در برخورد با مضيقههاى اجتماعى كه همواره از جانب مخالفين عرفان تحميل مىشده است، روش بسيار ملايم داشته، بنا به مصلحتِ دين و عرفان از پرخاشجويى و انتقامگيرى امتناع داشت. آن حضرت نمىخواست چنين اختلافاتى وسيله بهدست دشمنان دين و ملّت بدهد تا با تفرقه انداختن و تشديد تشتتها، مسلط شوند.
كرامت و حسن خلق
حضرتش در برخورد با تمام مراجعين و مهمانان با خوشرويى طرف را فريفته خود مىساخت. مهمان هر كه بود مورد محبّت و احترام او قرار مىگرفت. به دين و مذهب او كار نداشت و بارها داستان حضرت خليلاللَّه عليهالسّلام را به ماها يادآورى مىفرمود كه به مهمان خويش تكليف كرد بسماللَّه بگويد و مهمان با امتناع از اين امر از سر سفره برخاسته و منزل حضرت ابراهيم را ترك نمود. از جانب پروردگار ندا آمد كه ما تمام عمر به او نان داديم و از او چيزى نخواستيم تو براى يك وعده غذا او را رنجاندى؟ حضرت بهدنبال مهمان دويد و با اصرار و التماس او را به سر سفره برگرداند. مهمان وقتى از عتاب الهى نسبت به خليلاللَّه آگاه شد به طيب خاطر عبوديّت خويش را اقرار نموده، شيفته حضرت گرديد.
آقاى دكتر پزشكپور مستشفى كه از دانشمندان و محقّق در علمالابدان هستند در يك سخنرانى در مورد مطالبى كه نسبت به اعمال خارقالعاده مرتاضين گفته مىشود، صحبت كرده و اضافه نمود كه هرگاه با چشم خود نديده بودم باور نمىكردم. اكنون نيز كه ديدهام و باور دارم مىگويم علت آن معلوم نيست و علم ما به كشف اينگونه امور موفّق نشده است. در خاتمه سخنرانى از مشاراليه پرسيدم: آيا شما داستانها و قصصى كه از عرفا مىگويند شنيدهايد، در آن مورد چه مىدانيد؟ گفت: علم و فهم ما از درك آن عاجز است و برخوردى كه با پدر خودت (حضرت آقاى صالحعليشاه) داشتم، برايت شرح مىدهم:
«سال 1333 در ژنو دوره دكترا را مىگذراندم. در روز عيدفطر دوستان و دانشجويان ايرانى گفتند يكى از روحانيون ايرانى در همين بيمارستان بسترى است. هموطن است و جنبه روحانى هم دارد لذا مناسب است به تبريك او برويم. ما چند نفر به اطاقى كه ايشان بسترى بودند، رفتيم. در موقع ورود همه با ايشان دست داده خود را معرفى كرديم و بعد از عرض تبريك از بيانات ايشان استفاده كرده سپس يك يك بهعنوان خداحافظى مجدّداً دست داده خارج شديم. آخرين نفر در موقع خروج من بودم. ايشان دست مرا لحظهاى نگه داشتند و پرسيدند: "شما گفتيد اسمتان چيست؟" من نام خود را گفتم. ايشان فرمودند: "بيدخت شما را خواهيم ديد." من مدّتى فكر كردم كه كلمه "بيدخت" چه معنى مىدهد و چون آن روز نمىدانستم كه بيدخت نام روستا (يا شهرى) است، بهطور كامل معنى جمله را نفهميدم و لذا آن را فراموش كردم.
مدتّها بعد كه به ايران برگشته و مشغول كار شده بودم، مأموريتى بهطرف جنوب خراسان و حدود زاهدان به من ارجاع شد، با اتومبيل به راه افتاديم. بيست فرسخ بعد از تربت حيدريه، اتومبيلمان اوّل شب در يك آبادى خراب شد و راننده گفت: ناچاريم شب را در اينجا بمانيم. نام آبادى را پرسيدم، گفتند: بيدخت.
چون هتل يا مهمانسرايى نبود و تنها قهوهخانه آنجا اطاقهاى تميزى نداشت، ناراحت بوديم و نگران كه چه كنيم. پرسوجو كرديم كه اگر جاى ديگرى باشد برويم و شب را بگذرانيم. به ما راهنمايى كردند كه به بيرونى (حضرت آقا) برويم. اوّل ما ابا داشتيم كه ناشناخته مزاحم كسى بشويم ولى از روى ناچارى و اينكه به ما اطمينان دادند كه درِ خانه (حضرت آقا) به روى همه باز است رفتيم و در منزلى را كه مىگفتند بيرونى حضرت آقاست زديم.
مستخدمين ما را پذيرفتند و ورود مهمان را به حضرت آقا اطلاع دادند. چند دقيقه نشد كه خود آقا بيرون آمدند و من ديدم همان آقايى است كه در بيمارستان ژنو ديدهام. موقع دست دادن با من گفتند: به شما گفتيم كه در بيدخت همديگر را خواهيم ديد. من ناگهان آن جمله را كه بهواسطه عدم درك معنايش فراموشش كرده بودم، بهخاطر آوردم.»
در اين زمينه و احترام به مهمان و رعايت اعتقادات و اعمال مذهبى ايشان، خاطرهاى كه خود شاهد آن بودم ذيلاً مىآورم:
مذاكره با كشيش مسيحى
معمولاً بعد از مجلس يادبود و روضهخوانى كه هر صبح جمعه در مزار حضرت سلطانعليشاه تشكيل مىشد و بين يك الى دو ساعت طول مىكشيد، حضرت صالحعليشاه بهمنزل مراجعت كرده حدود نيم الى يك ساعت در منزل استراحت مىكردند. در اين فاصله بانوانى كه بهزيارت آمده بودند خدمتشان مىرسيدند. آنگاه به بيرونى مىرفتند و عدّهاى از ارادتمندان و مهمانان، مخصوصاً گنابادىها كه از ساير دهات آمده يا ارادتمندانى كه از ساير شهرستانها آمده بودند، در خدمتشان بودند و كتابى خوانده مىشد يا بياناتى از ناحيه ايشان ايراد مىشد.
