عاشقى است جانباز و مجذوبيست خانهپرداز از مريدان فيضعلىشاه و مختار سلسله سيّد نعمة اللّه بود.
مختار مطلق آمده مشتاق از على بگشاى چشم دل بنگر اختيار حسن
در مشرب توحيد و تجريد، وحيد زمان بود. قرنهاى فراوانست كه چشم روزگار چنان كرمروى نديده و گوش زمانه چنين عاشق خودسوز نشنيده. به اعتقاد راقم، آن بزرگوار نظير شمسالدّين و شاه قاسم انوار است و كتاب مشتاقيّه و بحر الاسرار مولانا مظفّرعلیشاه قدس سرّه العزيز شاهد اين گفتار است. عارف آگاه جناب رونقعلىشاه قدس سرّه در رساله غرايب احوال آن جناب را من البداية الى النّهاية به سلک نظم كشيده و جناب ارشادمآب در كتاب جنّات الوصال چگونگى شهادتش را ذكر گردانيده و گفته است سبب قتل و غارت كرمان قتل مشتاقعلىشاه بوده. راقم مجملى از ان مذكور مىنمايد.
ز اولياء حق يكى فرزانه از مى اسرار حق مستانه
در شريعت مصطفايش پيشوا در طريقت مرتضايش رهنما
پيروى شرع احمد مذهبش چشمهٔ الفقر فخرى مشربش
گشته عارى از لباس اغنيا كرده در بر كسوت فقر و فنا
سينهاش گنجينهٔ اسرار فيض ديدهاش آيينهٔ ديدار فيض
بس كه مشتاق رخ عشاق بود نزد عشّاقش لقب مشتاق بود
بوده اندر راه فقر خويشتن بر طريق نعمة اللّه گامزن
چون به هرحالى مرا آن بار بود از دل و جان محرم اسرار بود
روز و شب بوديم خوش با يكدگر گه جليس خانه گاهى در سفر
در معارج كرده با هم سيرها در مدارج كرده با هم طيرها
هر دو گشته از مى جام الست ظاهر و باطن به يک پيمانه مست
گرچه مى بودم منش اندر سبيل بر طريق سالكان حق دليل
ليك مىبوديم با هم، هم قدم در مسالک راهپيما بيش وكم
مقتداى مرشد آن راه ما بد چو سيّد نعمت اللّه شاه ما
وان گرامى پادشاه شه نشان بود در ماهان كرمانش مكان
جذبهٔ شوقش ز شهر اصفهان برد سوى خويش ما را كشكشان
چون طواف مرقدش دريافتيم فيضها زان بىحد و مر يافتيم
خواستيم آن جايگه منزل كنيم عزلتى در بقعهاش حاصل كنيم
تا مگر مانيم اندر آستان از شر و شور خلايق در امان
چون نداده در سكون و در قرار دور دوران هيچكس را اختيار
يعنى از سُلّاک و اصحاب طريق بعضى از ياران و اصحاب شفيق
جمع گرديدند در آن سرزمين مدّتى گشتند با هم همنشين
رشتهٔ صحبت چو محكم بسته شد تار الفت در ميان پيوسته شد
از ارادت حلقه بر در زدند بر ميان دامان خدمت بر زدند
شرط و عهدى نزد ما بگذاشتند فكر و ذكرى در عوض برداشتند
هريک اسمى يافته ز اسماء حق زان نموده پردهٔ معراج شق
بادهها خوردند در بزم جنان سيرها كردند در معراج جان
مستى آمد گوش و هوش از دست شد هركه هشيار آمد آنجا مست شد
از پى مستى به ماهان آمدند همچو مستان باده خواهان آمدند
بُود ماهان او ز كرمان قريه مىشد آنجا هر دم افزون فرقه
رخت بربستيم از آن جايگاه روى آورديم با ياران به راه
نرم نرمک سوى كرمان آمديم مى پرست و باده خواهان آمديم
چونكه در آن شهرمان مأواى شد شهريان را شورشى بر پاى شد
آتش رشک و حسد شد شعلهور حاسدان را كرد دامان پرشرر
واعظى بودش در آن كشور مقام اهل ظاهر را در آن كشور امام
جوش زد در سينهاش ديگ حسد بر ضميرش راه دانش كرد سدّ
بانگ زد هر سوى بر ياران خويش كى گروه مؤمنان خوب كيش
اهل باطن رخنه در دين كردهاند در بدع تجديد آئين كردهاند
چون ضرورت هست در دين اجتهاد قلع ايشان بايد از تيغ جهاد
چُون بلا نوبت زن مشتاق شد در ولايت از حريفان طاق شد
واعظ بيدين غدّار شقى كان به ظاهر داشت خود را متقى
سوى مسجد رفت با اصحاب خويش جمع كرد از هر طرف احباب خويش
گفت اينک هست وقت اجتهاد تيغ مىبايد كشيدن در جهاد
