Search
Close this search box.

ریشه‌یابی واژهٔ تصوّف و عرفان در قرن اول هجری (قسمت اول)

مقدمه

zekrعرفان اسلامی حقیقتی است که در دامان دین خاتم جوانه زده و با الهام از کتاب و سنت ریشه‌ دوانیده‌ است. این حقیقت طی قرون متمادی به رشد و بالندگی رسیده و به صورت یکی از علوم رسمیِ دارای قواعد و قوانین و اصول و ضوابط خاص در آمده است‌ (هرچند‌ نمی‌توان تأثیر عوامل خارجی ـ یعنی عامل مـشترک رشـد در همه‌ی علوم بشری ـ را در رشد و بالندگی آن انکار کرد.)

در توجیه آنچه امروز به نام‌ عرفان‌ اسلامی شناخته می‌شود نمی‌توان از نقش به‌سزای دو منبع عظیم کتاب الهی(قرآن) و سنت(گفتار، کردار و رفتار) نبوی غفلت ورزید و به دنبال عامل یا عوامل خارجی‌ گشت؛ ‌ اشتباه‌ بزرگی که برخی مغرضان و ستیزه‌‌جویان‌ با اسلام یا عرفان اسلامی و نیز پاره‌ای مستشرقان مرتکب شده‌اند.

عارفان مسلمان برای اثبات این مدعا به آیات و روایاتی‌ از‌ کتاب‌ و سنت تمسک جسته‌اند، و در زمینه‌ی سیر‌ و سلوک و آنچه به منزله‌ی عرفان عملی مطرح است به آیاتی استناد کرده‌اند که در آن‌ها از ذکر و محبت‌ الهی، ‌ رضا، صبر، تسلیم، لقـاءالله، تـزکیه و مـبارزه با نفسِ اماره‌ و مانند آن سـخن رفـته اسـت. ایشان همچنین در بُعد فلسفی عرفان و هستی‌شناسی عرفانی و آنچه به‌ منزله‌ی عرفان‌ نظری مطرح است آیاتی نورانی نظیر آیات زیر را دستمایه‌ی خویش قـرار‌ داد‌ه‌اند: هـُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ (حدید، ۳)؛ لِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فـَأَیْنَمَا تـُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ‌ إِنَّ‌ اللّهَ‌ وَاسِعٌ عَلِیمٌ (بقره، ۱۱۵)؛ وَللّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ وَکَانَ‌ اللّهُ‌ بِکُلِّ‌ شـَئٍ مـُّحِیطاً (نـساء، ۱۲۶)؛ مَا یَکُونُ مِن نَّجْوَی ثَلَاثَه إِلَّا هُوَ رَابِعُهُمْ وَلَا خَمْسَه‌ إِلَّا‌ هُوَ‌ سـَادِسُهُمْ وَلَا أَدْنَی مِن ذَلِکَ وَلَا أَکْثَرَ إِلَّا هُوَ مَعَهُمْ أَیْنَ مَا کَانُوا (مجادله، ‌ ۷) ‌؛ کُلُّ شَیْءٍ هَالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ (قصص، ۸۸)؛ هُوَ الَّذِی فِی السـَّمَاء إِلَه‌ٌ وَفـِی‌ الْأَرْضِ‌ إِلَهٌ (زخرف، ۸۴).

در سنت نبوی و وَلَوی نیز عرفای مسلمان به احادیثی‌ مـانند‌ حـدیث نبوی قرب فرایض و نوافل، خطب توحیدی نهج‌البلاغه، و معارف توحیدی موجود‌ در‌ سخنان‌ دیگر معصومان (صلوات‌الله علیهم اجمعین) و نـیز ادعـیه و مـناجات‌های سرشار از شور معنوی و اشارات‌ عرفانی ایشان، مانند مناجات شعبانیه و دعای عرفه، دعـای ابـوحمزه و دعـای‌ کمیل‌ استناد‌ کرده‌اند.

