Search
Close this search box.

در حقیقت عشق

3 dervish

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم و به نستعین (۱)

نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَیْنا إِلَیْکَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ کُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِینَ (سوره یوسف آیه ۳)

و لو لا کم ما عرفنا الهوى‏

و لو لا الهوى ما عرفناکم‏

گر عشق نبودى و غم عشق‏ نبودى

چندین سخن نغز که گفتى که شنودى؟

ور باد نبودى که سر زلف ربودى

رخسارهٔ معشوق به عاشق که نمودى؟

(۲) بدان که اوّل چیزى که حقّ سبحانه و تعالى بیافرید گوهرى بود تابناک، او را عقل نام کرد که «اوّل ما خلق اللّه تعالى العقل» و این‏ گوهر را سه صفت بخشید: یکى شناخت‏ حقّ و یکى شناخت خود و یکى شناخت آنکه نبود پس ببود. از آن صفت که بشناخت حقّ تعالى تعلّق داشت حسن پدید آمد که آن را «نیکویى» خوانند، و از آن صفت که بشناخت خود تعلّق داشت عشق پدید آمد که آن را «مِهر» خوانند، و از آن صفت که نبود پس به بود تعلّق داشت، حزن پدید آمد که آن را «اندوه» خوانند. و این هر سه از یک چشمه سار پدید آمده ‏اند و برادران‏ یکدیگرند، حسن که برادر مهین است در خود نگریست، خود را عظیم خوب‏ دید، بشاشتى در وى پیدا شد، تبسّمى بکرد، چندین هزار ملک مقرّب از آن تبسّم‏ پدید آمدند. عشق که برادر میانیست‏ با حسن، انسى داشت، نظر ازو بر نمى ‏توانست گرفت‏، ملازم خدمتش مى‏بود، چون تبسّم حسن، پدید آمد، شورى در وى افتاد، مضطرب شد، خواست که حرکتى کند، حزن که برادر کهین است در وى‏ آویخت، ازین آویزش آسمان و زمین پیدا شد.

(۳) چون آدم خاکى را علیه الصّلاة و السّلام‏ بیافریدند آوازه‏ در ملأ اعلى افتاد که از چهار مخالف خلیفه‏ اى را ترتیب دادند. ناگاه نگارگر تقدیر، پرگار تدبیر، بر تخته‏ٔ خاک نهاد، صورتى زیبا پیدا شد، این‏ چهار طبع را که دشمن یکدیگرند به دست این هفت رونده که سرهنگان خاصّ‌اند باز دادند تا در زندان شش جهتشان محبوس کردند. چندان که‏ جمشید خورشید، چهل بار پیرامن مرکز بر آمد، چون «أربعین صباحا» تمام شد، کسوت انسانیّت در گردنشان‏ افکندند تا چهارگانه، ‏ یگانه شد. چون خبر آدم [صلوات اللّه و سلامه علیه‏] در ملکوت شایع گشت، اهل ملکوت را آرزوى دیدار خاست، این‏ حال بر حسن عرض کردند. حسن که پادشاه بود گفت که‏ اوّل من یک سواره پیش‏ بروم، اگر مرا خوش آید روزى چند آنجا مقام کنم، شما نیز بر پى من بیایید. پس سلطان‏ حسن بر مرکب کبریا سوار شد و روى به شهرستان وجود آدم نهاد، جایى خوش و نزهتگاهى‏ دلکش یافت، فرود آمد، همگى آدم را بگرفت چنانک هیچ حیّز آدم نگذاشت. عشق چون از رفتن حسن خبر یافت، دست در گردن حزن آورد و قصد حسن کرد. اهل ملکوت چون واقف شدند یکبارگى بر پى‏ ایشان براندند. عشق چون به مملکت آدم رسید حسن را دید تاج تعزّز بر سر نهاده و بر تخت وجود آدم قرار گرفته، خواست تا خود را در آنجا گنجاند، پیشانیش به دیوار دهشت افتاد، از پاى در آمد. حزن حالى دستش بگرفت‏، عشق چون دیده باز کرد اهل ملکوت را دید که تنگ درآمده بودند. روى بدیشان نهاد، ایشان خود را بدو تسلیم کردند و پادشاهى خود بدو دادند و جمله روى به درگاه حسن نهادند. چون نزدیک رسیدند عشق که سپهسالار بود نیابت به حزن داد و بفرمود تا همه از دور، زمین بوسى کنند زیرا که طاقت نزدیکى نداشتند. چون اهل ملکوت را دیده بر حسن افتاد، جمله به سجود درآمدند و زمین را بوسه دادند که‏ «فَسَجَدَ الْمَلائِکَةُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ»

