Search
Close this search box.

عرفان ايران (مجموعه مقالات) شماره ۳۸ نكاتى دربارهٔ سورهٔ مباركهٔ يوسف (حضرت آقای حاج دكتر نورعلى تابنده مجذوبعلیشاه)

Hhdnat majzoobaalishah07

بسم ‏اللّه‏ الرّحمن الرّحيم (۱)

مقدّمه
من از ابتدا كه به مطالعه‌ی قرآن و كتب عرفانى و مذهبى مى‏‌پرداختم، منحصراً قصدم اين بود كه از آگاهى و معرفت بيشترى نسبت به مسائل دينى و اعتقادى خودم برخوردار شوم و غالباً مطالب مذكور را صرفاً براى استفاده‌ی خودم يادداشت مى‏‌كردم، لذا اين يادداشت‏‌ها از نظم و انسجام كاملى برخوردار نبود؛ امّا حالا كه اين مسئوليت طريقتى برعهده‌ی من گذاشته شده، وظيفه دارم موضوعات مربوط به مسائل عرفانى‏‌اى را كه از من سؤال مى‏‌شود، به‏ طور منظّم پاسخ داده و راهنمايى كنم. و از آنجا كه در مورد هر سؤالى كه از من مى‏‌شود تمام مسائلى را كه درباره‌ی آن موضوع وجود دارد شرح مى‏‌دهم، به اين دليل ممكن است گاهى اوقات مطلب عنوان شده از نظم خاصّى برخوردار نباشد كه به‏ صورت سلسله‏‌وار بيان نمايم از اين‏‌رو اميدوارم مستمعين در ذهن خودشان آن را منظّم كنند. همچنين گاهى در اثناى انديشه‏‌ها و مطالعاتم، مطالبى را متوجّه مى‏‌شدم كه شايد ديگران متوجّه آن نشده يا كمتر به آن توجّه كرده بودند. مثلاً در مورد موسى(ع)، قرآن مى‏‌فرمايد كه خداوند به مادر موسى وحى كرد كه: وَ اَوْحَيْنا اِلى اُمِّ موسى اَنْ اَرْضِعيهِ فَاِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَـاَ لْقيهِ فى الْيَمِّ، طفلت را شير بده و اگر از آسيب فرعونيان بر او ترسيدى، او را به دريا بينداز.(۲)  غالباً به اين نكته توجّه نكرده‏‌اند كه با اينكه مسلّم بود فرعون دستور كشتن همه‌ی بچّه‏‌ها را داده بود ولى خداوند نفرمود كه ابتدا به ساكن او را به دريا بينداز؛ بلكه فرمود: اوّل شيرش بده و اگر ترسيدى، آن‏‌وقت او را به دريا بينداز. من در اين انديشه بودم كه خداوند با اين عبارت چه چيزى را خواسته به ما تفهيم كند، تا اينكه متوجّه شدم شايد خواسته است ما به اين نتيجه برسيم كه از ترسِ وقوع حادثه‏‌اى نبايد رويه‌ی معمولى و عرف متداول را تغيير دهيم؛ زيرا خداوند به مادر موسى(ع) فرمود كه اگر ترسيدى او را به دريا بينداز؛ چه‏ بسا، ممكن بود شير بدهد و اصلاً هم نمى‏‌ترسيد و اتّفاقى هم براى موسى نمى‏‌افتاد و او بزرگ مى‏‌شد. اگر خداوند هم مى‏‌خواست مادر موسى را بترساند، همان موقع هم مى‏‌توانست او را بترساند و بگويد اين طفل را الآن در دريا بينداز ولى فرمود او را شير بده و اگر ترسيدى آن وقت اين‏ كار را بكن. اين نكته‏‌اى بود كه من در اين داستان متوجّه‏‌اش شدم و به‏ عنوان مثال گفتم.

قِصَص قرآنى
تفاوت قصصى كه در قرآن آمده است با قصصى كه در عهدين (تورات و انجيل) و يا در زُهَر (كتاب عرفانى يهوديان) مى‏‌باشد اين است كه وقايعى كه قرآن ذكر مى‏‌كند، وقوع آن قطعى است ولى در مابقى كتب دينى ممكن است يا داستان به آن صورتى كه ذكر شده اتّفاق نيفتاده باشد و يا به داستان شاخ و برگ داده باشند. نكته‌ی ديگر اين‌كه چرا در قرآن و ديگر كتاب‏‌هاى آسمانى، مطالب به زبان قصّه بيان شده است؟ مثلاً مندرجات تورات فعلى عمدتاً به‏ صورت قصّه است وكمتر سخنان مستقل حضرت موسى(ع) در آن بيان شده است؛ علّتش آن است كه ذهن انسان به‏ گونه‏‌اى است كه قصّه و داستان بر آن خيلى تأثير مى‏‌گذارد و به همين دليل است كه در زمانه‌ی ما فيلم و سينما اين‏قدر طرفدار دارد، چون بسيار تأثيرگذار است؛ به‏ طورى كه من از دوره‌ی نوجوانى و جوانى يادم هست كه وقتى بچّه‏‌ها يا جوانان به سينما مى‏‌رفتند، موقعى‏ كه از تماشاى فيلم بيرون مى‏‌آمدند خودشان را جاى قهرمانان فيلم مى‏‌گذاشتند. قصّه و داستان هم همين‏طور بر انسان تأثيرگذار است.

مسأله‌ی ديگرى كه در مورد قصص قرآنى هست اين است كه قرآن قصد داستان‏‌سرايى ندارد بلكه از وقايع پيشين، فقط به ذكر آن نكاتى مى‏‌پردازد كه ما بايد از آن درس و عبرت بگيريم و موضوعاتى را كه به ما ربطى ندارد، بيان نمى‏‌كند. مثلاً اگر يك نفر در حين داستان، ديگرى را كتک زده باشد، چون به ما ربطى ندارد، آن را بيان نمى‏‌فرمايد؛ چنان‏كه در مورد حضرت موسى(ع)، در آنجايى كه يكى از پيروان موسى با يكى از فرعونيان (دشمنان موسى) به نزاع مشغول بود، قرآن مى‏‌فرمايد: فَاسْتَغاثَهُ الَّذى مِنْ شيعَتِهِ عَلَى الَّذى مِنْ عَدُوِّه فَوَكَزَهُ موسى  فَقَضى،(۳)  پس آن كسى كه از پيروانش بود در برابر آن كسى كه از دشمنان موسى بود، از موسى يارى خواست. آن‏گاه موسى مشتى بر او زد و او را كُشت. و بعد مى‏‌فرمايد: هذا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطانِ اِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبينٌ،(۴)  يعنى اين‏كار از فريب شيطان بود و شيطان دشمنى گمراه‏‌كننده است. ولى قرآن به شرح كامل و علّت زد و خورد بين آن دو نفر نمى‏‌پردازد بلكه تنها نكاتى را بيان مى‏‌كند كه ما بايد از آن عبرت بگيريم.

نكاتى از سوره‌ی يوسف
در سوره‌ی يوسف نيز كه قرآن به شرح‏ حال حضرت يوسف(ع) مى‏‌پردازد، زنى كه همسر عزيز مصر است، به نام زليخا وارد داستان مى‏‌شود و نقشش را بازى مى‏‌كند تا آنجايى كه اقرار بر بى‏‌گناهى يوسف مى‏‌نمايد و مى‏‌گويد: اَلانَ حَصْحَصَ الْحَقُّ اَ نَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَ اِنَّهُ لَمِنَ الصّادِقينَ،(۵)  يعنى الآن حقيقت آشكار شد و من به خواهش نفس در پى كامجويى از او بودم و او از راستگويان است. از اينجا به‏ بعد ديگر قرآن از زن عزيز (زليخا) نام نمى‏‌برد و ادامه‌ی سرگذشت او را بيان نمى‏‌كند ولى در بيانات مأثور از انبيا و داستان‏‌هاى تورات، ادامه‌ی كار زليخا بيان شده است. در روايات آمده كه از ائمّه(ع) در مورد ادامه‌ی داستان زليخا سؤال شده و آنان جواب داده‏‌اند. البتّه جواب‏‌هاى آن بزرگواران نيز براساس داستان‏‌هايى است كه سينه به سينه از انبياى سابق نقل شده كه برخى از آنها در تورات مذكور است و ما در صورتى كه به صحّت روايت پى ببريم مى‏‌توانيم به آنها استناد كنيم.

موضوع ديگرى كه در سوره‌ی يوسف درباره‌ی زليخا هست اين است كه قرآن نام او را نمى‏‌برد بلكه به شرح كارهايش مى‏‌پردازد. البتّه در قرآن نام هيچ زنى به‏ جز حضرت مريم نيامده است ولى اصولاً نكته‏‌اى كه در نحوه‌ی بيان داستان‏‌ها درقرآن رعايت شده و براى ما آموزنده است اين است كه قرآن كمتر نام اشخاص را به بدى ياد كرده است بلكه عمل نادرست افراد را تقبيح كرده است؛ چنان‏كه حضرت لوط(ع) هم به قومش نفرمود: من از شما بيزارم، بلكه فرمود: اِنّى لِعَمَلِكُمْ مِنَ الْقالينَ (۶)  يعنى من نسبت به كار زشت شما بيزارم. قرآن تنها در چند مورد نام اشخاص را به بدى ذكر كرده است. مثلاً در سوره‌ی مَسد، از ابولهب كه عموى پيامبر هم بوده به بدى ياد مى‏‌كند و مى‏‌فرمايد: تَـبَّتْ يَدا اَبى لَهَبٍ و تَبَّ(۷)  و در ادامه‌ی آيه همسر ابولهب را نيز تقبيح كرده و مى‏‌فرمايد: وَامْرَاَتَهُ حَمّالَةُ الْحَطَبِ.(۸)  وقتى قرآن از فرعون هم نام مى‏‌برد ذكر نمى‏‌كند كه كدام‏يک از فراعنه منظور قرآن بوده است ولى وقتى از صلحا و نيكان ياد مى‏‌كند، نام آنها را بيان مى‏‌كند؛ مثلاً از يوسف و يعقوب و اسحاق نام مى‏‌برد. همان‏طور كه قبلاً  گفتم قرآن قصدش شرح زندگى اشخاص نيست بلكه يك ذرّه‏‌بين بر روى آن قسمت از داستان‌‏ها كه به درد ما مى‏‌خورد مى‏‌گذارد تا از آن درس بگيريم. مثلاً با اينكه سوره‌ی يوسف را به شرح زندگانى حضرت يوسف اختصاص داده ولى تنها به ذكر آن قسمتى  مى‏‌پردازد كه بايد سرمشق ما باشد چنان‏كه حتّى از مادر يوسف كه راحيل نام دارد، اسم نمى‏‌برد.

