بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
این توجه را داشته باشید اسلام که آمد آنهایی که لایق بودند از صورت ظاهر اجتماعی یعنی از یک کارگر ساده، از کار افتاده، بیاثر، به یک شخصیت درجه اول تبدیلشان کرد. ببینید خیلی کار عجیبی است، کار مشکلی است، شما الان به رفتگر که میآید، لوازم زباله را که میگذارید زورتان میآید به او سلام کنید، که چی؟ که جواب سلامش را بدهید، ولی اسلام که آمد همان را بر شما، آقایی و سروری داد. منتها به این شرط که او خودش را گم نکرد، نه تنها جواب سلام را که میداد، به شما هم مرتباً سلام کرد. مثال اینجا زیاد است. اباذر غفاری یکی از اینهاست، اویس قرنی یکی از اینهاست.
اویس قرنی یک چوپان بود. البته همینطوری که ما امروز گوسفند یا گاو داریم میچرانیم، شتر هم در عربستان آنوقت همین خاصیت را داشت. اویس قرنی یک شتربان بود. یک مادر پیری داشت، از کار افتاده هیچکس را نداشت، هیچکس هم در آن دنیای وانفسای آن دوران [کمکی نمیکرد]، اواخر دوران جاهلیت عرب و اوایل دوران درخشش اسلام بود. او صبحها پا میشد میرفت شترچرانی، کارش را میکرد و مزدی میگرفت. میآمد غذای مادرش را میداد، در گوشهی خرابهای هم [زندگی میکردند] آنجا که دیگر هوا سرد نمیشود هوا همیشه گرم است، وضع زندگیاش طوری بود که اگر یک روز به مادرش نمیرسید مادر از دست رفته بود و غذایی که داشت میآمد که به او بدهد، نه کاری نه چیزی. این است که مرتباً در خدمت مادر بود. خدمت مادر هم برای او گذشته از آنکه خودش مستقلاً، خدمت مادر ارزش دارد، تمرین بود برای اینکه بداند خودش هم همین وضعیت را در درگاه خداوند دارد. تمرین توحید، یعنی عادت کند که همهی حواسش متوجه یک مطلب باشد. او تمرین میکرد، خود به خود تمرین میشد که همهی زندگی و حواس و همّتش به یک چیز بستگی داشته باشد، مادر. وقتی راه یافت و خداوند در را باز کرد، در را که باز میکند دست قارون را نمیگیرد بیاورد بالا، در را باز میکند خداوند، نگاه میکند که مثل اویس قرنی کسی باشد دستش را میگیرد. تا وقتی اسلام آورد و مسلمان شد. فرمایش پیغمبر که احترام و رعایت زندگی مادر عملاٌ انجام میداد و داده بود. همچنین مرد، بنا به وعده و قولی که داده، عهدی که بسته انجام بدهد، این هم میدانست که از قواعد اسلام است. ما خودمان هم میدانیم ولی فرق ما با ایشان چقدر است؟ فرق دانستن ما با دانستن آنها. ما در دعا هم میگوییم که: «اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ نَذْرٍ نَذَرْتُهُ وَ كُلِّ وَعْدٍ وَعَدْتُهُ وَ كُلِّ عَهْدٍ عَاهَدْتُهُ ثُمَّ لَمْ أَفِ بِهِ» خدایا قراری که بستیم، عهدی که بستیم، به آن رفتار نکردیم، ما را ببخش از این گناه. که تا این اندازه عدم رفتار به وعد و عهد مهم است. مادر هم نمونهای از این جهت است. نمونهی اطاعت مادر، اطاعت خداست.
