حضرت صالحعليشاه در كمك و مساعدت به نيازمندان علاقه و توجّه خاصّى داشته و در انجام آن اعمّ از واجبات و مستحبات يا وجوه شرعيهاى كه نزد ايشان بود اهتمام خاص ابراز كرده و نيز دقت داشتند كه اولاً بهصورت مخفيانه و دور از انظار داده شود و حتى گاهى خود شخص نيز متوجّه نمىگرديد كه از كجا به او كمك شده است
بسماللَّه الرحمن الرحيم
چنان پر شد فضاى سينه از دوست
كه نقش خويش گم شد از ضميرم
مخلص بدون اينكه خود را بهاصطلاح عقل كلّ و مصون از هر خطا بدانم، به نتيجهگيرىهاى فكرى خود معتقدم و مادام كه به همان طريق استدلال عقلانى كه كلمهاى را بر من القا كرده است خلاف آن فكر برايم ثابت نشود، بدان پاىبند مىباشم و تصوّر مىكنم اين رويه حدّ اعتدال بين دهان بينى يا ضعف نفس و لجاجت يا خودكامگى باشد.
امّا در طول زندگى خود فقط يك استثناء بر اين رويه داشتم و آن هم تسليم مطلق و كامل در برابر اوامر و دستورات پدر بزرگوارم حضرت صالحعليشاه بود. زيرا بدواً به تجربه دريافتم و سپس احساس كردم، از علماليقين به عيناليقين رسيدم، كه »هرچه آن خسرو كند شيرين بود« و اين شيرينى را از آنجا مىدانم كه با گوش جان از زبان دل وى اِنّى اَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمونَ(2) را شنيدم.
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا كه بى اين هر سه با تو دم زنم(3)
بديننحو مىتوانم مدّعى شوم كه در برابر ايشان واقعاً نقش وجود و شخصيّتم از ضميرم گم شده بود و اين سلطه معنوى را بر خود احساس كرده و در كمال لذّت معنوى بدان تسليم بودم.
اين مقدّمه را بهجاى تمام خاطرات معنوى و عرفانى كه از ايشان دارم مىنگارم زيرا در اين يادداشتها بهدلايل مختلف قصد ندارم از مقامات معنوى ايشان سطورى بنگارم زيرا:
من چه گويم يك رگم هشيار نيست
شرح آن يارى كه او را يار نيست(4)
و بههمين اكتفا مىكنم كه مرا از من گرفته و فضاى سينه مرا پر كرده بود و همين آيت براى من كافى است. مضافاً به اينكه اوّلاً: مسايل عرفانى و معنوى به بيان و قلم درنمىآيد و زندانى كردن آن معانى عاليه در بيان و قلم نارساى من از قدر و ارزش آن مىكاهد نه آنكه بر آن بيافزايد:
هرچه گويم عشق را شرح و بيان
چون به عشق آيم خجل گردم از آن(5)
ثانياً: چون خود در سطح پائينى از معرفت قرار دارم، از مكارم آن بزرگوار جز آنچه شايسته اين سطح است، درك نكردهام و بيان آن نه براى خواننده سطح بالا مفيد است و نه مىتواند معرّف سطوح بالاتر از معرفت من باشد و لذا از شأن مطلب مىكاهد.
ثالثاً: مسايل معنوى مصداق روشن ألطُّرُقُ اِلَى اللَّه بِعَدَدِ اَنْفاس الْخَلائِق(6) مىباشد و لذا من نمىخواهم با بيان سطح معرفت خويش در ديگرى القاء باور خاصّى بكنم و از اينكه مسئول القاى باورى به ديگران باشم ابا دارم.
بنابراين خاطرات و يادداشتهايى را كه مربوط به زندگى اين جهان، روش زندگى، اخلاق و خلاصه ظواهر امور است، خواهم نوشت و خواننده از دقّت در همين خاطرات، عظمت و معنويّت آن بزرگوار را بهاندازه درك خويش احساس خواهد نمود.
هانرى كربن مستشرق فرانسوى
طىّ چند سفرى كه به اروپا كردم – چه براى ادامه تحصيل در رشته دكتراى حقوق كه در سال 1336 شمسى به انجام آن توفيق يافتم، چه استفاده از بورس يكسال و نيمه دولت فرانسه و چه سفر گردشى – با هانرى كربن مستشرق و محقّق فرانسوى در تماس بودم و كتب مرحوم آقاى حاج ملّاسلطانمحمد گنابادى (سلطانعليشاه) و جانشينان ايشان را به وى دادم كه جلبنظر او را نموده بود و بهخصوص به تفسير بيان السّعادة علاقه نشان مىداد. در اثر توصيه و حتّى اصرار او رسالهاى درباره مؤلّف تفسير در انستيتوى تحقيقات عاليه زيرنظر وى گرفته و به ثبت رساندم. علاقه او به اين امر تا بدان حدّ بود كه در پاسخ مخلص كه مشكلات سفر به فرانسه را گفتم و اِشعار داشتم كه بهسمت قضاوت مشغولم و امكان آمدن به فرانسه كمتر دست مىدهد، اظهار داشت: امّا تهيّه متن رساله كه در ايران امكان دارد و بلكه مناسبتر نيز مىباشد؛ در آنجا انجام خواهى داد. بعد از تهيه رساله مبادله نظر بين تهيّهكننده و استاد راهنما (منظور خود اوست) با پست عملى است و قول داد كه بعد از تكميل و تايپ رساله شخصاً دنبال تشريفات ادارى رفته، بعد از تعيين جلسه دفاع از تز موقع مناسب را به اينجانب اطلاع داده و دعوتنامه رسمى از طرف انستيتو (يا ساير مؤسّسات مربوطه دولت فرانسه) را براى من بفرستد كه امكان اعطاى مأموريّت فراهم گردد و به هزينه دولت فرانسه براى گذراندن رساله به اروپا بروم. متأسّفانه رساله آماده نگرديد و اين امكانات سلب شد ولى يادداشتهاى متفرّقه آن را دارم. و اينك خلاصه قسمتهايى از آن يادداشتها را تقديم مىدارم به اميد اينكه خداوند توفيق جمعآورى و تدوين آن يادداشتها را اعطا فرمايد كه بهصورت كتابى مستقل تقديم علاقهمندان نمايم.