يكى از اين جمعهها كه در بيدخت بودم، يك ميسيون سه چهارنفرى از كشيشها در ضمن سفر و عبور از بيدخت در آنجا توقّف كرده، اجازه ملاقات خواستند. ايشان اجازه دادند و آنان به همان مجلس عمومى آمدند. بعد از صحبتهاى عادى و مبادله تشريفات، ايشان آيه قُلْ يا اَهلَ الكتابِ تَعالوا اِلى كلمةٍ سواءٌ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُم اَلّا نَعْبُدَ اِلّا اللَّهَ و لا نُشْرِكَ به شيئاً(18) را تلاوت فرموده و گفتند: در اين راه و دعوت به خداوند با هم مشتركيم. آنگاه آيات مربوط به حضرت عيسى(ع) را تلاوت نموده، در مورد آنحضرت و اعتقاد شيعه به عصمت پيغمبران بحث كرده و فرمودند: ما عيسى(ع) را بهتر از شما مىشناسيم و عيسى(ع) آنگونه كه قرآن به ما شناسانده است، عظمت مقامش خيلى بيشتر از آن است كه شما مىگوييد، ما عيسايى را به پيغمبرى قبول داريم كه قرآن معرفى كرده و به ما شناسانده است. ما محمّد(ص) را مكمل و متمّم عيسى مىدانيم و مىگوييم خداوند اديان الهى را با ارسال محمّد(ص) به كمال رساند. ما عيسى(ع) را از گفته محمد(ص) و وحى الهى مىشناسيم.
كشيشى كه سِمت تقدّم بر سايرين داشت و رئيس ميسيون بود، گفت: ما هم محمّد را بزرگ مىدانيم و پيامبرى مىدانيم منتها عيسى را اكمل پيامبران مىدانيم كه با پيروى او بشريّت نجات مىيابد.
حضرت صالحعليشاه فرمودند: نمىخواستم بحث مقايسه بين دو پيغمبر بهميان آيد ولى چون شما چنين مطلبى را عنوان كرديد، خيلى مختصر و در دو كلمه مىگويم: اكمل رهبران و پيشواى تامّ كسى است كه اگر پيروانش قدم برجاى پاى او بگذارند، نجات پيدا كنند، عيسى(ع) فرمود: اگر به يك طرف صورت تو سيلى زدند طرف ديگر را پيش آور كه بزنند و اگر قباى تو را بردند رداى خود را نيز بده. آيا در دنيايى كه امروز مىبينيم و همچنين باتوجه به اينكه خداوند تا روز بازپسين به شيطان مهلت داده است كه بنىآدم را اغوا كند، آيا مىتوان چنين قاعدهاى را هميشه و همه جا اجرا كرد؟ و اين امر آيا موجب تجرى ظَلَمه و ستمكاران و تسلّط آنها بر مظلومان نمىشود؟ اما پيغمبر ما فرمود: و لَكُمْ فىالقِصاصِ حياةٌ يا اُولى الاَلبابِ(19)، اى صاحبان خرد در اجراى قصاص حيات براى شما وجود دارد. اين قاعدهاى است اجتماعى براى نظم اجتماع كه ظَلَمه از مجازات بترسند. امّا خطاب ديگرى به مسلمين دارد: والكاظمينَ الغَيظ والْعافينَ عَنِ النّاسِ واللَّهُ يُحّبُ المُحْسِنينَ(20). به مؤمن دستور مىدهد غيظ خود را فرو برد و كظم نمايد و هرگاه قدرت روحى بيشترى داشت نهتنها كظم غيظ نمايد بلكه غيظ را از سينه محو نمايد و مجرم را ببخشد و هرگاه قدرت روحى بيشترى يافت به همان كسىكه به او بد كرده است، احسان كند. هرگاه اين آخرين مرحله عُلُو روحى را كه منطبقبر فرمايش حضرت عيسى(ع) است، بخواهيم بر همه تحميل كنيم چون غالباً طاقت تحمل چنين قاعدهاى را ندارند از اطاعت سرپيچى كرده، برخلاف دستور رفتار مىكنند و تدريجاً به طغيان در برابر اوامر الهى عادت مىنمايند. يا اينكه عيسى(ع) ازدواج نكرد اگر همه پيروان به او تأسّى كنند براى جامعه مفيد است يا نه؟!
با خاتمه اين صحبت مجلس خاتمه يافت و كشيش اجازه خواست كه مناجات و دعايى بخواند. ايشان اجازه فرمودند و او آياتى از انجيل را قرائت نمود و خود ايشان و حاضرين در محل در دعاى او شركت كردند.
كرامت و استغناى طبع
مرحوم مصطفى اميرسليمانى مشيرالسلطنه فرزند عليرضا عضدالملك نايبالسلطنه بود كه در جوانى به جهت انس و علاقه به مرحوم حاج شيخ اسماعيل دزفولى شيخ المشايخ رئيس كتابخانه سلطنتى دوران قاجار كه از ارادتمندان آقاى سلطانعليشاه بود، به سلك مريدان ايشان درآمد. وقايع زير نقل بلاواسطه و باواسطه گفتار آنان است:
مرحوم عضدالملك از درويش شدن فرزندش ناراحت شده و همواره او را سرزنش مىكرد و او تقريباً به حالت مطرود پدر زندگى مىكرد. با علاقه و احترامى كه وى نسبت به پدر داشت، از اين وضعيت بسيار ناراحت و نگران بود و مدتها خواب و خور بر او حرام شده بود. در دلش خدشه پيدا شده و بهمصداق لِيَطْمَئنَّ قَلْبى(21) از خداوند مىخواست كه بهنحوى بر قلب او اطمينان بخشيده و پدرش را هم متوجّه سازد. شبى حضرت سلطانعليشاه را بهخواب مىبيند كه به او دستور مىدهند: برو به پدرت بگو علامت صحّت راه تو اين است كه چهل شب ديگر شاه بر… غضب مىكند و سحر ترا مىخواهند. بايد به دربار بروى و وساطت كنى كه اگر دير بروى جان او از دست خواهد رفت. بعد از اين خواب بيدار مىشود و مشاهده مىكند اذان صبح است. چون مىدانسته است عضدالملك سحرخيز است، بلافاصله خدمت پدر رفته اجازه ورود مىخواهد. عضدالملك بعد از پذيرفتن او از مراجعه بىموقع تعجّب مىكند. مشيرالسلطنه خواب خود را مىگويد. از آن روز بهبعد عضدالملك درحالتى انتظارآميز بسر برده و سلوك وى با فرزندش نيز منطبق با چنين حالتى بوده است.