قرآن در ابتداى سوره‌ی يوسف علّت بيان داستان را اين‏گونه مى‏‌فرمايد: نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ اَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما اَوْحَيْنا اِلَيْكَ هذَا الْقُرْانَ وَ اِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلينَ،(۹)  ما بهترين طرز قصّه‏‌گويى را با اين قرآن كه بر تو وحى كرديم به تو مى‏‌گوييم، اگرچه پيش از اين تو از آن آگاه نبودى؛ يعنى آن مقدار از داستان را كه متناسب با وحى است به تو مى‏‌گوييم. قرآن به حشو و زوايد نمى‏‌پردازد. راجع به اَحْسَنَ الْقَصَص بعضى از مفسّرين “قصص” را جمع “قصّه” گرفته‏‌اند و آن را بهترين قصّه‏‌ها معنى كرده‏‌اند ولى بعضى ديگر “قصص” را مصدر دانسته به‏ معناى قصّه‏‌سرايى گفته‏‌اند. من اوّلين‏ بار از حضرت آقاى صالح‏عليشاه شنيدم كه فرمودند: اَحْسَنَ الْقَصَصِ به‏ معنى بهترين طرز قصّه‏‌گويى است. اين فرمايش ايشان در ذهن من حک شد. يعنى خداوند مى‏‌فرمايد كه ما بهترين طرز قصّه‏ گفتن را به تو مى‏‌گوييم؛ و الاّ همه‌ی قصّه‏‌هاى الهى احسن و خوب هستند و اين موضوع مربوط به عقل و استنباط ما از آيه است.

نكته‌ی ديگرى كه در سوره‌ی يوسف هست اين است كه اين سوره كلاًّ اختصاص به زندگى حضرت يوسف دارد و از قصص ديگر در آن نام برده نشده است و همه‌ی سوره درباره‌ی يک داستان است. قرآن داستان زندگى حضرت يعقوب(ع) را به‏ طور كامل بيان نفرموده ولى در تورات هست كه اسحاق نبى(ع) به فرزندش يعقوب گفت: از دختران كنعان براى همسرى خود انتخاب نكن بلكه به فَدّان اَرام ــ محلّ سكناى قبيله‌ی مادرى يعقوب ــ برو و همسرت را از دختران دايى‏‌ات لابان انتخاب كن.(۱۰)  علّت اين كه اسحاق به يعقوب چنين دستورى داده شايد اين است كه اسحاق از همسرش بسيار راضى بوده و خواسته فرزندش نيز از همين قبيله، زن بگيرد و اين نشان‏‌دهنده‌ی اين است كه برخلاف نظر برخى محقّقان و روانكاوان، ازدواج با فاميل، خودبه‏‌خود ضرر ندارد البتّه به‏ شرطى كه در طرفين كسالت مهمى وجود نداشته باشد. حتّى خداوند در قرآن نيز به پيامبر فرموده كه مى‏‌توانى با دخترعمو، دخترعمه، دخترخاله و دختردايى ازدواج كنى: يا اَيـُّها النَّبِىُّ اِنّا اَحْلَلْنا لَكَ اَزْواجَكَ الّتى اتَيْتَ اُجُورَهُنَّ وَ ما مَلَكَتْ يَمينُكَ مِمّا اَفاءَ اللّه‏ُ عَلَيْك وَ بَناتِ عَمِّكَ وَ بناتِ عَمّاتِكَ وَ بَناتِ خالِكَ وَ بَناتِ خالاتِكَ الّتى هاجَرْنَ مَعَكَ. (۱۱)

و چون افراد قبيله‌ی قريش نقص عقلانى و جسمانى نداشته و هم‌خانواده‌ی پيامبر بودند، بنابراين اكثر ازدواج‏‌هاى پيامبر با قبيله‌ی قريش بود. امّا ادامه‌ی داستان يعقوب براساس تورات اين است كه وقتى يعقوب به نزد لابان دايى خود مى‏‌رفت در راه، راحيل دختردايى‏‌اش را ديد كه آمده بود از چاه آب بردارد. به او كمک كرد و از او پرسيد كه نام تو چيست. او گفت: من راحيل دختر لابان هستم. يعقوب هم خود را معرّفى كرد و گفت كه آمده‏‌ام دايى‏‌ام لابان را ببينم. قرآن از اين داستان ذكرى نكرده، بالاخره يعقوب از راحيل خوشش آمد و عاشقش شد البتّه نه آن نوع عاشقى‏‌اى كه در رمان‌‏هاى امروزى بيان مى‏‌شود. بعد آمد نزد لابان و از او راحيل را كه خوش‌‏سيما بود، خواستگارى كرد و لابان گفت كه چه بهتر، چون تو خواهرزاده‌ی من هستى ولى بايد هفت سال براى من كارى كنى تا او را به تو بدهم و در تورات آمده است: «پس يعقوب براى راحيل هفت سال خدمت كرد و به‏ سبب محبّتى كه به وى داشت در نظرش روزى چند نمود».(۱۲)  و مثل اينكه اين هفت سال همان مهريه بوده است كه به پدر دختر مى‏‌داده‏‌اند و بعد از اين هفت سال جشن عروسى گرفتند. امّا لابان هنگام شب دختر ديگرش ليئه را كه از راحيل بزرگ‌‏تر بود و چشمانش ضعيف بود و زيبا نبود به نزد يعقوب برد كه معلوم مى‏‌شود چون هوا تاريک بوده، كسى متوجّه اين موضوع نشده و يعقوب هم به او نزديک شد ولى به هنگام صبح كه هوا روشن شده بود، يعقوب متوجّه شد كه اين دختر، راحيل نيست. نزد لابان رفت و گفت: چرا مرا فريب دادى مگر من هفت سال براى راحيل به تو خدمت نكردم؟ لابان گفت: ما رسم داريم تا دختر بزرگ در خانه هست، دختر كوچك‌‏تر را عروس نكنيم ــ البتّه اين از رسومى است كه در ايران هم وجود دارد ــ و ليئه دختر بزرگ‌‏تر بود، امّا حالا اگر راحيل را مى‏‌خواهى بايد هفت سال ديگر نيز كار كنى و يعقوب قبول كرد.(۱۳)  از اينجا معلوم مى‌‏شود كه يعقوب چه علاقه‌ی خاصّى به راحيل داشته كه به‏ خاطر او چهارده سال زحمت كشيد و از راحيل دو فرزند داشت: يوسف و بنيامين.

حضرت يعقوب دوازده فرزند داشت كه فقط اين دو فرزندش از راحيل بودند و شايد علّت علاقه‌ی خاصّى كه به اين دو فرزند نسبت به ساير فرزندانش داشت اين بود كه به راحيل علاقه داشت. البتّه قرآن در داستان حضرت يوسف اين مسائل را بيان نكرده ولى در تورات آمده است و از آنجايى كه برخى اخبار كه از معصوم رسيده با اين قسمت از تورات مطابقت‏‌هايى دارد مى‏‌توان به صحّت مطالب تورات در مورد اين داستان پى برد. قرآن از آنجايى كه يوسف خواب مى‏‌بيند، داستان زندگى حضرت يوسف را آغاز مى‏‌كند و به قبل از آن كار ندارد و  مى‏‌فرمايد: اِذْ قالَ يُوسُفُ لاَِبيـهِ يا اَبَتِ اِنّى رَاَيْتُ اَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَاَيْتُهُمْ لى ساجِدينَ.(۱۴)  در اينجا است كه خميره‌ی معنوى يوسف شكل مى‏‌گيرد؛ زيرا وقتى كه خواب را خدمت پدرش عرض كرد، يعقوب به او فرمود: وَ يُـتِمُّ نِعْمَتَه عَلَيْكَ،(۱۵)  يعنى خداوند نعمتش را بر تو تمام مى‏‌كند؛ ولى وقتى يوسف بزرگ‌‏تر شد خداوند مى‏‌فرمايد: وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ اتَيْناهُ حُكْما وَ عِلْما و كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ،(۱۶)  يعنى وقتى يوسف به رشد و كمال رسيد، حكمت و دانش به او عطا كرديم و اين پاداش محسنين است. امّا در موقعى كه آن خواب را ديده بود چون هنوز به مقام احسان نرسيده بود، قرآن نمى‏‌گويد: كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحَسِنينَ، بلكه مى‏‌فرمايد: وَ كَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْويلِ الاَْحاديثِ وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى الِ يَعْقُوبَ كَما اَتَمَّها عَلى اَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ اِبْراهيمَ وَ اِسْحقَ اِنَّ رَبَّكَ عَليمٌ حَكيمٌ،(۱۷) يعنى به اين ترتيب خداوند تو را برمى‏‌گزيند و تعبير خواب مى‏‌آموزد و نعمتش را بر تو و آل يعقوب تمام مى‏‌كند، همان‏طور كه بر پدران تو ابراهيم و اسحاق تمام كرد كه خداوند دانا و حكيم است. خداوند تأويل احاديث (تعبير خواب) را نعمت مى‏‌داند ولى يوسف چون هنوز پيامبر نشده بود معنى آن را نمى‏‌دانست كه اين چه نعمتى است و چون خداوند فرموده: يُـتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ، پس اين خواب به يوسف راهنمايى مى‏‌كرد كه در زندگى چگونه باشد.

