مخفى نماند که جناب شیخ ما قدّسسرّهالعزیز مىفرماید که غایت قصوى در ایجاد عالم حسّ خلقت انسانست و غایت خلقت انسان اتصالست به ملأ اعلى و فناء در حق و بقاء به حق کما قال اللّه تعالى وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ و در حدیث قدسى مىفرماید خلقت الأشیاء لأجلک و خلقتک لأجلى و در حدیث دیگر مىفرماید لولاک لما خلقت الأفلاک و از جناب مقدّس نبوى(ص) روایت کردهاند که فرمود یا على(ع) لو لا نحن لما خلق اللّه آدم و لا حوّا و لا الجنّة و لا النّار و لا السّماء و لا الأرض فلو لا الحقیقة لم توجد الحقیقة.
ناچار است اینکه بوده باشد وجود او مستمر در جمیع دهور و اعصار چه که با اوست قوام امر و دوام نوع و محفوظ مىماند به سبب وجود او بلاد و هدایت مىیابد بدو عباد و تمسّک به السّماوات و الأرضون و اگر وجود او نباشد در هر عصرى از اعصار وجود عالم عبث خواهد بود و مثمر به ثمرى و منتهى به غایتى نخواهد بود پس فانى خواهد شد چنانکه قطب الاولیا ابى الحسن الرّضا علیه التّحیّة و الثناء فرموده است:
لو خلت الأرض طرفة عین من حجّة لساخت بأهلها و فرموده است حضرت صادق(ع) لو بقیت الأرض بغیر امام لساخت باهلها و فرموده است حضرت باقر(ع) لو انّ الامام رفع عن الأرض لساخت باهله کما یموج البحر باهله.
و امثال اینها احادیث بسیار است که دلالت بر استمرار وجود انسان کامل دارد و بالجمله مقصود از خلقت انسان منحصر است در وجود خلیفه که اشاره فرموده است به آن بارىتعالى در آیهی إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً و خلقت سایر اکوان از جمادات و نباتات و حیوانات از جهت احتیاج به ایشانست در معیشت و انتفاع به آنهاست در خدمت و تا آنکه ضایع و مهمل نگردد مواد گردیده است صاف و زبده آنها در خلقت انسان چه حکمت الهیّه و رحمت ربّانیّه اقتضا مىکند که فوت نشود حقّى از حقوق بلکه برسد بر هر مخلوقى از سعادت به قدر استعداد خود. پس آن خلیفه و نایب حق در ارض یا نبى است یا ولى یا رسولاللّه یا غیر او و ولى یا امام است یا غیر او و سبب انقسام به این اقسام اختلاف تحصیل اشخاص است علوم را چه حصول آنها بدیهى نیست در باطن انسان بلکه به وجوه مختلفه باشد پس گاهى به اکتساب و تعلّم است و نامیده مىشود به استبصار و اعتبار و او طریقه اهل نظر است از علماء و حکماء و گاهى هجوم مىآورد به او علوم و نمىداند که از کجا مىرسد چه بوده باشد مسبوق بشوقى یا نه و چه مطّلع شود بر سببى که مفید است او را یا نه چهگاه مىباشد به مشاهده ملکى است که مبهم است حقایق را از قبل حق و شنیدن حدیث او و گاه مىباشد شنیدن او بدون دیدن و گاه باشد دیدن در قلب بدون شنیدن و گاه مىباشد هجوم در خواب همچنانکه مىباشد در بیدارى و مشاهده مختص به انبیاء مىباشد و حدیث از براى اوصیاء نیز مىشود. پس نبى کسى است که وحى مىکند خداى تعالى به سوى او به عمل و به رسول وحى مىکند به عمل و تبلیغ و به وى حدیث مىکند او را ملک به عمل و تبلیغ پس هر رسول نبىّ است و نیست عکس این و هر رسولى یا نبىّ است یا امام پس محدث است و نیست عکس این و هر رسولى امام است و نیست عکس این و نیست نبى مگر آنکه جنبهی