Search
Close this search box.

عصر چهارشنبه ۲-۲-۹۴ (به یاد بودن – بکاربردن تجربه و فکر در رفع مشکلات – یادگار کار خیر – نعمت دوستی و نیاز دیگران)

009

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ

قاعدتاً باید همیشه یاد من را داشته باشید، نه یاد من. یاد آن چیزی که من به ذهن شما خطور دادم. سالروز فوت مرحوم هادی پسرم هم هست، از او هم یادی کنید. ان‌شاءالله خداوند هادی و مادرش و همچنین کسانی که یاد آن‌ها می‌کنند، به آنها ارادت داشته باشد و آن‌ها را در مقامی (مقام یعنی موقعیت) که در آن دنیایی که هستند کمک کند. البته گفته‌اند که این دنیا دار یاد گرفتن و تجربه کردن است. یعنی عمری که ما داریم به درد تجربه کردن و استفاده از تجربه نمی‌خورد. به قول سعدی:

مـرد هنـرمند و خرد پیشه را  /  عمر دو بایست در این روزگار
تـا بـه یـکی تجـربـه آموختن بـا دگری تـجربه بـردن به کار

تجربه‌هایی که دیگران آموختند و چه به زبان آوردند و چه بدون اینکه به زبان بیاورند، رفتارشان به ما گفته از آن تجربه‌ها استفاده می‌کنیم و بعد هم استفاده ‌کنیم تا جبران این شعر سعدی بشود. ما همان مرد هنرمند و خردپیشه باشیم، ان‌شاءالله. این زندگیِ ما همان‌طور که سعدی در این حالتِ اشتیاقِ به آن عالم بالا اگر بگوییم اشتیاق داشته است. می‌گوید:

 آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردند

از اول که به دنیا می‌آییم جان می‌کنیم که برویم ولی اسم این را عمر گذاشتیم. این استنتاجِ خیلی باریک و دقیقی است. والّا دقیق اگر بفهمیم دقت کنیم چرا آمدیم چه طوری آمدیم. الان البته با اراده‌ایم می‌خواهیم مسافرت برویم، مسافرت می‌رویم و در مسافرت هم حساب و زندگی داریم بعد هم می‌گوییم مسافرت‌مان ده روز، بیست روز، یک ماه طول کشید ولی آن بچه‌ای که تازه به دنیا می‌آید. او که اراده‌ای ندارد چیزهای روانی در او نیست فهمیده نمی‌شود و همان که به تدریج بزرگتر شد اراده پیدا می‌کند خودش را مستقل تشخیص می‌دهد. البته از آن وقت مشخص نیست که بگوییم کی هست که از آن وقت عمرش شروع می‌شود والّا آنکه قبلش بود خودش نمی‌فهمد که عمر چیست. مثل ساختمان از سیمان و این‌‌جور چیزها ساخته می‌شود در این اتاق‌ها که می‌نشینیم سیمان بکار نمی‌بریم بعد از آن اسکلت آهنی را گذاشتیم دیوار را با گچ و خاک خیلی نرم می‌پوشانیم. بنابراین اگر هم ما آن موقعِ کودکی زبان داشتیم که خودمان به زبان این را می‌گفتیم که: من خود راضی به این خلقت نبودم، زور بود. اگر زبان داشتیم می‌گفتیم بله. ولی حالا این حرف را نمی‌گویم، حالا زندگی برای‌مان عادی شده است.

یک سفری در خدمت آقای صالح‌علیشاه سال ۱۳۱۸ بودیم، من دوازده ساله بودم. یکی از قوم و خویش‌های دورمان پدر همین بهلول مشهور (شیخ نظام‌الدین) او را سوار کردند می‌خواست به سبزوار برود. راهی از تهران به مشهد بود در این راه ما با ماشینِ سواری از روی اسفالت می‌رفتیم. یک‌مرتبه گفتند بارندگی شده همه پیاده شدیم از میان گل و لای راه می‌رفتیم، رودخانه بود از رودخانه رد شدیم، من سیر نبودم، میوه داشتیم همه می‌خوردند من یک خیار برداشتم، پوست کندم می‌خواستم بخورم گفتند نمک نداریم بعد صورتم را شسته بودم در این موقع من یادم آمد صورتم را با این آب شستم این آب هم که شور است، می‌زدم به صورتم و می‌خوردم خیلی خندیدند. تا مدت‌ها چهره‌ی حضرت صالح‌علیشاه موقعِ آن خنده در خاطرم بود. در این گردش جایی اگر خیار خوردیم و خواستیم نمک بریزیم، نمک نیست آن چیزی که خدا به انسان داده فکر و هوشش را باید بکار ببرد. خداوند این‌ها را داده برای اینکه ببیند ما چگونه اینها را بکار می‌بریم. آیا بلد هستیم از بین این مشکلات یا ناکامی‌ها هدف خودمان را بدست بیاوریم یا نه.

