تعیین دقیق زادگاه ابوعلی فضیل بن عیاض عارف نامی قرن دوم هجری امکانپذیر نیست، در منابع تحقیق پیرامون این مسأله اختلافنظر وجود دارد. ابن خلکان دو نسبت «الطالقانی و الفندینی» را برای او میآورد و عقیده دارد که او در طالقان بدنیا آمده و سپس به فندین که دهکدهی کوچکی در نزدیکی مرو خراسان بوده نقل مکان کرده است. ابن قتیبه زادگاه او را ابیورد و ابن اثیر سمرقند میداند. اطلاعات ابن اثیر را در این مورد نمیتوان موثق دانست زیرا در سایر منابع تأیید نشده است. از این گذشته بنا بر همهی اطلاعات، روزگار جوانی فضیل در نزدیکی ابیورد و یا میان ابیورد و مرو سپری گردیده، و میتوان ارتباط او را با ناحیهی مرغاب تا اندازهای امری معلوم دانست.
برخی از مؤلفان زندگینامهها مینویسند که فضیل بن عیاض در سال ۱۰۱ تا ۱۰۵ هجری متولد شده و در جوانی راهزن بوده و در راه بزرگ بین سرخس و ابیورد راهزنی میکرده است، شاید انتخابِ کار راهزنی توسط وی یکی از راههای مبارزهی آشکار با حکومت جبار امویان و کارگزاران مردمآزارِ آنان در ایران بوده است، چنانکه این امر در مبارزات ملی ایرانیان بر ضد بیگانگان بهویژه در قرنهای دوم تا چهارم هجری سابقهی ممتد و چشمگیری دارد. در تذکرة الاولیاء، شیخ عطّار مینویسد که فضیل هنگام راهزنی نیز فروتن و خاکسار بود و جامهای از پلاس بر تن، کلاهی پشمین بر سر و تسبیحی به گردن داشت. خود او در غارت شرکت نمیکرد و تنها اموال غارتی را بین راهزنان تقسیم مینمود و سهمی نیز برای خود برمیداشت. در عین حال فضیل مراقب بود که رفیقانش فرائض دینی را ادا کنند و او خود نیز با دقت این فرائض را انجام میداد. شیخ عطّار برای توصیف این دورهی زندگی فضیل حکایت زیر را آورده است:
«یک روز کاروانی شگرف میآمد و یاران او کاروان گوش میداشتند. مردی در میان کاروان بود، آواز دزدان شنوده بود. دزدان را بدید. بدرهی زر داشت تدبیری میکرد که این را پنهان کند، با خویشتن گفت بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند، این بضاعت سازم. چون از راه یکسو شد، خیمهی فضیل بدید. به نزدیک خیمه او را دید بر صورت و جامعه زاهدان، شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد. فضیل گفت برو در آن کُنج خیمه بنه. مرد چنان کرد و بازگشت به کاروان. گاه رسید کاروان زده بودند، همه کالاها برده و مردمان بسته و افکنده. همه را دست بگشاد و چیزی که باقی بود جمع کردند و برفتند. آن مرد به نزدیک فضیل آمد تا بدره بستاند. او را با دزدان نشسته و کالاها قسمت میکردند. مرد چون چنان بدید گفت بدره زر خویش به دزد دادم. فضیل از دور او را بدید، بانگ کرد. مرد چون بیامد گفت: چه حاجت است؟ گفت: همانجا که نهادهای برگیر و برو. مرد به خیمه در رفت و بدره برداشت و برفت. یاران گفتند آخر ما در همه کاروان یک درم نقد نیافتیم، تو دههزار درم باز میدهی؟ فضیل گفت: این مرد به من گمان نیکو بُرد؛ من نیز به خدای گمان نیکو بردهام که مرا توبه دهد. گمان او راست گردانیدم تا حق، گمان من راست گرداند».