درخصوص تعبير انواع خواب‏‌ها در روان‏كاوى جديد گاه مطالب سودمندى آمده است چنانكه روان‏كاوان مى‏‌گويند يک نوع خواب‏‌هايى است كه اصطلاحاً  در زبان فرانسه به آن Rêves dorientation مى‏‌گويند، يعنى خواب‏‌هاى جهت‏‌ياب. روان‏شناسان مى‏‌گويند: همه‌ی انسان‏‌ها خواب جهت‏‌ياب مى‏‌بينند امّا درست معنى آن را فهم نمى‏‌كنند. اينها خواب‌‏هايى هستند كه از وقايع آينده خبر مى‏‌دهند؛ البتّه غيب‏گويى نمى‏‌كنند بلكه از وضعيّت فعلى جسمى و روحى فرد مواردى را استنباط مى‏‌كنند و بعد اين استنباط را به صورتى ديگر در خواب به شخص نشان مى‏‌دهند. در اينجا هم خداوند مى‏‌خواهد به يوسف(ع) بفهماند كه خواب درست ديدن، نعمت است. و بعد چون يوسف در آن موقع خردسال بود و مى‏‌بايست از پدر و مرشدش راهنمايى بخواهد، بنابراين آن خواب را فقط به پدرش بازگو كرد.
حضرت هم به او گفت: لا تَقْصُصْ رُءْياكَ عَلى اِخْوَتِكَ،(۱۸) يعنى خوابت را به برادرانت نگو؛ البتّه نه اينكه جز به برادرانت به ديگران بگو، بلكه حتّى به برادرانت هم نگو. اين دستور نشان‏‌دهنده‌ی آن است كه خوابى را كه ما مى‏‌بينيم، اگر تعبير واقعى داشته باشد، بايد به كسى بگوييم كه مثل پدر ما باشد و هر تعبيرى هم كه او كرد قبول كنيم. بعد قرآن مى‏‌فرمايد: لَقَدْ كانَ فى يوسُفَ وَ اِخْوَتِهِ اياتٌ لِلسّائِلينَ،(۱۹)  يعنى در داستان يوسف و برادرانش براى سائلين و پرسش‌‏كنندگان از حقيقت، نشانه‏‌هاى الهى وجود دارد. در دنباله‌ی آن به حسد برادران يوسف اشاره مى‏‌كند و البتّه در تورات مطالب مفصّلى راجع به اين قسمت از داستان بيان شده است. شرح ماجرا اين است كه برادران يوسف وقتى مى‏‌ديدند كه پدرشان، يوسف را بيش از همه آنان دوست دارد، ناراحت شده و كينه‌ی او را به دل گرفتند. لذا وقتى‏ كه خواب او را شنيدند، گفتند: تو مى‏‌خواهى بالاتر از ما باشى و بر ما آقايى و سرورى كنى؟ برادرانش هم تعبير خواب او را فهميدند منتها آنها چون از آن جنبه‌ی الهى خبر نداشتند، نمى‏‌توانستند اين موضوع را منتسب به قضاى الهى كنند و بر حسد آنها افزوده شد البتّه برخى مفسّران نيز مى‏‌گويند كه برادران يوسف همه خوب بودند ولى در اينجا اشتباه كردند. وقتى آن ده برادر از خواب يوسف مطّلع شدند، با خودشان گفتند: لَيُوسُفُ وَ اَخُوهُ اَحَبُّ اِلى اَبينا مِنّا و نَحْنُ عُصْبَةٌ،(۲۰)  يعنى يوسف و برادرش (بنيامين) نزد پدرمان عزيزتر از ما هستند، درصورتى كه ما گروهى جوان و نيرومند هستيم و چرا به ما توجّهى ندارد؟ اين عدم توجّه يعقوب به ساير فرزندان باعث ايجاد حسد و اختلاف شد ــ به همين دليل در احكام اسلامى بر رعايت اين موضوع تأكيد شده است ــ و اين روش يعقوب باعث شد كه آنها، آن مشكلات را براى يوسف به‏ وجود آورند و اين مجازاتى بود كه خداوند براى يعقوب مقرّر فرمود؛ البتّه اين استنباطى است كه مى‏‌توان از آيه كرد.

خداوند حتّى براى پيامبران و بزرگان امتحاناتى قرار داده كه اگر خداى نكرده از آن امتحان مردود شوند، يک نمره‌ی منفى به آنها مى‏‌دهد و متناسب با نوع عمل، مجازاتى را تعيين مى‏‌كند؛ ولى ما حق جسارت نداريم كه بگوييم خداوند يعقوب را مجازات كرد، چون رابطه‌ی بين خداوند و يعقوب مانند رابطه‌ی پدر و فرزند است و ما حق دخالت در آن را نداريم. در اخبار و روايات مأثور از معصومين علّت ابتلاى يعقوب به فراق يوسف اين‏گونه بيان شده كه حضرت يعقوب كنيزى داشت كه فرزندى آورد و در آن زمان كنيز به‏ عنوان ملک و دارايى به‏ حساب مى‏‌آمد و وقتى آن فرزند قدرى بزرگ‌‏تر شد، شخصى آمد آن كودك را بخرد و يعقوب هم آن كودک را فروخت و از مادرش جدا كرد. آن كنيز خيلى گريه كرد و به درگاه خداوند ناليد. خداوند به او فرمود: فرزند خاصّه و مورد علاقه‌ی يعقوب را از او جدا خواهيم كرد و قبل از اين‌كه او به آن فرزندش برسد تو به فرزندت خواهى رسيد. نقل است آن بشير جوانى كه پيراهن يوسف را از مصر به كنعان آورد تا روى سر و چشم يعقوب بيندازد و او بينا شود، در كنعان زنى را ديد كه در گوشه‏‌اى نشسته، از او پرسيد: منزل يعقوب كجاست؟ آن زن نشانى داد و گفت: با يعقوب چه‏ كار دارى؟ و آن بشير موضوع را توضيح داد. در اين وقت آن زن كه همان كنيز يعقوب بود، وعده‌ی الهى به يادش آمد و از بشير پرسيد: اسمت چيست؟ معلوم شد كه اين همان كودكى بوده كه يعقوب فروخته است لذا آن وعده‌ی الهى تحقّق يافت و پيش از آنكه يوسف به يعقوب برسد، فرزند آن كنيز به مادرش رسيد. در روايات ديگرى وارد شده است كه يعقوب گوسفندى را براى طعام ذبح كرده بود، در اين‏‌حال مردى وارد شد كه گرسنه بود و چيزى براى خوردن پيدا نمى‏‌كرد، يعقوب از آن مرد غافل شد و او را اطعام نكرد و خداوند اين چنين او را مجازات كرد.
شايد انجام اين‏گونه كارها براى ما گناه نداشته باشد ولى براى يعقوب و پيامبران مثل اين مى‏‌ماند كه بر روى لباس سفيد اگر يک لكه‌ی كوچک سياه بيفتد كاملاً آشكار و مشخّص است؛ امّا لكّه‌ی سياه بر روى لباس چرك‏تاب اصلاً مشخّص نيست. به هر جهت برخى گفته‏‌اند يعقوب بنا به اراده‌ی خداوند به اين مجازات الهى مبتلا شد. به هر تقدير بنابر بعضى اخبار، چون يوسف كودک بود و اهميّت امر پدر را نمى‏‌دانست، خواب را براى برادرانش تعريف كرد كه اين كار موجب تشديد حسادت آنان شد و تصميم گرفتند او را بكشند؛ ولى يكى از برادران يوسف كه بعضى گفته‏‌اند نامش يهودا بود و در برخى اخبار آمده كه نامش لاوى بود ــ لاوى همان كسى است كه پس از يوسف به نبوّت رسيد و نبوّت در نسلش باقى ماند ــ گفت: او را نكشيد براى اينكه كشتن فرزند پيامبران شگون و ميمنت ندارد و موجب نزول بلا مى‏‌شود، بلكه او را در چاهى كه در مسير عبور كاروان‌‏ها قرار دارد بيندازيد تا او را با خود ببرند. برادران هم همين‌‏كار را كردند. در تورات آمده است كه نام آن برادر روبين بوده است(۲۱)  و او قصدش از اين پيشنهاد، آن بود كه يوسف را نجات دهد به اين‏صورت كه وقتى برادرانش، يوسف را به ته چاه انداختند و از آنجا رفتند، او به آنجا بازگردد و يوسف را نجات دهد كه موفّق به انجام اين كار نشد.

بنابر بعضى اخبار، در انتهاى داستان حضرت يوسف، وقتى به دليل موضوع سرقتى كه مطرح شده بود، بنيامين در نزد يوسف ماند، همين روبين بود كه به برادرانش گفت: من در مصر مى‏‌مانم و به نزد پدر برنمى‏‌گردم چون ايمانم را به وثيقه نزد او گذاشتم كه بنيامين را حفظ كرده و به او بازگردانم و چون نمى‏‌توانم او را بازگردانم ــ و پيش از اين هم در مورد حفظ جان يوسف مقصّر بوديم و هرچند كه من آن كار را نكردم ولى چون مجموعه‌ی ما گناهكار هستيم ــ از پدر خجالت مى‏‌كشم. بنابراين در مصر ماند. قرآن در اين‏‌باره مى‏‌فرمايد: قالَ كَبيرُهُمْ اَ لَمْ تَعْلَمُوا اَنَّ اَباكُمْ قَدْ اَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقا مِنَ اللّه‏ِ وَ مِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فى يُوسُفَ فَلَنْ اَبْرَحَ الاَْرْضَ حَتّى يَأْذَنَ لى اَبى اَوْ يَحْكُمَ اللّه‏ُ لى وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمينَ،(۲۲)  يعنى برادر بزرگشان گفت به غير از اين است كه پدرمان، هنگام گرفتن عهد و پيمان از ما، خدا را شاهد گرفته بود و قبل از اين هم در مورد يوسف مقصّر بوديم (ما ديگر به چه آبرويى نزد پدر برويم) من هرگز اين زمين (مصر) را ترك نمى‏‌كنم تا پدرم به من اجازه دهد يا خداوند درباره‌ی من حكمى فرمايد كه او بهترين حكم‌فرمايان است. نكته‌ی جالب توجّه اين كه به آنها نمى‏‌گويد: برويد به پدرمان (اَبانا) بگوييد كه بنيامين سرقت كرده، بلكه مى‏‌گويد به پدرتان (ابيكُم) بگوييد. خود روبين هم مثل اينكه به اين موضوع توجّه داشته كه فرزند يعقوب(ع) سرقت نمى‏‌كند و براى او اين امر عجيب بوده، از اين‏‌رو مى‏‌گويد: خدمت پدر عرض كنيد كه ما حقيقت موضوع را نمى‏‌دانيم ولى مسأله‌ی سرقت چيزى است كه مردم مى‏‌گويند و ما شاهد آن بوديم: اِرْجِعُوا اِلى اَبيكُمْ فَقُولُوا يا اَبانا اِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَ ما شَهِدْنا اِلاّ بِما عَلِمْنا وَ ما كُنّا لِلْغَيْبِ حافِظينَ.(۲۳)  همان‏طور كه قبلاً گفتم بنابر روايات رسيده جانشين يعقوب، يوسف شد و بعد از يوسف هم، همين برادر جانشين او شد.
به هر جهت پس از اينكه يوسف را در ته چاه انداختند، كاروانى از آنجا گذشت. برخى گفته‏‌اند كه رئيس كاروان مالک بن زعر بود كه با چهار واسطه از نسل ابراهيم خليل بود كه يوسف را پيدا مى‏‌كند و از برادرانش مى‏‌خرد. همچنين نقل شده كه مالک بن زعر قبلاً خوابى ديده بود و آن را براى او اين‏طور تعبير كرده بودند كه غلامى را در سرزمين كنعان پيدا مى‏‌كند كه براى او در دنيا و آخرت موجب خير فراوان مى‏‌شود. بالاخره بعد از آنكه برادران يوسف، يوسف را به مالک بن زعر فروختند، نزد يعقوب رفتند و عرض كردند: گرگ در بيابان به يوسف حمله كرد و او را دريد و اين پيراهن خون‏‌آلود نيز نشان صدق گفتار ماست. نكته‏‌اى كه در اينجا وجود دارد اين است كه برادران يوسف وقتى تصميم گرفتند كه يوسف(ع)  را به صحرا ببرند و او را بكُشند، نمى‏‌دانستند چگونه مى‏‌توانند بدون اينكه يعقوب(ع) ظاهراً از آن مطّلع شود اين نيّت خود را عملى سازند. در اينجاست كه انسان متوجّه  مى‏‌شود وقتى قرار باشد كه قضاى الهى واقع شود حتّى ممكن است خود شخص عبارتى را به زبان بياورد كه آن عبارت به دشمنانش راه نابوديش را نشان دهد؛ چنان‏كه وقتى برادران يوسف خدمت پدر عرض كردند كه ما مى‏‌خواهيم يوسف را براى تفريح به صحرا ببريم، يعقوب(ع) فرمود: مى‏‌ترسم كه از او غفلت كرده و گرگ او را بخورد، اَخافُ اَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ اَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ.(۲۴)  همچنين مسأله‌ی ديگرى كه وجود دارد اين است كه هر موضوعى كه پيامبر خدا بر فكرش خطور كند به نوعى آن موضوع، به‏ صورت عينى جلوه‏‌گر خواهد شد. بعد كه برادران يوسف نقشه‌ی خود را عملى كردند، برگشتند و پيراهن خون‏‌آلود يوسف را به حضرت يعقوب نشان دادند و به او گفتند كه گرگ يوسف را خورد؛ حضرت در اينجا بسيار اندوهگين شد و به آنها فرمود: بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ اَ نْفُسُكُمْ اَمْرا فَصَبْرٌ جَميلٌ،(۲۵)  يعنى اين نفس شماست كه اين ‏كار را براى شما آراسته كرد و اين حرف را گفتيد و براى من هم صبر جميل بهتر است. شايد حضرت در اينجا وقتى به دل خود مراجعه كرد دانست كه اين مجازاتى است كه خداوند براى او مقرّر فرموده و براساس همين موضوع نتوانست بفهمد كه آنها به او دروغ گفته‏‌اند و حرف آنان را ظاهراً باور كرد. نكته‌ی ديگر آنكه در سوره‌ی يوسف با دو شأن و شخصيّت از حضرت يعقوب(ع) مواجهيم: يک شأن يعقوب همين‏جاست كه مربوط به وِجهه‌ی اَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُم(۲۶)  مى‏‌شود و از جهت اين شأن ندانست كه يوسف(ع) در چاه كنعان است ولى شأن ديگر او مربوط به وجهه‌‏اى است كه ملهَم به الهام الهى است. بنابراين در آنجايى كه بشير پيراهن يوسف را براى يعقوب مى‏‌آورد، وجهه يُوحى اِلَىَّ (۲۷)  يعقوب هويدا مى‏‌شود و مى‏‌فرمايد: اَ لَمْ اَ قُلْ لَكُمْ اِنّى اَعْلَمُ مِنَ اللّه‏ِ ما لا تَعْلَمُونَ.(۲۸)  اين ابيات سعدى، عليه الرّحمه، ناظر به دو وجهه و شأن يعقوب است كه مى‏‌گويد:

