بدان که مبدأ مخلوقات و موجودات ارواح انسانی بُود، و مبدأ ارواح انسانی روح پاک محمدی بود علیه الصلوة و السلام چنانک فرمود ” اول ما خلق الله تعالی روحی” و در روایتی دیگر ” نوری”. چون خواجه علیه الصلوة و السلام زبده و خلاصهی موجودات و ثمرهی شجرهی کاینات بود که ” لولاک لما خلقت الافلاک”، مبدأ موجودات هم او آمد، و خواجه علیه الصلوة و السلام ثمرهی آن شجره، و شجره به حقیقت از تخم ثمره باشد.
پس حقتعالی چون موجودات خواست آفرید اول نور روح محمدی را از پرتو نور احدیت پدید آورد، چنانکه خواجه علیه الصلوة و السلام خبر میدهد ” ان من الله و المؤمنون منّی” و در بعضی روایات میآید که حقتعالی به نظر محبّت بدان نور محبّت محمّدی نگریست حیا بر وی غالب شد و قطرات عرق ازو روان گشت ارواح انبیا را علیهم الصلوة و السلام از قطرات نور محمّدی بیافرید.
پس از انوار ارواح انبیاء ارواح اولیاء بیافرید، و از انوار ارواح اولیاء ارواح مؤمنان بیافرید، و از ارواح مؤمنان ارواح عاصیان بیافرید، و از ارواح عاصیان ارواح منافقان بیافرید و کافران، و از ارواح جن ارواح شیاطین و مَرَده و ابالسه بیافرید بر تفاوت مراتب و احوال ایشان، و از دُرد ارواح ایشان ارواح حیوانات متفاوت بیافرید آنگه انواع ملکوتیات و نفوس و نباتیات و معادن و مرکبات و مفردات عناصر پدید آورد، چنانک شرح آن در فصل دوم و سیم بیاید انشاءالله.
و مثال این مراتب همچنان بود که قنادی از نیشکر قند سپید بیرون آورد، و دوم بار بجوشاند شکر سپید بیرون گیرد، سیم کرت بجوشاند شکر سرخ بیرون گیرد، چهارم کرت بجوشاند طَبَرزَد (نوعی نبات سرخ) بیرون گیرد، پنجم کرت بجوشاند قوالب سیاه بیرون گیرد، ششم کرت بجوشاند دُردی ماند که آن را قُطاره (دُردی که از جوشاندن قند سفید به دست آید) گویند بغایت سیاه و کدر بود.
از اول مرتبتِ قندی تا این قُطاره، صفا و سپیدی کم میشود تا سیاهی و تیرگی بماند. آن که بر تصرف قناد وقوفی ندارد نداند که قناد این اجناس مختلف متنوعِ متعدد از یک قند بیرون آورد، انکار کند و گوید هرگز قُطارهی سیاه تیره از قند سپید صافی نبوده است. نداند که این سیاهی و تیرگی در اجزای وجود قند سپید صافی تعبیه بوده است؛
زان می خوردم که یار من زان میخورد
او را رخ سرخ گشت و ما را رخ زرد
و به حقیقت میبایست که آن کدورت و ظلمت در اجزای وجود قند تعبیه باشد تا قند در مقام قندی از آن صفت نصبیهی آن خاصیت که در ظلمت و کدورت نهادهاند بردارد به قدر احتیاج، و چون به مقام نباتی رسد نبات از آن نصیبهی خویش بردارد. و چون به مقام شکری رسد شکر از آن نصیبهی خویش بردارد. و همچنین هر یک در مقام خویش به حدّ استعداد خویش از سپیدی و صفا و ظلمت و کدورت که در اجزای قند تعبیه بود برمیدارند و باقی رها میکنند. تا به آخر در قُطاره اندکی از سپیدی و صفا ماند و باقی جمله ظلمت و کدورت باشد، و در نبات اندکی ظلمت و کدورت به نظر حسّ نتوان دید امّا باشد در قُطاره سپیدی و صفا نتوان دید اما باشد.