عزیمت فضیل به کوفه، شهر ایرانی – علوی عراق:
بههرحال مهاجرت فضیل بن عیاض از خراسان به کوفه شهر ایرانی، علوی عراق و مرکز تجمع راویان حدیث و محققان اسلامی، دومین مرحلهی زندگی اوست. خبر این مهاجرت را در همهی منابع و ازجمله در اثر ابن قتیبه مشاهده میکنیم. ابن قتیبه میگوید که فضیل در کوفه از مستمعینِ منصور ابن موتمر و دیگر راویانِ حدیث بود. ذهبی در میانِ آموزگاران وی از العماش، منصور بن موتمر، امام جعفر صادق(ع)، سلیمان تمیمی، حمید طاول، یحیی انصاری، و بسیاری دیگر که نامشان را نیاورده است یاد میکند. در کوفه میان فضیل و سفیان ثوری آشنایی افتاد. بنا بر اطلاعاتِ ناچیزی که تا زمان ما رسیده است، تعلیمات او بر رشد و تکامل بعدی فضیل تأثیری بزرگ داشته است. یکی از سخنانِ حکمتآموز وی که روشنگرِ اعتقاد والای حقیقتگرائی اوست چنین بیان گردیده است: اسحق بن ابراهیم از فضیل خواست که حدیثی برایش نقل کند. فضیل پاسخ داد «اگر تو از من دنیا را خواسته بودی، برای من از حدیث راحتتر بود. ای بیخبر جز شنیدنِ حدیث ترا کاری نیست؟!» در این ارزیابی، نفیِ شدیدِ همهی جلوههای تقدسِ ظاهری، برترین اندیشهای است که فضیل از آن پیروی میکند. تقدس، در گردآوردیِ حدیث نیست، بلکه در پیروی از رهنمودهای آن است و ضمناً چنان که از دیگر سخنان او برمیآید این پیروی باید از نگاه دیگران پوشیده باشد. با ابراز عقیدهی صریح و بیپروا، در کوفه فضیل بن عیاض را در بین علمای نوکرصفت و دینفروش جایی نبود، ناگزیر وی در جستجوی واپسین پناهگاه برآمده و در نتیجه به مکه رهسپار گردید. در طبقات ذهبی آمده است که فضیل با آنهمه وسعتِ اندیشه در مکه پیوسته سقایی میکرد و از این رهگذر برای خود و خانوادهاش نانِ حلال به دست میآورد.
از پژوهش در شرح احوال فضیل پسر عیاض خراسانی چنین مستفاد میگردد که ارتباط وی با دنیای خارج تا آخرین حدِ ممکن محدود بوده است. تجربهی دورهی زندگی در کوفه، او را واداشت که از همنشینی با مردم روی برتابد و گوشهگیری و انزوای کامل پیشه کند و به تزکیهی نفس و ارتباط با حق بپردازد. گرایش فضیل به تنهایی و انزوا غیر از روحیهی اصلی او، نمایانگر نکتهای دیگر نیز هست. ظاهراً برای او دستیابی به این تنهایی چندان آسان نبوده، و بهرغم تمایل، ناچار بوده است که با مردم درآمیزد. این نکته نشان میدهد که آوازهی حق بودن فضیل گسترشی وسیع داشته، مردم به سوی او کشانیده میشدند و از او اندرز یاری میخواستهاند.
