دکتر علیمحمد صابری:
یکی از پیچیدهترین مسائلی که در فلسفه و عرفان و کلام به آن پرداخته شده است؛ جبر و اختیار است. حضرت سعادتعلیشاه اصفهانی این مسأله را به ظرافت تمام حل نموده است.
فرمایشی حضرت آقای سعادتعلیشاه اصفهانی به جناب سلطانعلیشاه در مورد جبر و اختیار دارد که شنیدنی است:
جبر و تفویض (اختیار) مراتب حال سالک و از درجات سلوک است. مقصود آن است که سالک راه خدا در بعضی مراحل که هنوز فانی نشده و خودیِ او از بین نرفته، خود را مؤثر میبیند و حال او طوری میشود که گمان میکند خداوند امور او را به خودش تفویض نموده و گاه هم به واسطهٔ شهودِ عظمتِ حقّ، همه چیز را در او فانی دیده و او را در تمام مراحل وجود، مؤثر میداند و حال جبر برای او پیدا میشود، که “لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ” اگر در غیر آن حال گفته شود، جبر نامیده میشود. مقصود آن است که در مقام شهود و در حال جذب، سالک، حال جبر عاشقانه دارد و این با جبر اشعریون متفاوت است. در جبر اشعریون، فرد هیچ اختیاری از خود ندارد و حریف دست و پا بستهای است در عالم و هیچ تکلیفی ندارد. اما در جبر عاشقانه سالک ابتدا اختیار از خود دارد و راه را انتخاب میکند، گزینش با اوست، اما وقتی که مجذوبِ صِرفِ حقّ شد و خودیّت خود را از دست رفته دید و به اصطلاح عاشق محض گردید، به کلی اختیار خود را از خدا بیند و خدا و اوامر او را در فعل خود دخیل داند، این جبر عاشقانه است.
در عشق مجازی هم همین طور است، اگر فردی عاشق دیگری شد و معشوق برای او هر شرطی گذاشت، این عاشق تمام شرایط معشوق را میپذیرد، در عین این که قدرت انتخاب دارد و میتواند نپذیرد. اما در عرفان، یک بخشی هم؛ تفویض است و اختیار. جایی که سالک در حال سلوک است و باید تمام کمالات انسانی را کسب کند و فیضی که خداوند میدهد باید او اخذ کند. اما خب خداوند انسان را ناقص نمیگذارد و کمال به او میدهد و این در صورتی است که سالک حرکت کند، اما در سلوک هم، پیر و مراد او همراه او هست، تا احتمال انحراف و گمراهی نباشد.
به هر حال سالک نباید مجذوب صرف باشد که به هیچ وجه او را اختیاری در فعل نباشد و خودیّت در زندگی دنیوی به طور کامل از نظر رفته باشد و نتواند زندگی دنیوی کند و همچون شخص مجبور، خود را در عمل ببیند و نباید هم حالش سلوک محض باشد، بدین معنا که فقط اختیار را از خود ببیند و خدا و امر خدا را دخیل در فعل خود ندهد، هر دوی اینها نامناسب است، از یک طرف پیوسته سالک باید با حرارت جذب و شوق و درد در سلوک به راه خود ادامه دهد و از طرف دیگر به برودت سلوک تعدیل این حرارت نماید و به زندگی دنیوی خود ادامه دهد. این تعدیل و گرم نمودن، با استاد عرفان سالک است. البته در جایی سالک به مصداق این حدیث شریف از معصومین میرسد که “لوالطلعتم علی سرّ القدر لایلوا من احدکم احدا“، یعنی اگر شما بر سِرّ قَدَر آگاه میشدید، هیچ کس دیگری را ملامت نمینمود.
به هر حال مردم خدا را از مردم جدا میکنند و دائماً زبان ملامت بر سر همدیگر میگشایند و عذری هم نمیپذیرند، در حالیکه خدای انسان، خدای همهٔ انسانها است، و هدایت و سعادت از جانب خداوند است و بنده را هیچ مدخلیّتی در آن نیست، آنجا که فرموده است: “إِنَّ الَّذِینَ یُبَایِعُونَکَ إِنَّمَا یُبَایِعُونَ الله“: (فتح آیه ١٠) هر کس با تو بیعت کند، با خدا بیعت کرده است. پس فقط دست فرستادهٔ او دست خداست، دستی که دست خداست و اذن الهی با اوست.