مستشرقان پذیرفته‌شده‌ای همچون نیکلسون انگلیسی و لوی ماسینیون فرانسوی که مطالعات وسیعی در زمینه‌ی عرفان‌ اسـلامی‌ داشـته‌اند، مـعتقدند ریشه‌ی عرفان اسلامی را باید در قرآن و سنت جست‌وجو‌ کرد. ‌ عارفان مسلمان نیز همگی مدعی‌اند کـه در بـخش عملی و نظریِ عرفان، دستمایه‌ای جز کتاب و سنت‌ و سیره‌ی نبوی و ائمه و اکابر صحابه ندارند.

شـیخ فـریدالدین عـطار‌ نیشابوری، ‌ از اکابر درجه‌ی اولِ عرفان و صاحب‌ تأ‌لیفاتی‌ به‌ نظم و نثر است. وی در کتاب‌ ارزشمند‌ خویش، تـذکرة‌الأولیاء، کـه در شرح حال عرفا و متصوّفه نگاشته و از جمله‌ مدارک‌ و مآخذی است که نزد‌ شرق‌شناسان‌ اهـمیت فـراوان‌ دارد، ‌ در‌ ذکـر جنید بغدادی (متوفای ۲۹۷ق) سخنانی‌ نقل‌ کرده که ضمن تأیید مدعای مزبور، میزان وابستگی و تـقید عـرفای واقعی‌ را‌ به شریعت نشان می‌دهد. با ذکر‌ سخنان جنید این مقدمه‌ را‌ بـه پایـان می‌بریم: «ایـن راه‌ کسی‌ را باید که کتاب خدای بر دست راست گرفته باشد و سنت مصطفی‌ بر دسـت چـپ و در‌ روشـنایی‌ این‌ دو شمع می‌رود‌ تا‌ نه در مَغاک شبهت‌ افتد‌ و نه در ظلمت بدعت» (ص۴۹۳).

«شـیخ مـا در اصول و فروع و بلا‌ کشیدن، علی مرتضی است…. از‌ او‌ چیز‌ها حکایت‌ کردندی‌ که‌ هیچ کس طاقت شنیدن‌ آن را نـدارد کـه خداوند تعالی او را چندان علم و حکمت کرامت کرده بود… ‌. اگر مرتضی این سـخن بـه کرامت‌ نگفتی‌ اصحاب‌ طریقت‌ چه‌ کردندی؟ و آن سـخن‌ آن اسـت که از مرتضی پرسیدند: خدای را به چه شـناختی؟ گـفت: بدان که شناسا گردانید‌ مرا‌ به‌ خود که او خداوندی است که شبه‌ او‌ نـتواند‌ بـود‌ هیچ‌ صورتی، و او را نتوان یافت بـه هـیچ وجهی، و او را قـیاس نـتوان کـرد به هیچ خلقی، که او از نزدیکی اسـت در دوری خـویش و دوری‌ است در نزدیکی خویش؛ بالای همه‌ی چیزهاست و نتوان گفت که تحت او چـیزی اسـت و او نیست چون چیزی و نیست از چیزی و نـیست در چیزی و نیست‌ به‌ چـیزی. سـبحان آن خدایی که او چُنین است و چـُنین نـیست هیچ چیز غیر او. اگر کسی شرح این سخن دهد مجلّدی برآید (فَهِمَ مـَن فـَهِم)» (ه‌مان).

درآمد

در بررسی‌ تاریخی‌ واژه‌ها، ‌گاه بـه کـلماتی بـرمی‌خوریم که در بستر زمـان دسـتخوش تغییر و تحولاتی ساختاری یـا مـفهومی شده‌اند. مطالعه‌ی سیر تحولات واژه‌ها از آن‌ روی‌ اهمیت دارد که نقاط مبهم‌ و تاریک مفهومی را روشـن سـاخته، ما را در دستیابی دقیق‌تر به مفهوم یـک واژه رهـنمون می‌سازد. واژه‌ی صـوفی و عـارف از آن جـمله‌اند که‌ در‌ طول زمان رنـگِ تغیر‌ پذیرفته‌ و‌گاه بارِ مفهومی مثبت یا منفی یافته‌اند. بنابراین برای آگاهی از نوع دگرگونی و مـیزان آن بـه بررسی سیر تحولات این دو واژه در بستر تـاریخ می‌پردازیم.