موضوع رساله "شرح مكتب و روش حاج ملّا سلطانمحمد گنابادى و يك قرن مكتب او" بود. منظور از "يك قرن مكتب او" فاصله بين منصب ارشاد مرحوم آقاى سلطانعليشاه و وفات مرحوم آقاى صالحعليشاه است كه صد سال شمسى مىشود.
آقاى سلطانعليشاه فرزند صلبى و روحانى خود آقاى حاج ملاعلى نورعليشاه را به مسند ارشاد و جانشينى خود منصوب كردند كه ايشان نيز فرزند صلبى و روحانى خود )آقاى صالحعليشاه( را بدين سمت منصوب كردند. آقاى سلطانعليشاه فرزند و نوه خويش را مستقيماً تحت تربيت معنوى خويش آماده تكيهزدن بر منصب ارشاد نمود.
من كه دوران حياتم را تا زمان فوت آقاى صالحعليشاه زيرنظر و تربيت ايشان گذراندهام، مىتوانم بگويم كه روش ايشان همان بود كه در كتب جدّ بزرگوارشان برمبناى تعاليم عاليه اسلامى و مشرب عرفانى بيان شده بود. و بنابر گفته مسنترها و پيرمردهاى قديم عيناً روش جدّ بزرگوارشان بوده و حضرت ايشان تجسّم اين مكتب الهى بودند. مىتوان گفت مراحل سلوك را عمدتاً در زمان جدّ بزرگوار گذرانده بودند، بهنحوى كه بعد از رحلتشان بهفاصله كوتاهى مناصب مختلف و درجات تدريجى ارشاد را طى كرده و در سنه 1330 قمرى يعنى سن 22 سالگى و زمان حيات پدر، جانشينى ايشان اعلام شده بود. ايشان در زمان حيات پدر تصرّفات و دخالت بهعنوان جانشينى مىكردند كمااينكه به نيابت از پدر به آقاى حاج ميرزا حبيباللَّه حايرى قزوينى )فرهنگ( مقيم كربلا اعطاى منصبى نمودند.(8)
در آخرين سفرى كه مرحوم آقاى نورعليشاه به تهران و كاشان مسافرت كردند و در كاشان مسموم گرديدند، مرحوم آقاى صالحعليشاه در خدمتشان نبودند و در گناباد مانده بودند. اشتياق ديدار پدر و پير همچنين ناملايمات محيط گناباد موجب گرديد، تلگرافاً اجازه بخواهند تا در تهران يا كاشان به ايشان ملحق گردند. آقاى نورعليشاه چنين پاسخ دادند: «حركت شما موقوف، به طرف گناباد حركت كنيد… رويه و رفتار شما تماماً مانند مرحوم آقا(حضرت سلطانعليشاه) است بدون كم و زياد…».
و آخرين دستورالعمل بود كه رفتار آقاى صالحعليشاه را مشابه و همسنگ آقاى سلطانعليشاه قرار داده بود و الحق اين دستورالعمل مانند ساير دستورات دقيقاً اجرا گرديد.
از اينكه از خود زياد حرف زدم )و شايد بهناچار باز هم همين تكرار شود( عذر مىخواهم. معذوريت من از اين جهت است كه ناچار در خاطرههايى كه دارم – ديده و شنيدهام – برداشت شخصى خويش را بيان مىكنم. هر كه بدنبال گل است، بايد تحمّل شاخ و برگ و احياناً خار را نيز داشته باشد و هر كه اين نوشته را بخواند آنچه مربوط به گل است، در دل و سينه جاى خواهد داد و خارها را يا دور انداخته و يا تحمّل خواهد كرد.
سلوك و تربيت – سلسله انتقال تربيت
هر بشرى تربيتپذير است و تربيت در سرنوشت انسان و جامعه بشرى نقش اساسى دارد، همانطور كه فطرت نيز نقش عمدهاى دارد.
اين تربيت كه بهمعناى اخص در عوالم معنوى و روحانى عرفان از آن به »سلوك« تعبير مىگردد، شرط ضرورى تكامل معنوى است. در مقابل آن، نقش فطرت در سير الىاللَّه بصورت »جذبه« جلوهگر مىشود، بدين توضيح كه فطرت شخص از لحاظ تجانس با عوالم معنوى و عشق الهى او را بهسوى مقصد مىكشاند بدون اينكه حتى خود او كاملاً به طى طريق شاعر باشد، همانند آهن كه جذب آهنربا مىشود. مجذوب را به مسافرى تشبيه مىكنند كه با هواپيما به مقصد مىرسد بدون اينكه از رنج راه آگاه باشد و سالك را به كسى كه پاى پياده، رو بهمقصد به راه افتاده است.
مجذوب يا سالك صرف (اگرچه مجذوب هم همواره لااقل اندكى سلوك دارد و سالك نيز تا اندكى جذبه نداشته باشد به راه نمىافتد) نمىتواند راهنماى ديگران باشد. سالِك مجذوب يا مجذوبِ سالك است كه درصورت وصول بهكمال استعدادى خويش مىتواند برحسب درجه اين كمال ديگران را در طى طريق مدد نموده و راهنمائى كند. اين نكته همان است كه علماى روانشناسى تربيتى مىگويند كه اگر تربيت و فطرت هماهنگ باشند، شخص را بهكمال استعداد خويش مىرسانند.
