بعضی از اعتقادهای ما مثبت و پرورانندهاند. این اعتقادها به ما و زندگی ما خدمت میکنند.
☑️اعتقادهایی نظیر این که: “پیش از آنکه از خیابان رد شوی، به هر دو طرف نگاه کن”
برخی از اندیشهها در ابتدا بسیار سودمندند، اما وقتی بزرگ میشویم دیگر به درد ما نمیخورند. اعتقادهایی از این دست که “به غریبهها اعتماد نکن”
این اندرز برای بچههای کوچک خوب است اما برای بزرگسالان جز انزوا و تنهایی ثمرهٔ دیگری نخواهد داشت.
اعتقادهایی از این دست که “پسر نباید گریه کند” یا “دختر نباید از درخت بالا برود” مردانی میآفریند که احساس خود را پنهان میکنند و زنانی که میترسند قدرت جسمانی خود را بروز دهند.
اگر در کودکی به ما آموخته باشند که دنیا ماتمکده است، در بزرگسالی همین که چیزی در روال آن اعتقاد بشنویم، میپذیریم که برای ما حقیقت دارد.
این نکته در مورد ” به غریبه ها اعتماد نکن” و ” شب بیرون نرو” و “مردم سرت کلاه میگذارند” نیز صدق میکند.
اگر به ما آموخته بودند که دنیا جایی امن و امان است، اعتقادات دیگری میداشتیم. میتوانستیم به آسانی بپذیریم که عشق و محبت همه جا هست و رفتار مردم بسیار دوستانه است و همیشه هر چه بخواهم در اختیارم قرار میگیرد.
اگر در کودکی به شما آموخته بودند که “همهاش تقصیر خودمه” هر چیزی دور و برتان پیش بیاید، مدام احساس گناه میکنید و به انسانی تبدیل میشوید که تکیه کلامش این است که ” متأسفم”
اگر در کودکی این اعتقاد را به شما آموختند که “من به حساب نمیآیم” این اعتقاد، هر کجا که باید، همیشه شما را ته صف نگه خواهد داشت.
آیا اوضاع و شرایط دوران کودکیتان به شما آموخت که معتقد باشید “هیچ کس دوستم ندارد؟” در این صورت حتما تنها خواهید بود. حتی اگر دوست یا رابطهای وارد زندگیتان شود، دوامی نخواهد داشت.
آیا خانوادهتان به شما آموختند که “پول چندانی در بساط نیست؟” در این صورت به شما اطمینان میدهم که اغلب با قفسههای خالی روبرو میشوید یا احساس میکیند که فقط به اندازهٔ بخور و نمیر پول دارید یا همیشه زیر قرض هستید.
شخصی در خانهای بزرگ شده بود که همه معتقد بودند همه چیز خراب است و تنها میتواند خرابتر شود. بزرگترین شادی زندگیش بازی تنیس بود. تا اینکه زانویش ضرب دید. نزد هر پزشکی که میشد رفت اما کارش خرابتر شد تا جایی که دیگر نتوانست به بازی ادامه دهد.
شخص دیگری، فرزند یک واعظ بود. پسربچه که بود، به او آموخته بودند که نخست باید دیگران را در نظر گرفت. اعضای خانوادهٔ واعظ همیشه آخر از همه بودند. اکنون، نقش او در یاری به مراجعانش اعجابانگیز است و بزرگترین موفقیتها را به زندگی آنها فرا میخواند اما خودش معمولاً با پول تو جیبی اندک میسازد و همیشه زیر قرض است. اعتقادش هنوز او را آخر خط نگاه میدارد.
برگرفته از کتاب شفای زندگی – لوییز هی