وی مرید نورالدّین عبدالصّمد نطنزی است، جامع بوده میان علوم ظاهری و باطنی، وی را مصنفات بسیار است چون تفسیر تأویلات و کتاب اصطلاحات صوفیه و شرح فصوص الحکم و شرح منازل السایرین و غیر آن از رسایل. با شیخ رکنالدین علاءالدّوله قدّس اللّه تعالی روحه معاصر بوده است و میان ایشان در قول به وحدت وجود مخالفات و مباحثات واقع است و در آن معنی به یکدیگر مکتوبات نوشتهاند. امیر اقبال سیستانی در راه سلطانیه با شیخ کمالالدین عبدالرزاق همراه شده بوده، از وی استفسار آن معنی کرده، وی را در آن معنی غلو تمام یافته. پس از امیر اقبال پرسیده که: «شیخ تو در شأن شیخ محیالدّین اعرابی و سخن او چه اعتقاد دارد؟» در جواب گفته است که: «او را مردی عظیمالشّأن میداند در معارف، اما میفرماید که در این سخن که حق را وجود مطلق گفته غلط کرده و این سخن را نمیپسندد.» وی گفته که: «اصل همهی معارف او خود این سخن است و از این بهتر سخنی نیست. عجب که شیخ تو این را انکار میکند و جملهی انبیا و اولیا و ائمّه بر این مذهب بودهاند!» امیر اقبال این سخن را به شیخ خود عرضه داشت کرده بوده است.
شیخ در جواب نوشته است که: «در جمیع ملل و نحل بدین رسوایی سخن کس نگفته، و چون نیک باز شکافی مذهب طبیعیّه و دهریّه بهتر به بسیاری از این عقیده.» و در نفی و ابطال این سخنان بسیار نوشته و چون این خبر به شیخ کمالالدین عبدالرّزاق رسیده، به شیخ رکنالدّین علاءالدّوله مکتوبی نوشته است و شیخ آن را جواب نوشته و هر دو مکتوب به عبارت ایشان نقل کرده میشود.
مکتوب کمالالدّین عبدالرّزّاق، رحمه اللّه تعالی:
امداد تأیید و توفیق وانوار توحید و تحقیق از حضرت احدّیت، به ظاهر اطهر و باطن انور مولانا الاعظم، شیخ الاسلام، حافظ اوضاع الشّرع، قدوة ارباب الطّریقه، مقیم سرادقات الجلال، مُقوِّم أسْتار الجمال، علاءالحّق و الدّین، غوث الأسلام و المسلمین متوالی باد و درجات ترقّی در مدارج تَخَلَّقُوا بِاخلاقِ اللّه متعالی باد!
بعد ازتقدیم مراسم دعا و اخلاص مینماید که: این درویش هرگز نام خدمتش بیتعظیم تامّ نبرده باشد، لیکن چون کتاب عروه مطالعه کردم، دو بحث در آنجا مطابق معتقَد خویش نیافتم. بعد از آن در راه امیر اقبال میگفت که: خدمت شیخ علاءالدّوله طریقۀ محیالدّین العربی را در توحید نمیپسندد. دعاگو گفت: ازمشایخ هر که دیدم و شنیدم بر این معنی بودند، آنچه در عروه یافتم نه بر این طریق است. مبالغه نمود که چیزی بنویس در این باب. گفتم: شاید که موافق خدمتش نیفتد، و رنجش نماید. اکنون نمودند که: به مجرد نقل این سخن رنجش قوی مینماید و تشنیع و تخطئه به تکفیر میرساند. از روی درویشی غریب یافت. مرا هرگز صحبتی با ایشان نیفتاده، به مجرد خبر تکفیر کردن لایق نیست. یقین دانند که آنچه نوشتم ازتحقیق است نه از سر نفس و رنجش، «وَفَوْقَ کُلِّ ذي علمٍ عَلیمٌ(۷۶/یوسف).»