(۴) حسن مدّتى بود که از شهرستان وجود آدم رخت بر بسته‏ بود و روى به عالم خود آورده و منتظر مانده تا کجا نشان جایى یابد که مستقرّ عزّ وى را شاید. چون نوبت یوسف درآمد حسن را خبر دادند، حسن حالى روانه شد، عشق آستین حزن گرفت و آهنگ حسن کرد. چون تنگ درآمد حسن را دید خود را با یوسف بر آمیخته چنانکه میان حسن و یوسف هیچ فرقى نبود، عشق حزن را بفرمود تا حلقه تواضع بجنباند. از جناب حسن آوازى برآمد که کیست، عشق به زبان حال جواب داد که‏:

چاکر  به برت خسته جگر باز آمد

بیچاره به پا رفت و به سر باز آمد

حسن دست استغناء به سینه طلب باز نهاد، عشق به آوازى حزین این بیت بر خواند:

به حقّ آنکه مرا هیچ کس بجاى تو نیست

جفا  مکن  که مرا طاقت جفاى  تو  نیست‏

حسن چون این ترانه گوش کرد از روى فراغت جوابش داد:

اى‏ عشق شد آنکه بودمى من به تو شاد

امروز  خود  از  توام  نمى‏ آید  یاد

عشق چون نومید گشت‏ دست حزن گرفت و روى به بیابان‏ حیرت نهاد و با خود این زمزمه مى‏ کرد:

بر وصل تو هیچ دست پیروز مباد

جز جان من از غم تو با سوز مباد

اکنون که در انتظار روزم برسید

من خود رفتم کسى بدین روز مباد

(۵) حزن چون از حسن‏ جدا ماند عشق را گفت‏: ما با تو بودیم در خدمت حسن‏ و خرقه ازو داریم و پیر ما اوست، اکنون که ما را مهجور کردند، تدبیر آنست که هر یکى از ما روى به طرفى نهیم و به حکم ریاضت سفرى بر آریم، مدّتى در لگدکوب دوران ثابت قدمى بنمائیم و سر در گریبان تسلیم کشیم و بر سجّاده ملمّع قضا و قدر رکعتى چند بگزاریم‏، باشد که به سعى این‏ هفت پیر گوشه ‏نشین که مربّیان‏ عالم کون و فسادند به خدمت شیخ باز رسیم. چون برین قرار افتاد حزن روى به شهر کنعان نهاد و عشق راه به مصر برگرفت.

(۶) راه حزن نزدیک بود، به یک منزل به کنعان رسید، از در شهر، در شد، طلب پیرى مى‏ کرد که روزى چند در صحبت او به سر برد. خبر یعقوب کنعانى بشنید، ناگاه از در صومعهٔ او در شد، چشم یعقوب برو افتاد، مسافرى دید آشنا روى‏ و اثر مهر درو پیدا. گفت: مرحبا! به هزار شادى آمدى، بالاخره‏ از کدام طرف ما را تشریف داده ‏اى؟ حزن گفت: از اقلیم «ناکجاآباد» از شهر پاکان. یعقوب به دست تواضع سجّادهٔ صبر فرو کرد و حزن را بر آنجا نشاند و خود در پهلویش بنشست. چون روزى چند بر آمد یعقوب را با حزن انسى پدید آمد چنانکه یک لحظه بى‏ او نمى‏ توانست بودن‏. هر چه داشت به حزن بخشید، اوّل سواد دیده را پیش کش کرد که‏ «وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ»، پس صومعه را «بیت الاحزان» نام کرد و تولیت بدو داد.