اشـتقاق کـلمه‌ی‌ صوفی

واژه‌ی صـوفی مـشتق از صُوف(پشم) اسـت و تصوّف مصدر باب تفعّل به معنای صیرورت، مشتق از صوفی است. بنابراین تصوّف به معنای صار صوفیاً اسـت. چـنان‌که تـَیتَّم الصبیُّ به‌ معنای‌ صار یتیماً‌ و تَصلَّبَ بـه مـعنای صـار صـُلباً(شـدیداً) است.
اسـتاد جلال‌الدین همایی در مقدمه‌ی کتاب مصباح‌الهدایه و مفتاح‌الکرامه‌ عزالدین محمود بن علی کاشانی (ص۶۳ به بعد) به حدود بیست‌ احتمال‌ که‌ درباره‌ی اشتقاق صوفی برشمرده‌اند و نیز نقدهایی در این بـاب اشاره کرده است. شاید بتوان گفت عمده‌ی ‌احتمالات‌ در باب اشتقاق کلمه‌ی صوفی در کلام ابوریحان بیرونی (۳۶۲-۴۴۰ ق) دانشمند گران‌سنگ‌ ایرانی‌ و از اجلّه‌ی مهندسان و بزرگان علوم ریاضی و ابوالقاسم قشیری (۳۷۶-۴۶۵ ق) از مشاهیر عرفا‌ و صـوفیه و پیـشوایان اهل عرفان آمده است که پس از نقل هر‌ یک به نقد و بررسی‌ آن می‌پردازیم.
ابوریحان بیرونی در کتاب «تحقیق ما للهند» (ص۲۴) می‌گوید: هذا رأی السوفیه و هم الحکماء فإن السوف بالیونانیه الحکمه و بها سـمی الفـیلسوف پیلاسوپا أی محبّ‌الحکمه و لما‌ ذهب فی الاسلام قوم إلی قریب من رأیهم سمّوا باسمهم و لم‌یعرف اللقب بعضهم فنسبهم للتوکل الی الصُّفّه و انهم اصحاب‌ها فی عصر النـبیّ ثـم صحف بعد ذلک فصیر من صـوف‌ التیوس…؛ این رأی سـوفیه است، و سوفیه حکمایند؛ زیرا سوف در یونانی حکمت است؛ به همین (کلمه‌ی سوف) فیلسوف، پیلاسوپا، یعنی محب حکمت نامیده شده و چون در اسلام گروهی قریب بـه‌ رأی سوفیه یعنی حکما (در مـوجودات عـقلی و حسی) رفته‌اند، به اسم آنان (سوفیه) نامیده شدند، و چون برخی از مردم درباره‌ی این لقب سوفیه آگاهی نداشتند، این گروه را‌ به‌ توکل و اعتماد به صُفّه نسبت داده‌اند، که آنان اصحاب صـُفّه در عـصر نبی بودند. سپس بعد از آن [که] تصحیف شد این کلمه را از صوف تیوس (پشم‌ بز‌ها) ‌ دانسته‌اند‌ (یعنی سوفیه با سین را‌ به‌ تصحیف‌ و تحریف صوفیه با صاد خواندند و آن را مشتق از صُفّه و صوف گرفتند).

علامه حـسن‌زاده آمـلی (حفظه‌الله‌تعالی) پس از‌ ذکـر‌ عبارت‌ ابوریحان و ترجمه‌ی آن فرموده‌اند: «طوائف صوفیه در‌ اشتقاق‌ کلمه‌ی صوفی، حرف‌های گوناگون به میان آورده‌اند. برخی از صُفّه و بـرخی از صوف گرفته‌اند و برخی حرف‌های دیگر‌ دارند؛ ‌ ولی‌ تحقیق‌‌ همان است کـه ایـن رجـل فحل علمی، ابوریحان بیرونی‌ افاده فرموده است» (دروس معرفت نفس، ۳۲۳؛ نیز ر. ک: همو، هزار و یک کلمه، ۱۸۴؛ مقدمه‌ی آقـای ‌جـلال‌الدین‌ همایی‌ بر‌ مصباح‌الهدایه و مفتاح‌الکرامه، ۶۳ به بعد).