شب چهلم مرحوم مشيرالسلطنه با حالت انتظار و نگرانى بسر مىبرد، بدون اينكه لحظهاى بخوابد، به دعا و نياز به درگاه بارىتعالى مىگذراند. سحر، صداى دَقّ الباب شديدى مىشنود. منتظر نمىماند كه خدمه در را باز كنند، بهسرعت دويده در را باز مىكند. كسى مىگويد پيام فورى براى عضدالملك دارم. او را نزد عضدالملك هدايت مىكند و خود بهحال انتظار دم در اطاق اختصاصى پدر مىماند. بعد از لحظاتى عضدالملك كه معلوم بود با عجله لباس پوشيده است، شتابان از اطاق خود بيرون آمده، دم در نگاه عميقى به مشيرالسلطنه كرده خارج مىشود. نزديك طلوع آفتاب كه عضدالملك از بيرون مراجعت مىكند، بهدنبال مشيرالسلطنه مىفرستد. بعكس هميشه، برخورد محبتآميز و احترامآميزى نموده، مىگويد: همان خواب تو عيناً وقوع يافت.(22)
از آن پس عضدالملك نيز اظهار ارادت كرده حتّى كالسكه سلطنتى را در اختيار فرزندش مىگذارد كه در معيّت مرحوم آقاى حاج شيخ عبداللَّه حائرى و حاج شيخ المشايخ(23) به ديدار و زيارت پير مشرّف شود.
مرحوم مشيرالسلطنه با مشاهده اين حالات پاكباخته بود و به قرارى كه از خود حضرت صالحعليشاه شنيدم، بارها به ايشان عرض و تقاضا كرده بود كه مايملك خود را در دونهسر (بابل) كه ارزش بسيار داشت، به ايشان تقديم كند. ولى ايشان فرموده بودند: نيازى نداريم و خداوند بقدر روزى ما در زندگى معمولى خانواده، به من داده است. لذا اصرارهاى آن مرحوم بهجايى نرسيد.
اين استغناى طبع و بىنيازى همچنين قناعت به زندگى ساده روستايى و بدون هيچگونه تجمّلى، گذشته از جنبه معنوى و الهى قضيه كه قدرت مىبخشد، از لحاظ اجتماعى نيز به ارادتمندان مىفهماند كه خدمات آنها براى رفع نياز شخصى نيست و اگر اين خدمات قبول شود، از روى لطف و محبّت است و لذا نزد خداوند مأجور خواهند بود.
مرحوم مشيرالسلطنه درخواست كرده بود اجازه فرمايند داخل مزار حضرت سلطانعليشاه را آينهكارى كند. ايشان با وجود علاقه تامى كه به مزار داشته و خود را خادم آن مىدانستند اجازه نداده و فرمودند: بودجه نگهدارى آن را فعلاً نداريم. بعد از چند سال و رفع اين مشكل و با درخواستهاى مكرّر وى، اجازه فرمودند و عين همين جريان در مورد كاشيكارى گنبد مزار بيدخت نيز اتفاق افتاد.
اين استغناى طبع و استنكاف از قبول هدايا حتّى براى مزار جدّ خويش (كه آن حضرت بارها خود را "خادم مزار" مىخواندند) باوجود اطمينان از خلوص نيّت متقاضيان، قدرت روحى مىبخشيد و تسلّط معنوى ايشان را تحكيم مىكرد بهنحوى كه هرگاه مثلاً هديهاى براى مزار قبول مىفرمود، هديهدهنده سر از پا نمىشناخت و به قبول هديه تقديمى افتخار مىكرد.
مواجهه با مضيقههاى اجتماعى
در برخورد با مضيقههاى اجتماعى كه همواره از جانب مخالفين عرفان تحميل مىشده است، روش بسيار ملايم داشته، بنا به مصلحتِ دين و عرفان از پرخاشجويى و انتقامگيرى امتناع داشت. آن حضرت نمىخواست چنين اختلافاتى وسيله بهدست دشمنان دين و ملّت بدهد تا با تفرقه انداختن و تشديد تشتتها، مسلط شوند. در اينباره داستان ذيل را از شخص ايشان شنيدهام:
در سال 1338 هجرى قمرى حضرت صالحعليشاه به زيارت عتبات عاليات مشرّف مىشوند. در كربلا برحسب بعضى تحريكات عوام، يكى از علماى وقت تشرّف ايشان را به حرم مطهّر جايز ندانسته و موجباتى فراهم نموده بود كه خدّام آستانه از ورود ايشان ممانعت بهعمل آورند. اولين روزى كه بعد از اين دستور، ايشان براى زيارت مشرّف مىشوند، خدام از ورودشان ممانعت مىكنند؛ آن حضرت همان دم در ايستاده و با خواندن دعاهايى سلام داده و مراجعت مىفرمايند و بههمين طريق در دفعات بعد به عرض سلام از دم در حرم مطهّر اكتفا مىفرمايند. همان شب كنسول انگليس پيغام مىدهد كه اگر مايلند من ترتيبى فراهم كنم كه عليرغم دستور آن مجتهد خدام حرم از ورود ايشان ممانعت ننمايند. ايشان در پاسخ مىفرمايند چون مجتهد و عالم شريعت رأيى داده است من عدم اطاعت از آن را جايز نمىدانم. اگر زيارت ما توفيق قبول در درگاه داشته باشد محاذى ضريح يا دم در فرقى ندارد.
يا به دنباله ذكر همين واقعه يا بهصورت جداگانه بود كه ايشان داستان مشابهى را در مورد مرحوم ميرزاى شيرازى رحمةاللَّه عليه برايم بيان فرمودند، بدين شرح:
در اثر تعصبات جاهلانه، عدّهاى از مسلمانان اهل سنّت نسبت به مرحوم ميرزاى شيرازى توهين كرده و گويا منزل ايشان را غارت مىكنند. همان شب كنسول انگليس به مرحوم شيخ پيغام داده و ضمن اظهار تأسف و معذرت خواهى )آن ايام عتبات تحت سيطره انگلستان بود( از اين واقعه قول مىدهد كه جبران خواهد كرد و مرتكبين را مجازات خواهد نمود. مرحوم شيخ پاسخ مىدهند كه بين دو برادر اختلاف و نزاعى درگرفته است خود آنان اولى به حلّ قضيه هستند و بر اغيار نيست كه در اختلاف دو برادر دخالت كنند، لذا نيازى به دخالت كنسول نيست.
همچنين در مضيقههاى اجتماعى كه براى ارادتمندان واقع مىشد، آنان را به صبر و تدبير اخلاقى توصيه مىفرمود و از معارضه و انتقامجويى بازمىداشت. خاطره ذيل نمايانگر اين نكته است:
ايشان ارسال نامه را چه حاوى سؤالاتى بوده يا صرفاً به اظهار ارادت اكتفا شده بود نوعى تحيت تلقى كرده و بهدستور اِذا حُيِّيتُمْ بِتَحيَّةٍ فَحَيّوا بِاَحْسَنَ مِنْها اَوْرُدُّوها(24)، مقيّد بودند كه حتماً شخصاً و به خط خود پاسخ دهند و چون مخاطب ايشان مسلماً روى هر كلمه نامه حساب مىكرد و با نظر ارادت يا نظر انتقاد و عناد دقّت مىنمود، مشكلبودن اين كار روشن مىشود.
