Search
Close this search box.

چند حکایت و چند نکته

chand nokteروزی خواجه‌ای در میان گروهی از عوام، اندر فواید سحرخیزی سخن می‌راند که‌ ای مردم همانند من که همواره صبح زود از خواب برمی‌خیزم عمل کنید که فواید بسیاری بر آن است. بهلول که در آن جمع بود گفت؛‌ ای خواجه!!؟ «تو از خواب برنمی‌خیزی، از رختخواب برمی‌خیزی! و میان این دو، تفاوت از زمین است تا آسمان» (درک درست از یک پند، سرآغاز یک تغییر درست است، ازامروز از خواب برخیزید، نه از رختخواب…)

*

بزرگی را گفتند رازِ همیشه شاد بودنت چیست؟ گفت: دل بر انچه نمی‌ماند نمی‌بندم؛ فردا یک راز است نگرانش نیستم؛ دیروز یک خاطره بود حسرتش را نمی‌خورم؛ و امروز یک هدیه است قدرش را می‌دانم؛ از فشار زندگی نمی‌ترسم چون می‌دانم که فشار، توده‌ی زغال سنگ را به الماس تبدیل می‌کند… می‌دانم خدای دیروز و امروز خدای فردا هم هست… ما اولین بار است که بندگی می‌کنیم ولی او قرن‌هاست که خدایی می‌کند… پس به او اعتماد دارم… برای داشتن اینچنین خدایی همیشه ممنونم.

**

پادشاهی بر «بقراط» گذشت و گفت: هر حاجتی داری از من بخواه تا آن را برآورده سازم. بقراط گفت: گناهان مرا پاک کن. پادشاه گفت: نتوانم. بقراط گفت: پیرم، مرا جوان گردان. پادشاه گفت: نتوانم. بقراط گفت: از چنگال مرگ، مرا بِرَهان. پادشاه گفت: نتوانم. بقراط گفت: حاجت خواستن از ناتوان روا نباشد.

***

روزی شیخ ابوسعید ابوالخیر با جمعی صوفیان به درِ آسیایی رسیدند. اسب بازداشت و ساعتی توقف کرد. پس گفت: می‌دانید که این آسیا چه می‌گوید؟ می‌گوید که تصوف این است که من دارم. درشت می‌ستانم و نرم باز می‌دهم و گردِ خود طواف می‌کنم. سفر در خود می‌کنم تا آنچه نباید از خود دور می‌کنم. (اسرارالتوحید)

****

گوته نویسنده و نقاش بزرگ آلمانی: در کشور دانمارک با قطار سفر می‌کردم.. بچه‌ای بسیار شلوغ می‌کرد.. خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید.. آن بچه قبول کرد و آرام شد.. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم… ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته‌ای…
به او گفته‌ای شکلات می‌خرم ولی نخریدی! با کمال تعجب بازداشت شدم!! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی! آن‌ها با نظر عجیبی به من می‌نگریستند که تو دروغ گفته‌ای آن هم به یک بچه! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه‌ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد! آن‌ها گدای یک بسته شکلات نبودند… آن‌ها نگران بدآموزی بچه‌شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگتر‌ها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند!

*****

استاد ریاضی داشتیم، در وقت خارج از درس، می‌گفت: اعدادِ کوچک‌تر از یک، خواص عجیبی دارند، شاید بتوان آن‌ها را با انسان‌های تنگ‌نظر مقایسه کرد. مثلاً (۲۰ ) وقتی در آن‌ها ضرب می‌شوی یا می‌خواهی با آن‌ها مشارکت کنی، تو را نیز کوچک می‌کنند. ۶۰  = ۲ . ۰ × ۳  وقتی می‌خواهی با آن‌ها تقسیم شوی یا مشکلاتت را با آن‌ها تقسیم کنی و بازگو کنی، مشکلاتت بزرگ‌تر می‌شوند.   ۱۵=۲ . ۰ ÷ ۳ وقتی با آن‌ها جمع می‌شوی و در کنار آن‌ها هستی مقدار زیادی به تو اضافه نمی‌شود و چیزی به تو نمی‌آموزند. ۲. ۳ = ۳+۲ . ۰  و اگر آن‌ها را از زندگی کم کنی چیز زیادی از دست نداده‌ای!!! ۸۲ = ۲ . ۰ – ۳ زندگیِ ارزشمند خودتان را به‌خاطر آدم‌های کوچک و حقیر، بی‌ارزش نکنید و به بزرگی خودتان ایمان داشته باشید.

Tags