– – حق را دو صفت است: قهر و لطف. انبیا مظهرند هر دو را. مؤمنان مظهر لطف حقاند و کافران مظهر قهر حق.
– – عارف کسی است که هیچ کدورتی مَشربِ صاف او را مکدّر نگرداند و هر کدورتی که بدو رسد، صافی شود.(فیه ما فیه)
– – دنیا چون کاه است، عشق چون گندم. باد اجل کاه را ببرد، یک پرّه کاه نماند. دنیا چون دهل است. خلایق از بانگ او حیران بر او جمع میآیند و او میانتهی. در او هیچ چربشی نی و منفعتی نی. خنک آنکه طبلهی عطّار عشق یافت و از بانگ طبلِ ملک دنیا دل، سرد کرد.(مکتوبات)
– – نمیباید که در کار دنیا بهکلی مشغول شدن، سهل باید گرفتن. و در بند آن نمیباید بودن که نبادا این برنجد و آن برنجد، میباید که گنج نرنجد. اگر اینان برنجند، اوشان بگرداند، اما اگر او برنجد نعوذ بالله، او را که گرداند؟
– – عالم بر مثال کوه است. هر چه گویی از خیر و شر، از کوه همان شنوی. و اگر گمان بری که من خوب گفتم کوه زشت جواب داد، محال باشد که بلبل در کوه بانگ کند، از کوه بانگ زاغ آید، یا از بانگِ آدمی، بانگ خر. پس یقین دان که بانگ خر کرده باشی. (فیه ما فیه)
– – عالم به غفلت قایم است، اگر غفلت نباشد این عالم نماند. شوق خدا و یاد آخرت و سکر و وجد، معمار آن عالم است اگر همه رو نماید، به کلی به آن عالم رویم و اینجا نمانیم. و حقتعالی میخواهد که اینجا باشیم تا دو عالم باشد. پس دو کدخدا نصب کرد: یکی غفلت و یکی بیداری، تا هر دو خانه معمور باشد.
– – آدمی از کوچکی که نشو و نما گرفته است، بهواسطهی غفلت بوده است، و الّا هرگز نبالیدی و بزرگ نشدی. و چه گویم دنیایی که قوام او و ستون او غفلت است.
– – در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی است که: اگر صد هزار عالم ملک او شود، نیاساید و آرام نیابد. خلق در هر پیشهای و صنعتی و منصبی تحصیل میکنند و هیچ آرام نمیگیرند زیرا آنچه مقصود است بدست نیامده است. آخر معشوق را دلارام میگویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد. پس به غیر، چون آرام و قرار گیرد؟ (فیه ما فیه)
– – همه دلتنگی دنیا، از دل نهادن بر این عالم است. هر دمی که آزاد باشی از این جهان و خود را غریب دانی، و در هر رنگی که بنگری و هر مزهای که بچشی، دانی که با او نمانی و جای دیگر میروی، دلتنگ نباشی.(مناقب العارفین)
– – اگر خواهی که دائماً در بهشت باشی با همه کسان دوست شو و کین کسی را در دل مدار زیرا که چون شخصی را از روی دوستی یاد کنی، دائماً شادمان باشی، و آن شادی عین بهشت است. و اگر کسی را از روی دشمنی یاد کنی، دائم در غم باشی، و آن غم عین دوزخ است. چون دوستان را یاد کنی، بوستان درونت از خوشی میشکفد و از گل و ریحان پر میشود. و چون ذکر دشمنان میکنی، باغ درونت از خارزار و مار پر میشود و پژمرده میگردی.(مناقب العارفین)
– – حقتعالی اگر چه وعده داده است که جزاهای نیک و بد در قیامت خواهد بودن، اما نمونهی آن، دم به دم و لمحه به لمحه میرسد. اگر آدمی را شادیی در دل میآید، جزای آن است که کسی را شاد کرده است. و اگر غمگین میشود، کسی را غمگین کرده است. این ارمغانهای آن عالم است و نمودار روز جزاست، تا بدین اندک، آن بسیار را فهم کنند همچون که از انبار گندم، مشتی گندم بنمایند. این قبضها و تیرگیها و ناخوشیها که بر تو میآید، از تأثیر آزار و معصیتی است که کردهای، اگر چه به تفضیل تو را یاد نیست که چه و چه کردهای. نگر که چقدر گشاد داری و چقدر قبض داری، قطعاً قبض جزای معصیت است و بسط جزای طاعت است.(فیه ما فیه)
– – گفت: مادر را چرا کشتی؟ گفت: چیزی دیدم، لایق نبود. گفت: آن بیگانه را میبایست کشتن. گفت: هر روز یکی را کشم؟ اکنون هر چه تو را پیش آید، نفس خود را ادب کن، تا هر روز با یکی جنگ نباید کردن.(فیه ما فیه)
– – زنگی دشمن آینه بود. ناصحان و واعظان، آینهاند، آینه دارانند. عاشقان نفس و طالبان دنیا، زشت رویانند، زنگی چهرگانند.(مجالس سبعه)
– – علمای زمان در علوم موی میشکافند چیزهای دیگر را که به ایشان تعلق ندارد، بغایت دانستهاند، و ایشان را بر آن احاطت کلی گشته. آنچه مهم است و به او نزدیکتر از همه، خودی اوست، و خودی خود را نمیداند. همه چیز را به حلّ و حرمت حکم میکند که: این جایز است و آن جایز نیست، این حلال است یا حرام است خود را نمیداند که حلال است یا حرام. جایز است یا ناجایز، پاک است یا ناپاک است.