دیدار عبرتانگیز هارون الرشید با فضیل عیاض
دیدار عبرتانگیز هارون الرشید خلیفهی مقتدر عباسی با فضیل بن عیاض خراسانی یکی از ملاقاتهای تاریخی تصوف و مقابلهی قدرت با حقیقتِ عرفان است که نمونههایی چند ازجمله ملاقات سلطان محمود غزنوی با شیخ ابوالحسن خرقانی و ملاقات ارغوان خان مغول با شیخ علاءالدوله سمنانی و ملاقات ناصرالدین شاه قاجار با حاجی ملا هادی سبزواری «اسرار» همانند آن است. این داستان بازتاب بخشی از پند و اندرزگوییهای فضیل بن عیاض خراسانی عارفِ بینیاز و بیپروای ایرانی است که در چند مجموعه داستانهای عبرتآموز آمده است. در میان آنها میتوان از سراج الملوک طرطوشی، کتاب الحیات الحیوان دمیری، و اسوق الاشواق البقاعی نام برد. مشکل بتوان گفت که نخستین مؤلف این داستان، که بوده است. از سه مؤلفی که در بالا آمد، طرطوشی «متوفی به سال ۵۲۰ هجری» کهنتر از دیگران است، اما او نیز سازندهی این حکایت نبوده است. دمیری اشاره میکند که او به جز کتاب طرطوشی برای پرداختن این داستان از کتاب ابن بلبان و شرح اسماءالحسنی رساه مقدسی نیز سود جسته است. در این صورت اثر مقدسی در قرن چهارم هجری کهنترین سرچشمه خواهد بود.
نقل است از فضیل بن ربیع که هارون الرشید به زیارت حج بود، شبهنگام که من در خواب بودم، صدای دق الباب شنیدم و پرسیدم کیست؟ پاسخ آمد: از امیرالمؤمنین اطاعت کن. من با شتاب بیرون آمدم و او به راستی امیرالمؤمنین بود. گفتم: یا امیرالمؤمنین اگر کسی از پیام میفرستادی خود نزد تو میآمدم. او گفت: وای بر تو! هیجانی مرا فرا گرفته است که مردی خردمند میتواند آن را فرونشاند. مردی را به من بنما که من بتوانم از او سؤالی کنم. گفتم سفیان بن عیینه همینجاست. گفت: ما را نزد او هدایت کن. ما نزد وی شدیم و در زدیم، او پرسید: کیست که در میکوبد؟ پاسخ دادم از امیرالمؤمنین اطاعت کن! او با شتاب بیرون آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین اگر تو کسی از پی من میفرستادی خودم نزد تو میآمدم. او گفت: ما برای مهمی نزد تو آمدهایم. هارون با وی زمانی گفتگو کرد و سپس پرسید: آیا تو به کسی بدهکاری؟ وی پاسخ داد: آری. هارون گفت: عباسی، بدهکاریهای او را بپرداز! ما رفتیم و هارون به من گفت: آشنای تو به هیچ کار من نیامد، مردی را به من بنمای که از او سؤالی کنم. گفتم: عبدالرزاق ابن حمام اینجاست. او پاسخ داد: ما را نزد وی بر، تا از وی سؤال کنیم. نزد وی رفتیم و من دق الباب کردم. پرسید: کیست؟ پاسخ دادم از امیرالمؤمنین اطاعت کن. وی با شتاب بیرون آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین اگر مرا خبر کرده بودی خود نزدت میآمدم. او جواب داد ما برای مهمی نزد تو آمدهایم. ساعتی با وی به گفتگو نشست و سپس پرسید: آیا تو به کسی بدهکاری؟ وی پاسخ داد: آری. هارون گفت: عباسی، بدهکاریهای او را بپرداز. سپس ما بیرون شدیم و هارون گفت: آشنای تو به هیچ کار من نیامد، مردی را به من بنمای که از او سؤالی کنم. گفتم فیضل ابن عیاض در اینجاست. گفت: ما را نزد او هدایت کن. ما نزد او رفتیم. در جایی بلند ایستاده و عبادت میکرد و آیاتی از کتاب خدا به تکرار میخواند و من در کوفتم. او پرسید: کیست؟ گفتم: از امیرالمؤمنین اطاعت کن. در پاسخ گفت: مرا با امیرالمؤمنین کاری نیست. گفتم الله اکبر. آیا تو نباید از او اطاعت کنی؟ وی جواب داد: آیا از پیامبر خبرت نیست که گفته است مؤمن نباید خوار شود. فضیل پائین آمد، در گشود و سپس بالا شد، شمع را خاموش کرد و در گوشهای نشست. ما کورمال کورمال به جستجوی او پرداختیم و دست رشید بر دست من پیشی گرفت و فضیل گفت: چه نرم دستی است، اما آیا فردا از عذاب الهی خلاصی مییابد یا نه؟ راوی میگوید: با خود گفتم امشب، وی با او با زبانی پاک و قلبی صاف گفتگو خواهد کرد. هارون گفت ما برای مهمی نزد تو آمدهایم، رحمت خدای بر تو باد. فضیل لب به سخن گشود و گفت: آنچه تو را به اینجا کشانید خلاف میل تو بود و همراهانت نیز برای آمدن با تو رغبتی نداشتند و اگر پرده میان تو و آنان را برگیرند و تو از آنها بخواهی که اندکی از گناهان تو را بپذیرند، آنها گردن نخواهند نهاد و در واقع از ایشان آنکه تو را بیشتر دوست دارد بیشتر خواهد گریخت.