و این تفاوت و مراتب در صفا و تیرگی و سپیدی و سیاهی در هر یک ازین اجناس نبات و شکر و غیر آن میباید، و هر یک در مقام خویش کمالی دارد و در هر یک خاصیتی به سبب آن تفاوت نهادهاند که در آن دیگر یافت نشود، و آنجا که یکی از اینها به تخصیص به کار آید دیگری نیاید تا آنجا که نبات مفید باشد طبیب شکر نفرماید، و آنجا که شکر باید نبات نشاید، و هیچ از اینها قایم مقامی دیگری نتواند کرد پس معلوم میشود که هر یک در مقام خویش کمالی دارند که آن جز در وی یافته نشود. چنانک میفرماید: ” الّذی احسن کل شییٔ خلقه”. (سوره ۳۲ آیه ۷)
پس درین مثال بدانک آن قندِ صافی روح پاک محمدی است که بحقیقت آدم، ارواح اوست چنانک آدم علیه السلام ابوالبشر آمد؛ خواجه علیه الصلوة و السلام ابوالارواح آمد ” نحن الاخرون السّابقون” اشارت بدین معنی است که اگرچه صورت ما بآخر تبع صور بود، روح ما در اول مقدّم ارواح بود. ارواح انبیا را علیه الصلوة و السلام، نبات صفت، از قند روح محمدی بیرون آوردند و ارواح اولیاء را به مثابت شکر سپید بگرفتند و ارواح مؤمنان را بمثابت شکر سرخ و ارواح عاصیان را بمثابت طبرزد و ارواح کفار را بمثابت شکر قوالب. هم برین قیاس ارواح ملکی و جنی و شیطانی از آن میگرفتند تا آنچ دُردی آن بود که قُطاره خواندیم از لطیف و صافی آن روح حیوانی و نباتی بگرفتند. و از کثیف و کدر آن مرکبات و مفردات عناصر ساختند.
اینجا لطیفهای غیبی روی مینماید در غایت لطافت که پیش ازین همانا کسی در عبارت نیاورده است و آن آن است که ظلمت مطیّه حرارت آمد و کدورت مطیّه کثافت، تا هرکجا از ظلمت و کدورت در اجناس مختلف نبات و شکر و طبرزد و قوالب و قُطاره بیش یافته شود حرارت و کثافت آنجا زیادت بود چنانکه شکر از نبات به یک درجه گرمتر و کثیفتر باشد باقی بر همین قیاس میکن.
و حرارت صفت آتش است و آتش مایهی محبّت است و کثافت صفت خاک است و خاک مایهی ختّ (خسيس بودن) و فروتنی بود، و نیز خاصیت آتش سرکشی و طلب علو و رفعت بود، از اینجاست که ابلیس سرکشی کرد و ” انا خیر منه” گفت که از آتش بود و خاصیت خاک دنائت و رکاکت (سست شدن- کمعقلی) بود. از اینجاست که حیوانات رکیکطبع و دونهمت باشند و طلب غذاهای سفلی فانی کنند که اصل ایشان از خاک است. و از صفت آتشی همه ظلم خیزد و از خاکی همه جهل خیزد و چون هر دو به غایت رسد ظلومی و جهولی باشد که این لفظ مبالغت راست.
پس این دو صفتِ ظلمت و کدورت اگرچه در قند تعبیه بود اما ظاهر نبود در قند و نبات و شکر، ظهور کمال این دو صفت در قُطاره آمد که آن دُردی بود از قند بازمانده، و صفا وسپیدی در وی اندک بود و کمال سپیدی و صفا در نبات بود و ظلمت و کدورت در وی اندک بود.
همچنین در نبات ارواح نورانی اندک حرارت بود که مایهی محبّت باشد، و اندک کدورت که خمیرمایهی تواضع و عبودیت بود، ولیکن چون این دوصفت در وی به کمال نبود بار امانت معرفت نتوانست کشیدن، و در قُطارهی آب و گل حیوانی اندک صفا و نورانیت روحانیت بود ولیکن چون به کمال نبود هم بار امانت معرفت نتوانست کشید.
مجموعهای میبایست از هر دو عالم روحانی و جسمانی که هم محبت و بندگی به کمال دارد و هم علم و معرفت به کمال دارد تا بار امانت مردانه و عاشقانه در سفت جان کشد، و این جز ولایت دو رنگ انسان نبود. چنانک فرمود ” انا عَرَضنا الاَمانةَ عَلَی السَمواتِ و الارضِ و الجِبالِ ” تا آنجا که فرمود: ” و حَمَلَهَا الانسانُ اِنهُ کانَ ظلوماً جهولاً “ ظلومی و جهولی از لوازم حال انسان آمد زیرا که بار امانت جز به قوت ظلومی و جهولی نتوان کشید اگرچه جز به نور و صفای روحانی باز نتوان دید. ملائکه به نور و صفای روحانی بدیدند اما قوت صفات جسمانی نداشتند بر نتوانستند گرفت، حیوانات قوت و صفات جسمانی داشتند اما نور و صفای روحانی نداشتند شرف بار امانت ندیدند قبول نکردند، چون انسان مجموعه دو عالم روحانی و جسمانی بود او را به کرامت حمل امانت مکرم گردانیدند سر “لقد کرمنا بنی آدم” آن بود.
مرصاد العباد