منتهی این اتصال را بعداً خداوند به وجود آورده چون بشر را به عنوان جاندار مدنی‌الطبع حساب کرده گفته بشر همه متصل می‌شوند و این اتصال است که بعداً یا موجب ناراحتی ما و یا در آن دنیا موجب راحتی ما می‌شود. اگر بدانیم این اتصال را خدا آفریده و در اصل روح‌ها همه جزو خیر خداوند است دیگر در جدا شدنش آن قدر رنج نمی‌بریم که بگوییم مثل این است که دست‌مان را قطع کرده باشند، نه. در کتاب‌ها نوشتند امانتی است که خداوند به ما سپرده ما که می‌گوییم این دست و این‌ها نیست ما که می‌گوییم آن موجودی است که این بدن را اداره می‌کند متأثر یا خوشحال می‌شود آن باری هم که در این جهان فراهم می‌کند به گردن اوست یا بارهایی است که بعداً دیگران هم استفاده می‌کنند یا خودش استفاده‌ی خوب کرده و دیگران هم استفاده می‌کنند همیشه یاد او هستند. یا بارهایی که نه به درد خودش می‌خورد نه به درد دیگران، بلکه به ضرر خودش است آن‌ها را جدا کند. این است که خوبی نام خیر و کار خیرِ هر کس به صورت یادگار در جهان می‌ماند. ما همه دوستان و قوم و خویش‌هایی که داشتیم خیلی‌هایشان رفتند، رحلت کردند. یک آلبوم از همه این‌ها داریم نگاه می‌کنیم در نظر ما آنها هستند و این نشان می‌دهد و به ما یادآور می‌شود این عکسی که تو می‌بینی که یک روزگاری فرزندت بود، برادرت و همسرت بود این عکس دیگر حالا نیست، تو خودت هم باید بدانی که حالا نیست ولی به عنوان وفاداریِ به او باید همیشه یادش داشته باشید. «أذكروا موتاكُم بالخِير» دستورالعملی از ائمه است. رفتگان خودتان را به خیر یادآور شوید یعنی خوبی‌شان را یادآور شوید. در این دستورالعمل فرض کرده هیچ کس بدی ندارد شما هم به هر شخصی که نگاه کنید حتما یک نقاط خوبی دارد همان‌ها را ما، هم می‌توانیم به آن وسلیه‌ یادشان کنیم و هم خودمان یاد بگیریم. ان‌شاءالله خداوند به ما این توفیق بدهد و همچنین توفیق دهد که اعمال‌مان و کارهای‌مان و افکارمان طوری باشد که بعداً دیگران هم از آن استفاده کنند.

نیاز دوستانت به تو نعمتی است که خدا به تو داده است، برای اینکه آن نیاز را برطرف کنید. حالا این نیاز یا نیاز زندگی است یا نیاز معنوی است، که کسی احتیاج دارد به کسی نیازمند باشد و همچنین محبت و دوستی دیگران نسبت به انسان دارند این یک نعمتی است. این است که من بر این نعمت‌ها که موجبش شماها هستید شکرگزار هستم. شما هم اگر احساس می‌کنید همچین نعمتی هست شما هم شکرگزار باشید. تا فریاد شکر، شکر ما به آسمان برسد. مرحوم آقای وفاعلی خیلی به من لطف داشتند خودمانی بودیم اینقدر خودمانی بودیم که حتی من یک چیزی گفتم قبول نکردند عرض کردم من این طوری می‌گویم، پس اجازه می‌دهید بنویسیم و از حضرت آقا بپرسیم؟ فرمودند: نه، نه، نگویید می‌خواهید شکایت من را به حضرت آقا کنید، استغفرالله. خیلی خودمانی بودند. این‌ها نعمت است که آدم با هر کسی باشد در فکرش آزاد باشد. این‌ها همه نعمات است همه دوستی‌ها واقعاً نعمت هست. خانمم را حضرت صالح‌علیشاه مثل فرزندشان دوست داشتند تنها کسی بود که به منزل می‌آمد کاغذهایشان را مرتب کند. درست است که الان بیشتر موجب تأسف ماست اگر من هیچ علاقه‌ای نداشتم خوب خیلی‌ها رفتند ولی علاقه داشتم و ناراحت می‌شویم اما این ناراحتی ارزش دارد خودش نعمتی هست. آقای وفاعلی خدا رحمت کند یک سفری حضرت صالح‌علیشاه به تهران می‌خواستند بیایند قبلاً تلگراف کرده بودند که فلان تاریخ خواهیم آمد. آقایان مطلع باشند صریحاً فرموده بودند ولی آقایان استقبال نیایند. همه می‌دانستیم روزی که ایشان آمدند یک ماشینی بود آقای وفاعلی تشریف داشتند آمدند، من و دکتر نعمت‌الله و دو تا از فرزندان‌شان که اینجا بودند رفتیم. آن طرف گرمسار به ایشان رسیدیم، ایستادیم خطاب به آقای وفاعلی فرمودند ما گفتیم که آقایان استقبال نیایند. آقای وفاعلی گفتند: آقایان نیامدند در تهران در منزل‌شان هستند، ما فقرا آمدیم. حاضر جوابی ایشان که از روی دل هم بود.

 

Tags