Search
Close this search box.

شيخ‌المشايخ شيخ معروف كرخی

3 dervish

۱. مادر و پدرش ترسا بودند. چون بر معلّم فرستادندش، استاد گفت: «بگو: ثالث ثلاثة». گفت: «نه. بل هو اللّه الواحد». هر چند مى‌گفت: «بگو كه: خداى سه است»، او مى‌گفت: «يكى». هر چند استاد مى‌زدش سودى نداشت. يک‌بار سخت بزدش. معروف بگريخت و او را بازنمى‌يافتند. مادر و پدر گفتند: «كاشكى بازآمدى و به هر دين كه او خواستى ما موافقت كرديمى». وى برفت و به دست علىّ بن [موسى‌] الرّضا مسلمان شد. بعد از آن به چند گاه بيامد و درِ خانهٔ پدر بكوفت. گفتند: «كى است؟». گفت: «معروف». گفتند: «بر كدام دينى؟». گفت: «بر دين محمّد، رسول اللّه». پدر و مادرش نيز در حال مسلمان شدند.

۲. محمّد بن منصور الطّوسى گفت – رحمة اللّه عليه: به نزديک معروف بودم در بغداد. اثرى در روى او ديدم. گفتم: «دى به نزديک تو بودم، اين نشان نبود. اين چيست؟». گفت: «چيزى كه تو را چاره نیست مپرس و از چيزى پرس كه تو را به كار آيد». گفتم: «به حقِّ معبود كه: بگوى». گفت: «دوش نماز مى‌كردم. خواستم كه به مكّه روم و طوافى كنم. به سوى زمزم رفتم تا آب خورم. و پاى من بلغزيد و روى من بدان درآمد و اين نشان آن است».

۳. نقل است كه روزى با جمعى مى‌رفت. جماعتى جوانان در فسادى بودند. تا به لب دجله رسيدند، ياران گفتند: «يا شيخ! دعا كن تا حق‌تعالى اين جمله را غرق كند تا شومى ايشان منقطع گردد». معروف گفت: «دست‌ها برداريد». پس گفت: «الهى! چنان كه در اين جهانشان عيش خوش مى‌دارى، در آن جهانشان عيش خوش ده». اصحاب متعجّب بماندند. گفتند: «شيخا! ما سرّ اين دعا نمى‌دانيم». گفت: «توقّف كنيد تا پيدا آيد». آن جمع چون شيخ را بديدند، رباب بشكستند و خمر بريختند و گريه بر ايشان افتاد و در دست و پاى شيخ افتادند و توبه كردند. شيخ گفت: «ديديد كه مراد جمله حاصل شد، بى‌غرق و بى‌آنكه رنجى به كسى رسيدى».

۴. سرى سقطى گفت: روز عيد معروف را ديدم كه دانهٔ خرما مى‌چيد. گفتم: «اين را چه مى‌كنى؟». گفت: «اين كودک را ديدم كه مى‌گريست. گفتم: چرا مى‌گريى؟ گفت: من يتيمم. نه پدر دارم و نه مادر. كودكان را جامه نو است و مرا نه، و ايشان جوز دارند و من ندارم‌. اين دانه‌ها مى‌چينم تا بفروشم و وى را گردكان خرم، تا نگريد، و بازى كند». سرى گفت‌: بدو گفتم : «اين كار را من كفايت كنم و دل تو را فارغ كنم». اين كودک را بردم و جامعه نو در وى پوشيدم و جوز خريدم و دل وى شاد كردم. در حال نورى در دلم پيدا شد و حالم دگرگون گشت.

۵. نقل است كه يک روز طهارت خود بشكست. در حال تيمّم كرد. گفتند: «اينک دجله. تيمّم چرا مى‌كنى؟» گفت: «تواند بود كه به آنجا نرسم».

۶. در تجريد همتا نداشت و آن قوّت تجريد او بود كه بعد از وفات او خاک او را ترياک مجرّب مى‌گويند كه به هر حاجت كه به خاک او روند، حق‌تعالى روا گرداند.

پس چون وفات كرد از غايت خلق و تواضع او بود كه همه اديان در وى دعوى كردند جهودان و ترسايان و مؤمنان. خادم او گفت كه: وصيّت شيخ چنين است كه: «جنازهٔ مرا هر كه از زمين بر تواند داشت، من از آن قومم». ترسايان و جهودان نتوانستند برداشت. اهل اسلام بيامدند و برداشتند و نماز كردند و هم آنجا او را در خاک كردند.

۷. نقل است كه يک روز روزه‌دار بود و روز به نماز ديگر رسيده بود و در بازار مى‌رفت. سقّايى مى‌گفت: رَحمَ اللّه مَن شَرب «خداى، عزّ و جلّ رحمت كناد بر آن‌كس كه از اين آب بخورد» بستد و بازخورد. گفتند: «نه روزه‌دار بودى؟». گفت: «آرى، لكن به دعاى او رغبت كردم».