تنها كمكى كه در اين مورد از ديگران برمىآمد اين بود كه پاكتها را بنويسند و زحمت نوشتن پاكت را از ايشان بردارند. غالباً اوايل شب بعد از نماز، ما در منزل و حضور ايشان اين كمك مختصر را انجام مىداديم. شبى در خدمت ايشان به همين خدمت مشغول بودم، پاكتى به من دادند و فرمودند: نامهاش را بردار و بخوان. نامه از ملاير يا بروجرد يا… )يادم نيست كدام شهر( بود. يكى از ارادتمندان چنين نوشته بود كه واعظى در آن شهر اخيراً منبر مىرود و تمام همّش مصروف حمله و انتقاد از تصوّف و عرفان است و افكار مردم را عليه درويشها تهييج نموده است بهنحوى كه به دستور او آنان را حتّى به حمام راه نمىدهند و كسبه هم بهزحمت حاضر به معامله با آنان مىشوند. در خاتمه نامه از اين وضع روزگار ناليده و تقاضا كرده بود اقدامى شود كه از مركز آن واعظ را احضار نموده و از آن شهر تبعيد نمايند.
بعد از خواندن نامه كه آن را مسترد كردم، از من پرسيدند: نظر تو چيست و چه جواب بدهم؟ عرض كردم: بهنظر من مكتب عرفان و درويشى در طى تاريخ از دوستان بيشتر لطمه ديده است تا دشمنان، زيرا دوستان گاهى بهاتكاى تمسك بذيل دامان ولايت على(ع) در عدم توجه به آداب شريعت و طريقت جسور شده خطاب: يا اَيُّها الاِنسانُ ما غَرَّكَ بِرَبّكَ الكريمِ(25) را فراموش مىنمايند يا افكار و استنباطات خود را بهعنوان اينكه «در درويشى چنين اعتقاد است…» بيان مىكنند و اين امر موجب اشتباه عده زيادى مىشود و دشمنان (به هر علت باشد چه از روى جهل و چه از روى عناد) همان عقايد و اعمال را ملاك قضاوت و انتقاد قرار داده و حمله مىكنند. در اثر حمله آنها، به نقطه ضعف يا انحراف توجه شده، در رفع آن و تربيت سلّاك كوشش مىشود، و بديننحو چهبسا نتيجه عمل دوست زيان و نتيجه عمل دشمن سود خواهد بود. لذا با اين مقدمه معتقدم در پاسخ مرقوم فرمائيد كه »شما در آن شهر به اصلاح خود بكوشيد. اگر انتقاداتى كه مىكند و ايراداتى كه بر اعمال شما مىگيرد نادرست باشد، تدريجاً مردم خواهند فهميد و نهتنها آثار سوءِ تبليغات او منتفى خواهد شد بلكه عامّه از اين واعظ منزجر شده و عكسالعملشان محبت بيش از پيش در مورد شما خواهد بود. اما اگر انتقاد او را وارد مىبينيد و خداى نكرده يك يا چند نفر از شما بهدستورات تربيتى و سلوك كه مقرّر شده است رفتار نمىكنيد، از ايراد او متوجّه وجود نقص در خويش شده، براى رفع نقيصه خود استفاده كنيد و بدينطريق از دشمنان هم منتفع شويد. راهحل همين است، نه تبعيد يا مجازات اين واعظ زيرا تبعيد يا مجازات چنين واعظى سوءِ اثر دارد و مردم را از شما بيشتر گريزان كرده و از او مرد محبوب وجيهالملّهاى مىسازد.«
وقتى پاكتها نوشته شد و نامهها را داخل پاكت مىگذاشتند، نوبت به نامه مذكور كه رسيد نظر مرا تأييد فرموده و گفتند همانطور كه تو گفتى جواب نوشتم.
دقّت در محاسبات و ممرّ معاش
در فعاليتهاى معاشى نمونه بودند بهطورى كه منتقدين دشمنى كه هر امر را برطبق نظر خويش تعبير مىكردند، ايشان را زايد از حدّ متوجّه دنيا معرفى مىكردند و حال آنكه در عين اين فعاليت بهطور محسوس مشاهده مىشد كه نيّت پاك و خدمت بهجامعه، بهوطن، به مولد خويش عمليّات ايشان را بهنوعى عبادت تبديل مىنمود و مصداق اَ لَّذينَهُم عَلى صَلاتِهِم دائمونَ(26) قرار مىداد. از پول بادآورده و بدون زحمت احتراز داشتند و از پول مشكوك ولو اينكه حقّشان بود، دورى مىنمودند.
مرحوم آقاى هادى حائرى نقل مىكرد: »يكى از سفرهاى مرحوم پدرم كه چند ماه در گناباد خدمت حضرت سلطانعليشاه بوديم، روزى براى ديدن زراعات به كشتزار تشريف بردند. من و مرحوم آقاى صالحعليشاه )كه آن موقع هر دو كودك و در سن تميز بوديم( در خدمتشان مىرفتيم. وسط راه وقتى از يك كرت زراعت به كرت ديگرى رفتند، كفش خود را درآورده، ابتدا در همان كرت اوّلى تكاندند كه خاك آن ريخت و سپس براى ادامه راه رفتن پوشيدند. آنگاه خطاب به من كرده، گفتند: هادى مىدانى چرا كفش خود را تكاندم؟ چون من جوابى نداشتم كه بدهم، ادامه داده فرمودند: براى اينكه زمين اوّل وقف بود و زمين دوم ملكى. نخواستم ذرّهاى از خاك وقف با كفش من قاطى زمين ملكى بشود زيرا بركت را از مالك مىگيرد و وزر و وبال براى من مىآورد.«
اين گفته چنان در ذهن مرحوم حائرى مانده بود كه در سال 1331 وقتى بنا بهخواهش مرحوم دكتر مصدّق نخستوزير وقت، حاضر بهتصدّى سرپرستى اوقاف گرديد، در تمام مدّت تصدّى بهقول خودشان يك چاى در اداره نخوردند و يك دينار حقوق و اضافه كار و امثال ذلك نگرفتند و بههمان حقوق بازنشستگى وزارت فرهنگ اكتفا كردند.
اين تربيت در حضرت صالحعليشاه نيز مؤثّر بوده و خود حضرتش بعد مربّى همين خصلت بود و دقّت در حدّ وسواس، نسبت به اين امور داشت و دقّت در امر موقوفات و جدا داشتن محاسبات آن در تمام فعّاليّت و كارهاى حضرت صالحعليشاه مشهود بود.