همهٔ اینها به حالات سالک برمیگردد، یکی خداوند را جبّار مطلق میداند و به حدیث ” أوّلُ العلم مَعرفةُ الجَبّار و آخرُ العلم تَفویضُ الأمر الیه” رسیده است. مصداق این حدیث، حضرت آقای سعادتعلیشاه اصفهانی است، وقتی یکی از علما در مجلسی ایراداتی بر ایشان گرفته، از جمله گفته بود که شما مال را مالُ الله میدانید و برای کسی اختیاری در دارایی قائل نیستید، فرموده بود: بلی، من مال خودم را مال خدا میدانم، که “العبد و ما فى یده کان لمولاه“، ولی مال دیگران را اینچنین نمیگویم.
شیخ محمد لاهیجی در شرح گلشن راز میفرماید: هرگاه انسان گرفتار حجاب خودی باشد، گرفتار حجاب همهٔ عالم است، از جمله گرفتار اختیار محض خود است، تا به جایی که انسانِ بی خدا، مختار محض است،در حالی که:
نبودی تو که فعلت آفریدند
تو را از بهر کاری برگزیدند
یعنی آنچه تو میگویی، فاعل فعل خود منم و ما را قدرتی در فعل خود هست، این چگونه درست درمیآید، در حالی که ما در عالم اعیانِ ثابته نبودیم، افعال و اعمال فرد در علم حقّ معیّن و معلوم بود، حال چگونه چیزی که پیشتر از تو بوده، تو خالقش میشوی، ایشان میفرماید روح اضافی به تو بخشیدهاند (اضافهٔ اشراقیه)، نه اینکه به اختیار خود، فاعل فعل باشی و هر چه بخواهی بکنی، بلکه تو را از بهر کاری که عظیم است برگزیدهاند.
مقدّر گشته پیش از جان و از تن
برای هر یکی کار معیّن
از برای هر شخصی از اشخاص، پیش از آنکه جان او در مرتبهٔ ارواح و تن او در مرتبهٔ اجساد ظهور یابد کاری معیّن و عملی مشخّص مقدّر گشته است و بر مقتضای علم، حکم قضا بر آن جاری شده است، مؤمن متوجّه میشود چنانچه در خلق آفرینش خود اختیاری نداشته، در اعمال حقیقی خود نیز اختیاری نخواهد داشت و او محتاج است به خالق خود و اگر بخواهد به کمال برسد، باید اختیار را به حقّ واگذارد “یَفْعَلُ الله مَا یَشَاءُ بِقُدْرَتِهِ وَ یَحْکُمُ مَا یُرِیدُ بِعِزَّتِهِ” چرا که غیر حقّ نه وجودی دارد و نه فعلی، اما حقّ، بنی آدم را کرامت بخشید “وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنی آدَمَ” (أسراء آیهٔ ٧٠) به سبب آنکه او را برتری بخشید بر جمله خلایق، بر او تکلیف نهاد و او را مختارِ مجبور کرد. مختارِ مجبور در عرفان به این معناست که؛ حق تعالی فعلی را از انسان میطلبد که موافق فعل الهی باشد، یعنی خیر، و در نفس الامر، انسان وقتی عملی موافق روح متعالی خود انجام دهد، در واقع این عمل، عنایت خداوندی بوده است.
کرامت آدمی را اضطرار است
نه آن کو را نصیبی ز اختیار است
ندارد اختیار و گشته مأمور
زهی مسکین که شد مختار مجبور
پس ما اگر اختیاری داریم، اختیار ما باید بر وفق فعل الهی باشد، یعنی اعمالی که قلبی و از روح بلند ما سر بزند و فقط خیر باشد الهی است و حکم خدا بر آن جاری است. اما اعمالی که بر نفس ما باشد و شرّ باشد الهی نخواهد بود.