عليهذا توجه به محيط زندگى، تربيتها و مشاهدات هر شخص ضرورت دارد و اعتقاد به اينكه اين تربيتها و مشاهدهها (بخصوص در محيط خانواده) در افكار و روشهاى بعدى حتّى والاترين شخص معنوى مؤثّر است، از شأن آنها كم نمىكند. منتهى يكى ادب را از باادبان مىآموزد و يكى از بىادبان و سوّمى از هر دو گروه. بزرگان و حتى معصومين، فطرتهاى الهى را با آب تربيت و سلوك بارور ساختند و بهكمال خويش رسيدند.
پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله از مشاهده رفتار مشركين مكّه، ظلم و ستم قريش، از بىادبان ادب آموخت و دست الهى كه خمير او را عجين فرمود به او دستور داد كه اعلام دارد: اَنَا بَشَرٌ مِثلُكُم يُوحى اِلَىَّ أَنّما اِلهُكُم اِلهٌ واحدٌ.(9) و بههمين جهت وى را بعد از سير عادى بشرى و تكامل الهى خويش، در سن 40 سالگى به نبوّت مبعوث فرمود.
على عليهالسّلام كه در مكتب پيغمبر پرورش يافت نيز از بىادبان ادب آموخت. فاطمه زهرا عليهاالسّلام و حَسَنين عليهماالسّلام هم از مكتب نبوّت و ولايت تعليم گرفتند.
نياز بشر به تعليم گرفتن چيزى از شأن انبياء و اولياء و اوصياء نمىكاهد، زيرا جايىكه خداوند مىفرمايد: و عَلَّمَ آدَم الاَسماءَ(10)، پيغمبر مأمور مىشود كه اعلام دارد بشرى مانند ديگران است و هزاران نمونه ديگر؛ لذا آنچه لازمه فطرت بشرى است در آنها وجود داشته و تمام مقتضيات فطرت در مورد آنها نيز صادق هست. نياز به تعليم گرفتن جزء فطرت بشر است كه تمايل به تكامل دارد.
حضرت صالحعليشاه قسمت اعظم عمر خويش را مستقيماً تحت تربيت و ارشاد مرحوم جدّ بزرگوارشان و نيز پدرشان بودند. مرحوم سلطانعليشاه نيز از اوايل جوانى و بخصوص بعد از ورود در سلك عرفان از محضر مرحوم حاج ملاعلى پدر همسر خويش (جدّ مادرى مرحوم حاج ملاعلى نورعليشاه ثانى) استفاده مىكردند و در سلوك و مراتب تربيتى از ايشان كسب فيض مىنمودند، عليهذا در بسيارى از امور و برداشتهاى اجتماعى تشابهات و وحدتهايى مشاهده مىشود كه چون اشاره به همه آنها موجب تطويل مقال مىشود، بهطور نمونه سه برخورد حضرت صالحعليشاه، حضرت سلطانعليشاه، مرحوم حاج ملاعلى در قلمرو مسائل اجتماعى، اقتصادى ذيلاً ذكر مىشود:
سادگى و عدم تكلّف در زندگى
مرحوم حاج ملاعلى كه از بزرگان فقها و زهّاد بود، سمت امامت جماعت مسجد بيدخت را داشتند. ايشان در عالم عرفان وارد شده و مسلك عرفانى داشت و مورد اعتماد و احترام همه اهالى بود، بهطورىكه هنوز هم مقبره ايشان مورد تبرّك و زيارت اهالى قرار مىگيرد. آقاى سلطانعليشاه بعد از آنكه در منقول بهدرجه اجتهاد رسيده، و در معقول متبحّر گشتند، در عالم عرفان وارد شده و سلوك معنوى خود را آغاز كردند. در اين ايّام مرحوم حاج ملاعلى كه اين منسوب خويش را مستعدّ و قابل ديده و همچنين ورود او را در عالم عرفان ارج مىنهاد و تجانس معنوى فيمابين را احساس مىنمود، وى را بهدامادى خويش برگزيد و ايشان را از نوده گناباد به بيدخت آورده و تحت تربيت خويش قرار داد تا هم ظاهراً ايشان را به جامعه بشناساند و هم معناً سلوك ايشان را موردنظر قرار دهد. مرحومه زهرا بيگم فرزند حضرت سلطانعليشاه و جدّه مادرى نگارنده پس از بيان اين مطلب داستانى را بهشرح زير نقل مىكردند:
مرحوم حاج ملاعلى طبق عرف عامّه مردم آن زمان كه چاى متداول نبود از مهمانها با جوشانده كرابيّه )زيره سبز( و بهجاى قند با كشمش پذيرائى مىكرد. از قهوهريزى كه در اطاق خود ايشان مىجوشيد كرابيّه را در پيالههاى كاشى ساخت محل ريخته، شخصاً به مهمانها مىداد. آقاى سلطانعليشاه هم كه در آن ايّام، جوان و تازه داماد بودند در پذيرايى كمك مىكردند.
