باید فکرش دقیقتر باشد، همه جا را ببیند. البته گاهی این فکر که اینقدر دقیقتر است به صورت وسواس درنیاید، چون این خطر را دارد که کسی که خیلی دقیق باشد وسواس پیدا میکند که مبادا چنین و چنان. با قطعیت همیشه تصمیم بگیرد، چیزهایی که قطعی است. فکر اینکه پس فردا باران میآید و من نتوانم کار کنم پس همین فردا میروم، نه. همهی این فکرها [کنار بگذارد] چیزی معلوم نیست. به وضع فعلی تصمیم بگیرد، تصمیم شخصی است.
اما اینکه عرفا در بعضی موارد چیزهای دیگری میگویند. آن عقل عرفانی است عقل آخری است که دارند. داستانی از ابراهیم ادهم گفتهاند سوزن و نخ دستش بود و میخواست کفش پارهاش را بدوزد، سوزن از دستش افتاد در رودخانه یا دریا یا هرجا، گفت خدایا سوزن مرا برسان. (البته اینها که میگویم تمثیل است) نگوییم هزار تا، ده تا ماهی سر برآوردند در دهنشان یک سوزن طلا با نخ، ابراهیم ادهم گفت: خدایا من این را نمیخواهم من سوزن و نخ خودم را میخواهم که کار کنم، به ماهیها گفت شما بروید. اگر کسی بود که نمیدانست این ابراهیم ادهم است میگفت تو عجب ساحری هستی. از همین حرفها به پیغمبر هم میگفتند، مدتی میگفتند که پیغمبر ساحر است. اما اگر ساحر هم هستی عقلت اقتضا میکند که همین سوزن طلا را که آوردهاند بگیری ولی نه، اگر آن سوزن طلا را میگرفت به کلی نابود شده بود، آن امتحان الهی است. اینکه میگویند عشق با عقل [سازگار نیست] این حرف کسانی است که نه عشق را شناختهاند و نه عقل را والّا عقل و عشق هر دو برای انسان است. هر دو در مواقعی ممدوح و در مواقعی مضموم است.
باید در زندگی عقل را بکار ببرید منتها عقل انسانی و در سطح پایینتر. اگر برسیم به مقاماتی که سوزن طلا برایمان بیاورند، سوزن طلا را قبول نکنیم برای اینکه سوزن طلا هم از این قبیل است. اصطلاحی است به نام سهل ممتنع، کارهایی که ظاهراً خیلی آسان است، ولی صحیح آن خیلی مشکل است. زندگی عرفانی نیز همینطور است ولی اگر کسی با سلوکش فقط به راه خدا باشد و با عقلی باشد که خدا داده در این صورت زندگیاش مرفه خواهد بود. مرفه هم نه اینکه کاخهای سلطنتی برایش میآید، یعنی دلش آرام خواهد بود. انشاالله خدا این آرامش را و این عقل عرفانی را به ما بدهد. الآن همه انتقاد میکنند، میگویند این صوفیها، درویشها با عقل مخالف هستند و از عشق حرف میزنند. اینطور نیست عشق، عشق به کار است. آنهایی که خیلی دقیق کار میکنند عشق به کار دارند. انشاالله خدا هر طور که میخواهد ما را خوب نگه دارد. انشاالله.