يكى  پرسيد از آن گم‏‌كرده‌ فرزند
 كه  اى روشن‏‌گهر  پير  خردمند
ز مصرش بوى  پيراهن  شنيدى
 چرا  در  چاه   كنعانش    نديدى
بگفت احوال ما برق جهان است
 دمى  پيدا و ديگر دم  نهان است 
گهى  بر   طارم   اعلى   نشينيم
 گهى  بر  پشت پاى  خود  نبينيم
اگر   درويش   در حالى   بماندى
        سر و دست از دوعالم برفشاندى(۲۹) 

ولى در خبرى آمده است كه يعقوب(ع) بعد از ديدن پيراهن خون‏‌آلود يوسف(ع) گفته بود كه آن چه گرگى بوده است كه به‌شدّت بر تن يوسف غضب كرده ولى بر پيراهنش مهربانى نموده است كه خود يوسف را خورده و پيراهنش را پاره نكرده است.(۳۰)  در ادامه‌ی داستان، يوسف را كاروان با خود به مصر مى‏‌برد. موضوعى كه در اينجا بايد ذكر شود اين است كه “فرعون” لقب پادشاهان مصر بوده مانند “كسرى” كه لقب پادشاهان ساسانى بوده است و در قرآن هر جا نام “فرعون” برده شده، معناى تكبّر و خودخواهى نيز در آن موردنظر بوده است ولى در داستان حضرت يوسف، پادشاه مصر را به نام “فرعون” خطاب نكرده بلكه به‏ نام “ملک” از او ياد كرده است و اين نشانگر آن است كه قرآن به فطرت حقيقى شخص توجّه داشته است. نام فرعونى كه در زمان يوسف(ع) بوده، ريان بن وليد گفته شده است. او به يوسف ايمان آورد و در زمان حيات خود حضرت درگذشت. قرآن در آيات بعدى اشاره مى‏‌كند كه زليخا در پى كامجويى از يوسف بود. زليخا زنى بود كه به زيبايى مشهور بود و نقل شده است كه او قبل از اينكه با عزيز مصر كه مشهور است نامش فوطيفار بن رُويحب بوده، ازدواج كند، خواب ديد كه زنِ مردى با مقام خيلى بالايى شده است. عزيز تقريباً به‏ معناى “عالى‏‌جناب” است كه به نخست‌‏وزير يا صدراعظم پادشاه مصر (فرعون) اطلاق مى‏‌شده كه داراى مقام بالايى بوده است. بعداً كه عزيز مصر به خواستگارى او آمد با اينكه سنّ عزيز بالا بود و اولاد دار هم نمى‏‌شد امّا زليخا برپايه‌ی آن خوابى كه ديده بود عزيز مصر را قبول كرد و همسر عزيز شد ولى بعد از اينكه ازدواج كرد متوجّه شد كه او آن عزيزى كه در خواب ديده نيست. البتّه در قرآن به اين مسأله اشاره نشده است ولى در اخبارى كه نقل شده، آمده است؛ امّا بعداً خواب زليخا به‏ وقوع پيوست و همسر عزيز مصر يعنى حضرت يوسف(ع) شد.
به هر حال، با وجود اينكه طبق آيه‌ی: وَ راوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الاَْبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَاللّه‏ِ اِنَّه رَبّى اَحْسَنَ مَثْواىَ اِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظّالِمُونَ.(۳۱)  زليخا قصد داشت كه يوسف پيامبر را به گناه بزرگى بكشاند. هرچند كه دسيسه‌ی او عملى نشد ولى كار او زشت و ناصواب بود امّا مع‌‏ذلک قرآن از زليخا بد نگفته است؛ درصورتى كه در سوره‌ی تحريم از زن حضرت نوح و حضرت لوط به بدى ياد كرده و مى‏‌فرمايد: ضَرَبَ اللّه‏ُ مَثَلاً لِلَّذينَ كَفَرُوا امْرَاَتَ نُوحٍ وَ امْرَاَتَ لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنا صالِحَيْنِ فَخانَتاهُما فَلَمْ يُغْنِيا عَنْهُما مِنَ اللّه‏ِ شَيْئا وَ قيلَ ادْخُلاَ النّارَ مَعَ الدّاخِلينَ.(۳۲)  تمام اين مطالب مى‏‌تواند مؤيّدى بر اين باشد كه زليخا هم يک راه و ارتباطى با خدا داشته و بر اساس فطرت الهى‏‌اى كه از آن برخوردار بوده، خداوند هم به او نظر عنايتى داشته است. زليخا هم شايد پيش خودش فكر مى‏‌كرده كه چون اولاد ندارد و آن شوهرى كه مى‏‌خواسته، اين نبوده، مى‏‌تواند مرتكب آن عمل ناپسند شود. امّا نكته‏‌اى كه در مورد زليخا هست اين است كه پس از آنكه يوسف تعبير خواب ملک را گفت و بعداً او از زنان مصرى درباره‌ی يوسف تحقيق كرد، در اينجا با اينكه زليخا مى‏‌توانست منكر پاكدامنى يوسف شود ولى اقرار به گناه خود كرد و گفت: اَلاْنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ اَ نَا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِه وَ اِنَّهُ لَمِنَ الصّادِقينَ، (۳۳)  يعنى الآن حق به‏ نهايت ظهور و آشكارى رسيد و من به خواهش نفس خود با يوسف مراوده داشتم و او (دردعوى برائت از خيانت) از راستگويان است. زليخا با اينكه باعث زندانى‏ شدن يوسف(ع) توسّط عزيز مصر شد، ولى چون در اينجا به گناه خود اعتراف كرد و با اين اعتراف، بى‏‌گناهى را از اتّهام نجات داد ــ درصورتى كه مى‏‌توانست اين‏ كار را انجام ندهد ــ اين‏ كار حُسنى براى او محسوب مى‏‌شود و شايد خداوند به همين دليل به او رحمت كرده، چون مرتكب گناهى شد ولى جبرانش كرد و بنابراين توبه‌ی او قبول شد.
به هر جهت از اينجا به‏ بعد كه زليخا توبه كرد و به اصطلاح در درياى توبه فرو رفت، ديگر قرآن نامى از او نمى‏‌برد. امّا با اين اوصاف علّت اينكه زليخا قصد آن گناه را كرده بود شايد برمى‏‌گردد به اين موضوع كه انسان علاوه‏ بر اين‌كه مى‏‌تواند به مقامات عاليه‌ی معرفتى برسد از طرف ديگر هم مى‏‌تواند تنزّل كند و در رديف حيوانات قرار بگيرد. به قول جامى:  

آدمی‌زاده  طرفه  معجونى   است
 كز  فرشته  سرشته  وز  حيوان
 گر كند ميل آن، شود  به  از  آن
 وركند ميل اين، شود پس از اين

مطلب ديگرى كه در اينجا بايد از لحاظ حقوقى بحث شود اين است كه خود ارتباط و آميزش زن و مرد فى‏‌نفسه اشكالى ندارد بلكه در شرايط خاصّى اگر اين عمل انجام شود باعث تعلّق صفت و وصفى به آن مى‏‌گردد كه اين عمل را ارزش مى‏‌دهد. به اين نحو كه اگر مطابق با دستورات الهى باشد اين عمل داراى اثر مثبت و ثواب است؛ چنان‏كه مرحوم مجلسى روايتى را نقل مى‏‌كند مبنى‏ بر اين‌كه اگر اين عمل بين زن و شوهر باشد، بعد كه طرف غسل مى‏‌كند از هر قطره آبى كه از بدنش مى‏‌افتد مثلاً هفتاد هزار ملائكه او را دعا مى‏‌كنند.(۳۴)  امّا اگر مطابق با دستورات الهى نباشد، اين عمل داراى ارزش منفى مى‏‌شود و تنزّل پيدا مى‏‌كند و تبديل به يك عمل حيوانى مى‏‌شود و انسان را به قهقرا مى‏‌برد و براى آن مجازات مشخّص شده است. پس در اينجا نيّت طرفين و شرايط و خصوصيّات دو نفرى كه اين عمل را انجام مى‏‌دهند در ارزيابى عمل، مهم و تعيين‏‌كننده است و مجازات تعيين‌شده صرفاً مربوط به عمل نيست بلكه به نيّت طرفين و شرايطى كه آن عمل انجام يافته  است، نيز ارتباط دارد.(۳۵)