حكومت (فرماندار) و نايبالحكومهها در بدو خدمت حضور حاج ملاعلى شرفياب مىشدند و يكبار كه حاكم تازه وارد ولايت به ديدن مرحوم حاج ملّاعلى آمده بود، بعد از خاتمه ملاقات و رفتن حاكم، آقاى سلطانعليشاه خطاب به حاج ملّاعلى كرده، گفتند: »خالو، بهتر است شما سماور و استكان داشته باشيد تا مهمانهايى از قبيل حاكم و امثال او كه مىرسند در اطاق ديگرى چاى دم شود و آن را با استكان و قند بياورند.« ايشان پاسخ فرمودند: «نه خالو! از من همينطور خوب است…»
مرحوم آقاى حاج محمد صادق سعيدى معينالاشراف (همسر خواهر حضرت صالحعليشاه) داستانى از حضرت سلطانعليشاه در دوران ارشاد ايشان بدين شرح نقل مىكردند:
يكى از فقراى تهران يا يكى از شهرستانها به زيارت حضرت سلطانعليشاه به بيدخت آمده بود. چون شغل وى بنّائى بود مىخواست در حدود شغل خويش خدمتى كرده باشد، لذا از ايشان خواهش كرد اطاقهاى بيرونى را كه محل پذيرايى مردانه بود و همه كاهگلى بودند گچكارى و سفيد كند. ايشان اجازه نفرمودند. مشاراليه درخواست خود را چند بار تكرار كرده ايشان (شايد هم با اظهار امتنان از محبت او) اجازه نفرمودند. روزى ايشان بهقصد سركشى از زراعاتى كه در خارج از موطن خود، بيدخت، داشتند عزيمت فرمودند. شخص مذكور كه مطّلع از دورى راه بوده و طبق عادت معموله متوقّع بود ايشان زودتر از غروب آفتاب مراجعت نفرمايند، مقدارى گچ تهيه كرده و شروع به سفيدكارى كرد و اميدوار بود عصر كه مراجعت فرمودند به او تبسّمى كرده از كار او شادمان شوند. هنوز يك اطاق را تمام نكرده بود كه ايشان مراجعت فرمودند (شايد در بين راه فسخ عزيمت كرده بودند) وقتى وارد بيرونى شدند و ديدند گچكارى يك اطاق نزديك به اتمام است با تندى فرمودند: چه كسى به تو اجازه داد؟ همين الآن آنچه را كردهاى به حال اوّل برگردان و گچها را بتراش. آن درويش با تأثر و ندامت فراوان و همچنين با تعجّب از اين برخورد خلاف انتظارش شروع به تراشيدن گچها كرد! بعد از برگرداندن وضع اطاق به حال اوليه (و يا شايد هم فرداى آن روز) حضرت آقاى سلطانعليشاه با تبسّم و ملاطفت محبت او را ستودند و به او فرمودند: اگر قصد داشته باشيم گچكارى كنيم (توجّه شود كه سفيدكردن اطاق در آن ايّام عمل اعيانى و لوكس تلقّى مىشد) توان آن را داريم امّا اگر من امروز يك اطاق را گچكارى كنم، فردا ملاعلى (يا حاجى ملاعلى منظور فرزند ايشان است كه بعدها به منصب ارشاد و جانشينى ايشان منصوب گرديد) دو اطاق و پيشنماز (منظور آقاى ملّامحمد صدرالعلماء داماد ايشان و جدّ مادرى اينجانب) سه اطاق را گچكارى خواهند كرد و رقابتى از اين حيث در بين خانواده و سپس اهالى بيدخت و گناباد و چهبسا در ميان همه دراويش خواهد افتاد، منزل ما همان بهتر كه كاهگلى باشد.
و اينك براى شرح خاطره ديگرى مقدّمهاى بايد بيان كنم. در بيدخت رفت و آمد منزل ما (حضرت صالحعليشاه) زياد بود و غالباً كسانى از رعايا كه بعضى از آنها نيازمند هم بودند، منزل ما مىآمدند و بدون اينكه نياز مبرمى بكار آنها باشد، با علاقه و ميل در كار منزل در شستن ظرف، لباس، يا جوابگويى زنگِ در و غيره كمك مىكردند. و همواره عدهاى از اين قبيل بودند.
روزى در تعطيلات تابستانى در ايوان منزلمان در گناباد در خدمت پدر بودم. صحبتهاى متفرّقى در ميان بود. من پيشنهاد كردم يك ماشين رختشويى بزرگ مناسب با ميزان احتياجمان خريده شود. پاسخ فرمودند: «ماشين رختشويى (مانند بسيارى اختراعات اخير) بسيار چيز مفيد و خوبى است ولى درصورت نياز، همچنين درصورتىكه به ديگرى لطمه نزند. الآن به ماشين لباسشويى نيازى نداريم و اگر ماشين بخريم او (اشاره بهيكى از روستاييان كه مشغول شستن لباس بود) لطمه مىبيند.» و بهدنبال اين پاسخ، چنين توضيح دادند: «الآن وضع كلى اجتماع چنان است كه اين زن بيكار است. او مىداند كه در منزل ما بهواسطه تعداد زياد عائله و رفتوآمد زياد همواره كار موجود است. گرچه به كار او نيازى نباشد، امّا او كه اين منزل را منزل خود مىداند بدون شرمندگى و كسر شأن اينجا مىآيد و كار مىكند و حتّى موقع ناهار از همان غذايى كه خودمان مىخوريم مصرف مىكند و اگر پولى هم مىگيرد بهعنوان مزد تلقى مىكند و لذا در چنين شرايطى و وفور كارگر بيكار، استفاده از ماشين رختشويى براى من جنبه نياز نداشته لوكس و تجملى تلقّى مىشود.»
از اين خاطره دو استنتاج مىشود: يكى نظريه و روش ايشان در مورد طرز كمك و مساعدت مالى به نيازمندان (كه اين مبحث را جداگانه و با ذكر چند خاطره ديگر مفصلاً بيان خواهم داشت) و ديگرى در مورد تشخيص كالاى ضرورى از لوكس، و احتراز از اقتصاد مصرف كه اين مطلب را بهدنباله دو داستان ديگر در ارتباط با اين مطلب تحرير خواهم كرد.