– – جمله علوم علمای جهان که در عالم کسب میکنند، تا لب گور است، دیگر پیشتر نمیگذرد.
– – به مجرد دیدن بحر، گوهر کی حاصل شود. اگر صدهزار بار آب دریا را طاس طاس بپیمایی، گوهر را نیابی. غواص میباید تا به گوهر راه برد. و آنگاه نه هر غوّاصی، غواصی نیکبختی، چالاکی. این علمها و هنرها، همچون پیمودن آب دریاست به طاس طریق یافتن گوهر نوعی دیگر است. بسیار کس باشد که به جمله هنرها آراسته باشد و صاحب مال و جمال، الّا در او آن معنی نباشد. و بسیار کس که ظاهر او خراب باشد، او را حسن صورت و فصاحت و بلاغت نباشد، الا آن معنی که باقی است در او باشد. و آن آن است که آدمی بدان مشرّف و مکرّم است وبهواسطهی آن رجحان دارد بر سایر مخلوقات. پلنگان و نهنگان و شیران را و دیگر مخلوقات را، هنرها و خاصیتها باشد، الا آن معنی که باقی خواهد بودن، در ایشان نیست. (فیه ما فیه)
– – علم اگر بکلی در آدمی بودی و جهل نبودی، آدمی بسوختی و نماندی. پس جهل مطلوب آمد از این رو که بقای وجود به وی است. و علم مطلوب است، از آن رو که وسیلت است به معرفت، پس هر دو یاریگر همدیگرند، و همهی اضداد چنیناند.(فیه ما فیه)
– – جملهی اضداد نسبت به ما ضد مینماید نسبت به حکیم، همه یک کار میکنند و ضد نیستند. در عالم بنما کدام بد است که در ضمن آن نیکی نیست، و کدام نیکی است که در ضمن آن بدی نیست. ما را بحث است با مجوسیان که ایشان میگویند که: دو خداست، یکی خالق خیر و یکی خالق شر. اکنون تو بنما خیر بی شر، تا ما مقر شویم که خدای شر هست و خدای خیر. این محال است، زیرا که خیر از شر جدا نیست، چون خیر و شر دو نیستند و میان ایشان جدایی نیست، پس دو خالق محال است.(فیه ما فیه)
– – ترازو تنها نه این است که بر دکانها آویختهاند. میوه را ترازوی دیگر، سخن را ترازوی دیگر که بدانی راست است یا دروغ است، حق است یا باطل است آدمی را ترازوی دیگر که بدانی آن آدمی چند ارزد.(فیه ما فیه)
– – ای دوست من! راه بس نزدیک است، راه رو بس کاهل است.(فیه ما فیه)
– – نماز برای آن نیست که همه روز قیام و رکوع و سجود کنی غرض آن است که: میباید آن حالتی که در نماز ظاهر میشود، پیوسته با تو باشد اگر در خواب باشی و اگر بیدار باشی، در جمیع احوال، خالی نباشد از یاد حق.(فیه ما فیه)
– – یکی از اینجا به روزی یا به لحظهای به کعبه رود، چندان عجب و کرامات نیست، باد سموم را نیز این کرامات هست به یک روز و به یک لحظه هر کجا که خواهد برود. کرامات آن باشد که تو را از حال دون به حال عالی آرد، از جهل به عقل، از جمادی به حیات.(فیه ما فیه)
– – جوینده یابنده بود. خنک آن کسی که جویندهی چیزی بود که آن چیز به جستن بیرزد. عاقل چیزی جوید که اگر نیابد ننگش نبود. و اگر بیابد، با خود جنگش نبود.(مجالس سبعه)
– – پیر عاقل نیست چون به بازی مشغول است، اگر صدساله شود، هنوز خام و کودک است و اگر کودک است، چون به بازی مشغول نیست پیر است. سن معتبر نیست.(فیه ما فیه)
– – امید از حق نباید بریدن، امید سرّ راه ایمنی است اگر در راه نمیروی، برای سرّ راه را نگاه دار. مگو که کژیها کردم، تو راستی را پیش گیر، هیچ کژی نماند. راستی همچون عصای موسی است، آن کژیها همچون سحرهاست. چون راستی بیاید، همه را بخورد. اگر بدی کردهای با خود کردهای، جفای تو به وی کجا رسد؟ چون راست شوی، آن همه نماند.(فیه ما فیه)
– – ای زندانیان درد و حزن، ای سوختگان آتش پشیمانی. ای آتشخواران، ای خانه و خرمن خود سوخته به نادانی. ای خونباران که از حد برده و نومید گشتهاید. نومید مشو از رحمت بینهایت بیپایان بندهنواز کارساز خداوندی.(مجالس سبعه)