قتل اين درويش و يارانش كنيد تيغ بر كف سنگبارانش كنيد
چُون به ناحق كشت آن مشتاق را نغمهساز پردهٔ عشّاق را
بود جعفر نام آنجا صادقى بر جمال دوست محو و عاشقى
چُون به خون، غلطان تنِ مشتاق ديد رفت از خويش و به دامانش كشيد
خون او را هم به ناحق ريختند چون دو خون با يكدگر آميختند
جمله غافل زانكه خون بىگناه مىكند كشتى بس جانها تباه
واعظ بيدين چو شد دنياپرست عاقبت از سكر دنيا گشت مست
ريخت خون بىگناهان را به خاک ساخت جان خويش با جمعى هلاک
كارش از دنياى دُون حاصل نشد حاصل از دنياش كام دل نشد
بحر قهّارىِ حقّ آمد به جوش موج زد بر جمله طوفان خروش
سيل طوفان روى در كرمان نمود خانهٔ كرمانيان ويران نمود
پادشاه عهد را كرمانيان باز پيچيدند از فرمان عنان
پادشه گرديد از ايشان خشمناک جمله را فرمود در يكدم هلاک
كرد يكسر خانها زير و زبر ذرّه نگذاشت از كرمان اثر
وعظ رفت و واعظ از منبر فتاد مجلس وعظش به محشر در فتاد
ماند از يک وعظ بيجا كردنش طوق لعنت تا ابد در گردنش
اين واقعهٔ هايله در اواخر شهر رمضان كثير الفيضان سنهٔ هزار و دويست شش هجرى روى داد و در خارج شهر كه اكنون مشهور به مزار است و زيارتگاه اهل روزگار مدفون گشت رحمة اللّه عليه. بعد از دفن آن بزرگوار جمعى از مشايخ كبار و عرفاى عالىمقدار كه از اين سلسلهٔ عليّه بودند مانند رونقعلىشاه و نظامعلىشاه و آقا فتحعلى و كوثرعلىشاه و غيرهم در آنجا آسودند. كرامات و خوارق عادات از آن بزرگوار بسيار منقولست به مرتبه كه نزد اهل بصيرت در آن شک و شبهه نيست منجمله فقير از جناب انيس على برادر جناب معطرعلىشاه قدّس سرهما و از دو سه نفر از ثقات در كرمان استماع نمود هنگامى كه آن جناب وارد كرمان شده بود نوبتى يكى از اسامى علماى كرمان را استفسار فرمود شخصى از اهل مجلس نامهاى علماى شهر را ذكر كرد و صفت هريک را به طريقى كه بود به تقرير آورد چون نام ملّاعبداللّه ذكر نمود آن جناب لمحه به مراقبه رفته بعد فرمود كه قتل ما در اين شهر واقع خواهد شد با اينكه گفته باشد كه به دست وى هلاک خواهيم گشت آخرالامر همان شخص هم باعث شهادت آن جناب شد و ديگر اينكه با وجودى كه امّى بود و الف بى تى نخوانده بود هرگاه يكى از علما و فضلا با او بحث كردى و مجادله نمودى البتّه آن عالم مغلوب شدى و به عجز و قصور خويش اعتراف نمودى ديگر آنكه يكى از علماى عصر از جناب فضيل تمآب ميرزا محمّدتقى قدس سرّه العزيز مسئله از مسائل حكمت سؤال نمود و جناب ميرزا به طريق ادب روى به آن جناب نمود عرض كرد كه حضرت ايشان چه فرمايد چون آن عالم معلوم كرده بود كه آن جناب علم ظاهرى تحصيل نكرده و نيز آن دانشمند پى به علم باطنى نبرده بود لهذا به خدمت ميرزا عرض نمود كه آيا به من استهزا مىنمائى و مرا بر شخص امّى و ناخوانده حواله مىفرمائى. آن جناب فرمود كه چه مسئله است. ميرزا حقيقت را به سمع آن جناب رساند. وى در جواب فرمود كه لايق و مناسب آنست كه اين خادم كه در حضور اهل مجلس ايستاده است گويد آن خادم با وجود عدم خطّ و سواد به مجرّد توجّه آن سرحلقهٔ اوتاد جواب آن مسئله را با حسن وجهى تقرير نمود چنانكه شک و شبهه از نظر مستمعان مرتفع شد و مجلسيان از مشاهدهٔ چنين امر عجيب در حيرت افتادند و از اين كرامت تعجّب نمودند. آن جناب فرمود چه عجب داريد و چرا حيرت آريد باده كه من به آن خادم چشانيدم اگر قطره از آن به اين گربه كه حاضر است چشانم هرآينه به وجد و سماع آيد اتّفاقاً در آن مجلس