۸. چون وفات كرد به خوابش ديدند. گفتند: «خداى عزّ و جلّ با تو چه كرد؟». گفت: «مرا در كار عاشقان كرد و بيامرزيد».

۹. محمّد بن الحسين- رحمه اللّه- گفت: معروف را به خواب ديدم. گفتم: «خداى- عزّ و جلّ- با تو چه كرد؟». گفت: «مرا بيامرزيد». گفتم: «به زهد و ورع؟» گفت: «نه. به قبول يک سخن كه از پسر سمّاک شنيدم به كوفه كه گفت: هر كه به جملگى به خداى تعالى بازگردد، خداى عزّ و جلّ به رحمت بدو بازگردد و همه خلق را بدو بازگرداند. سخن او در دل من افتاد و به خداى بازگشتم و از جمله شغل‌ها دست بداشتم مگر خدمت علىّ بن موسى الرّضا. اين سخن او را گفتم. گفت: اگر بپذيرى اين تو را كفايت».

۱۰. سرى گفت: معروف را به خواب ديدم در زير عرش، چون يكى كه واله و مدهوش باشد و از حق‌تعالى ندا مى‌رسيد به فرشتگان كه: «اين كى است؟». گفتند: «بار خدايا! تو داناترى». فرمان آمد كه معروف است كه از دوستى ما واله گشته است و جز به ديدار ما باز هوش نيايد و جز به لقاء ما از خود خبر نيابد.

و او را كلماتى است عالى‌.

۱. گفت: علامت گرفت خداى عزّ و جلّ، در حقّ كسى آن است كه او را مشغول كند به كار نفس خويش به چيزى كه او را به كار نيايد.

۲. گفت: علامت اولياء خداى- عزّ و جلّ- آن است كه فكرت ايشان انديشهٔ خداى بود و قرار ايشان با خداى بود و شغل ايشان در خداى بود.

۳. گفت: چون حق‌تعالى بنده‌يى را خيرى خواسته است، درِ عمل خير بر وى بگشايد و در سخن بر وى ببندد.

۴. گفت: حقيقت وفا به هوش بازآمدن است از خواب غفلت و فارغ شدن انديشه از فضول آفت.

۵. گفت: چون خداى تعالى به كسى خيرى خواهد، بر او بگشايد در عمل و بربندد بر وى در كسل.

۶. گفت: طلب بهشت، بى‌عمل گناه است و انتظار شفاعت بى‌نگاهداشتِ سنّت نوعى است از غرور، و اميد داشتن به رحمت در نافرمانى، جهل و حماقت است.

۷. گفت: تصوّف گرفتن حقايق و گفتن به دقايق و نوميد شدن از آنچه هست در دست خلايق.

۸. گفت: هر كه عاشق رياست است، هرگز فلاح نيابد.

۹. گفت: زبان از مدح نگه داريد چنان كه از ذمّ نگه داريد.

۱۰. پرسيدند كه: «به‌ چه چيز دست يابيم بر طاعت؟». گفت: «بدان كه دنيا از دل بيرون كنى كه اگر اندک چيزى از دنيا در دل شما آيد، هر سجده كه كنيد آن چيز را كنيد».

۱۱. سؤال كردند از «محبّت». گفت: «محبّت نه از تعليم خلق است، كه محبّت از موهبت حقّ است و از فضل او».

۱۲. گفت: عارف را اگر خود هيچ نعمتى نبود، او خود همه در نعمت است.

۱۳. ابراهيم يک روز از او وصيّتى خواست. گفت: «توكّل كن به خداى تا خداى با تو بود و انيس تو بود و بازگشت بدو بود، كه از همه بدو شكايت كنى. كه جمله خلق تو را نه منفعت توانند رسانيد و نه دفع مضرّت توانند كرد».

۱۴. گفت: «التماسى كه كنى از آنجا كن كه جمله درمان‌ها نزديک اوست و بدان كه هر چه به تو فرو مى‌آيد، رنجى يا بلايى يا فاقه‌يى‌، يقين مى‌دان كه فرج يافتن در نهان داشتن است».

۱۵. ديگرى مى‌گفت: «مرا وصيّتى كن». گفت: «حذر كن از آن، كه خداى- تعالى- تو را مى‌بيند و تو در زمره مساكين نباشى».

۱۶. سرى گفت: معروف مرا گفت: «چون تو را به خداى- عزّ و جلّ- حاجتى بود، سوگندش ده، بگو: يا ربّ! به حقّ معروف كرخى كه حاجت من روا كنى. كه حالى اجابت افتد».

۱۷. سرى او را گفت: «مرا وصيّتى كن». گفت: «چون بميرم، پيراهن من به صدقه ده، كه مى‌خواهم كه از دنيا برهنه بيرون روم، چنان كه از مادر برهنه آمدم».