بسم اللّه الرّحمن الرّحيم (۱)
مقدّمه
من از ابتدا كه به مطالعهی قرآن و كتب عرفانى و مذهبى مىپرداختم، منحصراً قصدم اين بود كه از آگاهى و معرفت بيشترى نسبت به مسائل دينى و اعتقادى خودم برخوردار شوم و غالباً مطالب مذكور را صرفاً براى استفادهی خودم يادداشت مىكردم، لذا اين يادداشتها از نظم و انسجام كاملى برخوردار نبود؛ امّا حالا كه اين مسئوليت طريقتى برعهدهی من گذاشته شده، وظيفه دارم موضوعات مربوط به مسائل عرفانىاى را كه از من سؤال مىشود، به طور منظّم پاسخ داده و راهنمايى كنم. و از آنجا كه در مورد هر سؤالى كه از من مىشود تمام مسائلى را كه دربارهی آن موضوع وجود دارد شرح مىدهم، به اين دليل ممكن است گاهى اوقات مطلب عنوان شده از نظم خاصّى برخوردار نباشد كه به صورت سلسلهوار بيان نمايم از اينرو اميدوارم مستمعين در ذهن خودشان آن را منظّم كنند. همچنين گاهى در اثناى انديشهها و مطالعاتم، مطالبى را متوجّه مىشدم كه شايد ديگران متوجّه آن نشده يا كمتر به آن توجّه كرده بودند. مثلاً در مورد موسى(ع)، قرآن مىفرمايد كه خداوند به مادر موسى وحى كرد كه: وَ اَوْحَيْنا اِلى اُمِّ موسى اَنْ اَرْضِعيهِ فَاِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَـاَ لْقيهِ فى الْيَمِّ، طفلت را شير بده و اگر از آسيب فرعونيان بر او ترسيدى، او را به دريا بينداز.(۲) غالباً به اين نكته توجّه نكردهاند كه با اينكه مسلّم بود فرعون دستور كشتن همهی بچّهها را داده بود ولى خداوند نفرمود كه ابتدا به ساكن او را به دريا بينداز؛ بلكه فرمود: اوّل شيرش بده و اگر ترسيدى، آنوقت او را به دريا بينداز. من در اين انديشه بودم كه خداوند با اين عبارت چه چيزى را خواسته به ما تفهيم كند، تا اينكه متوجّه شدم شايد خواسته است ما به اين نتيجه برسيم كه از ترسِ وقوع حادثهاى نبايد رويهی معمولى و عرف متداول را تغيير دهيم؛ زيرا خداوند به مادر موسى(ع) فرمود كه اگر ترسيدى او را به دريا بينداز؛ چه بسا، ممكن بود شير بدهد و اصلاً هم نمىترسيد و اتّفاقى هم براى موسى نمىافتاد و او بزرگ مىشد. اگر خداوند هم مىخواست مادر موسى را بترساند، همان موقع هم مىتوانست او را بترساند و بگويد اين طفل را الآن در دريا بينداز ولى فرمود او را شير بده و اگر ترسيدى آن وقت اين كار را بكن. اين نكتهاى بود كه من در اين داستان متوجّهاش شدم و به عنوان مثال گفتم.
قِصَص قرآنى
تفاوت قصصى كه در قرآن آمده است با قصصى كه در عهدين (تورات و انجيل) و يا در زُهَر (كتاب عرفانى يهوديان) مىباشد اين است كه وقايعى كه قرآن ذكر مىكند، وقوع آن قطعى است ولى در مابقى كتب دينى ممكن است يا داستان به آن صورتى كه ذكر شده اتّفاق نيفتاده باشد و يا به داستان شاخ و برگ داده باشند. نكتهی ديگر اينكه چرا در قرآن و ديگر كتابهاى آسمانى، مطالب به زبان قصّه بيان شده است؟ مثلاً مندرجات تورات فعلى عمدتاً به صورت قصّه است وكمتر سخنان مستقل حضرت موسى(ع) در آن بيان شده است؛ علّتش آن است كه ذهن انسان به گونهاى است كه قصّه و داستان بر آن خيلى تأثير مىگذارد و به همين دليل است كه در زمانهی ما فيلم و سينما اينقدر طرفدار دارد، چون بسيار تأثيرگذار است؛ به طورى كه من از دورهی نوجوانى و جوانى يادم هست كه وقتى بچّهها يا جوانان به سينما مىرفتند، موقعى كه از تماشاى فيلم بيرون مىآمدند خودشان را جاى قهرمانان فيلم مىگذاشتند. قصّه و داستان هم همينطور بر انسان تأثيرگذار است.
مسألهی ديگرى كه در مورد قصص قرآنى هست اين است كه قرآن قصد داستانسرايى ندارد بلكه از وقايع پيشين، فقط به ذكر آن نكاتى مىپردازد كه ما بايد از آن درس و عبرت بگيريم و موضوعاتى را كه به ما ربطى ندارد، بيان نمىكند. مثلاً اگر يك نفر در حين داستان، ديگرى را كتک زده باشد، چون به ما ربطى ندارد، آن را بيان نمىفرمايد؛ چنانكه در مورد حضرت موسى(ع)، در آنجايى كه يكى از پيروان موسى با يكى از فرعونيان (دشمنان موسى) به نزاع مشغول بود، قرآن مىفرمايد: فَاسْتَغاثَهُ الَّذى مِنْ شيعَتِهِ عَلَى الَّذى مِنْ عَدُوِّه فَوَكَزَهُ موسى فَقَضى،(۳) پس آن كسى كه از پيروانش بود در برابر آن كسى كه از دشمنان موسى بود، از موسى يارى خواست. آنگاه موسى مشتى بر او زد و او را كُشت. و بعد مىفرمايد: هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ اِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبينٌ،(۴) يعنى اينكار از فريب شيطان بود و شيطان دشمنى گمراهكننده است. ولى قرآن به شرح كامل و علّت زد و خورد بين آن دو نفر نمىپردازد بلكه تنها نكاتى را بيان مىكند كه ما بايد از آن عبرت بگيريم.
نكاتى از سورهی يوسف
در سورهی يوسف نيز كه قرآن به شرح حال حضرت يوسف(ع) مىپردازد، زنى كه همسر عزيز مصر است، به نام زليخا وارد داستان مىشود و نقشش را بازى مىكند تا آنجايى كه اقرار بر بىگناهى يوسف مىنمايد و مىگويد: اَلانَ حَصْحَصَ الْحَقُّ اَ نَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ اِنَّهُ لَمِنَ الصّادِقينَ،(۵) يعنى الآن حقيقت آشكار شد و من به خواهش نفس در پى كامجويى از او بودم و او از راستگويان است. از اينجا به بعد ديگر قرآن از زن عزيز (زليخا) نام نمىبرد و ادامهی سرگذشت او را بيان نمىكند ولى در بيانات مأثور از انبيا و داستانهاى تورات، ادامهی كار زليخا بيان شده است. در روايات آمده كه از ائمّه(ع) در مورد ادامهی داستان زليخا سؤال شده و آنان جواب دادهاند. البتّه جوابهاى آن بزرگواران نيز براساس داستانهايى است كه سينه به سينه از انبياى سابق نقل شده كه برخى از آنها در تورات مذكور است و ما در صورتى كه به صحّت روايت پى ببريم مىتوانيم به آنها استناد كنيم.
موضوع ديگرى كه در سورهی يوسف دربارهی زليخا هست اين است كه قرآن نام او را نمىبرد بلكه به شرح كارهايش مىپردازد. البتّه در قرآن نام هيچ زنى به جز حضرت مريم نيامده است ولى اصولاً نكتهاى كه در نحوهی بيان داستانها درقرآن رعايت شده و براى ما آموزنده است اين است كه قرآن كمتر نام اشخاص را به بدى ياد كرده است بلكه عمل نادرست افراد را تقبيح كرده است؛ چنانكه حضرت لوط(ع) هم به قومش نفرمود: من از شما بيزارم، بلكه فرمود: اِنّى لِعَمَلِكُمْ مِنَ الْقالينَ (۶) يعنى من نسبت به كار زشت شما بيزارم. قرآن تنها در چند مورد نام اشخاص را به بدى ذكر كرده است. مثلاً در سورهی مَسد، از ابولهب كه عموى پيامبر هم بوده به بدى ياد مىكند و مىفرمايد: تَـبَّتْ يَدا اَبى لَهَبٍ و تَبَّ(۷) و در ادامهی آيه همسر ابولهب را نيز تقبيح كرده و مىفرمايد: وَامْرَاَتَهُ حَمّالَةُ الْحَطَبِ.(۸) وقتى قرآن از فرعون هم نام مىبرد ذكر نمىكند كه كداميک از فراعنه منظور قرآن بوده است ولى وقتى از صلحا و نيكان ياد مىكند، نام آنها را بيان مىكند؛ مثلاً از يوسف و يعقوب و اسحاق نام مىبرد. همانطور كه قبلاً گفتم قرآن قصدش شرح زندگى اشخاص نيست بلكه يك ذرّهبين بر روى آن قسمت از داستانها كه به درد ما مىخورد مىگذارد تا از آن درس بگيريم. مثلاً با اينكه سورهی يوسف را به شرح زندگانى حضرت يوسف اختصاص داده ولى تنها به ذكر آن قسمتى مىپردازد كه بايد سرمشق ما باشد چنانكه حتّى از مادر يوسف كه راحيل نام دارد، اسم نمىبرد.