برای همین است که حضرت سعادتعلیشاه اصفهانی همیشه این شعر را زیر لب زمزمه میکردند:
تو آن دلبر که داری دل بر او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند
عزیزالدین نَسَفی هم در کتاب انسان کامل میفرماید: حکم الهی که از علم خدا برمیخیزد، در لوح محفوظ که در اوّل جبروت است و در عالم عقول مکتوب است، وجود دارد، پس قضای الهی در کتاب خدا نوشته شده و مصداق آیهٔ ” وَ لاَ رَطْبٍ وَ لاَ یَابِسٍ إِلاَّ فِی کِتَابٍ مُّبِینٍ” (انعام آیهٔ ۵٩). و در این لوح محفوظ نوشته شده که ما اختیاری داریم و میتوانیم کوششهایی بکنیم. پس ای درویش! بر وفق قدَر الهی عمل کن، همین که میتوانیم خود را بجنبانیم و ظهور قضای الهی به واسطهٔ قدَر اوست و در این کتاب نوشته شده که ما خیلی چیزها را از خود میتوانیم دفع کنیم و خیلی چیزها را جذب کنیم. قضای الهی ارادهٔ الهی حق است که تعلّق بر اشیاء گرفته است و بر آن راه روشن، اشیاء میروند و قدر عبارت است از ایجاد اشیاء بر قدر و اندازهٔ مخصوص، به هر کسی گنجایشی داده است، مثلاً به هر انسان روزیی داده است به قدر گنجایشش، به قول حافظ که میفرماید:
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایرهٔ قسمت اوضاع چنین باشد
پس قدَر، قدر و اندازهٔ اشیاء است؛ هم بر روزی، هم بر هدایت و عدالت. آنجا که مولوی میفرمایید:
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
نقش باید پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم
ما که باشیم ای تو ما را جانِ جان
تا که ما باشیم با تو در میان
لذّت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را
نکتهای که در بیانات حضرت آقای سعادتعلیشاه بود و فرموده بودند: سالک امور را به خدای خود یا مولای خود تفویض مینماید، بسیار مهم است. باب التفویض یکی از بابهای مهم در عرفان است، یعنی واگذاری کار به مولا. آیهای در قرآن داریم که حکایت میکند از مؤمن آل فرعون که در موقع خطر گفت: تفویض کردم کار خود را به خداوند که او بیناست بر بندگان، ” أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی الله إِنَّ الله بَصیرٌ بِالْعِبادِ” (نور آیهٔ ١٢)
تفویض معنای وسیعتر و لطیفتر و معنای عمیقتر از توکّل دارد، در توکّل بعد از وقوع سبب یا علّتی ما متوکّل میشویم، اما در تفویض از اول و پیش از وقوع هر علّتی امر واگذار شده است و این عین استسلام و تسلیم محض است و توکّل خود شعبهای از تفویض است، که این خود سه درجه دارد:
١- اینکه بنده بداند پیش از عمل خود توانایی انجام عملی را ندارد، هر چه هست توفیق اوست والا از مکر خودِ خدا و شرک به او نمیتوان ایمن بود و بر نیّت خود هم نباید دل خوش کرد.
٢- معاینهٔ خود و پی بردن به نیازمندی خود، نپنداری عملی از تو عامل نجاتت خواهد بود و یأس محض هم نیاری که این گناه هم موجب هلاکتت خواهد شد، حال بیم و امید همواره باشد.
٣- مشاهدهٔ حق و کارکن، که بدانی به تنهایی مالک اوست و هر حرکت و سکون، هر قبض و بسطی به دست اوست و ما مملوک اوییم و مملوک از مالک جدا نیست، یعنی جزئی از پرتوهای نور الهی هستیم، سرچشمهٔ نور و معرفت هم از مالک است.
ما که ایم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف کو خود ندارد هیچ هیچ
گر به جهل آییم آن زندان اوست
ور به علم آییم آن ایوان اوست
ور به خواب آییم مستان وی ایم
ور به بیداری به دستان وی ایم
ور بگرییم ابر پر زرق وی ایم
ور بخندیم آن زمان برق وی ایم
ور به خشم و جنگ عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر عکس مهر اوست
بهرحال در توکّل هم، طالب قبل از اینکه وکیل الهی را پیدا کند، میخواهد سرنوشتش را او رقم زند. سپس وقتی او را یافت و با او بیعت کرد، اختیار جان و مال خود را در بیعت به او میدهد و او را وکیل بلاعزل خود میکند. سپس مانند بچهای که دستش در دست مادر هست و سؤال هم نمیکند کجا میرود، سالک نهایت ارادت به پیر خود ورزیده و به دنبال این رهرو حقّ میرود. در نهایت هم عشق و محبت معشوق بر پیکره و وجود سالک عاشق، غلبه کرده و مانند مردهای در دست مرده شور (کالمیت فی ید الغسال) میگردد. این همان مقام تسلیم و رضاست.
پایان
مطالب بیان شده توسط: دکتر علیمحمد صابری در گروه “کلاسهای عرفان و تصوف” تلگرام