پوشیده نیست که هرچه نه بر قانون کتاب و سنت مبنی بود نزد این طایفه اعتباری ندارد. چه طریق متابعت میسپرند، و بنای این معنی بر این دو آیت است: «سَنُریهمْ ایاتِنا فی الْافاقِ وَفی أَنْفُسِهمْ حَتّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ، أوَلَمْ یَکْفِ بِـِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْءٍ شَهیدٌ؟ ألا اِنَّهُمْ في مِرْیةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ ألا إنَّهُ بِکُلِّ شیءٍ مُحیطٌ.(۵۳ و ۵۴/فصّلت).»
و مردم در سه مرتبه مرتّباند:
مرتبهی نفس، و این طایفه اهل دنیا و اتباع حواساند و اصحاب حجاب. منکر حقّاند، چون حق و صفات او را نشناسند. قرآن را سخن محمد میگویند و ایشان را خدای تعالی فرمود: «قُلْ أَرَأَیْتُم إِنْ کانَ مِنْ عِنْدِاللّهِ ثُمَّ کَفَرْتُمْ بِه مَنْ اَضَلُّ مِمَّنْ هُوَ في شِقاقٍ بَعیدٍ.»(۵۲/فصّلت) و اگر کسی از ایشان ایمان آرد رستگار شود و از دوزخ خلاص شود.
دوم مرتبه مرتبهی قلب، و اهل این مقام از آن مرتبه ترقّی کرده باشند و عقول ایشان صافی گشته و بدان رسیده که به آیات حقّ استدلال کنند و به تفکّر در آیات که افعال و تصرفات الهیاند در مظاهر آفاق و انفس به معرفت صفات و اسمای حقّ رسند. چه افعال آثار صفاتاند و صفات و اسما مصادر افعال. پس علم و قدرت و حکمت حقّ به چشم عقل مصفّا از شوب هوا بینند و سمع و بصر و کلام حقّ در عین اَنفس انسانی و آفاق این جهانی بازیابند و به قرآن و حقیقت آن معترف شوند، «حَتّی یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» و این طایفه اهل برهان باشند و در استدلال ایشان غلط مُحال بود.
چون به نور قدس و اتّصال به حضرت واحدّیت که محل تکثّر اسما است، عقول ایشان چنان منوّر شود که بصیرت گردد و به تجلیات اسما و صفات الهی بینا شود و صفات ایشان در صفات حق محو گردد و آنچه طایفهی اوّل دانند این طایفه بینند. هر دو قسم را نفس ناطقه به نور قلب مزکّی شود، لکین ذووالعقل متخلق به اخلاق الهی باشند و ذووالبصیرة متحقق به آن. پس بدخلقی از ایشان مُحال باشد، و همه را در مراتب خود معذور باید داشت، وَنَرْجُوا أَنْ نَکُونَ مِنْهُمْ.
سیم، مرتبهی روح بود و اهل این مقام از مرتبهی تجلی صفات گذشته و به مقام مشاهده رسیده باشند، و شهود جمع احدیت یافته و از خفّی نیز درگذشته و از حجب تجلیات اسما و صفات و کثرت تعیّنات رسته، و در حضرت احدیت حال ایشان «أَوَلَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلی کُلِّ شَیْءٍ شَهیدٌ.» و این طایفه خلق را آیینهی حق بینند یا حق را آیینهی خلق. و بالاتر از این استهلاک است در عین احدیت ذات و محجوبان مطلق را فرمود: «ألا إنَّهُمْ في مِرْیَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ» و ماندگان در مقام تجلیات اسما و صفات هرچند به سبب یقین از شک خلاص یافتهاند از لقای علی الدّوام و معنی «کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ، وَیَبْقی وَجْهُ رَبِّکَ ذُوالْجَلالِ وَالاکْرامِ» (۲۶و ۲۷/الرحمن) قاصرند و محتاج به تنبیه «ألا إنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُحیطٌ.» و به شهود این حقیقت و به معنی «کُلُّ شَیْءٍ هالِکٌ إلّا وَجْهَهُ»(۸۸/قصص) جز طایفهی اخیر ظفر نیافتهاند، و در این حضرت «هُوَ الْأوَّلُ وَالْلآخِرُ وَالظّاهِرُ وَالْباطِنُ»(۳/حدید) عیان است و در کل متعینات وجه حق مشهود و در وجود اسمایی و تعینات آن تنزه «فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ»(۱۱۵/بقره) محقّقشان شده.