اين سه قضيّه را كه بهدنبال هم بگذاريد سلسلهاى از نوعى برداشت اجتماعى و اقتصادى بدست مىآيد و نيز نحوه انتقال تربيت، عقايد و اخلاق مشهود مىگردد.
دنياى امروز دنياى مادّى و اقتصادِ مصرف شده است. بشر در پى رفاه بيشتر جلو مىرود و بهتدريج چيزى را كه امروز جنبه تجمّلى و زايد دارد بهصورت ضرورى در مىآورد. روزبهروز بر نيازهاى خويش مىافزايد و آنگاه كه بشريّت نمىتواند همزمان با ازدياد اين نيازها براى همه مردم وسايل رفع نياز را فراهم آورد، تشنّجات اجتماعى، انقلابات، سقوط اخلاقى جوامع بشرى پيش آمده ظلم و ستم يا اقتصاد مادّى باعث فاصله فراوان طبقات اجتماعى مىگردد. مضمون فرمايش رسول اكرم: كادَ الفَقرُ اَنْ يَكونَ كُفراً(11) و آيه شريفه اِنَّ الاِنسانَ لَيَطْغى اَنْ رَآهُ اسْتَغْنى(12)، دو انتهاى قضيّه را خطرناك و آن را انحراف از اعتدال اجتماعى مىداند كه مكاتب مادّى، انقلابات و هيجانات زاييده مىشود:
ساقى به جام عدل بده باده تا گداى
غيرت نياورد كه جهان پربلا كند(13)
بر عهده رهبران قوم است كه مردم را عادت دهند بهاينكه از نيازهاى مادّى تشريفاتى بكاهند و خود نيز الگو و نمونه باشند، و همچنين خود بهوضعى زندگى نمايند كه باعث آرامش خاطر ضعفاء گردد و آنان احياناً از ضعف مادّى خويش احساس شرمندگى ننمايند. همانگونه كه مشهور است على عليهالسّلام به عبداللَّه عمر فرمود: تو كه دارى بخور و بخوران. و وقتى او زهد را مرجّح شمرده و بهرويه خود آن حضرت استناد نمود، در جوابش فرمودند: من كه اميرالمؤمنين هستم چشمها بهمن دوخته است، اگر بيوه زنى بهلحاظ فقر مادّى، نان و نمك جلوى فرزندانش بگذارد، به آنان مىگويد: بخوريد كه خليفه نيز غذايش همين است.
مسابقه در مصرف، تبليغ براى ايجاد نياز جديد، و تشويق بهمصرف در جهان امروز و بخصوص در كشورهايى مانند كشور ما كه بايد براى رفع نيازهاى خود (حتّى مواد خوراكى و مصرفى) دست به دامن خارجى بزند، به استعمار و وابستگى مىانجامد كه بحث در آثار و نتايج آن از حوصله اين مختصر خارج است و خواننده مىتواند خود انديشه كرده، بسيارى از آثار آن را بهچشم ببيند.
در چنين جامعهاى كه اقتصاد مصرف حكومت مىكند و تمام اخلاق و عادات و عرف را تحت سيطره قرار مىدهد، احتراز از تجمّل ضرورى است و تبليغ چنين احترازى از وظايف اجتماعى رهبران اجتماعى مىباشد و بخصوص پيشبينى اين امر كه روزگارى خواهد آمد كه اين احتراز از واجبات خواهد شد، در شأن و وظيفه رهبران و راهنمايان است و عرفاى والامقامى مانند مرحوم حاج ملاعلى نيز كه مشارٌ – با لبنان بودند از اين جهت به اين وظيفه رهبرى توجّه داشته و تقبّل آن را به آيندگان منتقل كردهاند.
مرحوم آقاى صالحعليشاه در دستورالعملى به تاريخ 10 ربيعالثانى 1375 خطاب به »نور چشم عزيز حاج سلطانحسين تابنده سلّمه اللَّه« مطالبى را عنوان كرده و سپس در خاتمه آن دستور فرمودهاند: »اسبابِ تجمّلنما مخصوصاً در اوايل اقدام نكنى«.
مساعدت به نيازمندان
حضرت صالحعليشاه در كمك و مساعدت به نيازمندان علاقه و توجّه خاصّى داشته و در انجام آن اعمّ از واجبات و مستحبات يا وجوه شرعيهاى كه نزد ايشان بود اهتمام خاص ابراز كرده و نيز دقت داشتند كه اولاً بهصورت مخفيانه و دور از انظار داده شود و حتى گاهى خود شخص نيز متوجّه نمىگرديد كه از كجا به او كمك شده است و ثانياً بهبهانههاى مختلفى داده مىشد كه احياناً خود گيرنده متوجّه ماهيّت آن نبود و ثالثاً كوشش مىشد كه حيثيت شخص كاملاً محفوظ مانده و احساس حقارت ننمايد و به شخصيتش لطمه وارد نگردد.