سپس داستانهای عبرتانگیزی از عمر بن عبدالعزیز و عباس بن عبدالمطلب بیان داشت که موجب تأثر هارون الرشید گردید. آنگاه فضیل گفت: ای نکو روی پروردگار در روز رستاخیز دربارهی همهی این مردم از تو بازخواست خواهد کرد و اگر میتوانی روی خود را از آتش دوزخ مصون داری، دریغ مکن، هشیار باش که نه پگاه و نه بیگاه در دلت برای رعایا فریب نباشد که پیغمبر گفته است: آنکه بامداد با نیت فریبِ آنان برخیزد، رایحهی باغ بهشت را نخواهد دید. هارون دوباره گریان شد و سپس گفت: آیا تو به کسی بدهکاری؟ پاسخ داد: آری، دِین من نزد پروردگارم است که هنوز به حساب در نیامده است و وای بر من اگر او حساب کند و وای بر من اگر نتوانم برائت حاصل کنم. باز گفت: دین خود را در عبادت میدانم. باز گفت: راستی را که پروردگار چنین امری به من نکرده بل امر کرده است که وعدههای او را باور کنم و از ارادهی او اطاعت. و پروردگار گفته است: من جن و انس را خلق کردهام تا آنها از من اطاعت کنند، من از آنها قوت و خوراک نمیخواهم. به راستی خداوند است که روزی میدهد و صاحب نیرو و قدرت است. هارون به او گفت: این هزار دینار را بگیر، صرف عیال و اولاد کن و با خیالی آسوده به عبادت پروردگار مشغول باش. فضیل گفت: ای که خدا تو را بزرگی داده است، من راه رستگاری را به تو نمایاندم و تو اینها را به من میدهی؟! خدا تو را سلامت دارد و به تو یاری دهد. سپس خاموش شد و دیگر سخنی با وی نگفت. از نزد او بیرون شدیم و هارون به من گفت: اگر تو مردی را به من مینمایی مردی باشد همانند این سیدالمؤمنین.
حکایت میکنند زن فضیل نزد وی رفت و گفت: میبینی ما چه تنگدستیم، اگر این نقدینه را میگرفتی میتوانستیم کار خود را سر و سامان دهیم. او در پاسخ گفت: من و شما همانند مردمی هستیم که شتری داشتند و از کار او نان بدست میآوردند. هنگامی که شتر پیر شد او را کشتند و گوشتش را خوردند. ای عیال، از گرسنگی بمیر، اما فضیل را نکش! همینکه این خبر به هارون رسید، گفت: نزد او رویم، باشد که دینار بپذیرد. فضل بن ربیع میگوید ما رفتیم و همینکه فضیل ما را شناخت بیرون آمد و بر روی خاک نشست و هارون الرشید نیز نزد او نشست و لب به سخن گشود، اما وی پاسخ نمیداد، ما در این حالت بودیم که کنیزکی زنگی بیرون آمد و فریاد زد: «از دیشب شیخ را آزار میدهی، برخیز و برو، خدایت ببخشاید» ما برخاستیم و رفتیم.
سید علییار غازی