گر ز خورشید بوم بی نیروست
از پی ضعف خود نه از پی اوست
اکنون از این احاطت معلوم گردد که حقّتعالی از جمیع تعینات منزه است، و تعین او به عین ذات خویش و احدیت او نه احدیّت عددی تا او را ثانی باشد، چنانکه سنایی رحمه اللّه تعالی گفت:
احد است و شمار از او معزول
آن احد نی که عقل داند و فهم
صمد است و نیاز از او مخذول
و آن صمد نی که حسّ شناسد و وهم
چه حسّ و عقل و فهم و وهم همه متعیّناناند، و هرگز متعین به غیر متعین محیط نشود.
أللّهُ أکْبَرُ أنْ یُقَیِّدَهُ الْحِجی
هُوَ واحِدٌ لاغیرَ ثانیهُ وَلا
هُوَ أَوَّلُ هُوَ اخِرُ هُوَ ظاهِر
بِتَعَیُّنٍ فَیَکُونَ أوَّلَ آخِر
مَوْجُودُ ثَمّةَ فَهوٍ غَیْرُ مُتکاثِر
هُوَ باطِنُ کلٍّ وَ لَمْ یَتَکاثر
پس هر که را این مرتبه باشد حقّتعالی او را از مراتب تعینات مجرد گرداند و از قید عقول برهاند، و به کشف و شهود به آن احاطت رسد و الّا در حجب جلال بماند و در سخن ساقی کوثر، امیرالمؤمنین علیّ رضی اللّه تعالی عنه آمده است: «الحَقیقَةُ کَشْفُ سُبُحاتِ الجلالِ مِنْ غَیْرِ إشارة» چه اگر اشارت حسّی یا عقلی دروقت تجلی جمال مطلق بماند، عین تعین پیدا شود و جمال عین جلال گردد و شهود نفس احتجاب، سبحان من لایعرفه الّا هو وحده.
و انصاف آن است که هر بحثی که در عروه در نفی این معنی فرموده، دلایل آن بر نهج مستقیم و طریق برهان نیست از این جهت دانشمندانی که معقولات دانند نمیپسندند و وصف خضر سرشکسته که فرموده است، از شیخ الاسلام مولانا نظامالدّین هروی سلّمه اللّه پرسیدم فرمود که: «این خضر ترکمان است و بیچاره حال خضر ترجمان میپرسید.»
و چون در اوایل جوانی از بحث فضلیّات و شرعیّات فارغ شده بود و از آن بحثها و بحث اصول فقه و اصول کلام هیچ تحقیقی نگشود، تصور افتاد که بحث معقولات و علم الهی و آنچه بر آن موقوف بود مردم را به معرفت رساند و از این تردّدها باز رهاند. مدتی در تحصیل آن صرف شد و استحضار آن به جایی رسید که بهتر از آن صورت نبندد، و چندان وحشت و اضطراب و احتجاب از آن پیدا شد که قرار نماند و معلوم گشت که معرفت مطلوب از طور عقل برتر است.
چه در آن علوم هرچند حکما از تشبیه به صور و اجرام خلاص یافتهاند، در تشبیه به ارواح افتادهاند. تا وقتی که صحبت متصوفه و ارباب ریاضت و مجاهده اختیار افتاد و توفیق حقّ دستگیر شد، و اول این سخنان به صحبت مولانا نورالدّین عبدالصّمد نطنزی قدّس اللّه تعالی روحه رسید واز صحبت او همین معنی توحید یافت و فصوص و کشف شیخ یوسف همدانی را عظیم میپسندید. و بعد از آن به صحبت مولانا شمسالدّین کیشی رسیدم، چون از مولانا نورالدّین شنیده بودم که در این عصر مثل او در طریق معرفت نیست و این رباعی سخن او است:
هر نقش که بر تختۀ هستی پیداست
دریای کهن چون بر زند موجی نو
آن صورت آن کس است کان نقش آراست
موجش خوانند و در حقیقت دریاست
و همین معنی در توحید بیان میکرد و میگفت که: «مرا بعد از چندین اربعین این معنی کشف شد.» و آن وقت در شیراز هیچ کس نبود که با او این معنی در میان توان نهاد و شیخ ضیاءالدّین ابوالحسن را این معنی نبود و من از آن در حیرت بودم تا فصوص اینجا رسید. چون مطالعه کردم، این معنی بازیافتم و شکر کردم که این معنی طریق موجود است و بزرگان به آن رسیدهاند و آن را یافتهاند، و همچنین به صحبت مولانا نورالدّین ابرقوهی و شیخ صدرالدّین روزبهان بَقْلی، و شیخ ظهیر الدّین بُزْغُش، و مولانا اصیل الدّین و شیخ ناصرالدّین و قطب الدّین، ابن ضیاءالدّین ابوالحسن، و جمعی بزرگان دیگر رسیدم. همه در این معنی متفق بودند و هیچ یک مخالف دیگر یک نه.