تربيت فرزندان
به تعليم و تربيت و نظارت در پرورش فرزندان توجّه كافى مبذول مىداشتند. با نظارت ايشان و بدون اينكه احساس اجبارى شود، فرزندان علىالظاهر در روش زندگى كاملاً آزاد بودند و با نظارت عاليه، آن حضرت آنان را در تمام موارد تحت نظر و ارشاد داشتند و بخصوص نسبت به امور دينى، نماز و روزه و ساير عبادات علاقه كاملى ابراز مىكردند منتهى نه با اجبار.
مثلاً مرحوم مادرمان با داشتن همين علاقه مكرّراً از ما مىپرسيدند: نماز خواندى؟ بلند شو نمازت را بخوان! يكبار بهخاطر دارم در حضور پدرمان اين سؤال را كردند. پاسخ دادم: چرا اينگونه سؤالات مىكنيد؟ خداى نكرده اگر نماز نخوانده باشم يا دروغ خواهم گفت، يا راستى خواهم گفت كه شما را ناراحت خواهد كرد. اين پاسخ من با لبخند تأييدآميز پدر بزرگوارم مواجه شد. ايشان بيشتر با عمل خود يعنى نماز اوّل وقت، بيان گاهبهگاه مزاياى عبادت و امثال آن و با روشهاى غيرمستقيم، دستورالعمل وَاْمُرْ اَهْلَكَ بالصَّلوةِ واصْطَبِرْ عَلَيها(27) را اطاعت و پيروى مىكردند. مثلاً سر سفره هرگز بهما نگفتند قبل از غذا بسماللَّه بگوييد بلكه سر سفره كه مىنشستيم، خود با صداى بلند بسماللَّه گفته و اوّلين لقمه را برمىداشتند. چون در خانواده بخصوص وقتى مهر و محبت حاكم باشد رفتار والدين براى فرزندان نمونه قرار مىگيرد، ايشان بهجاى امر مستقيم از اين طريق القاى فكر و تربيت مىكردند.
سعى داشتند احياناً تكبّر و خودبينىاى كه ممكن است بهاعتبار "آقازادگى" فرزندانشان دامنگير آنها شود و خود را غير از ديگران بدانند، در ما بوجود نيايد بهطورى كه مثلاً در دبستان لباس ما همان لباس دهاتى و مانند فرزندان سايرين بوده و با ساير همكلاسها مشابه بوديم. هرگز اجازه نمىدادند معلّم و مدير صرفاً بهاعتبار "آقازادگى" بهما توجّه بيشترى بكنند. ولى خوشبختانه همه در مدرسه ممتاز بوديم بهطورى كه نياز به تكيه بر آقازادگى نداشتيم و بحمداللَّه در تمام دوران زندگيمان اين نياز را نداشتهايم و تربيت آن بزرگوار از فرزندانش، اشخاص معتقد، مؤمن و فعّال بار آورده بهطورى كه هريك در شغل خويش اتكاى بهخداوند و اعتماد بهنفس دارند.
خود نسبت بهمادر، احترام و محبت فوقالعاده داشته و ابراز مىكردند )ابراز آن براى تربيت فرزندان بود( و به همگان و خصوصاً به ما توصيه در اطاعت و مهربانى به والدين مىفرمودند و در وصايايى كه از ايشان باقى مانده است، يادآور شدهاند.
پرهيز از تشريفات
از تشريفات و تقييدات زايد پرهيز داشته و ما را نيز پرهيز مىدادند و مىفرمودند: گذشته از محدوديّت، تقيّد موجب بروز خسارتها نيز مىشود.
در سفرى كه حضرت صالحعليشاه عازم تهران بودند و از مشهد خبر حركتشان را داده بودند، چون اصولاً ايشان از استقبال و بدرقه و جلوههاى ظاهرى اينگونه تجليلها خوششان نمىآمد – و حتّى سفر ديگرى براى اينكه استقبال نشود با اتوبوس از مشهد عازم تهران شدند – لذا به آقاى وفاعلى نوشته بودند كه آقايان بهاستقبال نيايند. ما چند نفر فرزندان ايشان كه از هر جهت اشتياق ديدار هرچه زودتر را داشتيم در خدمت آقاى وفاعلى به استقبال رفتيم. وقتى ماشينها بههم رسيدند، ما پياده شديم و براى دستبوسى خدمتشان رفتيم. خطاب به آقاى وفاعلى فرمودند: چرا استقبال آمدهايد، ما كه گفتيم آقايان به استقبال نيايند؟ ايشان در پاسخ عرض كردند: آقايان استقبال نيامدهاند، من از بندگان هستم.
زندگى ساده و بىپيرايه آن حضرت، هم نمايانگر بىاعتنايى به زر و زيور دنيا بود و هم درسى براى ديگران درحالى كه حالات و اعمال ايشان، معنويت زندگيشان را نشان مىداد. خود را وقف خدمت خلق و ارشاد مردم مىدانست. در يكى از سفرها در تهران كسالتى پيدا كرده و بعد از نماز صبح كه معمولاً آماده پذيرايى ارادتمندان بوده و بياناتى مىفرمودند، در اطاق اختصاصى دراز كشيده بودند. پزشك نيز در خدمتشان بود. خبر آوردند كه عدهاى از كاشان )يا شهر ديگرى( براى زيارت آمدهاند. ايشان فوراً برخاسته و آماده رفتن نزد آنان شدند. پزشك معالج خواهش كرد به استراحت ادامه دهند و چون قبول نفرمودند وى به قبولى تقاضاى خود اصرار كرد. فرمودند: »من براى اينها هستم و براى ديدار فقراء به تهران آمدهام، اينان با زحمات زياد از راه دور بهديدن من آمدهاند، آيا شايسته است من دو قدم براى ديدن آنها برندارم و از اين اطاق به آن اطاق نروم؟« همچنين در سفرها غالباً با اتومبيل مسافرت نموده و بين راه همهجا توقّف مىكردند و از ديدار فقراء اظهار بشاشت مىنمودند. حتى يكبار يكى از مشايخ ايشان از تهران به مشهد (و يا بالعكس) با هواپيما سفر نموده بود، ايشان نامهاى تا حدّى توبيخآميز نوشته، فرموده بودند: «شما اگر بتوانيد بايد پاى پياده برويد كه همه جا مردم را ببينيد و مردم، بخصوص شما را ببينند.»
