با آزادگان و آزادیخواهان معاشر بود. با کژیها، خرافات، حجاب، سینهزنی، ریا، دروغ و دزدی مخالفت میکرد. ایرج میرزا در اشعارش با انسان صادق است. دروغ نمیگوید. روشن، روان و صاف و به قول خودش پوستکنده حرف میزند.
دل کندن از گنجینههای باغ پر صفای ظهیرالدوله در شمیران غیرممکن است. در گشت و گذار میان این فضای دلانگیز، خاطرات زیادی در ذهن و فکر انسان زیر و رو میشوند. خاطراتی که همه مشحون از زیبایی و شگفتی است. آیا انسانهای خوبی که در این محل آرمیدهاند، دستچین شدهاند؟ چه چیزی باعث شده تا ملکالشعرای بهار، ایرج میرزا، رشید یاسمی، رهی معیری و فروغ فرخزاد در کنار یکدیگر و در دل خاکِ این گورستان به آرامش ابدی برسند؟ آیا این یک اتفاق است؟ یا چیز دیگری است. در هر حال هر چه هست این فضا عطرآگین از سخنان و اشعار زیبای این سرایندگانِ بنام است. هر یک در گوشهای و کناری برای خود عالمی دارند.
این بار خیالم از پیرزن سرایدار راحت است که دیگر به سراغم نمیآید. بنابراین عاشقانه بر سر هر گوری مینشینم و گمشدگانِ خود را میجویم. خاک آنها را میبویم و درد دلهای خودم را با آنها در میان میگذارم.
دلم میخواهد شما را با این عزیزانی که در اینجا آرمیدهاند بیشتر آشنا کنم. به سراغ کدام یک این بار برویم؟
به نزدیکیهای خودم نگاه میکنم. گویی چشمهای نگرانِ شاعری شیرینسخن و نقادی زبردست مرا به سوی خود میخواند. بدون اراده گام پیش مینهم و در کنار گور ایرج میرزا مینشینم. به یاد دوران کودکی خود میافتم. به یاد دبستان رفتن و کتابهای مدرسه که با «آب، بابا، بار» شروع میشد و سالهای بعد از آن که کتاب فارسی را با چه عشق و علاقهای میگشودم و بعضی از شعرهای آن را حفظ میکردم. آیا این شعر را یادتان میآید؟
گویند مرا چو زاد مادر پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها برِ گاهوارهٔ من بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوهٔ راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت
که ما با چه شور و حالی آن را میخواندیم و از حفظ میکردیم. حال من بر سر گورِ شاعر این شعر نشستهام و با او درد دل میکنم. میگویم: «ایرج جان تو که عاشق بودی و عشق وطن و مردمش تمام وجودت را فرا گرفته بود، حال و روز ما را نمیدانی. مدتها است که ما دیگر معنی عشق و محبت را درک نمیکنیم. گرفتاریها و سردرگمیها در زندگی نمیگذارد که لبخند به لبهایمان بنشیند. تو خودت گفتی که چشمت به دنبال ماست. تو خودت سرودی که گور تو مدفن عشق جهان است. حال من به گنجینهٔ عشق جهانی رسیدهام. آمدهام تا از تو یادی کنم. آمدم تا دل تو را شاد کنم. ایرج عزیز نیستی تا ببینی بر سر عشق چه آمده است. نیستی تا ببینی حال ما چگونه است و چه بر سر سرزمینی که عاشق آن بودی، رفته است.