قرآن در ابتداى سورهی يوسف علّت بيان داستان را اينگونه مىفرمايد: نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ اَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما اَوْحَيْنا اِلَيْكَ هذَا الْقُرْانَ وَ اِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلينَ،(۹) ما بهترين طرز قصّهگويى را با اين قرآن كه بر تو وحى كرديم به تو مىگوييم، اگرچه پيش از اين تو از آن آگاه نبودى؛ يعنى آن مقدار از داستان را كه متناسب با وحى است به تو مىگوييم. قرآن به حشو و زوايد نمىپردازد. راجع به اَحْسَنَ الْقَصَص بعضى از مفسّرين “قصص” را جمع “قصّه” گرفتهاند و آن را بهترين قصّهها معنى كردهاند ولى بعضى ديگر “قصص” را مصدر دانسته به معناى قصّهسرايى گفتهاند. من اوّلين بار از حضرت آقاى صالحعليشاه شنيدم كه فرمودند: اَحْسَنَ الْقَصَصِ به معنى بهترين طرز قصّهگويى است. اين فرمايش ايشان در ذهن من حک شد. يعنى خداوند مىفرمايد كه ما بهترين طرز قصّه گفتن را به تو مىگوييم؛ و الاّ همهی قصّههاى الهى احسن و خوب هستند و اين موضوع مربوط به عقل و استنباط ما از آيه است.
نكتهی ديگرى كه در سورهی يوسف هست اين است كه اين سوره كلاًّ اختصاص به زندگى حضرت يوسف دارد و از قصص ديگر در آن نام برده نشده است و همهی سوره دربارهی يک داستان است. قرآن داستان زندگى حضرت يعقوب(ع) را به طور كامل بيان نفرموده ولى در تورات هست كه اسحاق نبى(ع) به فرزندش يعقوب گفت: از دختران كنعان براى همسرى خود انتخاب نكن بلكه به فَدّان اَرام ــ محلّ سكناى قبيلهی مادرى يعقوب ــ برو و همسرت را از دختران دايىات لابان انتخاب كن.(۱۰) علّت اين كه اسحاق به يعقوب چنين دستورى داده شايد اين است كه اسحاق از همسرش بسيار راضى بوده و خواسته فرزندش نيز از همين قبيله، زن بگيرد و اين نشاندهندهی اين است كه برخلاف نظر برخى محقّقان و روانكاوان، ازدواج با فاميل، خودبهخود ضرر ندارد البتّه به شرطى كه در طرفين كسالت مهمى وجود نداشته باشد. حتّى خداوند در قرآن نيز به پيامبر فرموده كه مىتوانى با دخترعمو، دخترعمه، دخترخاله و دختردايى ازدواج كنى: يا اَيـُّها النَّبِىُّ اِنّا اَحْلَلْنا لَكَ اَزْواجَكَ الّتى اتَيْتَ اُجُورَهُنَّ وَ ما مَلَكَتْ يَمينُكَ مِمّا اَفاءَ اللّهُ عَلَيْك وَ بَناتِ عَمِّكَ وَ بناتِ عَمّاتِكَ وَ بَناتِ خالِكَ وَ بَناتِ خالاتِكَ الّتى هاجَرْنَ مَعَكَ. (۱۱)
و چون افراد قبيلهی قريش نقص عقلانى و جسمانى نداشته و همخانوادهی پيامبر بودند، بنابراين اكثر ازدواجهاى پيامبر با قبيلهی قريش بود. امّا ادامهی داستان يعقوب براساس تورات اين است كه وقتى يعقوب به نزد لابان دايى خود مىرفت در راه، راحيل دختردايىاش را ديد كه آمده بود از چاه آب بردارد. به او كمک كرد و از او پرسيد كه نام تو چيست. او گفت: من راحيل دختر لابان هستم. يعقوب هم خود را معرّفى كرد و گفت كه آمدهام دايىام لابان را ببينم. قرآن از اين داستان ذكرى نكرده، بالاخره يعقوب از راحيل خوشش آمد و عاشقش شد البتّه نه آن نوع عاشقىاى كه در رمانهاى امروزى بيان مىشود. بعد آمد نزد لابان و از او راحيل را كه خوشسيما بود، خواستگارى كرد و لابان گفت كه چه بهتر، چون تو خواهرزادهی من هستى ولى بايد هفت سال براى من كارى كنى تا او را به تو بدهم و در تورات آمده است: «پس يعقوب براى راحيل هفت سال خدمت كرد و به سبب محبّتى كه به وى داشت در نظرش روزى چند نمود».(۱۲) و مثل اينكه اين هفت سال همان مهريه بوده است كه به پدر دختر مىدادهاند و بعد از اين هفت سال جشن عروسى گرفتند. امّا لابان هنگام شب دختر ديگرش ليئه را كه از راحيل بزرگتر بود و چشمانش ضعيف بود و زيبا نبود به نزد يعقوب برد كه معلوم مىشود چون هوا تاريک بوده، كسى متوجّه اين موضوع نشده و يعقوب هم به او نزديک شد ولى به هنگام صبح كه هوا روشن شده بود، يعقوب متوجّه شد كه اين دختر، راحيل نيست. نزد لابان رفت و گفت: چرا مرا فريب دادى مگر من هفت سال براى راحيل به تو خدمت نكردم؟ لابان گفت: ما رسم داريم تا دختر بزرگ در خانه هست، دختر كوچكتر را عروس نكنيم ــ البتّه اين از رسومى است كه در ايران هم وجود دارد ــ و ليئه دختر بزرگتر بود، امّا حالا اگر راحيل را مىخواهى بايد هفت سال ديگر نيز كار كنى و يعقوب قبول كرد.(۱۳) از اينجا معلوم مىشود كه يعقوب چه علاقهی خاصّى به راحيل داشته كه به خاطر او چهارده سال زحمت كشيد و از راحيل دو فرزند داشت: يوسف و بنيامين.
حضرت يعقوب دوازده فرزند داشت كه فقط اين دو فرزندش از راحيل بودند و شايد علّت علاقهی خاصّى كه به اين دو فرزند نسبت به ساير فرزندانش داشت اين بود كه به راحيل علاقه داشت. البتّه قرآن در داستان حضرت يوسف اين مسائل را بيان نكرده ولى در تورات آمده است و از آنجايى كه برخى اخبار كه از معصوم رسيده با اين قسمت از تورات مطابقتهايى دارد مىتوان به صحّت مطالب تورات در مورد اين داستان پى برد. قرآن از آنجايى كه يوسف خواب مىبيند، داستان زندگى حضرت يوسف را آغاز مىكند و به قبل از آن كار ندارد و مىفرمايد: اِذْ قالَ يُوسُفُ لاَِبيـهِ يا اَبَتِ اِنّى رَاَيْتُ اَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَاَيْتُهُمْ لى ساجِدينَ.(۱۴) در اينجا است كه خميرهی معنوى يوسف شكل مىگيرد؛ زيرا وقتى كه خواب را خدمت پدرش عرض كرد، يعقوب به او فرمود: وَ يُـتِمُّ نِعْمَتَه عَلَيْكَ،(۱۵) يعنى خداوند نعمتش را بر تو تمام مىكند؛ ولى وقتى يوسف بزرگتر شد خداوند مىفرمايد: وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ اتَيْناهُ حُكْما وَ عِلْما و كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ،(۱۶) يعنى وقتى يوسف به رشد و كمال رسيد، حكمت و دانش به او عطا كرديم و اين پاداش محسنين است. امّا در موقعى كه آن خواب را ديده بود چون هنوز به مقام احسان نرسيده بود، قرآن نمىگويد: كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحَسِنينَ، بلكه مىفرمايد: وَ كَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْويلِ الاَْحاديثِ وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى الِ يَعْقُوبَ كَما اَتَمَّها عَلى اَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ اِبْراهيمَ وَ اِسْحقَ اِنَّ رَبَّكَ عَليمٌ حَكيمٌ،(۱۷) يعنى به اين ترتيب خداوند تو را برمىگزيند و تعبير خواب مىآموزد و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تمام مىكند، همانطور كه بر پدران تو ابراهيم و اسحاق تمام كرد كه خداوند دانا و حكيم است. خداوند تأويل احاديث (تعبير خواب) را نعمت مىداند ولى يوسف چون هنوز پيامبر نشده بود معنى آن را نمىدانست كه اين چه نعمتى است و چون خداوند فرموده: يُـتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ، پس اين خواب به يوسف راهنمايى مىكرد كه در زندگى چگونه باشد.
درخصوص تعبير انواع خوابها در روانكاوى جديد گاه مطالب سودمندى آمده است چنانكه روانكاوان مىگويند يک نوع خوابهايى است كه اصطلاحاً در زبان فرانسه به آن Rêves dorientation مىگويند، يعنى خوابهاى جهتياب. روانشناسان مىگويند: همهی انسانها خواب جهتياب مىبينند امّا درست معنى آن را فهم نمىكنند. اينها خوابهايى هستند كه از وقايع آينده خبر مىدهند؛ البتّه غيبگويى نمىكنند بلكه از وضعيّت فعلى جسمى و روحى فرد مواردى را استنباط مىكنند و بعد اين استنباط را به صورتى ديگر در خواب به شخص نشان مىدهند. در اينجا هم خداوند مىخواهد به يوسف(ع) بفهماند كه خواب درست ديدن، نعمت است. و بعد چون يوسف در آن موقع خردسال بود و مىبايست از پدر و مرشدش راهنمايى بخواهد، بنابراين آن خواب را فقط به پدرش بازگو كرد.