از خصم چه باک چون تو یارم باشى

یا در غم هجر غمگسارم باشى

گو خصم کنار پر کن از خون جگر

چون تو به مراد در کنارم باشى

(۷) و ازان‏ سوى دیگر عشق شوریده، قصد مصر کرد و دو منزل یک منزل مى‏ کرد تا به مصر رسید و هم چنان‏ از گرد راه به بازار بر آمد:

عشق به بازار روزگار بر آمد

دمدمه حسن آن نگار بر آمد

عقل که باشد کنون چو عشق‏ خرامید

صبر که باشد کنون چو یار بر آمد

نام دلم بعد چند سال که گم بود

از خم آن زلف‏ مشکبار بر آمد

ولوله در شهر مصر افتاد، مردم‏ به هم بر آمدند، عشق قلندر وار، خلیع العذار، به هر منظرى گذرى و در هر خوش پسرى، نظرى مى‏ کرد و از هر گوشه‏ جگر گوشه‏ اى مى ‏طلبید، هیچ کس بر کار او راست نمى‏ آمد.

نشان سراى عزیز مصر باز پرسید و از در حجره زلیخا سر در کرد. زلیخا چون این‏ حادثه دید بر پاى خاست‏ و روى به عشق آورد و گفت: اى‏ صد هزار جان گرامى فداى تو، از کجا آمدى و به کجا خواهى رفتن و تو را چه خوانند؟ عشق جوابش داد که: من از بیت المقدّسم، از محلهٔ روح ‏آباد، از درب حسن. خانه‏ اى در همسایگى حزن دارم، پیشهٔ من سیاحتست، صوفى مجرّدم‏، هر وقتى روى به طرفى آورم، هر روز به منزلى باشم و هر شب جائى مقام سازم. چون در عرب باشم عشقم خوانند، و چون در عجم آیم مهرم خوانند. در آسمان به محرّک‏ مشهورم و در زمین‏ به مسکّن‏ معروفم، اگر چه دیرینه‏ا م هنوز جوانم و اگر چه‏ بى ‏برگم از خاندان بزرگم. قصّه من دراز است، «فى قصتى طول و انت ملول». ما سه برادر بودیم، به ناز پرورده و روى نیاز ندیده، و اگر احوال ولایت خود گویم و صفت عجایب‏‌ها کنم که آنجاست شما فهم نکنید و در ادراک شما نیاید، امّا ولایتیست که آخر‌ترین ولایتهاى ما آنست‏، و از ولایت شما به نه منزل کسى که راه داند آنجا تواند رسیدن. حکایت آن ولایت چنانکه به فهم شما نزدیک باشد بکنم.

(۸) بدان که‏ بالاى این کوشک نه اشکوب طاقیست که آن را «شهرستان‏ جان» خوانند و او باروئى دارد از عزّت و خندقى دارد از عظمت‏. و بر دروازهٔ آن شهرستان‏ پیرى جوان موکّلست و نام آن‏ پیر «جاوید خرد» است و او پیوسته سیّاحى کند چنانکه از مقام خود نجنبد و حافظى نیکست، کتاب الهى داند خواندن و فصاحتى عظیم دارد، امّا گنگست. و به سال‏ دیرینه است امّا سال ندیده است، و سخت کهن‏ است امّا هنوز سستى درو راه نیافته است. و هر که خواهد که بدان شهرستان‏ رسد ازین چهار طاق شش طناب بگسلد و کمندى از عشق‏ سازد و زین ذوق‏ بر مرکب شوق نهد، و به میل گرسنگى سرمه بیدارى در چشم کشد، و تیغ دانش بدست گیرد، و راه جهان کوچک برسد، و از جانب شمال درآید و ربع مسکون طلب کند. و چون در شهرستان رسد کوشکى بیند سه طبقه:

(۹) در طبقه اوّل دو حجره پرداخته و در حجره اوّل تختى بر آب‏ گستریده‏ و یکى بر آن تخت تکیه زده، طبعش به رطوبت مایل، زیرکى عظیم، امّا نسیان برو غالب. هر مشکلى‏ که برو عرضه‏ کنى در حال حلّ کند، و لیکن بر یادش نماند. و در همسایگى‏ او در حجره دوّم تختى از آتش گستریده و یکى بر آن تخت تکیه زده، طبعش به یبوست مایل، چابکى‏ جلد امّا پلید، کشف رموز دیر تواند کرد، امّا چون فهم کند هرگز از یادش نرود. چون‏ وى را ببیند چرب‏زبانى آغاز کند، و وى را به چیزهاى رنگین فریفتن گیرد و هر لحظه خود را به شکلى بر وى‏ عرضه‏ کند. باید که با ایشان هیچ التفاتى نکند و روى از ایشان بگرداند و بانگ بر مرکب زند و به طبقه دوّم رسد.

