رامتین زیگورات
آن پنجشنبه هم مثل هر روز با استرس از خواب پاشدم و «پروپانول»، «فولگسیتین» و باقی قرصهایم را خوردم و رفتم سر کار. آن روز میتوانست یک روز عادی دیگر باشد ولی تبدیل به روزی شد که هرگز فراموشم نمیشود.
چند روز بیشتر تا عروسی خواهرم نمانده بود و قرار بود جهیزیه خواهرم را در خانهاش بچینیم. دامادمان شاید برای شوخی شروع کرد به گفتن متلکهایی مثل«النگوهات نشکنه»، «چرا دامن نپوشیدی امروز»، «دستت را ببینم، امروز لاک زدی یا نه؟»و… . من ابروهایم را همیشه مرتب میکردم ولی این حرفها اعصابم را واقعاً به هم ریختند.
از خانه خواهرم بیرون زدم؛ بیهدف راه میرفتم و با موبایل تازهام بازی میکردم که یادم افتاد ۱۷ ماه می، روز مبارزه با ستیز با رنگینکمانیها نزدیک است. چند سالی بود که در این روز خاص کاری میکردم؛ مثلاً با پرچم شش رنگ عکس میگرفتم و توی گروههای فیسبوکی میگذاشتم. اما مدتی بود که بعد از دستگیری، تنهاتر شده بودم و با دوستانم کمتر ارتباط داشتم. بالاخره شش تا ماژیک و چند برگ مقوای گلاسه خریدم، توی پارک نشستم و شروع کردم به نقاشی کردن و نوشتن شعار روی مقواها. قلب دو تا مرد و دو تا زن را رنگینکمانی رنگ کردم و نوشتم «ما گی هستیم»، «ما لزبین هستیم»و… . چندعکس و یک ویدیوی کوتاه هم گرفتم که این نقاشیها را نشان میدادند و حرفهایم را برای دفاع از آزادی گرایشهای جنسی میزدم.
به خانه که برگشتم، دیدم مادربزرگم که نابینا هم هست، از راه رسیده و مشغول گپ زدن است. میهمانهای عروسی یکی یکی میرسیدند و خانه شلوغتر میشد. کنار مادربزرگمنشستم ولی او حسابی با من سرسنگین بود. بالاخره به زبان آمد و گفت: «می گن ابروهات رو برمی داری و یک جوری هستی! این طور نباش! آخر و عاقبت نداره این کارها و…»
این نصیحتها هیچ وقت تمامی نداشتند. اعضای خانواده من بسیار سنتی و مذهبی بودند و همین که پسری ۲۲ سالش میشد، برایش بساط عروسی به پا میکردند. وجود من بهانهای برای متلکهای فامیل بود که بیوقفه به سویم سرازیر میشدند؛ جملههایی مثل«نکنه میخوای شوهرت بدیم؟»، «مرد شعورش با ازدواج تکمیل میشه، شعور نداری که زن نمیگیری» یا «اول ناخنهایت را بلند کن و بعد هم موهایت را رنگ کن تا بیان خواستگاری» و… کاملاً عادی و البته برای من عصبیکننده بود.
سه روز بعد برای گرفتن داروهای سرطان عمه پدرم به داروخانه ۱۳ آبان رفتم. در مترو از هفت تیر تا نواب باز دستم خواب رفته و سردرد همراه با خوابآلودگی سراغمآمده بود. هربار عصبی میشدم، همین حال بهم دست میداد. در راه برگشت، در صندلی کنار راننده نشسته بودم که یکی از دوستان همجنسگرایم زنگ زد و با هم گپ زدیم.حسابی خوابآلود بودم و نمیدانم چه میگفتم. تلفن که تمام شد، به خودم آمدم و حس کردم انگار راننده چپ چپ نگاهم میکند. ولی دیگر برایم مهم نبود. انگار آن روزها همه دنیا از من متنفر بودند. دستم حسابی بیحس شده بود. موبایل و کیف پولم را روی پاهایمگذاشتم و وقتی به مقصد رسیدم، بی حرف اضافهای کرایه را حساب کردم و پیاده شدم.تازه وقتی وارد ایستگاه مترو شدم، متوجه شدم موبایلم همراهم نیست.
فوری از یک پسر جوان هم سن و سال خودم موبایلش را قرض گرفتم و به شماره خودم زنگ زدم. بعد از این که چند بار زنگ خورد، کسی گوشی را برداشت و گفت: «بله موبایلت را جا گذاشتهای توی تاکسی و میتوانی بیای بگیری.»