حضرت هم به او گفت: لا تَقْصُصْ رُءْياكَ عَلى اِخْوَتِكَ،(۱۸) يعنى خوابت را به برادرانت نگو؛ البتّه نه اينكه جز به برادرانت به ديگران بگو، بلكه حتّى به برادرانت هم نگو. اين دستور نشاندهندهی آن است كه خوابى را كه ما مىبينيم، اگر تعبير واقعى داشته باشد، بايد به كسى بگوييم كه مثل پدر ما باشد و هر تعبيرى هم كه او كرد قبول كنيم. بعد قرآن مىفرمايد: لَقَدْ كانَ فى يوسُفَ وَ اِخْوَتِهِ اياتٌ لِلسّائِلينَ،(۱۹) يعنى در داستان يوسف و برادرانش براى سائلين و پرسشكنندگان از حقيقت، نشانههاى الهى وجود دارد. در دنبالهی آن به حسد برادران يوسف اشاره مىكند و البتّه در تورات مطالب مفصّلى راجع به اين قسمت از داستان بيان شده است. شرح ماجرا اين است كه برادران يوسف وقتى مىديدند كه پدرشان، يوسف را بيش از همه آنان دوست دارد، ناراحت شده و كينهی او را به دل گرفتند. لذا وقتى كه خواب او را شنيدند، گفتند: تو مىخواهى بالاتر از ما باشى و بر ما آقايى و سرورى كنى؟ برادرانش هم تعبير خواب او را فهميدند منتها آنها چون از آن جنبهی الهى خبر نداشتند، نمىتوانستند اين موضوع را منتسب به قضاى الهى كنند و بر حسد آنها افزوده شد البتّه برخى مفسّران نيز مىگويند كه برادران يوسف همه خوب بودند ولى در اينجا اشتباه كردند. وقتى آن ده برادر از خواب يوسف مطّلع شدند، با خودشان گفتند: لَيُوسُفُ وَ اَخُوهُ اَحَبُّ اِلى اَبينا مِنّا و نَحْنُ عُصْبَةٌ،(۲۰) يعنى يوسف و برادرش (بنيامين) نزد پدرمان عزيزتر از ما هستند، درصورتى كه ما گروهى جوان و نيرومند هستيم و چرا به ما توجّهى ندارد؟ اين عدم توجّه يعقوب به ساير فرزندان باعث ايجاد حسد و اختلاف شد ــ به همين دليل در احكام اسلامى بر رعايت اين موضوع تأكيد شده است ــ و اين روش يعقوب باعث شد كه آنها، آن مشكلات را براى يوسف به وجود آورند و اين مجازاتى بود كه خداوند براى يعقوب مقرّر فرمود؛ البتّه اين استنباطى است كه مىتوان از آيه كرد.
خداوند حتّى براى پيامبران و بزرگان امتحاناتى قرار داده كه اگر خداى نكرده از آن امتحان مردود شوند، يک نمرهی منفى به آنها مىدهد و متناسب با نوع عمل، مجازاتى را تعيين مىكند؛ ولى ما حق جسارت نداريم كه بگوييم خداوند يعقوب را مجازات كرد، چون رابطهی بين خداوند و يعقوب مانند رابطهی پدر و فرزند است و ما حق دخالت در آن را نداريم. در اخبار و روايات مأثور از معصومين علّت ابتلاى يعقوب به فراق يوسف اينگونه بيان شده كه حضرت يعقوب كنيزى داشت كه فرزندى آورد و در آن زمان كنيز به عنوان ملک و دارايى به حساب مىآمد و وقتى آن فرزند قدرى بزرگتر شد، شخصى آمد آن كودك را بخرد و يعقوب هم آن كودک را فروخت و از مادرش جدا كرد. آن كنيز خيلى گريه كرد و به درگاه خداوند ناليد. خداوند به او فرمود: فرزند خاصّه و مورد علاقهی يعقوب را از او جدا خواهيم كرد و قبل از اينكه او به آن فرزندش برسد تو به فرزندت خواهى رسيد. نقل است آن بشير جوانى كه پيراهن يوسف را از مصر به كنعان آورد تا روى سر و چشم يعقوب بيندازد و او بينا شود، در كنعان زنى را ديد كه در گوشهاى نشسته، از او پرسيد: منزل يعقوب كجاست؟ آن زن نشانى داد و گفت: با يعقوب چه كار دارى؟ و آن بشير موضوع را توضيح داد. در اين وقت آن زن كه همان كنيز يعقوب بود، وعدهی الهى به يادش آمد و از بشير پرسيد: اسمت چيست؟ معلوم شد كه اين همان كودكى بوده كه يعقوب فروخته است لذا آن وعدهی الهى تحقّق يافت و پيش از آنكه يوسف به يعقوب برسد، فرزند آن كنيز به مادرش رسيد. در روايات ديگرى وارد شده است كه يعقوب گوسفندى را براى طعام ذبح كرده بود، در اينحال مردى وارد شد كه گرسنه بود و چيزى براى خوردن پيدا نمىكرد، يعقوب از آن مرد غافل شد و او را اطعام نكرد و خداوند اين چنين او را مجازات كرد.
شايد انجام اينگونه كارها براى ما گناه نداشته باشد ولى براى يعقوب و پيامبران مثل اين مىماند كه بر روى لباس سفيد اگر يک لكهی كوچک سياه بيفتد كاملاً آشكار و مشخّص است؛ امّا لكّهی سياه بر روى لباس چركتاب اصلاً مشخّص نيست. به هر جهت برخى گفتهاند يعقوب بنا به ارادهی خداوند به اين مجازات الهى مبتلا شد. به هر تقدير بنابر بعضى اخبار، چون يوسف كودک بود و اهميّت امر پدر را نمىدانست، خواب را براى برادرانش تعريف كرد كه اين كار موجب تشديد حسادت آنان شد و تصميم گرفتند او را بكشند؛ ولى يكى از برادران يوسف كه بعضى گفتهاند نامش يهودا بود و در برخى اخبار آمده كه نامش لاوى بود ــ لاوى همان كسى است كه پس از يوسف به نبوّت رسيد و نبوّت در نسلش باقى ماند ــ گفت: او را نكشيد براى اينكه كشتن فرزند پيامبران شگون و ميمنت ندارد و موجب نزول بلا مىشود، بلكه او را در چاهى كه در مسير عبور كاروانها قرار دارد بيندازيد تا او را با خود ببرند. برادران هم همينكار را كردند. در تورات آمده است كه نام آن برادر روبين بوده است(۲۱) و او قصدش از اين پيشنهاد، آن بود كه يوسف را نجات دهد به اينصورت كه وقتى برادرانش، يوسف را به ته چاه انداختند و از آنجا رفتند، او به آنجا بازگردد و يوسف را نجات دهد كه موفّق به انجام اين كار نشد.
بنابر بعضى اخبار، در انتهاى داستان حضرت يوسف، وقتى به دليل موضوع سرقتى كه مطرح شده بود، بنيامين در نزد يوسف ماند، همين روبين بود كه به برادرانش گفت: من در مصر مىمانم و به نزد پدر برنمىگردم چون ايمانم را به وثيقه نزد او گذاشتم كه بنيامين را حفظ كرده و به او بازگردانم و چون نمىتوانم او را بازگردانم ــ و پيش از اين هم در مورد حفظ جان يوسف مقصّر بوديم و هرچند كه من آن كار را نكردم ولى چون مجموعهی ما گناهكار هستيم ــ از پدر خجالت مىكشم. بنابراين در مصر ماند. قرآن در اينباره مىفرمايد: قالَ كَبيرُهُمْ اَ لَمْ تَعْلَمُوا اَنَّ اَباكُمْ قَدْ اَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقا مِنَ اللّهِ وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فى يُوسُفَ فَلَنْ اَبْرَحَ الاَْرْضَ حَتّى يَأْذَنَ لى اَبى اَوْ يَحْكُمَ اللّهُ لى وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمينَ،(۲۲) يعنى برادر بزرگشان گفت به غير از اين است كه پدرمان، هنگام گرفتن عهد و پيمان از ما، خدا را شاهد گرفته بود و قبل از اين هم در مورد يوسف مقصّر بوديم (ما ديگر به چه آبرويى نزد پدر برويم) من هرگز اين زمين (مصر) را ترك نمىكنم تا پدرم به من اجازه دهد يا خداوند دربارهی من حكمى فرمايد كه او بهترين حكمفرمايان است. نكتهی جالب توجّه اين كه به آنها نمىگويد: برويد به پدرمان (اَبانا) بگوييد كه بنيامين سرقت كرده، بلكه مىگويد به پدرتان (ابيكُم) بگوييد. خود روبين هم مثل اينكه به اين موضوع توجّه داشته كه فرزند يعقوب(ع) سرقت نمىكند و براى او اين امر عجيب بوده، از اينرو مىگويد: خدمت پدر عرض كنيد كه ما حقيقت موضوع را نمىدانيم ولى مسألهی سرقت چيزى است كه مردم مىگويند و ما شاهد آن بوديم: اِرْجِعُوا اِلى اَبيكُمْ فَقُولُوا يا اَبانا اِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَ ما شَهِدْنا اِلاّ بِما عَلِمْنا وَ ما كُنّا لِلْغَيْبِ حافِظينَ.(۲۳) همانطور كه قبلاً گفتم بنابر روايات رسيده جانشين يعقوب، يوسف شد و بعد از يوسف هم، همين برادر جانشين او شد.