(۱۰) آنجا هم دو حجره بیند، در حجره اوّل تختى از باد گستریده و یکى بر آن تخت تکیه زده، طبعش به برودت مایل، دروغ گفتن و بهتان نهادن و هرزه ‏گویى‏ و کشتن و از راه بردن، دوست دارد، و پیوسته بر چیزى که نداند حکم کند. و در همسایگى او در حجره دوّم تختى از بخار گستریده، و بر آن تخت یکى تکیه زده، [طبعش به حرارت مایل، نیک و بد بسیار دیده،‌ گاه به صفت فریشتگان برآید و‌گاه به صفت دیوان‏]، چیزهاى عجب پیش او یابند، نیر نجات نیک داند، و جادوى ازو آموزند. چون وى را ببیند چاپلوسى پیش گیرد و دست در عنانش آویزد و جهد کند تا او را هلاک کند. تیغ با ایشان نماید و به تیغ بیم کند تا ایشان از پیش او بگریزند.

(۱۱) چون به طبقه سوّم‏ رسد حجره‏ اى بیند دلگشاى‏ و در آن حجره تختى از خاک پاک گستریده، بر آن‏ تخت یکى تکیه زده، طبعش به اعتدال نزدیک، فکر برو غالب، امانت بسیار نزدیک او جمع گشته‏، و هر چه‏ بدو سپارند هیچ خیانت نکند، هر غنیمت‏ که ازین جماعت حاصل کرده است بدو سپارد تا وقتى دیگرش بکار آید. و از آنجا چون فارغ شود و قصد رفتن کند، پنج دروازه پیش آید:

(۱۲) دروازه اول دو در دارد و در هر درى تختى گستریده است‏ طولانى بر مثال بادامى، و دو پرده یکى سیاه و یکى سپید در پیش آویخته و بندهاى بسیار بر دروازه زده، و یکى بر هر دو تخت تکیه زده‏ دیدبانى بدو تعلّق دارد. و او از چندین ساله راه بتواند دیدن، و بیشتر در سفر باشد، و از جاى خود بجنبد و هر جا که خواهد رود، و اگر چه مسافتى باشد به یک لمحه برسد، چون‏ بدو رسد بفرماید تا هر کسى را به دروازه نگذارد و اگر از جایى رخنه ‏اى پیدا شود زود خبر باز دهد.

(۱۳) و به دروازه دوّم رود، و دروازه دوّم دو در دارد، هر درى‏ را دهلیزیست دراز پیچ در پیچ‏ به طلسم کرده، و در آخر هر درى تختى گستریده مدوّر، و یکى بر هر دو تخت تکیه زده و او صاحب خبر است و او را پیکى در راه است‏ که همواره‏ در روش باشد. و هر صوتى‏ که حادث شود این پیک آن را بستاند و بدو رساند و او آن را دریابد و او را بفرماید تا هر چه شنود زود باز نماید و هر صوتى را به خود راه ندهد و به هر آوازى از راه نرود.

(۱۴) و از آنجا به دروازه سوّم رود، و دروازه سوّم هم دو در دارد، و از هر درى دهلیزى دراز می‌رود تا هر دو دهلیز سر به حجره ‏اى بر آرد و در آن حجره دو کرسى نهاده است و یکى بر هر دو کرسى نشسته، و خدمتکارى دارد که آن را باد خوانند. همه روز گرد جهان مى‏ گردد و هر خوش و ناخوش که مى ‏بیند بهره ‏اى بدو مى ‏آرد و او آن را مى ‏ستاند و خرج مى ‏کند، او را بگوید تا داد و ستد کم کند و گرد فضول نگردد.

(۱۵) و از آنجا به دروازه چهارم آید، و دروازه چهارم فراختر ازین سه دروازه است. و درین دروازه چشمه ‏ایست خوش آب و پیرامن چشمه دیواریست از مروارید، و در میان چشمه تختیست روان و بر آن تخت یکى نشسته است. او را چاشنى گیر خوانند، و او فرق کند میان چهار مخالف، و قسمت و ترتیب هر چهار او مى ‏تواند کردن‏. و شب و روز بدین کار مشغول است، بفرماید تا آن شغل در باقى کند الّا بقدر حاجت.