اکنون به قول یک کس خلاف آن قبول نمیتوان کرد. با آن که تا چون خود به این مقام نرسیده بودم، هنوز دل قرار نمیگرفت. تا بعد از وفات شیخ الاسلام مولانا و شیخنا نورالملّة و الدّین نطنزی، مرشدی که بر او دل قرار گیرد نمییافت، هفت ماه در صحرایی که آبادانی نبود در خلوت نشست و تقلیل طعام به غایت کرد تا این معنی بگشود و بر آن قرار گرفت و مطمئن شد، وَالْحَمْدُ لِلّه عَلی ذلِکَ. و هرچند خدای تعالی گفت: «فَلا تُزَکّوُا أَنْفُسَکُمْ»(۳۲/نجم) لکن فرمود: «أَمّا بنَعْمِةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ!»(۱۱/الضحی)
بعد از آن چون در بغداد به صحبت شیخ بزرگوار، شیخ نورالدّین عبدالرّحمان اسفراینی قدّس سرّه رسیدم، انصاف میداد و میفرمود که: «مرا حقّتعالی علم تعبیر وقایع و تأویل منامات بخشیده است به مقامی برتر از این نرسیدهام، به مجرد آن بحثها که بر طریق معقول ونهج مستقیم نیست ترک این معنی که به شهود میآید، نمیتوان کرد.»
و نیز سخن شیخ عبداللّه انصاری قدّس سرّه همه این است و آخر جمیع مقامات در درجهی سیم به توحید صرف رسانیده و در سخن شیخ شهابالدّین سهروردی چند موضع تصریح فرموده است، چنانکه در شرح سخن امام محقق جعفر صادق رضی اللّه تعالی عنه آمده است که: «إنّي إُکَرِّرُ آیَةً حَتی أسْمَعَ مِنْ قائِلِها.» فرمود که او زبان خویش در این معنی چون شجرهی موسی یافت که: «إنّي اَنَا اللّه(۳۰/قصص) از او شنید، و اگر متعین بودی در دو صورت چگونه ظهور یافتی؟ و در قرآن مجید «وَهُوَالَّذي في السَّماءِ إلهٌ وَفی الْأَرْضِ الهٌ»(۸۴/زخرف) چگونه صادق بودی؟ و در حدیث پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلّم: «لَوْدَلّی أَحَدُکُمْ حَبْلَهُ لَهبطَ عَلَی اللّهِ» کی راست آمدی؟ و با هر که به عالم است أقرب از حبل الورید کی بودی؟ آخر در این معنی نظر باید کرد که به نصّ قرآن ثالث ثلاثه کفر است که لَقَدْ کَفَرَ الّذینَ قالُوا إنَّ اللّهَ ثالِثُ ثَلثَةٍ»(۷۳/مائده) و رابع ثلاثه صرف ایمان است و توحید: «ما یَکُونُ مِنْ نَجْوی ثلثةٍ اِلّا هُوَ رابِعُهُم.»(۷/مجادله) چه اگر ثالث ثلاثه بودی متعین بودی و یکی از ایشان، اما رابع ثلاثه آن است که به وجود حقانی خویش که به حکم «وَلا أَدْنی مِنْ ذلِکَ وَلاأکْثَرَ إلّا هُوَ مَعَهُمْ»(۷/مجادله) ثانی واحد، و ثالث اثنین، و رابع ثلاثه و خامس اربعه و سادس خمسه است، یعنی محقق حقایق این اعداد و با همه بی مقارنت و غیر همه بی مزایلت، چنانکه امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه تعالی وجهه فرموده است که: «هُوَ مَعَ کُلِّ شَیْءٍ لابِمُقارَنَةٍ، وَغَیْرُ کُلِّ شَیءٍ لابِمُزایَلَةٍ.»