به هر جهت پس از اينكه يوسف را در ته چاه انداختند، كاروانى از آنجا گذشت. برخى گفتهاند كه رئيس كاروان مالک بن زعر بود كه با چهار واسطه از نسل ابراهيم خليل بود كه يوسف را پيدا مىكند و از برادرانش مىخرد. همچنين نقل شده كه مالک بن زعر قبلاً خوابى ديده بود و آن را براى او اينطور تعبير كرده بودند كه غلامى را در سرزمين كنعان پيدا مىكند كه براى او در دنيا و آخرت موجب خير فراوان مىشود. بالاخره بعد از آنكه برادران يوسف، يوسف را به مالک بن زعر فروختند، نزد يعقوب رفتند و عرض كردند: گرگ در بيابان به يوسف حمله كرد و او را دريد و اين پيراهن خونآلود نيز نشان صدق گفتار ماست. نكتهاى كه در اينجا وجود دارد اين است كه برادران يوسف وقتى تصميم گرفتند كه يوسف(ع) را به صحرا ببرند و او را بكُشند، نمىدانستند چگونه مىتوانند بدون اينكه يعقوب(ع) ظاهراً از آن مطّلع شود اين نيّت خود را عملى سازند. در اينجاست كه انسان متوجّه مىشود وقتى قرار باشد كه قضاى الهى واقع شود حتّى ممكن است خود شخص عبارتى را به زبان بياورد كه آن عبارت به دشمنانش راه نابوديش را نشان دهد؛ چنانكه وقتى برادران يوسف خدمت پدر عرض كردند كه ما مىخواهيم يوسف را براى تفريح به صحرا ببريم، يعقوب(ع) فرمود: مىترسم كه از او غفلت كرده و گرگ او را بخورد، اَخافُ اَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ اَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ.(۲۴) همچنين مسألهی ديگرى كه وجود دارد اين است كه هر موضوعى كه پيامبر خدا بر فكرش خطور كند به نوعى آن موضوع، به صورت عينى جلوهگر خواهد شد. بعد كه برادران يوسف نقشهی خود را عملى كردند، برگشتند و پيراهن خونآلود يوسف را به حضرت يعقوب نشان دادند و به او گفتند كه گرگ يوسف را خورد؛ حضرت در اينجا بسيار اندوهگين شد و به آنها فرمود: بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ اَ نْفُسُكُمْ اَمْرا فَصَبْرٌ جَميلٌ،(۲۵) يعنى اين نفس شماست كه اين كار را براى شما آراسته كرد و اين حرف را گفتيد و براى من هم صبر جميل بهتر است. شايد حضرت در اينجا وقتى به دل خود مراجعه كرد دانست كه اين مجازاتى است كه خداوند براى او مقرّر فرموده و براساس همين موضوع نتوانست بفهمد كه آنها به او دروغ گفتهاند و حرف آنان را ظاهراً باور كرد. نكتهی ديگر آنكه در سورهی يوسف با دو شأن و شخصيّت از حضرت يعقوب(ع) مواجهيم: يک شأن يعقوب همينجاست كه مربوط به وِجههی اَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُم(۲۶) مىشود و از جهت اين شأن ندانست كه يوسف(ع) در چاه كنعان است ولى شأن ديگر او مربوط به وجههاى است كه ملهَم به الهام الهى است. بنابراين در آنجايى كه بشير پيراهن يوسف را براى يعقوب مىآورد، وجهه يُوحى اِلَىَّ (۲۷) يعقوب هويدا مىشود و مىفرمايد: اَ لَمْ اَ قُلْ لَكُمْ اِنّى اَعْلَمُ مِنَ اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ.(۲۸) اين ابيات سعدى، عليه الرّحمه، ناظر به دو وجهه و شأن يعقوب است كه مىگويد:
يكى پرسيد از آن گمكرده فرزند
كه اى روشنگهر پير خردمند
ز مصرش بوى پيراهن شنيدى
چرا در چاه كنعانش نديدى
بگفت احوال ما برق جهان است
دمى پيدا و ديگر دم نهان است
گهى بر طارم اعلى نشينيم
گهى بر پشت پاى خود نبينيم
اگر درويش در حالى بماندى
سر و دست از دوعالم برفشاندى(۲۹)
ولى در خبرى آمده است كه يعقوب(ع) بعد از ديدن پيراهن خونآلود يوسف(ع) گفته بود كه آن چه گرگى بوده است كه بهشدّت بر تن يوسف غضب كرده ولى بر پيراهنش مهربانى نموده است كه خود يوسف را خورده و پيراهنش را پاره نكرده است.(۳۰) در ادامهی داستان، يوسف را كاروان با خود به مصر مىبرد. موضوعى كه در اينجا بايد ذكر شود اين است كه “فرعون” لقب پادشاهان مصر بوده مانند “كسرى” كه لقب پادشاهان ساسانى بوده است و در قرآن هر جا نام “فرعون” برده شده، معناى تكبّر و خودخواهى نيز در آن موردنظر بوده است ولى در داستان حضرت يوسف، پادشاه مصر را به نام “فرعون” خطاب نكرده بلكه به نام “ملک” از او ياد كرده است و اين نشانگر آن است كه قرآن به فطرت حقيقى شخص توجّه داشته است. نام فرعونى كه در زمان يوسف(ع) بوده، ريان بن وليد گفته شده است. او به يوسف ايمان آورد و در زمان حيات خود حضرت درگذشت. قرآن در آيات بعدى اشاره مىكند كه زليخا در پى كامجويى از يوسف بود. زليخا زنى بود كه به زيبايى مشهور بود و نقل شده است كه او قبل از اينكه با عزيز مصر كه مشهور است نامش فوطيفار بن رُويحب بوده، ازدواج كند، خواب ديد كه زنِ مردى با مقام خيلى بالايى شده است. عزيز تقريباً به معناى “عالىجناب” است كه به نخستوزير يا صدراعظم پادشاه مصر (فرعون) اطلاق مىشده كه داراى مقام بالايى بوده است. بعداً كه عزيز مصر به خواستگارى او آمد با اينكه سنّ عزيز بالا بود و اولاد دار هم نمىشد امّا زليخا برپايهی آن خوابى كه ديده بود عزيز مصر را قبول كرد و همسر عزيز شد ولى بعد از اينكه ازدواج كرد متوجّه شد كه او آن عزيزى كه در خواب ديده نيست. البتّه در قرآن به اين مسأله اشاره نشده است ولى در اخبارى كه نقل شده، آمده است؛ امّا بعداً خواب زليخا به وقوع پيوست و همسر عزيز مصر يعنى حضرت يوسف(ع) شد.
به هر حال، با وجود اينكه طبق آيهی: وَ راوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الاَْبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَاللّهِ اِنَّه رَبّى اَحْسَنَ مَثْواىَ اِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظّالِمُونَ.(۳۱) زليخا قصد داشت كه يوسف پيامبر را به گناه بزرگى بكشاند. هرچند كه دسيسهی او عملى نشد ولى كار او زشت و ناصواب بود امّا معذلک قرآن از زليخا بد نگفته است؛ درصورتى كه در سورهی تحريم از زن حضرت نوح و حضرت لوط به بدى ياد كرده و مىفرمايد: ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً لِلَّذينَ كَفَرُوا امْرَاَتَ نُوحٍ وَ امْرَاَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اللّهِ شَيْئا وَ قيلَ ادْخُلاَ النّارَ مَعَ الدّاخِلينَ.(۳۲) تمام اين مطالب مىتواند مؤيّدى بر اين باشد كه زليخا هم يک راه و ارتباطى با خدا داشته و بر اساس فطرت الهىاى كه از آن برخوردار بوده، خداوند هم به او نظر عنايتى داشته است. زليخا هم شايد پيش خودش فكر مىكرده كه چون اولاد ندارد و آن شوهرى كه مىخواسته، اين نبوده، مىتواند مرتكب آن عمل ناپسند شود. امّا نكتهاى كه در مورد زليخا هست اين است كه پس از آنكه يوسف تعبير خواب ملک را گفت و بعداً او از زنان مصرى دربارهی يوسف تحقيق كرد، در اينجا با اينكه زليخا مىتوانست منكر پاكدامنى يوسف شود ولى اقرار به گناه خود كرد و گفت: اَلاْنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ اَ نَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِه وَ اِنَّهُ لَمِنَ الصّادِقينَ، (۳۳) يعنى الآن حق به نهايت ظهور و آشكارى رسيد و من به خواهش نفس خود با يوسف مراوده داشتم و او (دردعوى برائت از خيانت) از راستگويان است. زليخا با اينكه باعث زندانى شدن يوسف(ع) توسّط عزيز مصر شد، ولى چون در اينجا به گناه خود اعتراف كرد و با اين اعتراف، بىگناهى را از اتّهام نجات داد ــ درصورتى كه مىتوانست اين كار را انجام ندهد ــ اين كار حُسنى براى او محسوب مىشود و شايد خداوند به همين دليل به او رحمت كرده، چون مرتكب گناهى شد ولى جبرانش كرد و بنابراين توبهی او قبول شد.