خوشحال شدم، موبایل را پس دادم و از صاحب آن تشکر کردم. پسر جوان گفت: «گوشی مهم نیست، مال دنیا است، اطلاعات و شماره تلفنهای توی اون مهمه.»
تنم لرزید! یاد عکسها و فیلمهایی افتادم که از چند روز قبل توی موبایلم ذخیره شده بودند. یادم افتاد حتی هنوز روی دستگاه موبایلم قفلی هم نگذاشتهام و لابد آن راننده توی موبایلم سرک کشیده بود. حالم باز بد شد، آن قدر که آن پسر جوان دستم را گرفت و کمک کرد جایی بنشینم. دوباره با راننده تاکسی تماس گرفتم و گفتم لطفاً گوشی را در مغازهای بگذارید، من بروم تحویل بگیرم. گفت: «نه، من به خودت میدهم و با شما یک کاری هم دارم.»
پسر جوان وقتی دید من خیلی آشفته شدهام، پیشنهاد داد همراهم بماند. آن قدر حالم بد بود که نمیتوانستم درست راه بروم. دوباره با راننده تماس گرفتم و گفتم با دوستم میآییم که تحویل بگیریم. با فریاد گفت: «آره! آره! دوستت را بفرست اصلاً! حرامزادههای بیپدر و مادر. کاری میکنم که مرغهای آسمان به حالت گریه کنند.»
دیگر نفهمیدم چه طور گوشی را به طرف پس دادم و خداحافظی کردم. فکرم تنها این قدر کار میکرد که سیمکارتم را بسوزانم. تصور دوباره دستگیر و بازداشت شدن از جلوی چشمم کنار نمیرفت. خودم را به خانه رساندم. میهمانها از تبریز رسیده بودند و خانه ما حسابی شلوغ شده بود. ولی آن جا هم اصلاً آرامش نداشتم و ترس امانم نمیداد. تصمیم گرفتم بروم سراغ داییام که از قبل در مورد دلیل افسردگیهایم میدانست. ترجیح میدادم نصیحتهای او را بشنوم تا در جایی شلوغ باشم و نتوانم تمرکز کنم. بعد از این که پرس و جو کرد که آیا کسی دنبالم کرده و میداند کجا هستم، گفت: «آخر چرا این بلا را سر خودت، زندگیات و آیندهات میآوری؟»
من جوابی نداشتم بدهم. چیزی که برای او «بلا» بود، برای من همه «زندگی» بود.
بالاخره قرار شد به روستایی حوالی دربند بروم و مدتی در خانه یکی از دوستان داییام بمانم تا شاید آب از آسیاب بیفتد. تا صبح توی خانه راه میرفتم و همه راههای فرار را وارسی میکردم. دو روز تمام خودم را توی آن خانه حبس کردم تا اینکه روز عروسی خواهرم رسید و دل به دریا زدم و از خانه خارج شدم. درونم آتشی برپا بود و احساس میکردم چشمهایم دارند از حدقهها بیرون میافتند. هر کسی را با ظاهری مذهبی میدیدم، فکر میکردم این همان آدمی است که بنا است مرا دستگیر کند.
شب عروسی خواهرم تبدیل به یک کابوس شده بود. فامیلهای داماد را نمیشناختم و حضورم میان این همه غریبه با ترس دستگیر شدن عجین بود. صحنه شادی و رقص فامیل و دوستان داماد جلوی چشمم مثل یک فیلم ترسناک عبور میکرد و هر لحظه منتظر وقوع آن اتفاق بودم. میان همین اضطراب بیپایان بود که داییام سراغم آمد و یک بلیت یکطرفه به ترکیه به دستم داد و گفت فردا شب میروی.
بالاخره من با یک چمدان از ایران خارج شدم تا شاید کابوسهایم تمام شوند. تا لحظهای که وارد ترکیه شدم و در تمام مدت در فرودگاه و هواپیما، لحظه دستگیری را با چشم خودم میدیدم. حالا تازه که یک ماهی میشود که میتوانم بفهمم آرام خوابیدن، راحت در خیابان راه رفتن، بدون نگرانی غذا خوردن و زندگی کردن چه مزهای دارد. حالا دیگر با تپش قلب از خواب نمیپرم و با تلخی و خوابآلودگی روزهایم را شب و شبهایم را صبح نمیکنم. من با یک چمدان ترس پا به این سفر امید گذاشتهام و این تازه اول راه است.
منبع : ایران وایر