و این ضعیف در آن مدت که صحبت با خواجهی جهان عزّت أنصارُ دولته میداشت، هرچند بعضی طعن میزدند، حق علیم است که بدین سبب بود که در استعداد او معنی «یَکادُ زیتها یُضییءُ وَلَوْلَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ»(۳۵/نور) مییافت و اعتماد کلی بر آن داشت که او به سخنان مخالفان، از حق برنگردد. و دعاگو نیز اگر به عیان نیافتی و قول چندین بزرگ در این معنی متوافق و متطابق نیافتی این بیان را مکرر نکردی و دلایل بسیار نگفتی بر این معنی چنانکه در اول شرح فصوص و غیره بیان افتاده است. تا دانشمندان محقق که اصحاب فهوم ذکیّ باشند با شما تقریر کنند از تطویل و املال احتراز کردم، وَمَنْ لَمْ یُصَدِّقِ الجُمْلَةَ هانَ عَلَیه انْ لایُصَدِّقَ التَّفْصیلَ.
حقتعالی همگنان را هدایت سوی جمال خویش کرامت کناد، «وَإنّا اَوْ اِیّاکُمْ لَعَلی هُدًی أَوْفی ضَلالٍ مُبینٍ»(۲۴/سبا) وَاللّهُ الموفـّق وَالمُعینُ.
جواب مکتوب وی که شیخ رکنالدّین علاءالدّوله بر ظهر آن نوشت و به کاشان فرستاد.
قُلِ اللّهُ ثُمَّ ذَرْهُم… الایه(۹۱/انعام)، بزرگان دین و روندگان راه یقین به اتفاق گفتهاند: «از معرفت حقّ برخورداری کسی یابد که طیب لقمه و صدق لهجه شعار و دثار او باشد.» چون این هر دو مفقود است از این طامات و ترهات چه مقصود؟
فامّا آنچه از شیخ نورالدّین عبدالرّحمان اسفراینی قدّس روحه روایت کرده است، مدت سی و دو سال شرف صحبتش یافتهام. هرگز این معنی بر زبان او نرفت بلکه پیوسته از مطالعهی تصنیفات ابن العربی منع فرموده، تا حدی که چون شنیده است که مولانا نورالدّین حکیم و مولانا بدرالدّین رحمهم اللّه تعالی فصوص جهت بعض طلبه درس میگویند به شب آنجا رفت و آن نسخه از دست ایشان بازستاند و بدرید و منع کلی کرد. دیگر آنچه به فرزند أعزّم، صاحب قران اعظم اَمَدَّهُ اللّهُ بِجُنْدِ التَّوْفیقِ وَأَقَرَّ عَیْنَ قَلْبِه بِنُورِ التَّحْقیقِ حوالت کرده، بر زبان مبارکش رفت که: من از این اعتقاد و معارف بیزارم.