به هر جهت از اينجا به بعد كه زليخا توبه كرد و به اصطلاح در درياى توبه فرو رفت، ديگر قرآن نامى از او نمىبرد. امّا با اين اوصاف علّت اينكه زليخا قصد آن گناه را كرده بود شايد برمىگردد به اين موضوع كه انسان علاوه بر اينكه مىتواند به مقامات عاليهی معرفتى برسد از طرف ديگر هم مىتواند تنزّل كند و در رديف حيوانات قرار بگيرد. به قول جامى:
آدمیزاده طرفه معجونى است
كز فرشته سرشته وز حيوان
گر كند ميل آن، شود به از آن
وركند ميل اين، شود پس از اين
مطلب ديگرى كه در اينجا بايد از لحاظ حقوقى بحث شود اين است كه خود ارتباط و آميزش زن و مرد فىنفسه اشكالى ندارد بلكه در شرايط خاصّى اگر اين عمل انجام شود باعث تعلّق صفت و وصفى به آن مىگردد كه اين عمل را ارزش مىدهد. به اين نحو كه اگر مطابق با دستورات الهى باشد اين عمل داراى اثر مثبت و ثواب است؛ چنانكه مرحوم مجلسى روايتى را نقل مىكند مبنى بر اينكه اگر اين عمل بين زن و شوهر باشد، بعد كه طرف غسل مىكند از هر قطره آبى كه از بدنش مىافتد مثلاً هفتاد هزار ملائكه او را دعا مىكنند.(۳۴) امّا اگر مطابق با دستورات الهى نباشد، اين عمل داراى ارزش منفى مىشود و تنزّل پيدا مىكند و تبديل به يك عمل حيوانى مىشود و انسان را به قهقرا مىبرد و براى آن مجازات مشخّص شده است. پس در اينجا نيّت طرفين و شرايط و خصوصيّات دو نفرى كه اين عمل را انجام مىدهند در ارزيابى عمل، مهم و تعيينكننده است و مجازات تعيينشده صرفاً مربوط به عمل نيست بلكه به نيّت طرفين و شرايطى كه آن عمل انجام يافته است، نيز ارتباط دارد.(۳۵)
خداوند به صورت فطرى و طبيعى، غريزهی جنسى را در انسان و حيوان قرار داده ولى در حيوانات وضعيّت به گونهی ديگرى است مثلاً گاو در يک دورهاى فحل شده يعنى آمادهی جفتگيرى مىشود و يا در گربهها اگر دقّت شود در يک دورهاى فحل مىشوند لذا گربهی نر هميشه با گربهی ماده جفتگيرى نمىكند بلكه فقط در يک زمان خاص است و وقتى كه حيوان ماده آبستن شد غريزتاً هيچ حيوان نر ديگرى به او نزديک نمىشود. در انسان وضعيّت متفاوت است و وقت خاصّى ندارد و زن اين قابليّت را دارد كه در يك محدودهی سنّى در تمام زمانها مىتواند آبستن شود و آمادهی توليدمثل است لذا خداوند براى اينكه نسل بشر از نظم و ترتيب برخوردار باشد مقرّراتى را معيّن فرموده كه تخطّى از آن جايز نمىباشد. در داستان حضرت يوسف وقتى كه زليخا آن نقشه را كشيد، يوسف بر سر يک دوراهى قرار گرفت. از يک طرف جوانى بود كه زن زيبايى بر سر راهش قرار گرفته بود و از طرف ديگر امر الهى بود كه او را نهى مىكرد و اهميّت قضيّه در اين است كه امر الهى را بر غريزهی خودش پيروز و مسلّط كرد و اين همان موضوعى است كه خداوند در خلقت بشر در نظر دارد. خداوند در حيوانات غريزه را قرار داده و در انسان هم فطرتى نهاده است كه در روانشناسى به آن غريزه مىگويند. حيوانات تابع غرايز خودشان هستند يعنى داراى شعور و اراده براى انجام يا عدم انجام موضوع غريزى نيستند ولى انسان وضعيّتش فرق دارد، چون خداوند دربارهی انسان فرمود: اِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَليفَةً.(۳۶)
خليفه كسى است كه مقتدر است يعنى از طرف خداوند داراى اختيار است، بنابراين نمىشود كه مانند حيوان تابع غريزه باشد. از طرفى هم خداوند نمىخواهد انسان را رها كند چون از رتبهی حيوانيّت هم تنزّل پيدا مىكند؛ لذا قوانين و دستورات الهى را معيّن فرمود كه اگر طرفين براساس غريزه به هم نزديک شدند با رعايت آن شرايط، ايرادى نداشته باشد چنانكه در سورهی بقره مىفرمايد: فَأْتُوا حَرْثَكُمْ اَ نّى شِئْتُمْ،(۳۷) هرجا كه خواهيد، با رعايت مسائل شرعى، مىتوانيد نزديكى كنيد. و از آنجا كه غريزه هميشه در انسان وجود دارد و امر الهى هم هميشه هست، جنگ بين غريزه و امر خدايى دائمى است و چنانكه فرويد(۳۸) مىگويد: ميل جنسى تا وقتى كه انسان حيات دارد با انسان هست. ولى از آنجا كه غالباً غريزه داراى سلطه و قدرتى است كه بتواند خودش را تحميل كند، خداوند سدّى را قرار داده تا غريزه افسارگسيخته نباشد. اهميّت در اين است كه انسان بتواند امر الهى را بر غريزه سلطه دهد و انگيزهی اطاعت امر خداوند آنقدر بايد قوى باشد كه جلوى نيروى غريزه را بگيرد و آن را متعادل كند. بنابراين يكى از نكاتى كه در داستان زندگى حضرت يوسف(ع) مهم است اين است كه توانست امر الهى را بر نيروى غريزه سلطه دهد. قرآن علّت اين موضوع را اينگونه بيان مىفرمايد: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا اَنْ رَا بُرْهانَ رَبِّهِ.(۳۹) زليخا خواست كه با يوسف بياميزد و اگر يوسف برهان پروردگارش را نديده بود، او هم مايل مىشد و قصد زليخا مىكرد. غريزه آنقدر قوى است كه بر يوسف هم مسلّط شد ولى برهان ربّ بر او غالب شد. اگر آن برهان ربّ براى انسان حاصل شود حتّى مىتواند بر غريزه كه قدرت بسيار هم دارد، غلبه كند. امّا برهان ربّ چيست؟ قرآن در مورد حضرت موسى(ع) مىفرمايد: وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ وَاسْتَوى اتَيْناهُ حُكْما وَ عِلْما وَ كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ،(۴۰) چون موسى به رشد و كمال رسيد و برومند شد، به او حكمت و علم بخشيديم، و اينگونه احسانكنندگان را پاداش مىدهيم.
و در مورد حضرت يوسف(ع) وقتى كه آن خواب را مىبيند، چون هنوز در زمان ابتداى سلوک او بود، مىفرمايد: وَ كَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْويلِ الاَْحاديثِ و يُـتِمُّ نِعْمَتَهُ،(۴۱) يعنى خداوند تو را به اينگونه برمىگزيند و تعبير خواب مىآموزد و نعمتش را بر تو تمام مىكند. ولى وقتى حضرت يوسف به رشد و كمال رسيد، قرآن مىفرمايد: وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ اتَيْناهُ حُكْما وَ عِلْما و كذلكَ نَجْزِى المُحْسِنين،(۴۲) يعنى وقتى كه حضرت يوسف(ع) به رشد و كمال رسيد، حكمت و دانش به او عطا كرديم و اين پاداش احسانكنندگان است. پس از اين آيه مىفرمايد: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا اَنْ رَا بُرْهانَ رَبِّه،(۴۳) اگر برهان ربّ را نديده بود او هم به زليخا ميل مىكرد. برهان ربّ، علم و حكمت معنوىاى بود كه خداوند به يوسف عطا فرموده بود و در لسان عرفا مقصود از برهان ربّ سكينه و آرامشى است كه بر انبيا و مؤمنين نازل مىشود كه آنان را در عالم كبير و صغير نصرت مىدهد و سكينه همان صورت ملكوتى حضرت يعقوب(ع) بود كه بر قلب يوسف(ع) تجلّى كرد كه در درويشى و عرفان به آن “صورت فكريّه” مىگويند كه براى سالک مجسّم مىشود. نقشهی زليخا براى اينكه يوسف را به سمت خود مايل كند اين بود كه در درون قصر، محلّى را درنظر گرفته بود كه بر ديوارهاى آن تصاويرى از خودش و يوسف كشيده شده بود كه شهوتبرانگيز و ترغيبكنندهی يوسف به سوى زليخا باشد و به طورى ترتيب داده بود كه يوسف به هر اتاقى كه مىآمد در آن را قفل مىكردند. امّا در تورات از اينكه زليخا محلّى را با اين وصف ترتيب داده باشد مطلبى بيان نشده ولى در اخبار ما به آن اشاره شده است. نكتهی جالبى كه در اين خصوص در مثنوى هم به آن اشاره شده، اين است كه وقتى يوسف درْ اتاقِ دربسته با زليخا قرار گرفت، در فكر فرو رفت كه چه كار كند؟ در همين اثنا نگاه كرد، ديد قفل ناگهان باز شد، رفت به اتاق بعدى و آنجا هم ديد قفل باز شد، تا اينكه قفلها پشت سرهم باز شدند. مولوى در اينباره در شرح بيت:
گر راه روى، راه بَرَت بگشايند
ور نيست شوى، به هستىات بگرايند
اينگونه بيان مىكند:
گر زليخا بست درها هر طرف
يافت يوسف هم ز جنبش منصرَف
باز شد قفل و درو شد ره پديد
چون توكّل كرد يوسف، برجهيد
گرچه رخنه نيست عالم را پديد
خيره يوسفوار مىبايد دويد
تا گشايد قفل و در پيدا شود
سوى بیجايى شما را جا شود(۴۴)
يوسف وقتى به آخرين قفل رسيد، ديد: سَيِّدَها لَدَا الْبابِ،(۴۵) شوهر آن زن (زليخا) را بر در منزل يافتند؛ حال چطور شد كه شوهر زليخا (يعنى عزيز مصر) جلوى در خانه آمده بود، بايد بگوييم:
الهى راست گويم فتنه از توست
ولى از ترس نتوانم چغيدن(۴۶)