به خواسته معنوى دل فقراء توجّه خاصى داشته، مىفرمودند: خداوند به اين خواستهها توجّه مىفرمايد. بر گفتهاى كه از دهان درويشى خارج شود اثر قائل بودند و بهطور مثال )و نه تشبيه( داستان خوابى را كه دو زندانى ديده و بهحضرت يوسف(ع) عرض كرده و تفسيرى كه آن حضرت بيان كردند، يادآورى نموده، مىفرمودند: يكى از زندانيان بعد از شنيدن تعبير گفت: من دروغ گفتم و اصلاً چنين خوابى نديدهام. حضرت فرمودند: اثر در خواب تو نيست بلكه در كلامى است كه از دهان من خارج شد: قُضِىَ الاَمرُ الذّى فيه تَسْتَفْتِيان(28). همچنين در بعضى تطيّرات، اثر را در گفته گوينده خالص مىدانستند نه در اصل قضيه. مثلاً يكبار كه قصد مسافرت داشتند در جلسه عمومى فرمودند: ما قصد مسافرت داريم، هيچكس چيزى نگويد، زيرا روز دوشنبه و قبل از 13 صفر حركت خواهيم كرد )دو وقتى كه در اذهان عامّه براى سفر مناسب نيست(. آنگاه داستانى را بيان فرمودند كه گويا در يكى از سفرها فقراى يكى از شهرهاى بين راه اصرار زياد كرده بودند كه ايشان از ادامه سفر تا چند روز ديگر منصرف شده و بمانند، ولى قبول نكردهاند، بين راه اتومبيل خرابى غيرمنتظره پيدا كرده و مدّتها معطّلشان كرده بود، و مىفرمودند: اين خواسته دل آنها بود كه در كلامشان جلوه كرد.
بديننحو در تربيت معنوى براى ارادتمندان قائل به شخصيت ايمانى بود و درواقع به اين طريق آن ايمان و دل صاف مرتبط با خدا را براى همه قابل احترام مىدانستند كه هر شخصى وجود آن را حتى در خويش نيز بايد مورد احترام دانسته و آن را دست كم نگيرد، زيرا خواسته دل او خواسته خدا مىشود.
پند صالح
تنها نوشته مدوّن ايشان كه بصورت كتاب چاپهاى متعدّد شده پند صالح است. اين كتاب و جزوه كوچك، جمع دستورات دل و تن است و ظاهراً طورى است كه مىتوان آن را بهمنزله نسخه پزشك ماهرى دانست كه براى بهداشت و بهبود تمام ارگانها نوشته شده است، بهنحوى كه اگر كسى به آن نسخه عمل كند از هر بيمارى مصون مىگردد، گرچه در نسخه كمتر استدلال مىشود و فقط دستورالعمل است ولى هر پزشكى آن را ببيند، مقام والاى نويسنده آن را درك كرده و خود از آن بهرهمند مىگردد: طبيب متخصص كه آن را ببيند بهمنزله درسى براى خويش تلقى مىكند، غيرمتخصص نيز با عمل كردن بدان نسخه عافيت را دربرمىگيرد بدين نحو است كه چنين نسخهاى براى تمام طبقات مفيد مىباشد. پند صالح را اگر مفسّرى بخواند درمىيابد كه تمام مستند به آيات قرآن است، اگر عالم علم اخلاق بخواند آن را بهترين كتاب اخلاقى مىداند، فقيه و محدّث روايات و احكام فقهى را در آن مىبيند، و عارف بالاترين مقام عرفانى يعنى جمع جذبه و سلوك را در اين عبارت مختصر »دست به كار و دل با يار«(29) درمىيابد. اين كتاب شاهكار جمع كردن معانى عالى در كلمات كوتاه است.
موقعيّت و جوّ زمانى تأليف پند صالح چنين بود: رضاشاه تمام قدرتهاى محلى و مردمى را سركوب كرده و بخصوص با نفوذهاى مذهبى بهطرق ممكن مقابله مىنمود، با خلط مبحث، وى را از نفوذ كمّى و كيفى دراويش ترسانده و گفته بودند: اينها اصلاً خود را شاه مىدانند و در دنباله لقب خود كلمه شاه را اضافه مىكنند، الآن نيز "صالحعليشاه" را شاه مىدانند و اگر بتوانند بر تو مىشورند. انتشار بعضى كتب مرحوم حاج شيخ عباسعلى كيوان قزوينى كه از درويشى برگشته و ردّيه مىنوشت، نيز ذهن او را مشوب كرده بود. علىهذا در سال 1316 با پروندهسازى خاصى براى يكى از ارادتمندان ايشان، اتهام قاچاق ترياك را بهوى نسبت داده، او را بازداشت كردند و سپس پروندهسازى ادامه يافت تا وجود يك باند قاچاق را در بيدخت گناباد ثابت نمايند. خوشبختانه قاضى قضيه در دادگاه جنحه حكم تبرئه متّهم را داد كه اين قضيه موجب عصبانيت رضاشاه شد. بهدستور وى، وزارت دادگسترى قاضى را معلّق نموده او را متهم به اخذ رشوه كردند، سپس همان نيّت قبلى را بهعنوان دادن رشوه تعقيب نموده و حتى عدّهاى را از تبريز، تهران و گناباد به اين اتهام به دادگاه احضار كردند. در اين جريانات حضرت صالحعليشاه دوبار بهتهران مسافرت كردند: يكى در زمستان سال 1316 و ديگرى در زمستان سال 1317. در سفر دوّم از رضاشاه رفع توهّم شد و مقارن همين ايام براى بيان دستورالعمل كلى در بهار 1318 حضرت صالحعليشاه پندصالح را تأليف كردند كه گويا رضاشاه نيز با اطلاع از مضمون آن متوجه خطاى استنباط خود شده بود.
ايشان با اين مقام معنوى هرگز از صورت و زندگى عادى نيز غافل نمىشدند و خود مصداق اين عبارت پند صالح بودند: »و البته بهترين امر و نهى بهرفتارست كه مؤثرست.«(30)
جمع صورت با چنين معنى ژرف
مى نيايد جز زسلطانى شگرف
فعاليت و مهارت در كشاورزى
مثلاً فعاليّت ايشان در رشتههاى مختلف كشاورزى نمونه بود و مىتوان گفت اسوهاى بود براى تمام اهالى منطقه و ارادتمندان. بهخاطر دارم در ايّام كودكى كه يكبار در خدمتشان تا چاههاى اوّليه )مادر چاه( قنات احداثى خودشان بنام "صالحآباد" مىرفتيم ايشان شخصاً دستور نحوه ادامه حفر قنات و طرز كار را به مُقنى خبره مىدادند و او كه خود متخصّص بود، مهارت و برترى ايشان را در اين قسمت قبول داشت. بعدها نيز غالباً مُقنّىها مىآمدند و از وضعيت رگههاى آب، مسير جهش آب و امثال آن گزارش مىدادند و در مورد نحوه ادامه كار مشورت مىكردند. در نمايشگاه محصولات كشاورزى كه يكبار در استان خراسان تشكيل شد انار )و يك محصول ديگر كه بخاطر ندارم( دست آورد ايشان، برنده جايزه نمايشگاه گرديد.