محمدحسين سلمانى(14) كه كارگر امين و مورداعتماد ايشان بود، تعريف مىكرد: در اوايل جوانى كه به خدمت ايشان درآمدم ساعاتى از شب گذشته من و يكى ديگر از كارگران بهنام كربلايى محمّد ده مرده )مشهور به خان كه قريب چهل و چند سال است مرحوم شده است( را احضار فرمودند و يك ظرف بزرگ شيره و ظرف بزرگ ديگرى روغن بهما دادند و فرمودند: ببريد منزل فلان شخص ظرفها را جلو در بگذاريد و در بزنيد، همينكه جواب درزدن شما را داد از آنجا دور شويد كه موقع بازكردن در شما را نبيند و ظرف شيره و روغن را جلو در ببيند و بردارد. ما به راه افتاديم شب تاريك و برحسب عرف محل كه مردم خيلى زود مىخوابند كوچهها را خلوت و خالى از عابر مىديديم. به مقصد كه رسيديم ظرفها را جلو در گذاشته و دقّالباب كرديم. همينكه صداى صاحبخانه بلند شد كه حاكى از عزيمت او براى بازكردن در بود، ما از آنجا دور شديم. اما دو نفرى با هم گفتيم خوب است در گوشهاى مخفى شده، ببينيم واكنش او در برابر مشاهده ظروف چه خواهد بود. صاحبخانه در را باز كرد و هرچه اينطرف و آن طرف را نگاه كرد كسى را نديد. بعد ظروف دربستهاى جلو خود ديد كه فهميد براى او آوردهاند. سر آنها را برداشت و وقتى محتوى آنها را ديد با صداى بلند با خود مىگفت: الهى شكر، خدايا در اين شب زمستان كه آه در بساط ندارم از تو روغن و شيره خواستم كه چنگالى(15) درست كنم، شكر كه برايم رساندى.
نيازمندانى كه قدرت هيچ كارى نداشتند، بهصورت مستقيم، آشكار يا مخفى مورد كمك قرار مىگرفتند امّا نيازمندان ديگرى نيز بودند كه يا قدرت كارى كه مزد آن كار كفاف معاششان را بنمايد، نداشتند يا در اثر بحرانهاى اجتماعى بيكارى با وجود اينكه قدرت كار داشتند، بيكار و محتاج به كمك بودند، كه طرز برخورد و رفع نيازهاى آنان بهنحو ديگرى عملى مىشد.
پيرمردى بود كه سنّش از سن ايشان چند سالى بيشتر بود يا مىنمود و كار مؤثّرى از او برنمىآمد، او را مىديدم كه دم جوى آب نشسته است و تل ريگى را مىشويد و ريگهاى شسته را توده مىسازد كه مورداستفاده كارگران بنّايى قرار گيرد و در آخر روز 3 ريال )مزد متداول وقت كارگران( را مىگرفت و حال آنكه مجموعه كار او بهاندازه نيم ريال نبود. بارها ديدم كه حضرت صالحعليشاه در موقع بازديد از كارها نزد او توقّف كرده، از گذشتههاى دور، از رفتگان به عالم بقا، از خاطرات جوانى و ايّام گذشته كه با هم گذرانده بودند، با او صحبت مىكردند. او سرحال مىشد و احساس شخصيت مىكرد كه من و حضرت آقا با هم همبازى بودهايم و اينك نيز باهم هستيم.
اين شخص در واقع سه ريالى كه مىگرفت، مزد او نبود بلكه كمك و مساعدتى بود كه به او مىشد؛ منتها وى بدينطريق احساس مىكرد كه كار مىكند و مزد مىگيرد نه اينكه سربار كسى باشد و همچنين بهخود او و بهديگران اعمّ از تمام اهالى بيدخت يا مسافران و زوّارى كه هميشه بودند عملاً درس داده مىشد كه نبايد بيكار نشست و تا قدرت هست بايد كار كرد. و همچنين اگر اولياى امور اهل درس گرفتن بودند يا باشند به آنها نيز درس مىآموخت كه در جامعه بايد »همه بهاندازه قدرت خود كار كنند و بهاندازه نياز خود از جامعه دريافت دارند« بهطورى كه هيچكس بيكار و نيازمند نباشد.
در بعضى موارد براى ايجاد كار براى بيكاران و اشتغال آنها اقدام مىفرمود تا بهجاى اعطاى صدقه به آنها و بدعادت كردنشان، به آنها مزد كار بدهد ولو اينكه كارشان مؤثّر نباشد. مثلاً بسيار اتّفاق مىافتاد كه فىالمثل ايراد كوچكى از سنگفرش كوچه يا منزل مىگرفتند و آنگاه تمام سنگفرش را برداشته و دو مرتبه مىگذاشتند و بدينطريق عدّهاى را بهكار وامىداشتند. يا مثلاً دستور مىدادند ديوارى را خراب كنند و دومرتبه همان ديوار را بنا مىكردند.
بدينطريق ديگر در محيط كوچك بيدخت سايل بهكف ديده نمىشد و اگر احياناً گاهى سايلى ديده مىشد، اهل بيدخت نبود بلكه مسافر يا مهاجرى بود كه گدايى مىكرد.
توجه به فرهنگ و آموزش و پرورش
آن حضرت به تعليم نوباوگان علاقه و اعتقادى داشته، معتقد بود آيه و اَعِدُّوا لَهُمْ ما اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَةٍ(16) عام است و همهگونه نيروى مادّى و معنوى را دربرمىگيرد، عليهذا در تأسيس مدارس جديد و تشويق سوادآموزى پيشرو بود حتّى علاقهمند و معتقد بود در مدارس علوم قديمه هم بحدّ مختصرى بايد علوم جديده و لااقل زبانهاى اروپايى را تعليم داد تا بعداً هركس توانست آن را تكميل نمايد.