خداوند در اينجا دو نفر را تربيت كرد: يكى يوسف را كه بعد به پيامبرى رساند و ديگر زليخا را كه در حدّ خودش تربيت شد. بعداً هم كه يوسف به زندان افتاد با آن دو جوان دربارى كه آنها هم زندانى شده بودند، آشنا شد. آن دو، خوابى كه ديده بودند خدمت يوسف(ع) عرض كردند، او تعبير كرد و به يكى از آنها گفت: تو موقعيّت خوبى پيدا مىكنى و ساقى شراب شاه مىشوى و به آن ديگرى گفت: تو را به دار مىزنند. او نيز به يوسف(ع) عرض كرد كه من اين خواب را به دروغ گفتم تا ببينم تو چگونه تعبير مىكنى. حضرت فرمود: شما دو نفر از من استفتاء كرديد و تعبيرى كه كردم همان قضاى الهى مىشود و قطعيّت مىيابد؛ قُضِىَ الاَْمْرُ الَّذى فيـهِ تَسْتَفْتِيانِ،(۴۷) يعنى موضوعى كه دربارهی آن از من نظرخواستيد، پايان يافته است. بنابراين در اينجا ضمن اينكه به خواب اهميّت داده شده ولى همچنين نشان داده شده است كه كلام حضرت يوسف(ع) مؤثّر در موضوع است و هر تعبيرى كه حضرت بكند همان واقع خواهد شد. به همين دليل است كه گفته شده خوابهايى را كه شخص فكر مىكند مهم است به هيچكس نبايد بگويد مگر به اولياءاللّه يا انسان عالمى كه بتواند تعبير كند و هر تعبيرى كه اوليا بكنند، واقع خواهد شد. حضرت پس از آنكه تعبير خواب آنها را گفت، به آن شخصى كه گفته بود تو از گناهت تبرئه مىشوى و نديم شراب شاه خواهى شد، فرمود كه وقتى به نزد شاه برگشتى از من نيز ياد كن: اُذْكُرْنى عِنَدَ رَبِّكَ،(۴۸) و بگو كه يوسفْ بىگناه زندانى شده است. در اينجا قرآن مىفرمايد: فَاَ نْسيهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ،(۴۹) يعنى شيطان تقاضاى يوسف را از ياد او برد. مثل اينكه شيطان مراقب بود و وقتى ديد كه يوسف به اين شخص متوسّل شده، باعث شد كه او سفارش يوسف را فراموش كند. معلوم مىشود كه فراموش كردن توصيّه و سفارش دوستان، ممكن است بر اثر القاى شيطان باشد و با اينكه مدّتى به پايان حبس يوسف نمانده بود، امّا از آنجا كه متوسّل به غير شده بود، خداوند مىفرمايد: فَلَبِثَ فِى السِّجْنِ بِضْعَ سِنينَ،(۵۰) چند سال ديگر در زندان ماند. در روايات آمده است كه وقتى يوسف متوسّل به آن زندانى شد و آن درخواست را از او كرد، فرشتهاى نازل شد و گفت خداوند مىفرمايد: چه كسى تو را نزد پدر عزيز كرد؟ يوسف عرض كرد: خداوند. بعد او گفت: وقتى كه برادرانت تصميم گرفتند تو را بكشند و در آن چاه انداختند، چه كسى تو را نجات داد؟ يوسف گفت: خداوند. سپس او گفت: چه كسى تو را به مصر فرستاد و تو را محترم كرد؟ يوسف گفت: خداوند. فرشته گفت كه خداوند مىفرمايد: با اينكه تو را بارها از مرگ و مصائب نجات داديم، چرا در اينجا به غير خدا متوسّل شدى؟ نتيجهاش اين شد كه: فَلَبِثَ فِى السِّجْنِ بِضْعَ سِنينَ، چند سال ديگر در زندان ماند تا اينكه فرعون خواب ديد. خداوند در اينجا از فرعون به عنوان “ملک” نام مىبرد و باتوجّه به مطالبى كه قبلاً بيان شد، اين يک ارزش براى آن پادشاه محسوب مىشود. آن ملک نيز به يوسف مقام بالايى عطا كرد و عزيز مصر شد. و بعد قحطى مصر اتّفاق افتاد و برادران يوسف به نزد وى آمدند و او به آنها گفت كه دفعهی بعد بنيامين را هم با خود بياوريد. دفعهی بعد آنها با بنيامين آمدند و آن اتّفاقات افتاد و يوسف بنيامين را نزد خود نگه داشت و برادران يوسف بدون بنيامين نزد يعقوب برگشتند و حتّى به يعقوب خبر دادند. او مجدّداً ناراحت شد و همان عبارتى را بيان كرد كه وقتى به او گفتند يوسف را گرگ خورده است. پس او گفت: بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ اَ نْفُسُكُمْ اَمْرا فَصَبْرٌ جَميلٌ عَسَى اللّهُ اَن يَأْتِيَنى بِهِمْ جَميعا،(۵۱) اين نفس شماست كه اين كار را برايتان آراسته كرد، پس براى من صبر جميل بهتر است؛ شايد خداوند همهی آنها ــ يعنى هم يوسف و هم بنيامين ــ را به من بازگرداند. فرزندانش به او گفتند كه تو دائماً ياد يوسف مىكنى و با اين كار يا بيمار مىشوى و يا خود را هلاک مىكنى: قالُوا تَاللّهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتّى تَكُونَ حَرَضا اَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكينَ.(۵۲) در اينجا بود كه حضرت يعقوب(ع) فرمود: اِنَّما اَشْكُوا بَـثّى وَ حُزْنى اِلَى اللّهِ وَ اَعْلَمُ مِنَ اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ،(۵۳) من شرح درد و اندوه خود را فقط با خداوند در ميان مىگذارم زيرا آنچه من از جانب خدا مىدانم شما نمىدانيد. در اينجا حضرت يعقوب با اينكه هنوز خبرى از يوسف نيافته بود ولى اميدوار بود كه آن مجازات الهىاى كه خداوند براى او مقرّر كرده است تمام شده باشد و خداوند هر دو فرزندش را به او برساند و به دليل اَعْلَمُ مِنَ اللّهِ ما لا تَعلَمُونَ بود كه با اينكه به يعقوب گفته بودند كه يوسف را گرگ خورده است ولى به فرزندانش مىفرمايد كه برويد و از يوسف و برادرش بنيامين جستجو كنيد و از لطف خدا مأيوس نشويد؛ زيرا هيچكس جز كافران از لطف خدا مأيوس نمىشود.(۵۴)
تا اينكه بالاخره در پايان داستان حضرت يعقوب بر يوسف(ع) وارد شد و در تورات آمده است كه وقتى يعقوب يوسف را ديد، گفت: حالا كه تو را زنده ديدم مىتوانم بميرم.(۵۵) ولى قرآن اين عبارت را نياورده و مىفرمايد: وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدا،(۵۶) يعنى برادرانش و پدر و مادرش سجده كردند. بايد توجّه داشت كه در اينجا سجدهی حضرت يعقوب(ع)، سجده بر يوسف نبود، زيرا يعقوب هم پدر و هم مرشد يوسف بود؛ بلكه در اينجا، سجده، سجدهی شكر به درگاه الهى بود و پدر و مادر يوسف و برادرانش سجدهی شكر به جا آوردند. البتّه برخى مىگويند كه در آن موقع مادر يوسف وفات كرده بود و آن زن پدرش، خالهی او، بود و در آن زمان خاله را، مادر ناميدن شايع بوده است. بعد يوسف به پدر عرض مىكند: يا اَبَتِ هذا تَأْويلُ رُءْياىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبّى حَقّـا اى پدر اين تعبير آن خواب من است كه پروردگارم آن را تحقّق بخشيده است. يوسف هم حتماً خيلى خوشحال بود و در روايات هم آمده است كه يوسف چون در قدردانى از پدر و مرشد معنوى خويش كوتاهى كرد، جبرئيل به نزد او آمد و گفت: اى يوسف دستت را باز كن، يوسف دستش را باز كرد و نورى از دستش خارج شد و به آسمان رفت. يوسف پرسيد: اين چه نورى است؟ جبرئيل گفت: اين نور بزرگى و نور علم بود، و به اصطلاح عرفا نور ولايت بود كه خداوند در نسل تو گذاشته بود و چون نتوانستى احترام و قدردانى از يعقوب، پدرت، را به طور كامل به جاى آورى، اين نور از نسل تو خارج شد. لذا يوسف بعد از پدر جانشين او شد ولى بعد از يوسف آن برادرى كه قصدش اين بود كه يوسف را از چاه نجات دهد و مانع كشته شدن يوسف شده بود و همچنين در قضيهی سرقتى كه به بنيامين نسبت داده شده بود، همو گفت: من بدون بنيامين به نزد پدر بازنمىگردم چون ايمانم را وثيقه گذاشتهام، جانشين حضرت يوسف(ع) شد(۵۷) و به اين ترتيب نبوّت در خاندان يعقوب باقى ماند. قرآن در پايان سوره مىفرمايد: لَقَدْ كانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاُِولِى الاَْلْبابِ ما كان حَديثا يُفْتَرى،(۵۸) يعنى اين داستانى ساختگى نيست بلكه براى خردمندان عبرتى است.
در بعضى تفسيرها گفته شده كه يوسف مقام ولايت داشت و يعقوب مقام رسالت. بنابر اين تفسيرها، ظاهراً اينطور به نظر مىرسد كه يوسف مطاع بود و يعقوب مطيع؟ نخير. تا كسى در مقام ولايت نباشد، نتواند رسالت داشته باشد. هر پيغمبرى، ولىّ هست امّا هر ولىاى پيغمبر نيست. امر نبوّت لازم نيست از كسى برسد، ولى ولايت حتماً بايد از كسى برسد. ولايت پس از يعقوب، از يعقوب به يوسف رسيد و يوسف رسالت هم پيدا كرد. نكتهی ديگرى كه در اين داستان هست و اصولاً در مورد بقيهی انبيا هم صدق مىكند، مسألهی اَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ انبياء است. اگر جنبهی اَنَا بشرٌ مثلكم باشد پس خطا هم بايد باشد چون در جنبهی بشرى اشتباه و خطا ممكن است پيدا شود. آن وقت اين امر با عصمتى كه شيعه براى انبيا قائل است منافات دارد. در مورد عصمت نظرياتْ خيلى متفاوت است. بعضىها مىگويند كه نبى فقط در تلقّى و ابلاغ وحى معصوم است نه در ساير موارد؛ اين است كه از وقتى كه به رسالت منصوب شد معصوم مىشود. در مورد موسى(ع) قرآن مجيد مىگويد: وَ لَمّا بَلَغ اَشُدَّهُ وَ اسْتَوى اتَيْناهُ حُكْما وَ عِلْما، وقتى موسى به رشد و كمال رسيد، به او حكمت و علم داديم، يعنى قبل از اين، چنين نبود. اين است كه جواب فرعون را هم مىگويد كه: فَعَلْتُها اِذا وَ اَ نَا مِنَ الضّالّينَ،(۵۹) من اين كار را كردم ولى آن وقت از گمراهان بودم و اين قبل از اين بود كه به من خداوند علم و حكمت دهد. نظريهی ديگر اين است كه در مورد گناهان عمده، گناهان كبيره، معصوماند، نه در مورد خطاهاى كوچک كه بر همهی انسانها جايز است.