فعاليت كشاورزى و مهارت ايشان در تمام رشتههاى كشاورزى و امور قَنَوات در درجهاى بود كه اگر در محيطهاى مساعد كشاورزى از قبيل مازندران و گيلان، عملى مىشد هزارها برابر آنچه درآمد و دارايى داشتند بدست مىآوردند. ولى ايشان نظر بر آبادانى بيدخت و گناباد داشتند كه مزار مرحوم آقاى سلطانعليشاه جدّ و اولين مربّيشان در آنجا بود و بارها مىگفتند: من خادم اين مزار هستم. و بعداً هم در همانجا دفن شدند. ايشان مىخواستند به اهالى زحمتكش و قانع گناباد، نمونه فعاليت ارائه كنند.
در سفرى كه به مازندران كردند )بهنظرم سال 1327 شمسى بود( و مهمان مشيرالسلطنه اميرسليمانى بودند، در باغ ملكى وى واقع در دونهسر بابل اقامت داشتند، هرروز صبح طبق عادت به گردش در باغ و دستورات كشاورزى اقدام مىفرمودند. يك روز صبح ضمن راه رفتن در خيابان باغ، در بدو امر مرحوم مشيرالسلطنه از خشكسالى آن سال و نبودن آب و خشك شدن چاهها گفته و ناله مردم را از بىآبى توضيح مىداد. ايشان ضمن گوش دادن، يكباره ايستاده بودند و دستور دادند همينجا چاه بزنيد. طبق همان دستور عمل كردند و چاه آرتزين با آب فراوان و فشار زياد نتيجه گرديد. در همان راستا دو چاه ديگر زدند و هر سه آرتزين بود كه بعدها در سال 1343 تا 1344 خود شخصاً آنها را ديدم.
با اين دقّت و احتياط، حسابرسى دقيق، بىاعتنايى به مالى كه بىزحمت بدست آيد و امثال اينها، صرفنظر از خطا و اشتباهى كه هر فرد انسان دارد و ايشان نيز مسلماً مصون نبودند و باتوجه به اينكه عدد معصومين در نظر شيعه منحصر در چهارده نفر است و لاغير، اصولاً چنان حلال و حرام در رأى و عمل ايشان نشان داده مىشد كه در نظر من، عمل ايشان مىتواند ملاك حلال و حرام بودن امرى تلقّى گردد.
قضاوت در امور اجتماعى و سياسى
اصلاحات ارضى سال 1341 شمسى
مسئله اصلاحات ارضى در سال 1341 كه پيش آمد، ايشان آن را خلاف شرع مىدانستند و عليهذا راضى و تسليم به آن نشدند. املاكى كه از ايشان بنام ديگران نوشتند )و حتّى مىتوان گفت بر خريداران تحميل كردند( سند آن را امضاء نفرمودند و اقساط آن را نيز نگرفتند كه چنين اعلام عملى نظرشان در افراد بهصور مختلف جلوه كرد. مىفرمودند: »چون عمل را خلاف شرع مىدانم، سند را امضاء نمىكنم و اقساط بهاى اصطلاحى را نيز نمىگيرم، امّا زورى و قدرتى ندارم كه در مقابل نيروى دولت شخصاً بايستم.« و اين امر همان حدّى از امربهمعروف و نهى از منكر است كه انجام آن ممكن مىباشد و احتراز از انظلام تلقى مىگردد. همين روش را در مسائل اجتماعى سياسى نيز داشتند. مطالعه دقيق پند صالح و توجه به موقعيت زمانى و انگيزه تأليف آن مطلب را تاحدى روشن مىسازد.
در پند صالح(31) دستورالعمل خيلى صريح و روشنى بيان داشته، مىفرمايد: »… و آموختن آداب جنگ در هر زمان براى مسلمين عموماً و مخصوصاً شيعه كه انتظار ظهور امام و جهاد در ركاب آن بزرگوار را دارند لازم است.« و اين صراحت و دستور را هيچكس از مدّعيان مبارزه در آن زمان بيان نداشتهاند. امّا در چنان شرايط و چنان جوّى براى نرمش اين دستور و برحذر داشتن از هيجانى كه ممكن است مُبتنى بر عواطف شخصى در افراد ايجاد شود، در جاى ديگر از پندصالح مىفرمايند: »قوانين مملكتى را محترم دانسته، مطيع بايد بود و تا بتوانيد از وظيفه شخصى خود تجاوز ننماييد بلكه بهكار خود پرداخته در سياست دخالت ننماييد كه مبادا آلت دست و بهانه اجراى مقاصد ديگران گرديد.«(32)
درواقع عدم دخالت در سياست را براى دورى از آلت دست شدن بيان داشتهاند و الّا در همه دورانها در گروههاى مختلف سياسى از دراويش بودهاند. مثلاً در انقلاب مشروطيت مرحوم معتمدالتوليه و اعتمادالتوليه حضور داشتند كه دو برادر بودند كه يكى موافق و ديگرى مخالف مشروطيت بود. مكاتبات و مطالبى كه در اوايل انقلاب از طرف حضرت سلطانعليشاه و سپس از طرف حضرت نورعليشاه و حضرت صالحعليشاه در اين زمينه خطاب به آنان ايراد شده بود كلاً آنان را به خلوص نيت و برادرى و خدمت خلق توصيه مىفرمودند و هيچكدام را از عمل كردن به اعتقادى كه با خلوص نيّت )ولو به اشتباه( حاصل شده بود، نهى نكردند. قطعاً نظر ايشان به فرمايش پيغمبر(ص) بود كه فرمود: اختلافُ اُمَّتى )يا علماء امتى( رحمة… نكته ديگر اينكه دراويش بهاعتبار شخصى خود آزاد بودند كه با خلوص نيّت و قصد خدمت به مردم فعاليتهاى اجتماعى داشته باشند امّا بهعنوان درويشى و اينكه خود را يا عقيده خود را منتسب بهدرويشى كنند، ممنوع بودند. خود ايشان نيز هرگز اينگونه مسائل را بهعنوان دستور بيان نمىكردند و مىفرمودند ربطى به درويشى ندارد.
بياناتشان حاكى از اين بود كه مكتب عرفان جاى دل و عواطف و خلوص نيت است كه جلوههاى خارجى آن ممكن است مختلف باشد. اباذر كه هيچ ذخيره در منزل نمىگذاشت و مىگفت: به خداوند توكّل دارم و سلمان كه ذخيره مدتى (بهنظرم يكسال) را احتياطاً نگه مىداشت تا مبادا ضمن نماز حواسش متوجه معاش گردد، هر دو در حد اعلاى عرفان بودند.