خداوند به صورت فطرى و طبيعى، غريزه‌ی جنسى را در انسان و حيوان قرار داده ولى در حيوانات وضعيّت به‏ گونه‌ی ديگرى است مثلاً  گاو در يک دوره‏‌اى فحل شده يعنى آماده‌ی جفت‏گيرى مى‏‌شود و يا در گربه‏‌ها اگر دقّت شود در يک دوره‏‌اى فحل مى‏‌شوند لذا گربه‌ی نر هميشه با  گربه‌ی ماده جفت‏گيرى نمى‏‌كند بلكه فقط در يک زمان خاص است و وقتى كه حيوان ماده آبستن شد غريزتاً هيچ حيوان نر ديگرى به او نزديک نمى‏‌شود. در انسان وضعيّت متفاوت است و وقت خاصّى ندارد و زن اين قابليّت را دارد كه در يك محدوده‌ی سنّى در تمام زمان‌‏ها مى‏‌تواند آبستن شود و آماده‌ی توليدمثل است لذا خداوند براى اين‌كه نسل بشر از نظم و ترتيب برخوردار باشد مقرّراتى را معيّن فرموده كه تخطّى از آن جايز نمى‏‌باشد. در داستان حضرت يوسف وقتى كه زليخا آن نقشه را كشيد، يوسف بر سر يک دوراهى قرار گرفت. از يک طرف جوانى بود كه زن زيبايى بر سر راهش قرار گرفته بود و از طرف ديگر امر الهى بود كه او را نهى مى‏‌كرد و اهميّت قضيّه در اين است كه امر الهى را بر غريزه‌ی خودش پيروز و مسلّط كرد و اين همان موضوعى است كه خداوند در خلقت بشر در نظر دارد. خداوند در حيوانات غريزه را قرار داده و در انسان هم فطرتى نهاده است كه در روان‏شناسى به آن غريزه مى‏‌گويند. حيوانات تابع غرايز خودشان هستند يعنى داراى شعور و اراده براى انجام يا عدم انجام موضوع غريزى نيستند ولى انسان وضعيّتش فرق دارد، چون خداوند درباره‌ی انسان فرمود: اِنّى جاعِلٌ فِى الاَْرْضِ خَليفَةً.(۳۶)

خليفه كسى است كه مقتدر است يعنى از طرف خداوند داراى اختيار است، بنابراين نمى‏‌شود كه مانند حيوان تابع غريزه باشد. از طرفى هم خداوند نمى‏‌خواهد انسان را رها كند چون از رتبه‌ی حيوانيّت هم تنزّل پيدا مى‏‌كند؛ لذا قوانين و دستورات الهى را معيّن فرمود كه اگر طرفين براساس غريزه به هم نزديک شدند با رعايت آن شرايط، ايرادى نداشته باشد چنان‏كه در سوره‌ی بقره مى‏‌فرمايد: فَأْتُوا حَرْثَكُمْ اَ نّى شِئْتُمْ،(۳۷) هرجا كه خواهيد، با رعايت مسائل شرعى، مى‏‌توانيد نزديكى كنيد. و از آنجا كه غريزه هميشه در انسان وجود دارد و امر الهى هم هميشه هست، جنگ بين غريزه و امر خدايى دائمى است و چنان‏كه فرويد(۳۸)  مى‏‌گويد: ميل جنسى تا وقتى كه انسان حيات دارد با انسان هست. ولى از آنجا كه غالباً غريزه داراى سلطه و قدرتى است كه بتواند خودش را تحميل كند، خداوند سدّى را قرار داده تا غريزه افسارگسيخته نباشد. اهميّت در اين است كه انسان بتواند امر الهى را بر غريزه سلطه دهد و انگيزه‌ی اطاعت امر خداوند آن‏قدر بايد قوى باشد كه جلوى نيروى غريزه را بگيرد و آن را متعادل كند. بنابراين يكى از نكاتى كه در داستان زندگى حضرت يوسف(ع) مهم است اين است كه توانست امر الهى را بر نيروى غريزه سلطه دهد. قرآن علّت اين موضوع را اين‏گونه بيان مى‏‌فرمايد: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا اَنْ رَا بُرْهانَ رَبِّهِ.(۳۹)  زليخا خواست كه با يوسف بياميزد و اگر يوسف برهان پروردگارش را نديده بود، او هم مايل مى‏‌شد و قصد زليخا مى‏‌كرد. غريزه آن‏قدر قوى است كه بر يوسف هم مسلّط شد ولى برهان ربّ بر او غالب شد. اگر آن برهان ربّ براى انسان حاصل شود حتّى مى‏‌تواند بر غريزه كه قدرت بسيار هم دارد، غلبه كند. امّا برهان ربّ چيست؟ قرآن در مورد حضرت موسى(ع) مى‏‌فرمايد: وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ وَاسْتَوى اتَيْناهُ حُكْما وَ عِلْما وَ كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ،(۴۰)  چون موسى به رشد و كمال رسيد و برومند شد، به او حكمت و علم بخشيديم، و اين‏گونه احسان‏‌كنندگان را پاداش مى‏‌دهيم.

و در مورد حضرت يوسف(ع) وقتى كه آن خواب را مى‏‌بيند، چون هنوز در زمان ابتداى سلوک او بود، مى‏‌فرمايد: وَ كَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْويلِ الاَْحاديثِ و يُـتِمُّ نِعْمَتَهُ،(۴۱)  يعنى خداوند تو را به اين‏گونه برمى‌‏گزيند و تعبير خواب مى‏‌آموزد و نعمتش را بر تو تمام مى‏‌كند. ولى وقتى حضرت يوسف به رشد و كمال رسيد، قرآن مى‏‌فرمايد: وَ لَمّا بَلَغَ اَشُدَّهُ اتَيْناهُ حُكْما وَ عِلْما و كذلكَ نَجْزِى  المُحْسِنين،(۴۲) يعنى وقتى كه حضرت يوسف(ع) به رشد و كمال رسيد، حكمت و دانش به او عطا كرديم و اين پاداش احسان‏‌كنندگان است. پس از اين آيه مى‏‌فرمايد: وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا اَنْ رَا بُرْهانَ رَبِّه،(۴۳)  اگر برهان ربّ را نديده بود او هم به زليخا ميل مى‏‌كرد. برهان ربّ، علم و حكمت معنوى‏‌اى بود كه خداوند به يوسف عطا فرموده بود و در لسان عرفا مقصود از برهان ربّ سكينه و آرامشى است كه بر انبيا و مؤمنين نازل مى‏‌شود كه آنان را در عالم كبير و صغير نصرت مى‏‌دهد و سكينه همان‏ صورت ملكوتى حضرت يعقوب(ع) بود كه بر قلب يوسف(ع) تجلّى كرد كه در درويشى و عرفان به آن “صورت فكريّه” مى‏‌گويند كه براى سالک مجسّم مى‏‌شود. نقشه‌ی زليخا براى اينكه يوسف را به سمت خود مايل كند اين بود كه در درون قصر، محلّى را درنظر گرفته بود كه بر ديوارهاى آن تصاويرى از خودش و يوسف كشيده شده بود كه شهوت‏‌برانگيز و ترغيب‏‌كننده‌ی يوسف به سوى زليخا باشد و به‏ طورى ترتيب داده بود كه يوسف به هر اتاقى كه مى‏‌آمد در آن را قفل مى‏‌كردند. امّا در تورات از اينكه زليخا محلّى را با اين وصف ترتيب داده باشد مطلبى بيان نشده ولى در اخبار ما به آن اشاره شده است. نكته‌ی جالبى كه در اين‏ خصوص در مثنوى هم به آن اشاره شده، اين است كه وقتى يوسف درْ اتاقِ دربسته با زليخا قرار گرفت، در فكر فرو رفت كه چه‏ كار كند؟ در همين اثنا نگاه كرد، ديد قفل ناگهان باز شد، رفت به اتاق بعدى و آنجا هم ديد قفل باز شد، تا اينكه قفل‏‌ها پشت سرهم باز شدند. مولوى در اين‌‏باره در شرح بيت:

 گر  راه  روى،  راه   بَرَت   بگشايند
 ور نيست شوى، به هستى‌‏ات بگرايند

اين‏گونه بيان مى‏‌كند:

 گر  زليخا  بست  درها  هر  طرف
 يافت يوسف هم ز  جنبش منصرَف
 باز  شد  قفل  و  درو  شد ره  پديد
 چون  توكّل  كرد  يوسف،  برجهيد
 گرچه  رخنه  نيست  عالم  را  پديد
 خيره   يوسف‌‏وار    مى‏‌بايد   دويد
 تا  گشايد  قفل  و   در  پيدا   شود
          سوى  بی‌جايى  شما  را  جا  شود(۴۴)   

 
يوسف وقتى به آخرين قفل رسيد، ديد: سَيِّدَها لَدَا الْبابِ،(۴۵) شوهر آن زن (زليخا) را بر در منزل يافتند؛ حال چطور شد كه شوهر زليخا (يعنى عزيز مصر) جلوى در خانه آمده بود، بايد بگوييم:

الهى راست گويم فتنه از توست
        ولى   از  ترس  نتوانم   چغيدن(۴۶)  