چشمهایم به شعرِ روی سنگ مزار او میافتد، بیاختیار اشک از چشمانم جاری میشود و زیر لب زمزمه میکنم:
ای نکویان که در این دنیایید یا از این بعد به دنیا آیید
اینکه خفتهست درین خاک منم ایرجم، ایرج شیرین سخنم
مدفن عشق جهان است اینجا یک جهان عشق، نهان است اینجا
عاشقی بود به دنیا فنِ من مدفن عشق بُوَد، مدفن من
هر که را روی خوش و خوی نکوست مرده و زندهٔ من عاشق اوست
گرچه امروز به خاکم مأواست چشم من باز به دنبال شماست
بگُذارید به خاکم قدمی بنشینید بر این خاک دمی
گاهی از من به سخن یاد کنید در دل خاک، دلم شاد کنید
ایرج میرزا در اشعارش با انسان صادق است. دروغ نمیگوید. روشن، روان و صاف و به قول خودش پوستکنده حرف میزند. او که شاهزادهٔ قاجار بود به دربار و نزدیکی با سلاطین قاجار پشتپا زد. بر اثر خدمت طولانی و بینتیجه در دستگاههای دولتی، با حقایق تلخ و زندگیِ محنتبار مردم سرزمینش آشنا بود. به خوبی میدانست که برای آزادی مردم باید وضع اجتماعی آن زمان زیر و رو شود، ولی برای انجام این کار امکاناتی نداشت. به هر جایی که ممکن بود این خواستهاش عملی شود، کمک کرد. دل به کلنل محمدتقی پسیان بست و نتیجهای نگرفت. بنابراین از تنها ابزاری که داشت در جهت روشنگری مردم و مبارزه با خرافات و فقر و دزدی و نادرستی که سرتاسر جامعهٔ زمان او را فرا گرفته بود، استفاده کرد. چارهای جز این نداشت. آنهایی که ایرج را به خاطر استفاده از بعضی کلمات و اشعار هجو سرزنش میکنند، واقعیت آن زمان را در نظر نمیگیرند که ایرج میدید خاندان قاجار افرادی بیعرضه و بیلیاقت هستند. اطراف آنها را انسانهای وطنفروش و بیهمت گرفتهاند. دولتهای اجنبی مثل انگلیس و روس تا حد نابودی کشور ایستادهاند و از مردمِ فقیر، بیسواد و بیپشتیبان هم کاری ساخته نیست. بنابراین فریاد بر میآورد و وضعیت اسفناک کشور را به گوش حکمرانان و مسئولان میرساند و چون نتیجه و اقدامی نمیدید، جسورانه و بیمحابا دست به قلم میبرد و میسرود:
سیاست پیشگان در هر لباسند به خوبی همدگر را میشناسند
همه دانند زین فن سودشان چیست به باطن مقصد و مقصودشان چیست
از این رو یکدگر را پاس دارند یکیشان گر به چاه افتد درآرند
نمیدانی که ایران است اینجا حراج عقل و ایمان است اینجا
بزرگان وطن را از حماقه نباشد بر وطن یک جو علاقه
یکی از انگلستان پند گیرد یکی با روسها پیوند گیرد
به مغز جمله این فکر خسیس است که ایران مال روس و انگلیس است
بزرگانند درد اختیاری ولی این دسته درد اضطراری
به غیر نوکری راهی ندارند والا در بساط آهی ندارند
تهیدستان گرفتار معاشند برای شام شب اندر تلاشند
از آن گویند گاهی حرف قانون که حرف آخرِ قانون بُوَد نون
اگر داخل شوند اندر سیاست برای شغل و کار است و ریاست
رعایا جملگی بیچارگانند که از فقر و فنا آوارگانند
ز ظلم مالک بیدین هلاکند به زیر پای صاحبملک خاکند
ایرج میرزا که همزمان با عصر انقلاب مشروطیت بود، با آزادگان و آزادیخواهان معاشرت داشت. به زبان فرانسه و تجدد و مظاهر تمدن در غرب آشنا بود. به اروپا سفر کرده بود. پیشرفتهای مردمِ آنجا را دیده بود و میدانست که توسعه و پیشرفت فقط در اثر حکومت دموکراسی و ترویج آزادی میسر است. بنابراین، مجموعهٔ این شرایط و اطلاعات از او شاعری ترقیخواه و روشنفکر ساخته بود که با کژیها، خرافات، حجاب، سینهزنی، ریا، دروغ و دزدی مخالفت میکرد. او متأثر از شرایط محیطی، اشعار و سرودههایی از خود به یادگار گذاشته است که بسیاری از آنها در ادبیات معاصر کشورمان جزو شاهکارهای ادبی به حساب میآیند.