(۱۶) و از آنجا به دروازه پنجم آید و دروازه‏ پنجم پیرامن شهرستان در آمده است. و هر چه‏ در شهرستان است‏ میان این دروازه‏ است. و گرداگرد این دروازه بساطى گستریده است و یکى بر بساط نشسته چنانکه بساط ازو پر است، و بر هشت مخالف حکم مى‏ کند و فرق میان هر هشت پدید مى‏ کند و یک لحظه ازین کار غافل نیست، او را مفرّق‏ خوانند. بفرماید تا بساط درنوردد و دروازه بهم کند.

(۱۷) و چون ازین پنج دروازه بیرون جهاند میان شهرستان بر آید و قصد بیشه شهرستان کند. چون آنجا برسد آتشى بیند افروخته و یکى نشسته و چیزى بر آن آتش مى ‏پزد، و یکى آتش تیز مى‏ کند، و یکى سخت گرفته است تا پخته مى‏شود، و یکى آنچه‏ سر جوش و لطیف‌تر است‏ جدا مى ‏کند، و آنچه در بن دیگ مانده است جدا مى‏ کند و بر اهل شهرستان قسمت مى‏ کند. آنچه لطیف‌تر است به لطیف مى‏دهد و آنچه کثیف‌تر است به کثیف مى‏ رساند. و یکى استاده است دراز بالا و هر که از خوردن فارغ مى‏شود کوشش مى ‏گیرد و بالا مى‏ کشد. و شیرى و گرازى میان بیشه ایستاده است‏، آن یکى روز و شب به کشتن‏ و دریدن مشغولست و آن دیگر به دزدى کردن و خوردن و آشامیدن مشغول. کمند از فتراک بگشاید و در گردن ایشان اندازد و محکم فرو بندد و هم آنجاشان بیندازد، و عنان مرکب را سپارد، و بانگ بر مرکب زند، و به یک تک ازین‏ نه در بند به در جهاند [و به دروازه شهرستان جان رسد و خود را برابر دروازه رساند]. حالى پیر آغاز سلام کند و او را بنوازد و به خویش‏ خواند. و آنجا چشمه ‏اى است که آن را «آب‏ زندگانى» خوانند، در آنجاش‏ غسل بفرماید کردن. چون زندگانى ابد یافت، کتاب الهیش در آموزد.

(۱۸) و بالاى این شهرستان چند شهرستان دیگر است، راه همه بدو نماید و شناختش‏ تعلیم کند. و اگر حکایت آن شهرستان‌ها با شما کنم‏ و شرح آن بدهم فهم شما بدان نرسد و از من باور ندارید و در دریاى حیرت غرق شوید. بدین قدر اقتصار کنیم و اگر این چه گفتم‏ دریابید جان‏ سلامت ببرید.

(۱۹) چون عشق‏ این حکایت بکرد، زلیخا پرسید که سبب آمدن تو از ولایت خود چه بود؟ عشق گفت: ما سه برادر بودیم، برادر مهین را حسن خوانند و ما را او پرورده است، برادر کهین را حزن خوانند و او بیشتر در خدمت من بودى، و ما هر سه خوش بودیم. ناگاه آوازه ‏اى در ولایت ما افتاد که در عالم خاکى، یکى را پدید آورده‏ اند، بس بوالعجب‏ هم آسمانیست و هم زمینى، هم جسمانیست‏ و هم روحانى، و آن طرف‏ را بدو داده ‏اند و از ولایت ما نیز گوشه‏ اى نامزد او کرده ‏اند. ساکنان ولایت ما را آرزوى دیدن او خاست‏، همه پیش‏ من آمدند و با من مشورت کردند. من‏ این حال‏ بر حسن که پیشواى ما بود عرض‏ کردم، حسن گفت: شما صبر کنید تا من بروم و نظرى دراندازم، اگر خوش آید شما را طلب کنم. ما همه گفتیم که فرمان‏‌ توراست.