ولایت او مقدّم است بر امامت او و ولایت باطنِ نبوّتست و امامت و نبوّت باطن رسالت و باطن هر شیئى اشرف و اعظم است از ظاهر او چه ظاهر محتاج است به باطن و باطن مستغنى است از ظاهر و از جهت باطن اقربست به سوى حق و از جهت آنکه هر یک از نبوّت و ولایت صادر است از حق و متعلّق است به او و هر یک از رسالت و امامت صادر است از حق و متعلّق است به عباد او پس نبوّت و ولایت افضلاند و وجه دیگر آنکه هریک از رسالت و امامت متعلّقند به مصلحت وقت و نبوّت و ولایت نیست تعلّقى مر هر دو را به وقتى دون وقتى و با اینهمه واجب نیست اینکه بوده باشد ولى اعظم از نبى و نه از رسول و نه از امام و نه نبى اعظم از رسول بلکه امر در همه اینها برعکس است چه هر ولى و نبى تابعست یا رسولى یا امامى یا نبى را که تابع رسول باشد و مرتبه تابع انزلست از مرتبهی متبوع یا اینکه از براى هریک از نبى و امام دو مرتبه است و از براى رسول سه مرتبه و از براى ولى یک مرتبه پس کسى که گفته است ولایت فوق نبوّتست مقصود او در شخص واحد است که نبى از این جهت که ولى است اشرفست ولایت او از نبوّت او و همچنین امام از آن جهت که ولیست اشرفست از امامت او و چگونه مىتواند که ولى افضل باشد از نبى مطلقا و حال آنکه نیست ولى مگر آنکه تابع از براى او چنانچه فرموده است خاتمالانبیاء که افضلند امیرالمؤمنین(ع) و سایر معصومین از سایر انبیاء و اولیاء و از براى هریک از نبوّت و ولایت دو اعتبار است اعتبار اطلاق یعنى ملاحظه او بر وجه عموم و اعتبار تقیید که ملاحظه اوست بر وجه خصوص و نبوّت مطلقه حقیقتى است حاصل در ازل و باقى تا ابد و او اطّلاع نبى است که مخصوص است با او بر استعداد جمیع موجودات به حسب ذات ایشان و عطا کردن هر صاحب حقى راست به حقى که طلب مىکرد او را به زبان استعداد خود از جهت تعلیم حقیقى ازلى و صاحب این موسوم است به خلیفه اعظم و قطب اقطاب و انسان کبیره آدم حقیقى و تعبیر شده است از او به قلم اعلى و عقل اوّل و روح اعظم و به سوى او اشاره کرده است حضرت نبوى(ص) بقوله اوّل ما خلق اللّه نورى و کنت نبیّا و آدم بین الماء و الطّین و غیر این و به او مستند است همه علوم و به سوى او منتهى مىشود جمیع مراتب و مقامات چه نبى و چه رسول و چه ولى و چه وصى و باطن این نبوّت ولایت مطلقه است و او عبارتست از حصول مجموع این کمالات به حسب باطن در ازل و بقاء او تا ابد و رجوع مى کند به فناء عبد در حق و بقاء به او و به سوى او اشاره کرده است حضرت نبوى(ص) انا و علىّ من نور واحد و خلق اللّه روحى و روح علىّ ابن ابى طالب قبل ان یخلق الخلق بالف عام و بعث علىّ مع کلّ نبىّ سرّا و معى جهرا و قول سیّد النّبیّین کنت نبیّا و آدم بین الماء و الطّین و قوله انا وجه اللّه و انا جنب اللّه و انا ید اللّه و انا قلم الأعلى و انا اللّوح المحفوظ تا آخر آنچه وارد شده است در خطبة البیان و غیر او و قول صادق(ع) انّ الصّورة الإنسانیّة هى اکبر حجّة اللّه على خلقه و هى الکتاب المبین الذى کتبه بیده و هى الهیکل الذى بناه بحکمته و هى مجموع صور العالمین و هى صراط المستقیم الى کلّ خیر و هى جسر الممدود بین الجنّة و النّار.