خود ايشان الفباى لاتين و خواندن مختصر آنها را ياد گرفته و بروشورها را مىخواندند و معتقد بودند همه علوم و فنون جديد را بايد ياد گرفت، زيرا هر علمى بهتر از جهل است، بهطور مثال مىگفتند: »من از اتومبيلرانى بهطور تئورى فرمان، ترمز، گاز را بلد بودم. يكبار سر گردنه راننده اتومبيل را نگه داشت و پياده شد. گويا ترمزدستى آن يا خوب كشيده نشده و يا كار نمىكرد كه ماشين در سرازيرى بهحركت افتاد. من پا را روى ترمز گذاشتم و ترمز را كشيدم. همينقدر از رانندگى كه بلد بودم موجب نجات جان سرنشينان شد.«
در تأسيس مدارس جديد پيشقدم بوده و خود ايشان دبستان و سپس دبيرستان پسرانه و دخترانه در بيدخت متدرّجاً تأسيس كردند و براى تشويق ديگران كه احياناً يا از روى تعصّب قشرىگرى و يا از روى عناد با دستگاه حكومتى نمىخواستند به آموزش و پرورش جديد اقبال نمايند، خود پيشقدم مىشدند.
براى سپردن فرزندان خود به مدرسه شخصاً با چند نفر نزديكان به دفتر مدرسه رفته و نام فرزند را ثبت مىكردند. در آخر هر سال تحصيلى جشنى در محل مدرسه برگزار نموده و شخصاً جوائزى را كه به هزينه شخصى تهيه كرده بودند بين دانشآموزان ممتاز كلاسها تقسيم مىنمودند.
همينگونه است كه تمام فرزندان ايشان درجات عاليه تحصيلى را طى كرده، ضمن تخلّق به اخلاق ايشان و نقشپذيرى از تربيت اخلاقى و معنوى دينى در علوم جديد نيز هر يك كوشيدهاند و هر كدام بدون توجّه و اتكاى به مال يا ارث مالى پدر از فكر و عمل خود امرار معاش مىكنند و اين اعتماد بهنفس و استقلال فكرى بهترين ارثيّه آنان است. اين خصوصيّات زندگى آنان چه وراثتى باشد چه تربيتى از آن حضرت است.
در اينباره بخصوص به تربيت و تعليم دختران توجّه زايدالوصفى داشته و حتى گذشته از جلسات مذهبى كه بياناتى مىفرمودند و بانوان هم در سالن مجاور امكان استفاده داشتند جلسات خاصّى در تفسير قرآن و غيره مختصّ بانوان داشتند.
در اين زمينه داستانى را نقل مىكنم كه توجّه آنجناب را به آتيه مملكت و آموزش و پرورش نسل فردا نشان مىدهد:
مرحوم آيتاللَّه حاج سيدرضا زنجانى رحمةاللَّه عليه در خيابان فرهنگ تهران و همسايگى منزل حضرت آقاى صالحعليشاه منزل داشتند. من سالها بود با مرحوم آيتاللَّه آشنايى و مراوده داشتم و مأنوس بوديم. اين انس موجب گرديد در سفرى كه حضرت آقاى صالحعليشاه به تهران تشريف آوردند، آقاى زنجانى توسط من اظهار علاقه كردند كه ديدن كنند و بهقول خودشان اولين ديدن بود. وقت معينى مقرّر شد و ديدن كردند كه بازديد هم شد و از آن پس روابط ديد و بازديد برقرار بود. بههمين مناسبت حضرت آيتاللَّه داستانى ذكر كردند كه جالب و آموزنده است. گفتند:
«در ايّامى كه خدمت مرحوم آيتاللَّه حاج شيخ عبدالكريم يزدى(17) و درواقع مشير و مشار و متصدّى امور ايشان بودم، پدرت (خطابشان بهمن و منظورشان حضرت آقاى صالحعليشاه بود) از عتبات مراجعت مىكردند و مرحوم حاج شيخ عبداللَّه حائرى هم تا قم به استقبال آمده بودند. هروقت آقاى حاج شيخ عبداللَّه به قم مشرّف مىشدند، از ايشان ديدن مىكردم ولى در آن سفر بهديدن نرفتم. پيغام دادند كه چرا از من ديدن نكردى؟ در پاسخ گفتم كه چون حالا در خدمت آن آقا (منظور حضرت آقاى صالحعليشاه است) هستيد ديدن نمىكنم. روزى بعدازظهر پيغام دادند كه حالا آن آقا نيستند، مىتوانيد ديدن بياييد. من بهديدن ايشان رفتم. صحبت و مجلس ما بسيار طول كشيد و آقا مراجعت كرده وارد منزل شدند و من ديگر خلاف ادب اسلامى ديدم كه فوراً حركت كنم و از روى ناچارى قدرى نشستم. آقاى حاج شيخ عبداللَّه مرا معرفى كرده و گفتند همه كاره آقاى حاج شيخ عبدالكريم هستند. ايشان از من خواستند كه بدواً سلامشان را خدمت آقاى حاج شيخ عبدالكريم عرض كنم و سپس پيغامشان را برسانم. پيغامشان اين بود كه اينها (منظور حكومت وقت بود در سال 1312 هجرى شمسى) مىخواهند مدارس دخترانه ايجاد كنند، مقتضيات جهان و جامعه بشرى و ايرانى نيز چنين اقدامى را تسهيل نموده و اقتضاء دارد. از طرفى دختران امروز مادران فردا و تربيتكنندگان نسل آينده و ملت ايران مىباشند، اگر خداى نكرده با بدبينى و بداخلاقى يا فساد تربيت شوند جامعه آينده ما منحط خواهد شد. ما چه بخواهيم چه نخواهيم دولت اين كار را خواهد كرد و نمىتوان جلو آن را گرفت پس بهتر آنست كه ما خود دست بكار شده مدارس دخترانه منطبق با اصول شرعى و اخلاقى تأسيس كنيم و مادران فردا را از دست دولت بگيريم. در اين طريق ايشان بهعنوان اعلم و مرجع تام شريعت اسلام هرچه حكم كنند من هم شخصاً اطاعت كرده و مىگويم همه اطاعت و كمك كنند تا اين امر بهدست ايشان انجام شود.