در مورد زليخا تفكيک بين عشق مجازى و عشق حقيقى چطور ممكن بوده است؟ يعنى عشق مجازى مىرود به سمت عشق حقيقى يا از اوّل عشق حقيقى بوده و به صورت مجازى برايش درآمده بود؟ اصولاً چگونه مىشود اينها را از هم تفكيک كرد؟ اين خودش بحث مفصّلى است. در عشق سه ركن وجود دارد: عشق و عاشق و معشوق. عاشق انسان است و بنابر اين كه معشوق كه باشد، اگر الهى باشد مىگويند عشق حقيقى، عشق واقعى؛ ولى معشوق اگر غيرالهى باشد، عشق مجازى است. ممكن است عشق الهى به مجازى بكشد؛ عشق مجازى هم ممكن است به الهى بكشد. در روانشناسى هم مىگويند عشق حدّ اعلاى دوست داشتن است، يعنى دوستدارنده آنقدر دوستدارِ دوست است كه خودش را محو در او مىبيند، اين معنى عشق است. عملاً چنين حالتى در مورد معشوق غيرالهى كمتر رخ مىدهد يا اصلاً رخ نمىدهد. امّا هر دو ممكن است كه به هم برسد يعنى هم عشق الهى به مجازى تبديل شود و هم عشق مجازى به الهى. اين را هم گفتهاند كه المجاز قنطرة الحقيقه. در عشق مجازى هم، عاشق ياد مىگيرد خودش را فراموش كند. وقتى اين كار را مىكند، مدّتى بعد مىبينيد كه اين معشوق آنگونه نيست كه او خودش را در مقابلش فراموش كند. مثلاً در همان داستان مندرج در دفتر اوّل مثنوى كه كنيزک عاشق شد و رنگش زرد شد و دواهايى به او دادند، بالاخره منجر شد به اين كه عشقش از بين رفت و فهميد كه اين آن كسى نيست كه من محو او بشوم، آنوقت عشقش تبديل مىشود به عشق الهى.
آيا اين امر در مورد تعدّد همسران پيامبر(ص) و آن روايت منسوب به ايشان كه مىفرمايد: من سه چيز از دنياى شما انتخاب كردم؛ بوى خوش و زنان و نماز، مىتواند صادق باشد كه عشق الهى به مجازى تبديل مىشود؟ يعنى اينطور باشد كه علاقهی پيامبر به زنان تبديل عشق الهى به مجازى است؟ آيا اينطور مىشود تفسيرش كرد؟ نه، اجازهی الهى است براى اينكه ايشان بتواند عشق داشته باشد؛ و الاّ فرض كنيد عشقى كه پيغمبر به خديجه داشت با عشقى كه به عايشه داشت خيلى فرق مىكرد. عشقى را كه پيامبر به خديجه داشت دو تكه كرد: نصفش را به عايشه كه جوانتر و از نوع ديگر بود، داد و نصف ديگرش را به امّ سَلَمه كه زن مسنّى بود. يعنى پيغمبر مجاز شد در اينكه اين عشق را داشته باشد. مطلبى كه در مورد خواب فرموديد، در روانكاوى اين مسأله را در مورد ناخودآگاه مطرح مىكنند و حتّى وحى را مىبرند به ناخودآگاه؛ تا چه حد روانكاوى مىتواند در گفتگو در اينباره ملاک ما باشد؟ روانكاوى علمى است كه از پيدايش آن حدوداً بيش از صد سال مىگذرد و نوزاد است. خداوند در مشكلات و گرفتارىها انواع كمكها از جمله كمک فكرى براى ما مىفرستد. يک وقتى لشگرى مىفرستد، فرض كنيد مثل وقتى كه مسلمين جنگ مىكردند و حمزه به كمک آنها مىرسيد.
يک وقت هم خداوند مثل اين نوزادى را به وجود مىآورد و او بزرگ مىشود تا به ما كمک كند. همين روانكاوى در خيلى جاها به ما كمک مىكند؛ يعنى براى تأييد فهم ما مثبت بوده، حرف ما را ثابت كرده، آنوقت مىشود گفت كه روانكاوى ما را راهنمايى مىكند نه اينكه ما به روانكاوى تكيه مىكنيم؛ بلكه خداوند روانكاوى را تدارک ديده براى اينكه در امورى مربوط به آن، ايمان ما محكم شد. در روانكاوى سبک يونگ را به فرويد ترجيح مىدهيد يا سبک فرويد را به يونگ؟ سبک يونگ را ترجيح مىدهم. آراى فرويد واكنش به افكار دوران قبلى هم خودش و هم زمان خودش بود. يعنى فرويد هم از زندگى گذشتهی خودش تجربه يافته و بر مبناى آن قانون گذاشته است و هم برخى از انديشههايش واكنش به اين نظر رايج بوده كه تا آن تاريخ روحانيون مسيحى (كشيشها) مىگفتند كه حرف زدن راجع به مسائل جنسى اصلاً معنا ندارد. البتّه بعضى از آنها دربارهی آن حرف نمىزدند بلكه در خفا عمل مىكردند. ولى عكسالعمل حرف نزدن آنها اين شد كه فرويد گفت همه چيز بر پايهی روابط جنسى است. قبل از او مىگفتند كه اين مسأله در كودک اثر نمىكند؛ فرويد گفت: نه انسانها از پنج سالگى اثر مىگيرند كه البتّه بعد كس ديگرى گفت از دوسالگى و البتّه من مىگويم از انعقاد نطفه. اين است كه برخى آراى فرويد عكسالعمل انديشههاى موجود بود. يونگ هم اوّل شاگرد فرويد بود. او و آدلر شاگردان فرويد بودند. آدلر آلمانى بود و يونگ سوييسى. آدلر مىگفت همه چيز برخاسته از حسّ خودخواهى و قدرتطلبى است كه آدم خودش را مىخواهد نه ميل جنسى. يونگ خيلى تحقيق كرد حتّى در اين زمينه ملاقاتهايى با هانرى كربن داشت. من مشروح حرفهاى آنها را پيدا نكردم، ولى يونگ در اين ملاقاتها نظرياتش عوض شد و مقدارى الهى شد. اگر كسى نداند يونگ كيست و مطالبش را بخواند مىگويد از علماى الهى است. اينها جلسات ساليانه در زوريخ سوئيس داشتهاند كه در آن كربن و گرهارد شولم كه از علماى يهودى اهل عرفان بود، نيز شركت داشتند. آنها علمايى بودند كه سالى يک هفته در زوريخ جمع مىشدند و مباحثشان هم حول همين امور بوده، كه به آن “محفل اورانوس” مى گفتند.
ظاهراً در روانكاوى مسألهی رؤيا خيلى مهم است و جنابعالى در اين مورد نظرات خاصّى داريد؛ ممكن است توضيح بدهيد.
بله، همينطور است. يونگ اوّل كربن را نديده بود و او را نمىشناخت؛ بعد البتّه بيشتر با هم رابطه داشتند. در مورد رؤيا هم، نوع ديگرش رؤيايى است كه من خودم در شش يا هفت سالگىام ديدم و در زندگىام تأثير گذاشت و برايم جالب توجّه بود. من در آن موقع بيمارى بسيار بدى داشتم و لحظات آخر عمر را مىگذراندم، اطبّا همه گفتند كارى از ما ساخته نيست. رو به قبله بودم، مادر و برخى اقوام آنجا بودند و از اينرو دست مادرم را گرفتند بيرون بردند تا شاهد جان كندن من نباشد.
من در همان حالْ خوابم رفت و خواب ديدم در جايى بودم كه مىروم به سوى درّهاى رو به نابودى. بعد ديدم از آن پشت، حضرت على(ع) آمدند و يكى از اين قهوه جوشها دستشان بود و محتوياتش را در فنجان ريختند و گفتند بخور! خوب مىشوى. من آن را گرفتم و خوردم. كمى بعد بيدار شدم. صدا زدم بياييد كه من خوب شدم، حضرت على من را خوب كرد. همه با تعجّب آمدند. بچهی شش، هفت، ساله قاعدتاً در ناخودآگاهش اطّلاعى از اين امور ندارد، پس اين شايد مربوط به همان نطفهاى است كه منعقد شده و آگاهىهايى دارد. به هر جهت خيلى فكر كردم كه از ديد روانكاوى آن را ببينم؛ امّا به دلم آمد كه خدا گفته كه به تو مربوط نيست كه روانكاوى چه مىگويد. من هم منصرف شدم. اصولاً مسألهی خواب براى من خيلى جالب توجّه است. يک وقت، نظريهاى داشتم در مورد عقده اُديپ كه فرويد آن را نقد مىكند. من يک جور ديگر آن را مىديدم و دربارهاش مطلبى نوشته بودم. آن موقع كه در پاريس درس مىخواندم يک روز فكر كردم بروم اين مطالب را با لئوته، كه استاد روانكاوى بود، در ميان بگذارم. به وى گفتم ده دقيقهاى با شما كار دارم. گفتم من دانشجوى حقوقم و در اين زمينه نظريهاى دارم و با او مطرح كردم. او گفت: خوب است، ولى تو كتابهاى فلان كس را خواندهاى؟ گفتم: نه خير. آن كتابها در مورد جنسيّت و ميل جنسى بود. تصوّر مىكنم جان كلووتيس نويسنده يا مترجمش بود كه پنج سال در قبايل بدوى زندگى كرده بود. شايد او مىخواست با خواندن اين كتابها نظريهی من را تصحيح كند.
۱. متن حاضر شرحى شفاهى است كه در پاسخ به سؤالاتى دربارهی سورهی يوسف و داستان آن حضرت در مورّخ ۲۱/۵/۱۳۸۸ شمسى در يک جلسه بيان شده و در اينجا به صورت مكتوب آمده است.
۲. سوره قصص، آيه ۷.
۳ و ۴. همان، آيه ۱۵.
۵. سوره يوسف، آيه ۵۱.
۶. سوره شعرا، آيه ۱۶۸.
۷. آيه ۱: دستان ابولهب بريده باد و نابودى بر او.