در پند صالح همين مطلب را چنين بيان داشتهاند: »البته بايد انقلابات دنيا و جنبش كه در هر موردى مشهود است در ما نيز اثر نمايد و بيدار شويم و از موقع استفاده كنيم و اگرچه عنوان حزب و دستهبندى و دخالت در كارهاى دنيوى در درويشى و بندگى نيست ولى مؤمن بايد زيرك و انجامبين بوده و قدر آسايش را دانسته و شكرگزار باشد و هرموقع موانع كمتر بود در توجه و عمل بكوشد و در رفع شبهات و اختلافات مذهبى فروگذار ننمايد.(33)» و اين "استفاده از موقع" همانطور كه قبلاً ذكر شد با اطاعت از قوانين و احتراز از آلت دست شدن توأم خواهد بود.
امّا خود ايشان در مسائل حادّ و صرفاً سياسى اظهارنظر نمىفرمودند به اين بهانه كه "ما گوشه ده هستيم و خبرى نداريم" و معناً به اين جهت بود كه راه تفكّر و تأمّل را بر ارادتمندان و پيروان نبندند، زيرا پيروان مخلص، خود را مقيّد و متعهّد بهاطاعت از افكار و اعمال ايشان مىدانستند.
در مورد مسائل زندگى درباره بعضى پرسشها غالباً در پاسخ به خبر منسوب به معصوم استناد مىكردند كه فرمودهاند: »شما بهكار دنياتان آگاهتر از ما هستيد«(34) و لذا تشويق به تفكّر در امور مىكردند. مسائل اجتماعى و سياسى نيز بعضى از اين قبيل بودند كه در قلمرو تفكر و تصميم شخصى قرار مىگرفت و بعضى نيز در قلمرو امور شريعت بود كه مىفرمودند: در قلمرو شريعت از مرجع تقليد خود پيروى كنيد.
آخرين ديدار
در اين آخرين سطور به آخرين ديدار نيز اشاره مىكنم. همانطور كه نوشتم به مرحوم آقاى هادى حائرى علاقه و مهرى خاصّ داشتند و با ايشان مأنوس بودند. در اوايل سال 1345 مرحوم حائرى به من پيشنهاد كرد كه با هم به گناباد خدمت ايشان برويم. چون كار داشتم نتوانستم قبول كنم. بعد از مدّت كوتاهى نمىدانم چگونه اين فكر بهخاطرم رسيد كه از تعطيل تاسوعا و عاشوراى 1386 استفاده كنم و به گناباد بروم. لذا بعد از تماس با آقاى حائرى، بليط رفت و برگشت هواپيما تا مشهد براى دو نفر گرفتم. از مشهد هم بلافاصله بعد از زيارت به گناباد رفتيم. وقتى وارد شديم، آن حضرت در مجلس روضه بودند. منزل كه آمديم بعد از احوالپرسى، اوّلين سؤالى كه كردند اين بود كه به چه وسيلهاى آمديم و پول بليط را چه كسى داده است. عرض كردم: من دو بليط هواپيما خريدم. فرمودند: پول آن را از آقاى حائرى نگيرى، پول هر دو بليط را من مىدهم، من احضارتان كردهام… در آن دو روز دل من تكان خورد. بعد از رحلت ايشان كه دو ماه بعد بود (ماه ربيعالثانى) ديديم پول بليطها را در محاسبات مذهبى حساب كردهاند. متأسفانه رحلت ايشان چنان ناگهانى بود كه ما روز بعد از دفن وارد گناباد شديم.
پانوشتها:
*** مفاله مذکور در عرفان ایران شماره 5 و 6 چاپ گشته است.
اين مقاله از كتاب يادنامه صالح كه بهمناسبت يك صدمين سال تولّد قطب وقت سلسله نعمتاللّهى گنابادى حضرت آقاى حاج شيخ محمدحسن بيچاره بيدختى صالحعليشاه بههمّت كتابخانه صالح حسينيه اميرسليمانى تهران چاپ شده بود (تهران، 1366 شمسى) انتخاب و مختصر شد تا بهمناسبت يادبود سالگرد رحلت آن بزرگوار در نهم ربيعالثانى 1386 )مطابق 6 مرداد 1345 و 28 ژوئيه 1966) در عرفان ايران چاپ شود. مؤلّف محترم(حضرت آقای حاج دکتر نورعلی تابنده مجذوب علیشاه) براى اين چاپ اضافات و اصلاحاتى در مقاله اعمال كردند.
18) بگو (خطاب الهى به پيغمبر) اى اهل كتاب بياييد در كلمهاى كه مشترك بين ما و شماست )متّفق شويم( كه نپرستيم جز خداى واحد و هيچ چيز را شريك قرار ندهيم (سوره آل عمران، آيه 64).
19) براى شما در (تشريع حكم) قصاص حيات قرار داده شده است (سوره بقره، آيه 179).
20) و فروخورندگان خشم و عفوكنندگان بر مردم و خداوند نيكوكاران را دوست مىدارد )سوره آل عمران، آيه 134).
21) تا قلبم آرام گيرد (سوره بقره، آيه 260).
22) اين داستان را با مختصر تفاوتى با اين متن نيز شنيدهام كه چون اين تفاوتهاى مختصر ممكن است بستگى به حافظه روات داشته باشد و از طرف ديگر در اصل مطلب مؤثّر نيست، آن را مطابق شرح فوق نقل نمودم.
23) آقاى حاج شيخ اسماعيل اميرمعزى دزفولى معروف به "شيخ المشايخ" از دانشمندان و در علوم عقلى و نقلى با اطلاع و در نقاشى و صحّافى استاد و در خط نسخ و نستعليق يگانه بود و اشعار نغز و نيك مىگفت و در اوّل محرّم سال 1360 قمرى مطابق نهم بهمن 1319 خورشيدى از دنيا رفت (نابغه علم و عرفان، ص 412).
24) وقتى درودى به شما فرستادند، شما درودى بهتر از آن پاسخ دهيد يا (لااقل) عين آن را پاسخ دهيد )سوره نساء، آيه 86).
25) اى انسان چه چيز تو را به (كرم) پروردگار كريم مغرور كرد؟ (سوره انفطار، آيه 6).
26) آنان كه دائم در نماز هستند (سوره معارج، آيه 23).
27) خانواده خود را دستور نمازخواندن بده و بر اين كار مداومت كن (سوره طه، آيه 132).
28) در قضاى الهى به امرى كه سؤال كرديد، چنين حكم كرده شد (سوره يوسف، آيه 41).
29) پند صالح، چاپ پنجم، ص 51.
30) پند صالح، ص 86 .
31) پند صالح، چاپ پنجم، ص 84 .
32) همانجا، ص 105.
33) پند صالح، چاپ پنجم، ص 5.
34) انْتُم بامورِ دُنياكُم اَعْلَمُ مِنّى.