(۲۰) حسن به یک منزل به شهرستان‏ آدم رسید، جایى دلگشاى‏ یافت، آنجا مقام ساخت. ما نیز بر پى او برآمدیم‏. چون نزدیک رسیدیم طاقت وصول او نداشتیم، همه از پاى در آمدیم و هر یکى به گوشه‏ اى افتادیم، تا اکنون که نوبت یوسف در آمد نشان حسن پیش یوسف دادند. من و برادر کهین که نامش حزنست روى بدان جانب نهادیم، چون آنجا رسیدیم حسن پیش از آن شده بود که ما دیده بودیم‏. ما را بخود راه نداد، چندان که زارى بیش‏ مى‏ کردیم استغناء او از ما زیادت مى ‏دیدیم.

مى‏ کن که جفات مى‏ بزیبد

مى‏ کش که خطات مى‏ بسازد

بسیار بهى از آنچه بودى‏

نادیدن مات مى‏ بسازد

در گریه و آه سرد مى ‏کوش

کین آب و هوات مى ‏بسازد

(۲۱) چون دانستیم که او را از ما فراغتى حاصلست هر یکى روى به طرفى‏ نهادیم، حزن به جانب‏ کنعان رفت و من راه مصر برگرفتم. زلیخا چون این سخن بشنید خانه به عشق پرداخت و عشق را گرامى‏‌تر از جان خود مى ‏داشت تا آنگاه که یوسف به مصر افتاد. اهل مصر به هم برآمدند، خبر به زلیخا رسید، زلیخا این ماجرا با عشق بگفت، عشق گریبان زلیخا بگرفت و به تماشاى یوسف رفتند. زلیخا چون یوسف را بدید خواست که پیش رود، پاى دلش به سنگ حیرت درآمد، از دایره صبر به در افتاد، دست ملامت‏ دراز کرد و چادر عافیت بر خود بدرید و به یکبارگى سودایى شد. اهل مصر در پوستینش افتادند و او بى‏ خود این بیت می گفت:

ما على من باح من جرح‏

مثل ما بى لیس ینکتم

ز عموا أنّنى احبّکم

و غرامى فوق ما زعموا

(۲۲) چون یوسف عزیز مصر شد، خبر به کنعان رسید، شوق‏ بر یعقوب غلبه کرد. یعقوب این حالت‏ با حزن بگفت، حزن مصلحت چنان دید که یعقوب فرزندان را برگیرد و به جانب مصر رود. یعقوب پیش روى به حزن داد و با جماعت‏ فرزندان راه مصر برگرفت. چون به مصر شد از در سراى عزیز مصر در شد. ناگاه یوسف را دید با زلیخا بر تخت پادشاهى نشسته، به گوشه چشم اشارت کرد به حزن‏. حزن چون‏ عشق را دید در خدمت حسن به زانو در آمد، حالى‏ روى بر خاک نهاد، یعقوب با فرزندان موافقت حزن کردند و همه‏ روى بر زمین نهادند. یوسف روى به یعقوب آورد و گفت: اى پدر این تأویل آن خوابست که با تو گفته بودم: «یا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لِی ساجِدِینَ.»

(۲۳) بدان که از جمله نامهاى حسن یکى جمالست و یکى کمال و در خبر آورده ‏اند که «انّ اللّه تعالى جمیل یحب الجمال». و هر چه موجودند از روحانى و جسمانى طالب کمالند، و هیچ کس نبینى که او را به جمال میلى‏ نباشد، پس چون نیک اندیشه کنى همه طالب حسن‏ند و در آن مى‏ کوشند که خود را به حسن رسانند. و به حسن که مطلوب‏ همه است دشوار مى ‏توان رسیدن‏ زیرا که وصول به حسن ممکن‏ نشود الّا به واسطه عشق، و عشق هر کسى را به خود راه ندهد و به همه جائى مأوا نکند و به هر دیده روى ننماید، و اگر وقتى نشان کسى یابد که مستحقّ آن سعادت بود، حزن را بفرستد که وکیل درست‏ تا خانه پاک کند و کسى را در خانه‏ نگذارد، و در آمدن سلیمان عشق خبر کند و این ندا در دهد که‏ «یا أَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ لا یَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمانُ وَ جُنُودُهُ»، تا مورچگان حواسّ ظاهر و باطن هر یکى به جاى خود قرار گیرند و از صدمت‏ لشکر عشق به سلامت بمانند و اختلالى‏ به دماغ راه نیابد. و آنگه عشق باید پیرامن خانه بگردد و تماشاى همه بکند و در حجره دل فرود آید، بعضى‏ را خراب کند و بعضى را عمارت کند، و کار از آن شیوه اوّل بگرداند و روزى چند درین شغل بسر برد، پس قصد در‌گاه حسن کند. و چون معلوم شد که عشق است که طالب را به مطلوب مى‏ رساند جهد باید کردن که خود را مستعدّ آن گرداند که عشق را بداند و منازل و مراتب عاشقان بشناسد و خود را به عشق تسلیم کند و بعد از آن عجائب بیند.