۸. آيه ۴: و همسرش هيزمكش است. در حاشيهی اين مسأله، موضوعى را كه خودم ديدم و مىتوان دليلى بر تعصّب احمقانهی عدّهاى باشد، ذكر مىكنم. وقتى من در مكّه به حجّ مشرّف شدم، روزى كه مىخواستيم به عرفات برويم، از خيابانى رد شديم كه نام آن خيابان “ابولهب” بود. اين موضوع بسيار عجيب بود زيرا با اينكه كشور مسلمان بود ولى چون ابولهب عرب بوده، خيابان را به نام او، نامگذارى كرده بودند. البتّه يک نفر هم كه قاعدتاً مسلمان و به احتمال قوى هم ايرانى بود، با گچ روى تابلو بالاى كلمه ابولهب نوشته بود: تَبَّتْ يَدا.
۹. سوره يوسف، آيه ۳.
۱۰. تورات، سفرپيدايش، باب ۲۸، آيات ۱ ـ ۳.
۱۱. سوره احزاب، آيه ۵۰: اى پيامبر، ما زنانى را كه مهرشان را دادهاى و آنان را كه به عنوان غنايم جنگى كه خدا به تو ارزانى داشته است مالک شدهاى و دخترعموها و دخترعمهها و دختردايىها و دخترخالههاى تو را كه با تو مهاجرت كردهاند بر تو حلال كرديم.
۱۲. سفر پيدايش، باب ۲۹، آيه ۲۰.
۱۳. همان، آيات ۲۳ ـ ۳۱.
۱۴. سوره يوسف، آيه ۴: هنگامى كه يوسف به پدر خويش گفت اى پدر، من در خواب ديدم يازده ستاره و خورشيد و ماه به من سجده مىكنند.
۱۵. همان، آيه ۶.
۱۶. همان، آيه ۲۲.
۱۷. همان، آيه ۶.
۱۸. همان، آيه ۵.
۱۹. همان، آيه ۷.
۲۰. همان، آيه ۸ .
۲۱. تورات، سفر پيدايش، باب ۳۷، آيه ۲۱.
۲۲. سوره يوسف، آيه ۸۰ .
۲۳. همان، آيه ۸۱ .
۲۴. سوره يوسف، آيه ۱۳.
۲۵. همان، آيه ۱۸.
۲۶. سوره كهف، آيه ۱۱۰.
۲۷. همانجا.
۲۸. سوره يوسف، آيه ۹۶ : آيا به شما نگفتم كه آنچه من از خداى دانم، شما ندانيد؟
۲۹. كلّيات سعدى، به كوشش دكتر مظاهر مصفّا، روزنه، تهران، ۱۳۸۳، گلستان، ص ۴۳، ابيات ۱۱ ـ ۱۶.
۳۰. تفسير صافى، ملاّ محسن فيض كاشانى، مؤسّسه الاعلمى للمطبوعات بيروت، لبنان، ج ۲، ص۱۰.
۳۱.سوره يوسف، آيه ۲۳: و آن زن از روى ميل نفسانى با يوسف بناى مراوده گذاشت و درها را بست و يوسف را به سوى خود خواند و گفت من براى تو آمادهام. يوسف گفت به پروردگارم پناه مىبرم به راستى كه خداوند مرا مقامى نيكو عطا فرموده و هرگز ستمكاران را رستگار نمىكند.
۳۲. سوره تحريم، آيه ۱۰: خدا براى كافران، زن نوح و زن لوط را مثال آورد كه تحت فرمان دو بندهی صالح ما بودند و به آنها خيانت كردند بنابراين آن دو شخص نوح و لوط نتوانستند آنها را از قهر خدا برهانند و حكم شد آن دو زن را با دوزخيان در آتش افكنيد.
۳۳. سوره يوسف، آيه ۵۱.
۳۴. البتّه من نمىدانم كه آمار ملائكه چگونه به دست آمده است! خدا رحمت كند مرحوم ملاّ خداداد خيبرگى كه آخوند بود و مكتب داشت و حضرت آقاى صالحعليشاه مىفرمودند: از سنّ من [يعنى از دوران خود حضرت صالحعليشاه] تا سنّ محمود [منظور دوران كودكى آقاى دكتر محمود تابنده كوچکترين فرزند حضرت صالحعليشاه] همه، دروس مكتبى و قرآن خواندن را در مكتب ملاّخداداد خواندهاند. ملاّخداداد آمار خاصّى از ملائكه داشت. مثلاً مىگفت در صبح عاشورا ۱۵۰۰ ملائكه دور حضرت اباعبداللّه بودند و عرض كردند كه ما در خدمتيم و حضرت مرخّصشان فرمود. يا در قبل از اقامه نماز ظهر عاشورا ۱۰۰۱۲ ملائكه به حضرت اقتدا كردند يا پس از نماز ۱۵۱۷۶ ملائكه در خدمت حضرت بودند. خلاصه آمارهاى دقيقى مىداد! مانند برخى از آمارهايى كه امروزه مىدهند. حضرت صالحعليشاه به او محبّت و احترام مىكردند، امّا يک روز از او پرسيدند: آخوند اين آمارها را از روى چه كتابى مىگويى؟ گفت يک كتاب خطّى دارم كه در آن نوشته شده است. ايشان پرسيدند: نام آن كتاب چيست؟ گفت: آن كتاب متأسّفانه هم صفحهی اوّلش و هم صفحهی آخرش مفقود شده است.
۳۵. امّا نكتهی حقوقى كه در اين خصوص قابل تأمّل مىباشد اين است كه خداوند همانطور كه درسورهی نور فرموده: اِنَّ الَّذينَ يُحِبّونَ اَنْ تَسْيعَ الفاحِشَةُ فِى الَّذينَ امَنُوا لَهُمْ عَذابٌ اَليمٌ فِى الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ (آيه ۱۹: آنان كه دوست مىدارند كه كار منكرى در ميان كسانى كه ايمان آوردهاند شايع كنند، براى آنها در دنيا و آخرت عذابى دردناک خواهد بود) نخواسته كه عمل فحشا در جامعه شايع شود، اعمّ از اينكه كارى شايع شود و يا داستانش شيوع پيدا كند. به همين دليل در اثبات شرعى آن سختگيرى شده به طورى كه تقريباً براى حقوقدان احراز شرعى آن تقريباً جز از راه اقرار امكانپذير نيست؛ زيرا هيچكس اين عمل را در برابر چشم چهار شاهد عادل انجام نمىدهد. چنانكه وقتى آيات ۴ و ۵ سورهی نور دربارهی حدّ قذف نازل شد، يكى از اصحاب پيامبر به نام سعد يا عاصم انصارى خدمت حضرت شرفياب شد و عرض كرد: با اينكه به حقّانيّت اين حكم الهى اقرار دارم امّا اگر مردى وارد خانهی خود شود ببيند همسرش با شخص بيگانهاى همبستر شده، آيا بايد به او چيزى نگويد تا وقتى كه برود چهار شاهد بياورد و آنگاه كه چهار شاهد آورد، چنانچه آن شخص رفته باشد اگر آن مرد آنچه را كه ديده است، بگويد، بايد هشتاد تازيانه بر او بزنند؟ در همين حين يكى از صحابه به نام هلال بن اميّه كه اين واقعه براى او اتّفاق افتاده بود وارد شد و ماجرا را خدمت پيامبر(ص) عرض كرد و پيامبر خواست حد قذف بر او جارى كند، در همين حين آيات ۶ تا ۹ سوره نور كه مربوط به حكم لعان است نازل شد كه در اينگونه موارد مرد بايد چهار بار قسم بخورد كه از راستگويان است و بار پنجم قسم ياد كند كه لعنت خدا بر او باد اگر دروغ گفته باشد. آنگاه زن نيز چهار بار قسم بخورد كه شوهرش دروغ گفته است و بار پنجم قسم بخورد كه غضب خدا بر او باد اگر شوهرش راست گفته باشد و سپس جدايى بين زن و شوهر حاصل مىشود.
۳۶. سوره بقره، آيه ۳۰ : من در زمين خليفهاى قرار مىدهم.
۳۷. همان، آيه ۲۲۳.
۳۸. بعد از آنكه فرويد مكتب روانكاوى را بنا كرد ايرادات بسيارى بر مكتب او گرفتند ولى عمدهی بنيان علمىاى كه بنا كرد، هنوز به جاى خودش باقى مانده است.
۳۹. سوره يوسف، آيه ۲۴.
۴۰. سوره قصص، آيه ۱۴.
۴۱. سوره يوسف، آيه ۶.
۴۲. همان، آيه ۲۲.
۴۳. همان، آيه ۲۴.
۴۴. مثنوى معنوى، تصحيح توفيق سبحانى، دفتر پنجم، ابيات ۱۱۰۵ ـ ۱۱۰۸.
۴۵. سوره يوسف، آيه ۲۵.
۴۶. منسوب به ناصرخسرو.
۴۷. سوره يوسف، آيه ۴۱.
۴۸ و۴۹ و ۵۰. همان، آيه ۴۲.
۵۱. همان، آيه ۸۳ .
۵۲. همان، آيه ۸۵ .
۵۳. همان، آيه ۸۶ .
۵۴. سوره يوسف، آيه ۸۷ : يا بَنِىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ اَخيهِ وَ لا تَايْئَسُوا مِنْ رَوْحِ اللّهِ اِنَّهُ لا يَايْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللّهِ اِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرونَ.
۵۵. تورات، سفر پيدايش، باب ۴۷، آيه ۳۰.
۵۶. سوره يوسف، آيه ۱۰۰.
۵۷. بيان السّعادة فى مقامات العبا دة، حاج ملاّ سلطانمحمّد گنابادى سلطانعليشاه، ج ۲، ص ۳۷۳، حقيقت، ۱۳۸۱.
۵۸. همان، آيه ۱۱۱.
۵۹. سوره شعراء، آيه ۲۰.