ای عزیز! در وقت خوش خود بر وفق اشارت کتاب فتوحات را محشّی میکردم، بدین تسبیح رسیدم که گفته است: «سُبْحانَ مَنْ أَظْهَرَ الأَشْیاءَ وَهُوَ عَیْنُها.» نوشتم که: «انّ اللّه لا یستحیی من الحقِّ، ایّها المسبّح! لو سمعتَ من أحدٍ انّه یقول: فضلةُ الشیخ عینُ وجود الشّیخ، لا تسامحه البتة، بل تغضب علیه، فکیف یسوغ لعاقل ان یَنْسِبَ الی اللّه هذا الهذیان؟ تُبْ الی اللّه توبةً نَصوحاً لتنجو مِنْ هذه الورطة الْوَعِرَةَ الّتی یَسْتنکِفُ منها الدَّهریّون و الطّبیعیّون و الیونانیّون و الشّکمانیّون! والسَّلامُ عَلی مَنِ اتَّبَعَ الهُدی.»(۴۷/طه)
اما آنچه نوشته بود که: «در عروه برهان بر نهج مستقیم نیست.» چون سخن مطابق واقع باشد، خواه به برهان منطقی راست باش، گو خواه مباش و چون نفس را اطمینان در مسألهای حاصل شود و مطابق واقع باشد و شیطان بر آنجا اعتراض نتواند کرد ما را کافی است. و الحمدللّه علی المعارفِ الّتی هی تُطابِقُ عقلاً ونقلاً، بحیثُ لایمکن للنّفسِ تکذیبها و للشّیطان تشکیکها، ویَطْمَئنّ القلبُ علی وجوبِ وجود الحقِّ و وحدانیّته و نَزاهَتِه. و من لم یؤمنْ بوجوبِ وجوده فهو کافرٌ حقیقیّ، و من لم یؤمنْ بوحدانیّته فهو مشرکٌ حقیقیّ، و من لم یؤمن بَنزاهَتِه من جمیعِ ما یَختصُّ به الممکن فهو ظالمٌ حقیقیّ، لانّه یَنْسِبُ الیه مالا یلیقُ بکمال قُدسِه، و الظّلمُ وضعُ الشَیءِ فی غیر موضِعه، و لذلک لعنهم اللّه فی محکمِ کتابِه بقوله: «أَلا لَعْنَةُ اللّهِ عَلَی الظّالمینَ.»(۱۸/هود) سبحانه و تعالی عمّا یصفه به الجاهلون.
فصلٌ بالخیر، چون نوبت دوم که مکتوب مطالعه کردم نظر بر رباعی کیشی افتاد، به خاطر آمد که آنچه در آن مقام مکشوف شده است وبدان مبتهج گشته که بر حقیقت آن اطلاع یافته، آن است که روزی چند در اوایل، این ضعیف در آن مقام افتاد و خوش آمدش آن مقام، ولیکن از آن مقام بگذشت. یعنی چون از بدایت و وسط مقام مکاشفه درگذشت و به نهایت مقام مکاشفه رسید، غلط آن أَظْهَرُ مِنَ الشَّمْسِ معلوم شد و در قطب آن مقام یقینی پیدا شد که شک را در آنجا مدخل نیست.
پس ای عزیز! میشنوم که اوقات شما به طاعات موظف است و عمر به آخر رسیده. دریغ باشد که در بدایت مقام کاشفه، به طریقی که کودکان را به مویزی چند بفریبند تا به مکتب روند، به معارفی چند که چون خزف باشد، بازمانند و اکثر آیات بیّنات قرآن را جهت آیتی چند معدود متشابه تأویل کنند. چنانکه آیت محکم این آیت است که «قُلْ إنَّما أنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ»(۱۱۰/کهف) و اخواتها، این را تأویل کنند و«ما رَمیتْ إذْ رمَیْتَ وَلکِنَّ اللّهَ رَمی»(۱۷/انفال) مقتدا سازند و ندانند که جهت تفهیم خلق تا خصوصیت رسول بدانند فرموده است.
چنانکه پادشاهی که مقربی را به مملکتی فرستد گوید: «دست او دست من است و زبان او زبان من.» و شیخ نیز که مریدی را به ارشاد قومی فرستد در اجازت او همین نویسد که: «دست او دست من است.» غرض آن که از آیت «ألا لَعْنَةُ اللّه عَلَی الظّالمینَ»(۱۸/هود) غافل شدن و از آیت «اِنّ الشَّیطانَ لَکُمْ عَدُوٌّ فَاتّخذُوهُ عَدُوّاً»(۶/فاطر) و امثالها اعراض کردن و تمسک به آیت «هُوَ الأوَّلُ وَالأخِرُ وَالظّاهِرُ وَالْباطِنُ»(۳/حدید) کردن وندانستن که مراد آن است که: هو الاوّلُ الازلیّ لینتهی الیه سلسلةُ الاحتیاج فی الوجودِ فضلاً عن شیءٍ آخر و هو الآخرُ الأبدیّ بانّه الیه یرجِعُ الأمرُکلّه، و هو الظّاهر فی اثاره الظّاهرةِ بِسببِ أفعاله الصّادرةِ عن صفاته الثّابتة لذاته و هو الباطنُ فی ذاته لاتُدْرِکُه الأبصار ولایَعْرِفُ ذاته الّا هو. و قد صَحَّ عنِ النّبیّ صلّی اللّه علیه و سلّم انّه قال: «کُلُّ النّاس فی ذاتِ اللّهِ حَمْقی. ای فی مَعْرفةِ ذاته» و قال علیه السّلام: «تَفَکّرُوا في الاءِ اللّهِ وَلاتَتَفَکَّرُوا في ذاتِ اللّهِ!»