نگارنده را گمان بر آن است که در دیوان ایرج میرزا اشعار و سرودههایی پیدا میشود که از لحاظ اخلاقی و آموزش مفاهیم اعتقادی بسیار جایگاه بالایی دارد. یکی از روشهای علمی آموزش مثبت آن است که از راه بیان مفاسدِ یک عمل، طوری آن را جلوه داد که به طور غیرمستقیم افراد از آن دوری جویند. نمونههای بسیار ارزندهٔ آن شعری است که ایرج در مذمت میگساری سروده است. این شعر تأثیرش در روی جوانان و افرادی که در این کار افراط میکنند از هزاران کتاب، قصه، موعظه و نصیحت که هزاران سال توسط مذهبیون، اصلاح طلبان، معلمان و ناهیان صورت گرفته، بیشتر است.
ابلیس شبی رفت به بالین جوانی آراسته با شکل مهیبی سر و بر را
گفتا که: منم مرگ و اگر خواهی زنهار باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را
یا آن پدر پیر خودت را بکشی زار یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را
یا خود ز می ناب بنوشی دو سه ساغر تا آنکه بپوشم ز هلاک تو نظر را
جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را
از سرودههای ایرج میرزا، «عارف نامه»، «قطعه مادر» و مثنوی «زهره و منوچهر» بسیار معروف است. زبان هنری ایرج میرزا در مثنوی زهره و منوچهر بسیار زیبا و رمانتیک است. به طوری که او را میتوان یکی از افرادی دانست که نوآوری و سرآغاز تجدد در آثارش فراوان است. ایرج در استفاده از کلمات و لغات بیگانه در شعر مهارت خود را نشان داده است. او از بسیاری از معاصران خود باسوادتر و روشنفکرتر بود. شعر ایرج نمونهٔ بارز «سهل ممتنع» در میان شاعران است و به همین جهت بعضیها او را «سعدی ثانی» نامیدهاند. از همه مهمتر شعر او را عموم مردم میفهمند و میخوانند و این هنری است که هر شاعری ندارد.
ایرج در سال ۱۲۵۱ هجری قمری در تبریز به دنیا آمد و پس از یک زندگی سرتاسر پر آشوب و دغدغه که در اواخر آن حتی در سختی معیشت میکرد، سرانجام در بیست و دوم اسفندماه ۱۳۰۴ خورشیدی ساعتی به غروب مانده، در اثر سکتهٔ قلبی درگذشت و در آرامگاه ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. ایرج دنبال مال و منال دنیا نبود و از القاب و عناوین درباری فرار میکرد. او زندگی مرفهی نداشت و فشارهای زندگی و خودکشی پسرش باعث شد که او در ۵۳ سالگی با جهان وداع کند.
سخن دربارهٔ ایرج بسیار است ولی ما این مطلب را با بیان ویژگیهای یکی از سرودههای انتقادی او به نام «عارف نامه» پایان میدهیم. عارف نامه در قالب مثنوی و بر وزن «مفاعیلن مفاعیلن فعولن» در ۵۱۵ بیت سروده شده و یکی از مشهورترین منظومههای ادبیات فارسی بعد از مشروطه است. اگر چه این منظومه در هجو عارف قزوینی سروده شده ولی دیدی انتقادی به مسائل سیاسی و اجتماعی و نکوهش و مخالفت با حجاب و خانهنشینی زنان دارد. ایرج در لباس طنز به عارف توصیه میکند که اگر او میخواهد فارغبال زندگی کند بهتر است از سیاست و سیاستبازان دوری جوید و در سر منبر از بزرگان یاد کند:
تو این کِرم سیاست چیست داری چرا پا بر دُم افعی گذاری
سیاستپیشهمردم حیلهسازند نه مانند من و تو پاکبازند
تماماً حقهباز و شارلاتانند به هر جا هر چه پاش افتاد آنند
سر منبر وزیران را دعا کن به صدق اَر نیست ممکن با ریا کن
به قلم حسن گلمحمدی منتشره در سایت شهروند