پيام را كه به آقاى حاج شيخ عبدالكريم عرض كردم ايشان كه اصولاً هم قدرى ملاحظه كار بودند، لبخندى زده گفتند: يا من پير شده و قدرت كار در خود نمىبينم يا آقا خيلى جوان و احساساتى هستند كه چنين پيشنهاداتى مىكنند، بههمان انگيزه و دليلى كه اينها مىخواهند مدارس دخترانه ايجاد كرده، مادران فردا را از ما بگيرند مانع دخالت ما در اين امر خواهند شد.»
باتوجه به علاقه خاص و عميقى كه به فرهنگ ايرانى اسلامى داشت، آن حضرت از اينكه متدرّجاً دروس مدارس جديد شاگردان را از سابقه فرهنگى اسلامى و ملّى خويش دور و لااقل بىخبر نگه مىدارد، متأثّر بود.
علاقهمند بود كه در حوزههاى علميّه به درس تفسير توجّه خاصّى مبذول شود و همهجا به تدريس و احياى قرآن اقدام گردد و اين كتاب آسمانى كه مبناى اين فرهنگ مىباشد احيا گردد. معتقد بود كه در حوزهها بايد به علوم جديده و زبان خارجى نيز توجّه شود و مدارس جديد نيز عميقاً به فرهنگ باستانى توجّه كرده و علوم گذشته را ولو بهعنوان تاريخ علم مورد تدريس و توجّه قرار دهند.
در اين زمينه بود كه در ايّام تعطيلات تابستان يا سنواتى كه فرزندانشان در گناباد زيرنظر مستقيم ايشان بودند، آنان را تشويق به فراگرفتن علوم قديمهاى كه تناسب باذوق و فكر و درسشان داشت مىكردند. فىالمثل شخصاً طب بوعلى سينا يا قانونچه را به آقاى دكتر محباللَّه آزاده و آقاى دكتر نعمتاللَّه تابنده از فرزندانشان تدريس نمودند. يا هيئت و نجوم را شخصاً به نويسنده تدريس فرمودند؛ همچنين با تشويق ايشان غالباً از جلسات دروس قديمه اساتيد ديگر بعضى فرزندانشان بهرهگيرى كردند.
به حفظ صنايعدستى و هنرهاى بومى نيز توجّه كامل داشتند و معتقد بودند اين هنرها گذشته از جنبه اقتصادى و توسعه لااقل اقتصاد منطقه، معرّفِ ملّت ايران است و نمايانگر تمدّن ايران و اسلام مىباشد. ظروف چينى زيبايى قبلاً در گناباد مرسوم بود كه متدرّجاً متروك گرديد. ايشان فرمودند: قبل از اينكه آخرين اساتيد فن رحلت كنند و هنرشان نابود گردد، بايد اين هنر را احياء كرد؛ لذا با كمك مادّى و معنوى ايشان متخصّصين دوباره كورهها را بهراه انداختند و بعد از مدتها با اخذ كمك از دولت و صدور اين محصولات، اين كارگاهها روى پاى خود توانستند بايستند.
پانوشتها:
*** مفاله مذکور در عرفان ایران شماره 5 و 6 چاپ گشته است.
اين مقاله از كتاب يادنامه صالح كه بهمناسبت يك صدمين سال تولّد قطب وقت سلسله نعمتاللّهى گنابادى حضرت آقاى حاج شيخ محمدحسن بيچاره بيدختى صالحعليشاه بههمّت كتابخانه صالح حسينيه اميرسليمانى تهران چاپ شده بود (تهران، 1366 شمسى) انتخاب و مختصر شد تا بهمناسبت يادبود سالگرد رحلت آن بزرگوار در نهم ربيعالثانى 1386 )مطابق 6 مرداد 1345 و 28 ژوئيه 1966) در عرفان ايران چاپ شود. مؤلّف محترم(حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوب علیشاه) براى اين چاپ اضافات و اصلاحاتى در مقاله اعمال كردند.
2) من از خداى آن دانم كه شما ندانيد )سوره يوسف، آيه 96).
3) مثنوى معنوى، طبع نيكلسون، دفتر اوّل، بيت 1730.
4) همان، دفتر اوّل، بيت 130.
5) همان، دفتر اوّل، بيت 112.
6) راههاى بهسوى خدا به تعداد نَفَسهاى خلايق است.
8) نابغه علم و عرفان، حاج سلطانحسين تابنده، چاپ دوم، ص 375.
9) من بشرى همانند شما هستم الّا اينكه به من وحى مىشود كه خداى شما خدايى يگانه است (سوره كهف، آيه 110).
10) خداوند اسماء را به آدم تعليم داد (سوره بقره، آيه 29).
11) نزديك است كه فقر به كفر بينجامد (حديث نبوى).
12) همانا انسان اگر خود را بىنياز ببيند طغيان مىكند (سوره عَلَق، آيات 6 و 7).
13) ديوان غزليات حافظ.
14) اينك يعنى سال 1366 شمسى وى قريب 81 سال دارد.
15) نوعى غذاى محلى مرسوم در گناباد كه از روغن و شيره تهيه مىكنند.
16) تا آنجا كه مىتوانيد (با مجهّز شدن به همه نيروها بهمنظور ترساندن دشمنان خدا) خود را مهياى مقابله با آنها كنيد (سوره انفال، آيه 60).
17) مرجع تقليد و اعلم، مقيم قم، متوفّى به سال 1318 شمسى