این نوشته را با شادباش باید آغاز کرد که در بازدید از سایت های پورنوگرافی، جزو اولین ها هستیم. در هجو و جک سازی جزو اولین های جهانیم. مردم هیچ کجای جهان همچون ما نیستند که برای مشکلات بزرگ شان عبارات مسخره بسازند و نامش را لطیفه بگذارند. با روان هم بازی کنند و نامش را شوخی بگذارند. آبروی همدیگر را در انظار عمومی ببرند و نامش را طنازی بگذارند. در نفی دیگران به دنبال اثبات خویش باشند و اين كار را “افشاگری” بنامند.
ما مردمی حیرت آوریم. مشکلات سیاسی را به باد طنز می گیریم. مشکلات اجتماعی را به باد هزل می گیریم. با درد یکدیگر مطایبه می کنیم. یکسر به پوزخند مشغولیم و گاه چشم مان از افراط در خنده چندان اشک آلود است که بر حقیقت کور شده و صدای حقیقت گویان را نمی شنویم. حق پایمال شده مان را با مخدر توییت ها و پست های مضحک و توخالی به صرف اینکه خنده آور است لگدکوب می کنیم و با شعرهای موسوم به “سیاسی” و با جملات قصار موسوم به “حکیمانه” بر دردهای مان به جای دوا، ماله می کشیم. افکار فرسوده و منحط خود را با “سخنان نغز” نونوار جلوه می دهیم و افسوس که روزبه روز عقب گرد کرده، پس می رویم. گویی اینجا چشمی و میلی برای دیدن حقیقت نیست. لوده ها برندگان میدانند. فیلم های جدی و منتقد، کتاب های فکر و اندیشه، حرف های متفکران و اندیشمندان ذی صلاح قافیه را به هوچی گران و جک سازان باخته اند. حرف های زشت یک عده بددهن بی ادب مثل نقل و نبات پخش می شود، اما سخن حق چوب می خورد و منزوی می شود. عافیت طلبی بر اذهان مسلط شده است و تلاش برای تغییرات اصولی به گفتن چهارتکه پاره شعر بی معنا تقلیل یافته است.
حق را با خودخواهی مترادف گرفته ایم و آزادی را با افسارپاره کردن. سر دیگ ها را بر می داریم که ببینیم آیا برای ما می جوشد یا نه و اگر نه، سر سگ در او می کنیم که برای دیگران اگر جوشید ، بد بجوشد! چنین جامعه ای رو به تباهی می رود و امیدی به بهبود اوضاعش نیست. به بازار، موبایل های جدیدتر و تجهیزات به روزتر تزریق می کنند تا خنده دارتر از گذشته در نشر کوته فکری و نابینایی و ناشنوایی قدم برداریم.
افسوس، کاشکی خنده مان به راستی خنده و شادی بود و نه سرپوش گذاشتن بر غمی جانکاه، که خنده هایمان دوای سکرآوری برای فراموشی شده است و متوجه نیستیم که این سکر و سرمستی ظاهری چه به روزگارمان می آورد. فردای خماری که بیاید، خواهیم دید چه سرها و دل ها را در نتیجه ی این بدمستی شکسته ایم. جام به جام کوبیده ایم و نوشیده ایم و شیشه ی خالی را به سر هوشیاران کوفته ایم. سر عقل مداران بیدار و هوشیار را به باد داده ایم و دل دوستان و غمخواران را مجروح کرده ایم. چه بر سر ما آمد که کارمان به اینجا کشید؟ آیا نه اینکه شکست خوردن پیاپی در هر کار و فکری که در پیش گرفتیم ما را به این وادی کشانده است؟ وقتی آزادی اندیشه و بیان و حقوق اجتماعی و سیاسی انسان سلب شود و حق تعقل در خارج از چارچوبی که برای او تعیین کرده اند نداشته باشد، وقتی در چنبره انتخاب بد و بدتر اسیر و نهایتا، هیچگاه رنگ خوبی ندیده و به بدفکر بودن و بد زندگی کردن عادت کرده، آیا گریزگاهی برای زنده ماندن، جز پناه بردن به تخدیر می ماند؟
طبیعی ست که در فقدان عقل مداران و غیبت اندیشمندان، کار و کردار مردم جامعه بلامنازع نتیجه برنامه های برنامه ریزان آن جامعه خواهد بود، و آیا تنگ تر و سخت تر از زندان بی تفاوتی و بی توجهی مردم می توان زندانی برای روشنفکران و مصلحان آن جامعه ساخت؟ دیر اگر بجنبیم انحطاط تا مغز استخوان ما نفوذ خواهد کرد.