اما کلام این دانشمند بزرگ‌ اسلامی‌ (ابوریحان بـیرونی) قـابل مـناقشه است؛ به سبب اینکه اولاً، این سخن شاذ، غریب و مختص به‌ ایشان‌ است‌ و هیچیک از دانـشمندان، چنین سخنی نگفته، و در هیچ یک‌ از‌ کتب‌ تاریخ عرفان یا شرح حال عرفا و غـیر آن، به تصحیف ادعـا شـده از‌ سوی‌ ایشان‌ اشاره نشده است؛
ثانیاً، ایشان می‌گویند: «لما ذهب فی الاسلام قوم الی قریب‌ من‌ رأیهم». از این سخن معلوم می‌شود این ذهاب در زمانی بوده که آرا‌ و انظار‌ مطرح می‌شده و به احتمال قریب بـه یقین، به قرن سوم، یعنی اوج عصر‌ ترجمه‌ و دوره‌ی تألیف و تصنیف و تحقیق مسلمین، باز می‌‌گردد؛ در حالی که‌ واژه‌ی‌ صوفی‌ در نیمه‌ی اول قرن دوم و احتمالاً اواخر قرن اول اصطلاح شده بوده، و بلکه‌ پیش‌ از اسلام به کار می‌رفته اسـت (در ادامـه به این نکته اشاره‌ خواهد‌ شد)؛
ثالثاً، با چشم‌پوشی از اینکه واژه‌ی سوفی یا سوفیه در هیچ کتابی نیامده و تصحیف‌ سین‌ به‌ صاد نیز بعید به نظر می‌رسد (زیرا کتابت آن دو متفاوت است‌ و مانند کتابت سـبعین و تـسعین نیست تا به علت عدم نقطه‌گذاری با هم اشتباه شوند) اشکال‌ دیگری‌ به نظر می‌رسد، و آن اینکه فرموده‌اند: «السوفیه و هم الحکماء»، مرادشان‌ از‌ حکما یا خصوص فلاسفه است، یا معنایی اعم، که‌ عـرفا‌ را‌ نـیز در برمی‌گیرد. در صورت اول، اثبات‌ سوفی‌ و سوفیه و تصحیف آن به صوفی و صوفیه نه‌تنها مشکلی را حل‌ نمی‌کند، ‌ بلکه گره‌ای نیز بر کار‌ می‌افزاید؛ ‌ زیرا منظور‌ از‌ صوفیه‌ طایفه‌ای در مقابل فلاسفه است، نه‌ خود‌ ایـشان؛ و در صـورت دوم (مـعنای اعم)، اختصاص یافتن سوفی و سـوفیه‌ بـه‌ عـرفا، و فیلسوف و فلاسفه به‌ حکما (اهل معقول) بی‌وجه‌ و ترجیح بلامرجح خواهد بود. اما‌ ابوالقاسم‌ قشیری در رساله‌اش می‌گوید:
ثم هذه التسمیه غلبت علی هـذه الطـائفه فـیقال‌ رجل‌ صوفی و للجماعة صوفیه و من‌ یتوصل‌ الی ذلک یقال‌ له‌ مـتصوّف و للجماعه المتصوّفه. ‌ و لیس یشهد لهذا الاسم من حیث العربیه قیاس و لااشتقاق. و الأظهر فیه أنه‌ کاللقب. ‌ فأما قول من قـال: إنـه الصـوف‌ و لهذا یقال: ‌ تصوّف‌ اذا‌ لبس الصوف کما یقال‌ تغمّص اذا لبس القـمیص فذلک وجه ولکن القوم لم‌یختصوا بلبس الصوف؛ این نام‌گذاری غلبه کرده‌ است‌ بر این طایفه. پس گفته می‌شود‌ مرد‌ صـوفی‌ و جـماعت‌ صـوفیه، و به‌ کسی‌ که تلاش می‌کند تا به ایشان (صوفیه) ملحق شـود، مـتصوّف، و بر جماعتشان متصوّفه اطلاق می‌شود؛ ‌ و هیچ‌ شاهدی برای این اسم (صوفی) از جهت‌ قیاس‌ و اشتقاق‌ در‌ زبان‌ عـربی وجـود نـدارد، و این لفظ ظاهراً لقب است. اما سخن کسی که می‌گوید صوفی (مـشتق از) صـوف اسـت و به همین جهت گفته می‌شود تصوّف در‌ هنگامی که پشمینه می‌پوشد همچنان که گفته مـی‌شود تـقمّص هـنگامی که پیراهن به تن می‌کند، سخن وجیه و ارزشمندی است ولی [اشکالی وجود دارد و آن اشکال این اسـت کـه‌ این]‌ طایفه (صوفیه) مخصوص به پوشیدن پشمینه نیستند.