آمدیم با سر سخن، چون در وسط مقام مکاشفه مثل آن معرفت که در رباعی کیشی خواندند حاصل آمد، و آن آن بود که حق در صورت دریایی در نظر آمد که به صفت مواجی و مُثبتی و ماحیی متصف است و دوایر همچون مخلوقات بعضی وسیع و بعضی ضیِّق. تنعم بعضی که مظهر لطفاند به قدر سِعَت دایره و استقامت و بعضی که مظاهر قهرند تألّم ایشان از ضیق دایره و انحراف و به صفت مثبتی بعضی را اثبات میکند و به صفت ماحیی بعضی را محو میکند و به صفت مواجی باز دوایر را به تجدید پیدا میکند.
تا چون قدم در نهایت مقام مکاشفه نهادم، باد حقّ الیقین وزید و شکوفههای معارف بدایت و وسط را ریزانید و ثمرهی حقّ الیقین از غلاف عین الیقین بیرون آمد. ای عزیز من! علم مجرد که اعتقاد جازم مطابق واقع است نسبت به شریعت دارد و علم الیقین به بدایت مقام مکاشفه و عین الیقین به وسط مقام مکاشفه، و حق الیقین به نهایت مقام مکاشفه و حقیقت حق الیقین که عبارت از یقین مجرد است لقوله تعالی: «وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتی یَأْتیکَ الْیَقینُ!»(۹۹/حجر) به قطب درجات مقام مکاشفه تعلق دارد و هر که بدینجا رسد هرچه گوید من جمیع الوجوه مطابق واقع باشد و آنچه نموده که آخر همهی مقامات در منازل السایرین توحید است، نه همچنان است، بلکه او در هشتادم مقام افتاده است. آخر المقامات المائة العبودة، و هو عودالعبد الی بدایة حاله من حیث الوَلایة المفتوح و اوها دائراً مع الحقِّ فی شئون تجلیّاته تمکّناً. از جنید پرسیدند که: «مانَهایةُ هذالأمر؟» قال: «الرّجوعُ الی البدایةِ.»
ای عزیز! در بدایت و وسط مقام توحید، خاصّه در خلال سماع، امثال این رباعیها بسیار بر قوّال داده باشم و در آن ذوق مدتها بمانده، یکی این است:
این من نه منم اگر منی هست تویی
در راه غمت نه تن به من ماند نه جان
ور در بر من پیرهنی هست تویی
ور زان که مرا جان و تنی هست تویی
و در آن مقام حلول کفر مینمود و اتحاد توحید، گفته بودم:
«أنَا مَنْ أهْوی وَمَنْ أهْوی أنَا»
قَدْ سَهَی الْمُنْشِدُ إذْ أَنْشَدَهُ
أَثْبَتَ الشِّرْکَةَ شِرْکاً واضِحاً
لا اُنادیهِ وَ لا أَذْکُرُهُ
لَیْسَ في الْمِراةِ شَیْءٌ غَیْرَنا
«نَحْنُ رُوحانِ حَلَلْنا بَدَنا»
کُلُّ مَنْ فَرَّقَ فَرْقاً بَیْننا
إنَّ ذِکْري وَ نِدائی «یا أَنَا!»
الی آخره…
بعد از آن چون قدم در نهایت مقام توحید نهادم غلط محض بود. ألرُّجُوعُ اِلَی الْحَقِّ خَیْرٌ مِنَ التَّمادي في الْباطِلِ برخواندم. ای عزیز! تو نیز اقتدا به همین کن! و چون نظر بر قول خدای تعالی افتاد که «وَلاتَضْرِبُوا لِلّهِ الأمْثالَ»(۷۴/نحل) بکلی محو آن مثال کردم، و السّلام.