قَرَن که مثل ایالات یا شهرستانهای یمن آن روز بود، البته یمن که آن وقت می گوییم غیر از یمنی است که حالا میبینید. معاذ بن جبل که از بزرگان بود، بیعت بعضی از یمنیها را برای اسلام گرفت. بعد از او هم علی بن ابی طالب مأمور شد و به آنجا رسیدگی کرد. به هر جهت یمن در آنجا بود، یک روز حالا چه شد ننوشتهاند. شوق دیدار پیغمبر را داشت، پیغمبر را هم ندیده بود برای اینکه در نقشه نگاه کنید یمن کجا، مدینه کجا! آن هم مدینهی آن روز که نه اسبی بود، نه الاغی بود، نه پولی بود که خرج کند و بیاید. به مادرش گفت که من مسلمانم ولی رهبر خودم را یعنی پیغمبر را اصلاً ندیدهام، شوقی به دلم میآید که بروم زیارت پیغمبر. مادر گفت که اگر تو بروی که من میمیرم، من چکار کنم؟ خیلی گریه و زاری کرد. مادرش گفت نرو. بعد که دید پسرش خیلی ناراحت شده اجازه داد که خیلی دیدار مختصری داشته باشد. اویس هم قول داد به مادرش که میروم در خانهی محمد، سلام و احوالپرسی، دستشان را میبوسم، همانوقت برمیگردم. این قول را اویس داد و با زحمت به مدینه آمد. وقتی که رفت خانهی پیغمبر و سراغ گرفت، گفتند که پیغمبر منزل نیست. کجاست؟ گفتند در یک جنگی، در مسافرت است. اویس فکر کرد که چکار کند. به مادرش قول داده که درِ خانهی محمد بیاید، دستش را ببوسد و فوری برگردد. الان چکار کند؟ درب خانه را بوسید، خانهی ییغمبر را بوسید و فوری برگشت پیش مادر. البته مادرش اجرش را گرفت برای اینکه وقتی این عظمت را دید مادر هم مسلمان شد. آنوقت پیش مادرش رفت و شرح را گفت. مادرش گفت که چطور نماندی؟ گفت آخر من به تو قول داده بودم، به قولم را باید رفتار کنم، بعلاوه خدمت تو برای من واجب تر از خدمت به دلم است. خلاصه این اویس به این طریق اویس شد.
در تذکرةالاولیاء شرح دیدار اویس را گفته و بعدش هم گفته است که عدهای در زمان خلافتِ خلیفه دوم گفتند برویم زیارت اویس. چون پیغمبر که از سفر برگشته بود گفت که کسی نیامد؟ گفتند چرا. حضرت بدون اینکه بپرسد، نفسی کشید و گفت بوی خدا را از طرف یمن میشنوم. اویسی که به صورت ظاهر پیغمبر را ندید، ولی ارادتش قوی بود. به هر جهت، این سخن را که مردم از پیغمبر شنیدند و پرسیدند، فهمیدند که آن روزها اویس از یمن آمده بود. رفتند که اویس را زیارت کنند. شرحش را تذکرةالاولیاء شیخ عطار نوشته البته به مناسبت زمان خودش و آنوقت، یک قدری شاید به دل ما سنگین بیاید ولی بسیار برای ما جالب و آموزنده است. عمر خلیفه دوم به همراه چند نفر رفتند. اویس یک شتربانی در بیابان بود. خلیفه و همهی اینها رفتند و دستش را بوسیدند. در آنجا نوشته که خلیفه یعنی عمر به اویس گفت که بار سنگین خلافت را به گردن من گذاشتند که من طاقتش را ندارم، نمیدانم چکار کنم، به کی بدهم و بروم راحت شوم. اویس جواب داد تو اگر اهلش نیستی و میفهمی که اهلش نیستی ول کن و برو، به تو چه که خدا چکار میکند، ول کن و برو. دو سه تا نکتهی جالب دارد. ببینید ما میگوییم کیمیا، به خاک میزنند، طلا میشود. ما به طلا اهمیت میدهیم والّا طلا یک فلز است مثل همهی فلزات دیگر. ولی این کیمیاست، این کیمیا که به اویس خورد که با همین فقر و نداری، خلیفهی آن روز، خلیفه یعنی حکومت آن روز، به دست بوسش آمد. این اویس به دنیا نظر نداشت و به همان شغل چوپانی که داشت [مشغول بود]. این کیمیاست.
کین کیمیای هستی قارون کند گدا را
انشاالله که در وجود ما این کیمیا خورده است، ما خودمان لایقش باشیم که جذب کنیم، بفهمیم. انشاالله.