و اگر ختم شود به او تبلیغ احکام و تادیب اخلاق و تعلیم حکمت و قیام به سیاست پس این نبوّت تشریعى است و مخصوص است به رسالت و قیاس کن بر او ولایت مقیّده را پس هریک از نبوّت و ولایت ازین حیثیّت که صفت الهیّه است مطلقه است و از جهت استنادش به انبیاء و اولیاء مقیّد است و تقوّم مقیّد به مطلق است و مطلق ظاهر است در مقیّد پس نبوّت کلّ انبیاء جزئیات نبوّت مطلقه است و همچنین ولایت اولیاء جزئیّات ولایت مطلقه است و از براى هریک از اقسام اربعه مرتبه خاتمیّت است یعنى مرتبه که فوق او مرتبه و مقامى دیگر نیست و آن مقام مختصست به شخصى که مخصوص به او گردیده است و مى باشد رجوع جمیع انبیاء و رسل به سوى چنانچه بود از براى جناب مقدّس نبوىّ(ص) چه او در عالم ارواح کلّ و مرجع جمیع بود و همچنین در عالم اجسام چنانکه بود از براى سیّد الاوصیاء هرچند که در عالم حسّ بعد از جمیع بود چه نور ولایت منفک نمى شود از نور نبوّت و نور نبى از نور ولى مثل نور نفس از نور عقل و اگر نور نبوّت و ولایت متّحد و مجتمع با هم ازلا و ابدا نبودند نمى فرمودند جناب مقدّس نبوى(ص) خلق اللّه نورى و نور علىّ بن ابى طالب من شىء واحد و نورى و نوره واحد و انّه منّى و انا منه نفسه نفسى و کسى که انکار نماید تقدیم عالم روحانى را بر عالم جسمانى نیست عاقل و هست جاهل زیرا که تنطق نموده است به او قرآن و اخبار و حکم کرده اند به او حکماء و عرفاء و نبوّت مقیّده کامل شد و رسید به غایت آن به تدریج و اصل آن از حضرت آدم(ع) بود و شروع کرد به نموّ و ترقى تا رسید کمالش به جناب مقدّس نبوى(ص) و ازاین جهت گشت خاتم الانبیاء و همچنین ولایت مقیّده تا آنکه مى رسد غایتش به حضرت مهدى(ع) که وعده کرده شده است ظهور او و اوست امام زمان که مضمون حدیث من لم یعرف امام زمانه فقد مات میتة جاهلیّة.
امروز اشاره به اوست و خلیفهی دوران اوست و خاتم ولایت محمّدیه اوست و به اوست بقاء دنیا و به دست اوست رزق خلق و به فقد او و موت او قیام مىشود قیامت و خراب مىگردد دنیا و رجوع مى شود به آخرت…
بدان که صوفیّه انسان کامل را به اسامى مختلفه خواندهاند و از وجهى و مناسبتى به اسمى مسمّى کرده اند منجمله قطب و اسرافیل و جبرائیل و میکائیل و آدم گفته اند.
قطب وقت است او و اسرافیل جان
مرده سازد زنده سازد در زمان
گر سرافیلش بخوانى تو رواست
جبرئیلش گر بگوئى تو بجاست
اوست میکائیل ارزاق حضور
اوست عزرائیل نفس پرشرور
آدم کلّ است و مسجود ملک
غایت ایجاد و مقصود فلک
نوحش گفتهاند براى آنکه نجات دهنده از طوفان بلاست و ابراهیم گفتهاند زیرا که از نار هستى گذشته و نمرود خواهش را کشته و خلیل حضرت حق گشته است و موسى نامیدهاند جهت اینکه فرعون هستى را به نیل نیستى غرق نموده و در طور قرب مناجات مىکند و خضر گفتهاند براى آنکه آب حیوان علم لدنّى خورده و به حیات جاودانى پى برده است و الیاس و داود و سلیمان و افلاطون و لقمان و جالینوس و عیسى و مهدى و هادى گفتهاند.
مهدى و هادى ویست اى راهجو
هم به نهان هم نشسته روبرو
صاحبالامر و صاحب الزّمان و اسکندر و سیمرغ و هماى و یوسف و آفتاب و ماه و سحاب و مجرّد و قلندر و آیینه گفتهاند.
گفت من آیینهام مصقول دوست
ترک و هندو در من آن بیند که اوست
پیر مِى فروش و ساقى و مطرب و صوفى و مرشد و شیخ و مؤمن ممتحن و محسن و صالح و عارف و معشوق و عزیز و کامل و پادشاه و عالم ربّانى و غوث و سواد اعظم و امّ القرى واصل و اصول و دلبر و امثال اینها به عبارتى و استعارتى حضرت انسان کامل را نام برند و به مناسبتى نفس کلّ را یاد کنند. بارخدایا به حرمت واصلان درگاهت و به عزّت کاملان آگاهت و به حقّ مقرّبان بارگاهت که ما را به صحبت دوستان خود موفّق گردان و از خدمت اولیاى خویش محروم مکن و به دیدار بیگانکان کوى آشنا مگردان مبتلا و صلّى اللّه على محمّد و آله اجمعین. [۱]
[۱] زین العابدین شیروانى، بستان السیاحه، ۱جلد، چاپخانه احمدی – تهران، چاپ: اول، ۱۳۱۵ ه. ش.