سوداى میان تهى ز سر بیرون کن‏

از ناز بکاه و در نیاز افزون کن‏

استاد تو عشق است چو آنجا برسى

او خود به زبان حال گوید چون کن‏

(۲۴) محبّت چون به غایت رسد آن را عشق خوانند، «العشق محبّة مفرطة». و عشق خاصّ‌تر از محبّت است، زیرا که همه عشقى‏ محبّت باشد امّا همه محبّتى‏ عشق نباشد، و محبّت خاصّ‌تر از معرفت است زیرا که همه محبّتى معرفت باشد امّا همه معرفتى محبّت نباشد. و از معرفت دو چیز متقابل‏ تولّد کند که آن را محبّت و عداوت خوانند، زیرا که معرفت یا به چیزى خواهد بودن‏ مناسب و ملایم جسمانى یا روحانى که آن را خیر محض خوانند و کمال‏ مطلق خوانند و نفس انسان طالب آنست و خواهد که خود را بدانجا رساند و کمال حاصل کند، یا به چیزى خواهد بودن که نه ملایم بود و نه مناسب خواه جسمانى و خواه روحانى که آن را شرّ محض خوانند و نقص مطلق خوانند. و نفس انسانى دائماً از آنجا مى‏ گریزد [و از آنجاش نفرتى طبیعى بهحاصل مى ‏شود]، و از اوّل محبّت خیزد و از دوم عداوت. پس اوّل پایه معرفت است و دوّم پایه محبّت و سوّم‏ پایه عشق. و به عالم عشق که بالاى همه است نتوان رسیدن تا از معرفت و محبّت دو پایه نردبان نسازد و معنى «خطوطین و قد وصلت» اینست. و همچنانکه عالم عشق‏ منتهاى عالم معرفت و محبّت است، و اصل او منتهاى علماى راسخ و حکماى متألّه باشد و ازینجا گفته‏ اند

عشق هیچ آفریده را نبود

عاشقى جز رسیده را نبود

(۲۵) عشق را از عشقه گرفته ‏اند و عشقه آن گیاهیست که در باغ پدید آید دربن درخت، اوّل بیخ‏ در زمین سخت کند، پس سر برآرد و خود را در درخت مى‏ پیچد و همچنان مى‏ رود تا جمله درخت را فرا گیرد، و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ‏ درخت نماند، و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت مى‏ رسد به تاراج مى ‏برد تا آنگاه که درخت خشک شود. همچنان در عالم انسانیّت که خلاصه موجودات است درختیست منتصب القامة که آن بحبة القلب پیوسته است و حبة القلب در زمین ملکوت روید، هر چه دروست جان دارد چنانکه گفته‏ اند:

هر چه آن جایگه مکان دارد

پا به سنگ و کلوخ جان دارد

(۲۶) آن‏ حبّة القلب دانه‏ ایست که باغبان ازل و ابد از انبار خانه «الارواح جنود مجنّدة» در باغ ملکوت‏ «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی» نشانده است و به خودى خود آن را تربیت فرماید که «قلوب العباد بین أصبعین من أصابع الرحمن یقلّب‌ها کیف یشاء». و چون مدد آب علم‏ «مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیْ‏ءٍ حَیٍّ» با نسیم «انّ اللّه فى أیام دهرکم نفخات» از یمن یمین اللّه بدین حبة القلب مى ‏رسد، صد هزار شاخ و بال روحانى ازو سر بر مى ‏زند، از آن‏ بشاشت و طراوت، این معنى عبارت است که «انّى لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن». پس حبة القلب که آن را «کلمه طیبة» خوانند و شجره طیبه شود که [«ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا کَلِمَةً، طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ»]، و ازین‏ شجره عکسى در عالم کون و فساد است که آن را ظلّ خوانند و بدن خوانند و درخت منتصب القامة خوانند. و چون این شجره طیّبه بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسد عشق از گوشه ‏اى سر برآرد و خود را درو پیچد تا به جائى رسد که هیچ نم بشریّت درو نگذارد. و چندان که پیچ عشق بر این شجره زیادت‏ مى‏شود عکسش که آن شجره منتصب القامة است ضعیف‌تر و زرد‌تر مى‏شود تا به یکبارگى علاقه منقطع گردد. پس آن شجره روان مطلق گردد و شایسته آن شود که در باغ الهى جاى گیرد که‏ «فَادْخُلِی فِی عِبادِی وَ ادْخُلِی جَنَّتِی». و چون این شایستگى از عشق خواهد یافتن‏، عشق عمل صالح است که او را بدین مرتبت‏ مى ‏رساند که‏ «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ یَرْفَعُهُ». و صلاحیّت استعداد این مقامست، و آنچه گویند که فلان‏ صالح است یعنى مستعدّ است. پس عشق‏ اگر چه جان را به عالم‏ بقا مى ‏رساند تن‏ را به عالم فنا باز آرد، زیرا که در عالم کون و فساد هیچ چیز نیست که طاقت بار عشق تواند داشت. و بزرگى در این معنى گفته است‏:

دشمن که فتادست به وصلت هوسش

یک لحظه مبادا به طرب دسترسش

نى نى نکنم دعاى بد  زین  سپسش‏

گر دشمن از آهنست عشق تو بسش‏

(۲۷) عشق بنده ‏ایست خانه زاد که در شهرستان‏ ازل پرورده شده است، و سلطان ازل و ابد شحنگى کونین بدو ارزانى داشته است، و این شحنه هر وقتى بر طرفى زند و هر مدّتى نظر بر اقلیمى افکند. و در منشور او چنین‏ نبشته است که در هر شهرى که روى نهد، مى‏ باید که خبر بدان شهر رسد، گاوى از براى او قربان کنند که‏ «إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً»، و تا گاو نفس را نکشد قدم در آن شهر ننهد. و بدن انسان بر مثال شهریست، اعضاى‏ او کویهاى‏ او و رگهاى او جویهاست که در کوچه رانده ‏اند، و حواس او پیشه‏ وران‏ند که هر یکى به کارى مشغول‏ند.

(۲۸) و نفس گاویست که درین شهر خرابی‌ها مى‏ کند و او را دو سرست یکى حرص و یکى امل‏، و رنگى خوش دارد، زردى روشن است فریبنده، هر که درو نگاه کند خرّم شود، «صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُ‌ها تَسُرُّ النَّاظِرِینَ». نه پیر است‏ که به حکم‏ «البرکة مع اکابرکم» بدو تبرّک جویند، نه جوانست که به فتواى «الشباب شعبة من الجنون» قلم تکلیف از وى‏ بردارند، نه مشروع دریابد، نه معقول‏ فهم کند، نه به بهشت نازد، نه از دوزخ ترسد، که‏ «لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ عَوانٌ بَیْنَ ذلِکَ».

نه علم نه دانش نه حقیقت نه یقین‏

چون کافر درویش نه دنیا و نه دین

نه به آهن ریاضت زمین بدن‏ را بشکافد تا مستعدّ آن شود که تخم عمل درو افشاند، نه به دلو فکرت از چاه استنباط آب علم مى‏ کشد، تا به واسطه معلوم به مجهول رسد. پیوسته‏ در بیابان خودکامى‏ چون افسار گسسته مى‏ گردد، «لا ذَلُولٌ تُثِیرُ الْأَرْضَ وَ لا تَسْقِی الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لا شِیَةَ فِیها». و هر گاوى‏ لایق این‏ قربان نیست و در هر شهرى این چنین گاوى نباشد، و هر کسى را [آن دل نباشد که این گاو قربان تواند کردن‏] و [همه وقتى این توفیق به کسى روى ننماید].

سال‌ها باید که تا یک سنگ اصلى ز آفتاب

لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن

تمت الرسالة و الحمد للّه ربّ العالمین و صلواته على خیر خلقه و آله اجمعین و سلّم تسلیما ‏


منبع: رسائل شیخ اشراق