خداوند در اينجا دو نفر را تربيت كرد: يكى يوسف را كه بعد به پيامبرى رساند و ديگر زليخا را كه در حدّ خودش تربيت شد. بعداً هم كه يوسف به زندان افتاد با آن دو جوان دربارى كه آنها هم زندانى شده بودند، آشنا شد. آن دو، خوابى كه ديده بودند خدمت يوسف(ع) عرض كردند، او تعبير كرد و به يكى از آنها گفت: تو موقعيّت خوبى پيدا مى‏‌كنى و ساقى شراب شاه مى‏‌شوى و به آن ديگرى گفت: تو را به دار مى‏‌زنند. او نيز به يوسف(ع) عرض كرد كه من اين خواب را به دروغ گفتم تا ببينم تو چگونه تعبير مى‏‌كنى. حضرت فرمود: شما دو نفر از من استفتاء كرديد و تعبيرى كه كردم همان قضاى الهى مى‏‌شود و قطعيّت مى‏‌يابد؛ قُضِىَ الاَْمْرُ الَّذى فيـهِ تَسْتَفْتِيانِ،(۴۷)  يعنى موضوعى كه درباره‌ی آن از من نظرخواستيد، پايان يافته است. بنابراين در اينجا ضمن اينكه به خواب اهميّت داده شده ولى همچنين نشان داده شده است كه كلام حضرت يوسف(ع) مؤثّر در موضوع است و هر تعبيرى كه حضرت بكند همان واقع خواهد شد. به همين دليل است كه گفته شده خواب‌‏هايى را كه شخص فكر مى‏‌كند مهم است به هيچ‏كس نبايد بگويد مگر به اولياءاللّه‏ يا انسان عالمى كه بتواند تعبير كند و هر تعبيرى كه اوليا بكنند، واقع خواهد شد. حضرت پس از آنكه تعبير خواب آنها را گفت، به آن شخصى كه گفته بود تو از گناهت تبرئه مى‏‌شوى و نديم شراب شاه خواهى شد، فرمود كه وقتى به نزد شاه برگشتى از من نيز ياد كن: اُذْكُرْنى عِنَدَ رَبِّكَ،(۴۸)  و بگو كه يوسفْ بى‏‌گناه زندانى شده است. در اينجا قرآن مى‏‌فرمايد: فَاَ نْسيهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ،(۴۹) يعنى شيطان تقاضاى يوسف را از ياد او برد. مثل اينكه شيطان مراقب بود و وقتى ديد كه يوسف به اين شخص متوسّل شده، باعث شد كه او سفارش يوسف را فراموش كند. معلوم مى‏‌شود كه فراموش كردن توصيّه و سفارش دوستان، ممكن است بر اثر القاى شيطان باشد و با اينكه مدّتى به پايان حبس يوسف نمانده بود، امّا از آنجا كه متوسّل به غير شده بود، خداوند مى‏‌فرمايد: فَلَبِثَ فِى السِّجْنِ بِضْعَ سِنينَ،(۵۰) چند سال ديگر در زندان ماند. در روايات آمده است كه وقتى يوسف متوسّل به آن زندانى شد و آن درخواست را از او كرد، فرشته‏‌اى نازل شد و گفت خداوند مى‏‌فرمايد: چه كسى تو را نزد پدر عزيز كرد؟ يوسف عرض كرد: خداوند. بعد او گفت: وقتى كه برادرانت تصميم گرفتند تو را بكشند و در آن چاه انداختند، چه كسى تو را نجات داد؟ يوسف گفت: خداوند. سپس او گفت: چه كسى تو را به مصر فرستاد و تو را محترم كرد؟ يوسف گفت: خداوند. فرشته گفت كه خداوند مى‏‌فرمايد: با اينكه تو را بارها از مرگ و مصائب نجات داديم، چرا در اينجا به غير خدا متوسّل شدى؟ نتيجه‏‌اش اين شد كه: فَلَبِثَ فِى السِّجْنِ بِضْعَ سِنينَ، چند سال ديگر در زندان ماند تا اينكه فرعون خواب ديد. خداوند در اينجا از فرعون به عنوان “ملک” نام مى‏‌برد و باتوجّه به مطالبى كه قبلاً بيان شد، اين يک ارزش براى آن پادشاه محسوب مى‏‌شود. آن ملک نيز به يوسف مقام بالايى عطا كرد و عزيز مصر شد. و بعد قحطى مصر اتّفاق افتاد و برادران يوسف به نزد وى آمدند و او به آنها گفت كه دفعه‌ی بعد بنيامين را هم با خود بياوريد. دفعه‌ی بعد آنها با بنيامين آمدند و آن اتّفاقات افتاد و يوسف بنيامين را نزد خود نگه داشت و برادران يوسف بدون بنيامين نزد يعقوب برگشتند و حتّى به يعقوب خبر دادند. او مجدّداً ناراحت شد و همان عبارتى را بيان كرد كه وقتى به او گفتند يوسف را گرگ خورده است. پس او گفت: بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ اَ نْفُسُكُمْ اَمْرا فَصَبْرٌ جَميلٌ عَسَى اللّه‏ُ اَن يَأْتِيَنى بِهِمْ جَميعا،(۵۱)  اين نفس شماست كه اين‏ كار را برايتان آراسته كرد، پس براى من صبر جميل بهتر است؛ شايد خداوند همه‌ی آنها ــ يعنى هم يوسف و هم بنيامين ــ را به من بازگرداند. فرزندانش به او گفتند كه تو دائماً ياد يوسف مى‏‌كنى و با اين‏ كار يا بيمار مى‏‌شوى و يا خود را هلاک مى‏‌كنى: قالُوا تَاللّه‏ِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتّى تَكُونَ حَرَضا اَوْ تَكُونَ مِنَ الْهالِكينَ.(۵۲)  در اينجا بود كه حضرت يعقوب(ع) فرمود: اِنَّما اَشْكُوا بَـثّى وَ حُزْنى اِلَى اللّه‏ِ وَ اَعْلَمُ مِنَ اللّه‏ِ ما لا تَعْلَمُونَ،(۵۳)  من شرح درد و اندوه خود را فقط با خداوند در ميان مى‏‌گذارم زيرا آنچه من از جانب خدا مى‏‌دانم شما نمى‏‌دانيد. در اينجا حضرت يعقوب با اينكه هنوز خبرى از يوسف نيافته بود ولى اميدوار بود كه آن مجازات الهى‏‌اى كه خداوند براى او مقرّر كرده  است تمام شده باشد و خداوند هر دو فرزندش را به او برساند و به دليل اَعْلَمُ مِنَ اللّه‏ِ ما لا تَعلَمُونَ بود كه با اينكه به يعقوب گفته بودند كه يوسف را  گرگ خورده است ولى به فرزندانش مى‏‌فرمايد كه برويد و از يوسف و برادرش بنيامين جستجو كنيد و از لطف خدا مأيوس نشويد؛ زيرا هيچ‏كس جز كافران از لطف خدا مأيوس نمى‏‌شود.(۵۴)

تا اينكه بالاخره در پايان داستان حضرت يعقوب بر يوسف(ع) وارد شد و در تورات آمده است كه وقتى يعقوب يوسف را ديد، گفت: حالا كه تو را زنده ديدم مى‏‌توانم بميرم.(۵۵)  ولى قرآن اين عبارت را نياورده و مى‏‌فرمايد: وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدا،(۵۶)  يعنى برادرانش و پدر و مادرش سجده كردند. بايد توجّه داشت كه در اينجا سجده‌ی حضرت يعقوب(ع)، سجده بر يوسف نبود، زيرا يعقوب هم پدر و هم مرشد يوسف بود؛ بلكه در اينجا، سجده، سجده‌ی شكر به درگاه الهى بود و پدر و مادر يوسف و برادرانش سجده‌ی شكر به‏ جا آوردند. البتّه برخى مى‏‌گويند كه در آن موقع مادر يوسف وفات كرده بود و آن زن پدرش، خاله‌ی او، بود و در آن زمان خاله را، مادر ناميدن شايع بوده است. بعد يوسف به پدر عرض مى‏‌كند: يا اَبَتِ هذا تَأْويلُ رُءْياىَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبّى حَقّـا اى پدر اين تعبير آن خواب من است كه پروردگارم آن را تحقّق بخشيده است. يوسف هم حتماً خيلى خوشحال بود و در روايات هم آمده است كه يوسف چون در قدردانى از پدر و مرشد معنوى خويش كوتاهى كرد، جبرئيل به نزد او آمد و گفت: اى يوسف دستت را باز كن، يوسف دستش را باز كرد و نورى از دستش خارج شد و به آسمان رفت. يوسف پرسيد: اين چه نورى است؟ جبرئيل گفت: اين نور بزرگى و نور علم بود، و به اصطلاح عرفا نور ولايت بود كه خداوند در نسل تو گذاشته بود و چون نتوانستى احترام و قدردانى از يعقوب، پدرت، را به‏ طور كامل به‏ جاى آورى، اين نور از نسل تو خارج شد. لذا يوسف بعد از پدر جانشين او شد ولى بعد از يوسف آن برادرى كه قصدش اين بود كه يوسف را از چاه نجات دهد و مانع كشته‏ شدن يوسف شده بود و همچنين در قضيه‌ی سرقتى كه به بنيامين نسبت داده شده بود، همو گفت: من بدون بنيامين به نزد پدر بازنمى‏‌گردم چون ايمانم را وثيقه گذاشته‏‌ام، جانشين حضرت يوسف(ع) شد(۵۷)  و به اين ترتيب نبوّت در خاندان يعقوب باقى ماند. قرآن در پايان سوره مى‏‌فرمايد: لَقَدْ كانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لاُِولِى الاَْلْبابِ ما كان حَديثا يُفْتَرى،(۵۸)  يعنى اين داستانى ساختگى نيست بلكه براى خردمندان عبرتى است.

در بعضى تفسيرها گفته شده كه يوسف مقام ولايت داشت و يعقوب مقام رسالت. بنابر اين تفسيرها، ظاهراً اين‏طور به‏ نظر مى‏‌رسد كه يوسف مطاع بود و يعقوب مطيع؟ نخير. تا كسى در مقام ولايت نباشد، نتواند رسالت داشته باشد. هر پيغمبرى، ولىّ هست امّا هر ولى‏‌اى پيغمبر نيست. امر نبوّت لازم نيست از كسى برسد، ولى ولايت حتماً بايد از كسى برسد. ولايت پس از يعقوب، از يعقوب به يوسف رسيد و يوسف رسالت هم پيدا كرد. نكته‌ی ديگرى كه در اين داستان هست و اصولاً در مورد بقيه‌ی انبيا هم صدق مى‏‌كند، مسأله‌ی اَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ انبياء است. اگر جنبه‌ی اَنَا بشرٌ مثلكم باشد پس خطا هم بايد باشد چون در جنبه‌ی بشرى اشتباه و خطا ممكن است پيدا شود. آن وقت اين امر با عصمتى كه شيعه براى انبيا قائل است منافات دارد. در مورد عصمت نظرياتْ خيلى متفاوت است. بعضى‌‏ها مى‏‌گويند كه نبى فقط در تلقّى و ابلاغ وحى معصوم است نه در ساير موارد؛ اين است كه از وقتى كه به رسالت منصوب شد معصوم مى‏‌شود. در مورد موسى(ع) قرآن مجيد مى‏‌گويد: وَ لَمّا بَلَغ اَشُدَّهُ وَ اسْتَوى اتَيْناهُ حُكْما وَ عِلْما، وقتى موسى به رشد و كمال رسيد، به او حكمت و علم داديم، يعنى قبل از اين، چنين نبود. اين است كه جواب فرعون را هم مى‏‌گويد كه: فَعَلْتُها اِذا وَ اَ نَا مِنَ الضّالّينَ،(۵۹)  من اين كار را كردم ولى آن وقت از گمراهان بودم و اين قبل از اين بود كه به من خداوند علم و حكمت دهد. نظريه‌ی ديگر اين است كه در مورد گناهان عمده، گناهان كبيره، معصوم‏‌اند، نه در مورد خطاهاى كوچک كه بر همه‌ی انسان‏‌ها جايز است.