ابن‌خلدون (۷۳۲-۸۰۸ ق) تاریخ‌نگار نامدار عـرب در مـقدمه‌ی کـتاب العِبَر، به این اشکال چنین پاسخ می‌دهد: قلت: و الأظهر إن‌ قیل‌ بالاشتقاق أنه من الصـوف و هـم فی الغالب مختصون بلبسه لما کانوا علیه من مخالفه الناس فی لُبس فـاخر الثـیاب إلی لُبـس الصوف‌ (۱/۶۱۱)؛ در صورتی که گفته شود‌ واژه‌ی‌ صوفی (ریشه در لغت عرب دارد) و مشتق است، آشکار‌تر آن است که اشـتقاقش از کـلمه‌ی صوف (پشم) است و (دلیل این اشتقاق آن‌ است‌ که) بسیاری از ایشان‌ (طـائفه‌ی صـوفیه) بـه جهت مخالفت با دیگر مردم، که به پوشیدن لباس‌های نرم و گران‌قیمت عادت کرده‌اند، به پشـمینه‌پوشی مـمتاز گـشته‌اند (و همین وصف غالب در تسمیه و نامگذاری کافی است، ‌ اگرچه‌ در مقاطعی از پشمینه‌پوشی اجتناب کـرده باشند).

هـمچنین عزالدین کاشانی گوید: «سبب اختصاص اهل کمال بدین اسم آن است که اکثر ایشان از قدمای مشایخ بـه مـحبت تقلل و تزهد‌ از‌ دنیا و اقتدا به انبیاء، لباس صوف پوشیده‌اند، و از برای تواضع و ستر حـال نسبت خود به صفت‌ لباس و سمت ظـاهر کـرده‌اند و یـکدیگر را صوفی خوانده‌اند، و این‌ اسم‌ در میان ایشان مـتعارف شـده و شهرت یافته و در زبان‌ها متداول گشته است». (مصباح‌الهدایه و مفتاح‌الکفایه، ‌تصحیح‌ و تعلیق جلال‌الدین همایی، ۶).

اسـتاد هـمایی نیز در مقدمه‌ی مصباح‌الهدایه و مفتاح‌الکفایه‌ (ص۶۳‌ بـه‌ بعد) مـی‌گوید: «در وضـع اصـطلاح، جامعیت و مانعیت لازم نیست و همین که لفـظی بـه‌ لحاظ ویژگی و خصوصیتی در موردی اصطلاح شد قابل تعمیم به موارد دیگر‌ اسـت، هـرچند فاقد آن‌ ویژگی‌ باشند» (ص۸۰ -۸۲).

ادامه دارد…

منبع: مجله معارف عقلی (زمستان ۱۳۸۵، شماره ۴، صص ۱۳۴-۱۰۵)