در مورد زليخا تفكيک بين عشق مجازى و عشق حقيقى چطور ممكن بوده است؟ يعنى عشق مجازى مى‏‌رود به سمت عشق حقيقى يا از اوّل عشق حقيقى بوده و به‏ صورت مجازى برايش درآمده بود؟ اصولاً چگونه مى‏‌شود اينها را از هم تفكيک كرد؟ اين خودش بحث مفصّلى است. در عشق سه ركن وجود دارد: عشق و عاشق و معشوق. عاشق انسان است و بنابر اين كه معشوق كه باشد، اگر الهى باشد مى‏‌گويند عشق حقيقى، عشق واقعى؛ ولى معشوق اگر غيرالهى باشد، عشق مجازى است. ممكن است عشق الهى به مجازى بكشد؛ عشق مجازى هم ممكن است به الهى بكشد. در روان‏شناسى هم مى‏‌گويند عشق حدّ اعلاى دوست داشتن است، يعنى دوست‏‌دارنده آن‏قدر دوستدارِ دوست است كه خودش را محو در او مى‏‌بيند، اين معنى عشق است. عملاً چنين حالتى در مورد معشوق غيرالهى كمتر رخ مى‏‌دهد يا اصلاً رخ نمى‏‌دهد. امّا هر دو ممكن است كه به هم برسد يعنى هم عشق الهى به مجازى تبديل شود و هم عشق مجازى به الهى. اين را هم گفته‏‌اند كه المجاز قنطرة الحقيقه. در عشق مجازى هم، عاشق ياد مى‏‌گيرد خودش را فراموش كند. وقتى اين كار را مى‏‌كند، مدّتى بعد مى‏‌بينيد كه اين معشوق آن‏گونه نيست كه او خودش را در مقابلش فراموش كند. مثلاً در همان داستان مندرج در دفتر اوّل مثنوى كه كنيزک عاشق شد و رنگش زرد شد و دواهايى به او دادند، بالاخره منجر شد به اين كه عشقش از بين رفت و فهميد كه اين آن كسى نيست كه من محو او بشوم، آن‏وقت عشقش تبديل مى‏‌شود به عشق الهى.

آيا اين امر در مورد تعدّد همسران پيامبر(ص) و آن روايت منسوب به ايشان كه مى‏‌فرمايد: من سه چيز از دنياى شما انتخاب كردم؛ بوى خوش و زنان و نماز، مى‏‌تواند صادق باشد كه عشق الهى به مجازى تبديل مى‏‌شود؟ يعنى اين‏طور باشد كه علاقه‌ی پيامبر به زنان تبديل عشق الهى به مجازى است؟ آيا اين‏طور مى‏‌شود تفسيرش كرد؟ نه، اجازه‌ی الهى است براى اينكه ايشان بتواند عشق داشته باشد؛ و الاّ فرض كنيد عشقى كه پيغمبر به خديجه داشت با عشقى كه به عايشه داشت خيلى فرق مى‏‌كرد. عشقى را كه پيامبر به خديجه داشت دو تكه كرد: نصفش را به عايشه كه جوان‌‏تر و از نوع ديگر بود، داد و نصف ديگرش را به امّ سَلَمه كه زن مسنّى بود. يعنى پيغمبر مجاز شد در اين‌كه اين عشق را داشته باشد. مطلبى كه در مورد خواب فرموديد، در روان‏كاوى اين مسأله را در مورد ناخودآگاه مطرح مى‏‌كنند و حتّى وحى را مى‏‌برند به ناخودآگاه؛ تا چه حد روان‏كاوى مى‏‌تواند در گفتگو در اين‏‌باره ملاک ما باشد؟ روان‏كاوى علمى است كه از پيدايش آن حدوداً بيش از صد سال مى‏‌گذرد و نوزاد است. خداوند در مشكلات و گرفتارى‏‌ها انواع كمك‏‌ها از جمله كمک فكرى براى ما مى‏‌فرستد. يک وقتى لشگرى مى‏‌فرستد، فرض كنيد مثل وقتى كه مسلمين جنگ مى‏‌كردند و حمزه به كمک آنها مى‏‌رسيد.

يک وقت هم خداوند مثل اين نوزادى را به‏ وجود مى‏‌آورد و او بزرگ مى‏‌شود تا به ما كمک كند. همين روان‏كاوى در خيلى جاها به ما كمک مى‏‌كند؛ يعنى براى تأييد فهم ما مثبت بوده، حرف ما را ثابت كرده، آن‏وقت مى‏‌شود گفت كه روان‏كاوى ما را راهنمايى مى‏‌كند نه اينكه ما به روان‏كاوى تكيه مى‏‌كنيم؛ بلكه خداوند روان‏كاوى را تدارک ديده براى اينكه در امورى مربوط به آن، ايمان ما محكم شد. در روان‏كاوى سبک يونگ را به فرويد ترجيح مى‏‌دهيد يا سبک فرويد را به يونگ؟ سبک يونگ را ترجيح مى‏‌دهم. آراى فرويد واكنش به افكار دوران قبلى هم خودش و هم زمان خودش بود. يعنى فرويد هم از زندگى گذشته‌ی خودش تجربه يافته و بر مبناى آن قانون گذاشته است و هم برخى از انديشه‏‌هايش واكنش به اين نظر رايج بوده كه تا آن تاريخ روحانيون مسيحى (كشيش‌‏ها) مى‏‌گفتند كه حرف زدن راجع به مسائل جنسى اصلاً معنا ندارد. البتّه بعضى از آنها درباره‌ی آن حرف نمى‏‌زدند بلكه در خفا عمل مى‏‌كردند. ولى عكس‏‌العمل حرف‏ نزدن آنها اين شد كه فرويد گفت همه‏ چيز بر پايه‌ی روابط جنسى است. قبل از او مى‏‌گفتند كه اين مسأله در كودک اثر نمى‏‌كند؛ فرويد گفت: نه انسان‏‌ها از پنج سالگى اثر مى‏‌گيرند كه البتّه بعد كس ديگرى گفت از دوسالگى و البتّه من مى‏‌گويم از انعقاد نطفه. اين است كه برخى آراى فرويد عكس‏‌العمل انديشه‏‌هاى موجود بود. يونگ هم اوّل شاگرد فرويد بود. او و آدلر شاگردان فرويد بودند. آدلر آلمانى بود و يونگ سوييسى. آدلر مى‏‌گفت همه چيز برخاسته از حسّ خودخواهى و قدرت‏‌طلبى است كه آدم خودش را مى‏‌خواهد نه ميل جنسى. يونگ خيلى تحقيق كرد حتّى در اين زمينه ملاقات‏‌هايى با هانرى كربن داشت. من مشروح حرف‌‏هاى آنها را پيدا نكردم، ولى يونگ در اين ملاقات‏‌ها نظرياتش عوض شد و مقدارى الهى شد. اگر كسى نداند يونگ كيست و مطالبش را بخواند مى‏‌گويد از علماى الهى است. اين‏ها جلسات ساليانه در زوريخ سوئيس داشته‏‌اند كه در آن كربن و گرهارد شولم كه از علماى يهودى اهل عرفان بود، نيز شركت داشتند. آنها علمايى بودند كه سالى يک هفته در زوريخ جمع مى‏‌شدند و مباحثشان هم حول همين امور بوده، كه به آن “محفل اورانوس” مى‏ گفتند.

ظاهراً در روان‏كاوى مسأله‌ی رؤيا خيلى مهم است و جنابعالى در اين مورد نظرات خاصّى داريد؛ ممكن است توضيح بدهيد.

بله، همين‏طور است. يونگ اوّل كربن را نديده بود و او را نمى‏‌شناخت؛ بعد البتّه بيشتر با هم رابطه داشتند. در مورد رؤيا هم، نوع ديگرش رؤيايى است كه من خودم در شش يا هفت سالگى‌‏ام ديدم و در زندگى‌‏ام تأثير گذاشت و برايم جالب توجّه بود. من در آن موقع بيمارى بسيار بدى داشتم و لحظات آخر عمر را مى‏‌گذراندم، اطبّا همه گفتند كارى از ما ساخته نيست. رو به قبله بودم، مادر و برخى اقوام آنجا بودند و از اين‏‌رو دست مادرم را گرفتند بيرون بردند تا شاهد جان كندن من نباشد.

من در همان حالْ خوابم رفت و خواب ديدم در جايى بودم كه مى‏‌روم به سوى درّه‏‌اى رو به نابودى. بعد ديدم از آن پشت، حضرت على(ع) آمدند و يكى از اين قهوه‏ جوش‌‏ها دستشان بود و محتوياتش را در فنجان ريختند و گفتند بخور! خوب مى‏‌شوى. من آن را گرفتم و خوردم. كمى بعد بيدار شدم. صدا زدم بياييد كه من خوب شدم، حضرت على من را خوب كرد. همه با تعجّب آمدند. بچه‌ی شش، هفت، ساله قاعدتاً در ناخودآگاهش اطّلاعى از اين امور ندارد، پس اين شايد مربوط به همان نطفه‏‌اى است كه منعقد شده و آگاهى‏‌هايى دارد. به هر جهت خيلى فكر كردم كه از ديد روان‏كاوى آن را ببينم؛ امّا به دلم آمد كه خدا گفته كه به تو مربوط نيست كه روان‏كاوى چه مى‏‌گويد. من هم منصرف شدم. اصولاً مسأله‌ی خواب براى من خيلى جالب توجّه است. يک وقت، نظريه‏‌اى داشتم در مورد عقده اُديپ كه فرويد آن را نقد مى‏‌كند. من يک‏ جور ديگر آن را مى‏‌ديدم و درباره‏‌اش مطلبى نوشته بودم. آن موقع كه در پاريس درس مى‏‌خواندم يک روز فكر كردم بروم اين مطالب را با لئوته، كه استاد روان‏كاوى بود، در ميان بگذارم. به وى گفتم ده دقيقه‏‌اى با شما كار دارم. گفتم من دانشجوى حقوقم و در اين زمينه نظريه‏‌اى دارم و با او مطرح كردم. او گفت: خوب است، ولى تو كتاب‏‌هاى فلان كس را خوانده‏‌اى؟ گفتم: نه‏ خير. آن كتاب‌‏ها در مورد جنسيّت و ميل جنسى بود. تصوّر مى‏‌كنم جان كلووتيس نويسنده يا مترجمش بود كه پنج سال در قبايل بدوى زندگى كرده بود. شايد او مى‏‌خواست با خواندن اين كتاب‏‌ها نظريه‌ی من را تصحيح كند.


 ۱. متن حاضر شرحى شفاهى است كه در پاسخ به سؤالاتى درباره‌ی سوره‌ی يوسف و داستان آن حضرت در مورّخ ۲۱/۵/۱۳۸۸ شمسى در يک جلسه بيان شده و در اينجا به صورت مكتوب آمده است.

 ۲. سوره قصص، آيه ۷.

۳ و ۴. همان، آيه ۱۵.

 ۵. سوره يوسف، آيه ۵۱.

 ۶. سوره شعرا، آيه ۱۶۸.

 ۷. آيه ۱: دستان ابولهب بريده باد و نابودى بر او.

 ۸. آيه ۴: و همسرش هيزم‏‌كش است. در حاشيه‌ی اين مسأله، موضوعى را كه خودم ديدم و مى‏‌توان دليلى بر تعصّب احمقانه‌ی عدّه‏‌اى باشد، ذكر مى‏‌كنم. وقتى من در مكّه به حجّ مشرّف شدم، روزى كه مى‏‌خواستيم به عرفات برويم، از خيابانى رد شديم كه نام آن خيابان “ابولهب” بود. اين موضوع بسيار عجيب بود زيرا با اينكه كشور مسلمان بود ولى چون ابولهب عرب بوده، خيابان را به‏ نام او، نام‏گذارى كرده بودند. البتّه يک نفر هم كه قاعدتاً مسلمان و به احتمال قوى هم ايرانى بود، با گچ روى تابلو بالاى كلمه ابولهب نوشته بود: تَبَّتْ يَدا.

 ۹. سوره يوسف، آيه ۳.

 ۱۰. تورات، سفرپيدايش، باب ۲۸، آيات ۱ ـ ۳.

 ۱۱. سوره احزاب، آيه ۵۰: اى پيامبر، ما زنانى را كه مهرشان را داده‏‌اى و آنان را كه به عنوان غنايم جنگى كه خدا به تو ارزانى داشته است مالک شده‏‌اى و دخترعموها و دخترعمه‏‌ها و دختردايى‏‌ها و دخترخاله‏‌هاى تو را كه با تو مهاجرت كرده‏‌اند بر تو حلال كرديم.

 ۱۲. سفر پيدايش، باب ۲۹، آيه ۲۰.

 ۱۳. همان، آيات ۲۳ ـ ۳۱.

 ۱۴. سوره يوسف، آيه ۴: هنگامى كه يوسف به پدر خويش گفت اى پدر، من در خواب ديدم يازده ستاره و خورشيد و ماه به من سجده مى‏‌كنند.

 ۱۵. همان، آيه ۶.

 ۱۶. همان، آيه ۲۲.

 ۱۷. همان، آيه ۶.

 ۱۸. همان، آيه ۵.

 ۱۹. همان، آيه ۷.

 ۲۰. همان، آيه ۸ .

 ۲۱. تورات، سفر پيدايش، باب ۳۷، آيه ۲۱.

 ۲۲. سوره يوسف، آيه ۸۰ .

 ۲۳. همان، آيه ۸۱ .

 ۲۴. سوره يوسف، آيه ۱۳.

 ۲۵. همان، آيه ۱۸.

 ۲۶. سوره كهف، آيه ۱۱۰.

 ۲۷. همان‏جا.

 ۲۸. سوره يوسف، آيه ۹۶ : آيا به شما نگفتم كه آنچه من از خداى دانم، شما ندانيد؟

 ۲۹. كلّيات سعدى، به كوشش دكتر مظاهر مصفّا، روزنه، تهران، ۱۳۸۳، گلستان، ص ۴۳، ابيات ۱۱ ـ ۱۶.

 ۳۰. تفسير صافى، ملاّ محسن فيض كاشانى، مؤسّسه الاعلمى للمطبوعات بيروت، لبنان، ج ۲، ص۱۰.

۳۱.سوره يوسف، آيه ۲۳: و آن زن از روى ميل نفسانى با يوسف بناى مراوده گذاشت و درها را بست و يوسف را به سوى خود خواند و گفت من براى تو آماده‏‌ام. يوسف گفت به پروردگارم پناه مى‏‌برم به‏ راستى كه خداوند مرا مقامى نيكو عطا فرموده و هرگز ستمكاران را رستگار نمى‏‌كند.

۳۲. سوره تحريم، آيه ۱۰: خدا براى كافران، زن نوح و زن لوط را مثال آورد كه تحت فرمان دو بنده‌ی صالح ما بودند و به آنها خيانت كردند بنابراين آن دو شخص نوح و لوط نتوانستند آنها را از قهر خدا برهانند و حكم شد آن دو زن را با دوزخيان در آتش افكنيد.

۳۳. سوره يوسف، آيه ۵۱.

۳۴. البتّه من نمى‏‌دانم كه آمار ملائكه چگونه به‏ دست آمده است! خدا رحمت كند مرحوم ملاّ خداداد خيبرگى كه آخوند بود و مكتب داشت و حضرت آقاى صالح‏عليشاه مى‏‌فرمودند: از سنّ من [يعنى از دوران خود حضرت صالح‏عليشاه] تا سنّ محمود [منظور دوران كودكى آقاى دكتر محمود تابنده كوچک‌‏ترين فرزند حضرت صالح‏عليشاه] همه، دروس مكتبى و قرآن خواندن را در مكتب ملاّخداداد خوانده‏‌اند. ملاّخداداد آمار خاصّى از ملائكه داشت. مثلاً مى‏‌گفت در صبح عاشورا ۱۵۰۰ ملائكه دور حضرت اباعبداللّه‏ بودند و عرض كردند كه ما در خدمتيم و حضرت مرخّصشان فرمود. يا در قبل از اقامه نماز ظهر عاشورا ۱۰۰۱۲ ملائكه به حضرت اقتدا كردند يا پس از نماز ۱۵۱۷۶ ملائكه در خدمت حضرت بودند. خلاصه آمارهاى دقيقى مى‏‌داد! مانند برخى از آمارهايى كه امروزه مى‏‌دهند. حضرت صالح‏عليشاه به او محبّت و احترام مى‏‌كردند، امّا يک روز از او پرسيدند: آخوند اين آمارها را از روى چه كتابى مى‏‌گويى؟ گفت يک كتاب خطّى دارم كه در آن نوشته شده است. ايشان پرسيدند: نام آن كتاب چيست؟ گفت: آن كتاب متأسّفانه هم صفحه‌ی اوّلش و هم صفحه‌ی آخرش مفقود شده است.

۳۵. امّا نكته‌ی حقوقى كه در اين‏ خصوص قابل تأمّل مى‏‌باشد اين است كه خداوند همان‏طور كه درسوره‌ی نور فرموده: اِنَّ الَّذينَ يُحِبّونَ اَنْ تَسْيعَ الفاحِشَةُ فِى الَّذينَ امَنُوا لَهُمْ عَذابٌ اَليمٌ فِى الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ (آيه ۱۹: آنان‏ كه دوست مى‏‌دارند كه كار منكرى در ميان كسانى كه ايمان آورده‏‌اند شايع كنند، براى آنها در دنيا و آخرت عذابى دردناک خواهد بود) نخواسته كه عمل فحشا در جامعه شايع شود، اعمّ از اينكه كارى شايع شود و يا داستانش شيوع پيدا كند. به همين دليل در اثبات شرعى آن سخت‏گيرى شده به‏ طورى كه تقريباً براى حقوقدان احراز شرعى آن تقريباً جز از راه اقرار امكان‏‌پذير نيست؛ زيرا هيچ‏كس اين عمل را در برابر چشم چهار شاهد عادل انجام نمى‏‌دهد. چنان‏كه وقتى آيات ۴ و ۵ سوره‌ی نور درباره‌ی حدّ قذف نازل شد، يكى از اصحاب پيامبر به‏ نام سعد يا عاصم انصارى خدمت حضرت شرفياب شد و عرض كرد: با اينكه به حقّانيّت اين حكم الهى اقرار دارم امّا اگر مردى وارد خانه‌ی خود شود ببيند همسرش با شخص بيگانه‏‌اى همبستر شده، آيا بايد به او چيزى نگويد تا وقتى كه برود چهار شاهد بياورد و آن‏گاه كه چهار شاهد آورد، چنانچه آن شخص رفته باشد اگر آن مرد آنچه را كه ديده است، بگويد، بايد هشتاد تازيانه بر او بزنند؟ در همين حين يكى از صحابه به‏ نام هلال بن اميّه كه اين واقعه براى او اتّفاق افتاده بود وارد شد و ماجرا را خدمت پيامبر(ص) عرض كرد و پيامبر خواست حد قذف بر او جارى كند، در همين حين آيات ۶ تا ۹ سوره نور كه مربوط به حكم لعان است نازل شد كه در اين‏گونه موارد مرد بايد چهار بار قسم بخورد كه از راستگويان است و بار پنجم قسم ياد كند كه لعنت خدا بر او باد اگر دروغ گفته باشد. آن‏گاه زن نيز چهار بار قسم بخورد كه شوهرش دروغ گفته است و بار پنجم قسم بخورد كه غضب خدا بر او باد اگر شوهرش راست گفته باشد و سپس جدايى بين زن و شوهر حاصل مى‏‌شود.

۳۶. سوره بقره، آيه ۳۰ : من در زمين خليفه‏‌اى قرار مى‏‌دهم.

۳۷. همان، آيه ۲۲۳.

۳۸. بعد از آنكه فرويد مكتب روان‏كاوى را بنا كرد ايرادات بسيارى بر مكتب او گرفتند ولى عمده‌ی بنيان علمى‏‌اى كه بنا كرد، هنوز به‏ جاى خودش باقى مانده است.

۳۹. سوره يوسف، آيه ۲۴.

۴۰. سوره قصص، آيه ۱۴.

۴۱. سوره يوسف، آيه ۶.

۴۲. همان، آيه ۲۲.

۴۳. همان، آيه ۲۴.

۴۴. مثنوى معنوى، تصحيح توفيق سبحانى، دفتر پنجم، ابيات ۱۱۰۵ ـ ۱۱۰۸.

۴۵. سوره يوسف، آيه ۲۵.

۴۶. منسوب به ناصرخسرو.

۴۷. سوره يوسف، آيه ۴۱.

۴۸ و۴۹ و ۵۰. همان، آيه ۴۲.

 ۵۱. همان، آيه ۸۳ .

 ۵۲. همان، آيه ۸۵ .

 ۵۳. همان، آيه ۸۶ .

 ۵۴. سوره يوسف، آيه ۸۷ : يا بَنِىَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ اَخيهِ وَ لا تَايْئَسُوا مِنْ رَوْحِ اللّه‏ِ اِنَّهُ لا يَايْئَسُ مِنْ رَوْحِ اللّه‏ِ اِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرونَ.

 ۵۵. تورات، سفر پيدايش، باب ۴۷، آيه ۳۰.

۵۶. سوره يوسف، آيه ۱۰۰.

 ۵۷. بيان السّعادة فى مقامات العبا دة، حاج ملاّ سلطان‌محمّد گنابادى سلطان‏عليشاه، ج ۲، ص ۳۷۳، حقيقت، ۱۳۸۱.

 ۵۸. همان، آيه ۱۱۱.

 ۵۹. سوره شعراء، آيه ۲۰.