گربهای بود به محض تكلّم بدان كلام گربه به وجد و سماع آمد و حضّار مجلس از مشاهدهٔ آن امر غريب بعضى مدهوش شدند و جمعى هذا سِحْرٌ مُبِينٌ* گفتند و از آن مجلس بيرون رفتند و برخى به حلقهٔ ارادت درآمدند. ديگر آنكه شخصى تب محرقه يا مطبقه داشت يكى از منسوبان مريض به خدمت آن جناب رسيده عرض حال نمود و طلب همّت كرد. آن جناب طعام ماش بسيار چرب تناول مىفرمود و مقدار معقولى از آن طعام به آن شخص عنايت نمود كه به مريض بخورانيد يا اينكه در حضور مريض را احضار فرموده امر به خوردن نمود بيمار نيز به اشتهاى هرچه تمامتر طعام را تناول نموده بعد از ان برخواسته به خدمتگزارى مشغول گشت گويا آن شخص هرگز بيمار نبوده است ديگر آنكه فخر سادات الحاج سيّد محمّد كه از فحول علماء و صلحاء و معتبرين آن ديار بود براى فقير تقرير نمود كه من گاهى از بعض افعال آن جناب در خطره بودم و از آن بزرگوار بعضى اطوار بعيده مشاهده مىنمودم وقتى از اوقات آن مظهر كرامات به من فرمود كه تا من کشته نشوم تو از خطرات نفسانى بيرون نخواهى آمد و از تخيّلات شيطانى خلاص نخواهى شد فى الواقع چنان روى نمود كه فرموده بود .
آن پسر را كش خضر ببريد حلق سرّ آن را درنيابد عام خلق
گر خضر در بحر كشتى را شكست صد درستى در شكست خضر هست
و هم موسى با همه نورد هنر شد از آن محجوب تو بىپر مپر
جمله عالم زين سبب گمراه شد كم كسى ز ابدال حق آگاه شد
همسرى با انبيا برداشتند اوليا را همچو خود پنداشتند
ديگر آنكه در همان محلّ كه مدفون شده مكرّر در همانجا خوابيده و به اشخاص حاضر فرموده كه عنقريب در اين مقام خالى از زحمت خاص و عام خوابى راحت خواهم كرد و ديگر آنكه به كرّات و مرّات خبر داد از كشته شدن خود و اعلام نمود از خرابى كرمان و قتل و غارت آنجا و اسير شدن مردمش ديگر آنكه مكرّر خبر داد كه درويش جعفرعلى با من كشته خواهد شد و كسى ديگر به قتل نخواهد رسيد ديگر آنكه شخصى بعد از شهادت آن جناب در موسم خزان در باغ خود رفته تمناى انگور نمود هرچند تفحّص و سعى كرد چيزى بدست نيامد در حين گردش باغ آن جناب را ديده خوشهٔ انگورى بدان كس لطف نمود و صحبت بسيار داشت. آن شخص غافل از آنكه آن جناب شهادت يافته و به عالم جاودانى شتافته است بعد از اندک زمانى آن جناب از نظر آنكس غايب گشته هرچند جستجو و تكاپوى نمود نديد و هرچند گرديد به خدمتش نرسيد آنگاه خلق را آگاه ساخت و مردم آنكس را تكذيب كردند هرچند سوگند ياد كرد كه اينک خوشهٔ انگور به من عنايت نمود خلق بر جنون او حمل نمودند امثال اينها لا تعدّ و لا تحصى از آن جناب مشهور و در السنة و افواه مذكور است اگر جمله را مذكور و مسطور نمائيم دفترى گردد و مولانا مظفرعلىشاه قدس سرّه فرموده:
تو چه دانى كمال مشتاقى كه لسان عليش وصّافست
جاى ديگر فرموده:
نعمتاللّه بود مشتاقعلى سر از اين خرقه برون آورد و رفت
و ايضاً فرموده:
تعظيم طريقت را شد نور على مبدا تكميل حقيقت را مشتاقعلى باعث
و ايضاً فرموده:
خوبان همگى مظهر جلوات صفاتند مشتاقعلى آينه جلوه ذاتست
و ايضاً فرموده:
چه ذات پاک جناب على مشتاقى كه ديد رند قلندرتراش پاک دمى
و ايضاً فرموده:
از عنايات خدا عين خدا بين بستان پس ببين ز آينه عارف مشتاقعلى
و امثال اين ابيات مولانا و ساير عرفا در تعريف آن جناب بسيار گفتهاند راقم گويد اگرچه فقير به صحبت آن بزرگوار نرسيده امّا مشايخ عظام و علماء كرام بسيار ديده كه ايشان صحبت آن جناب را دريافته بودند و مدتها در خدمت آن بزرگوار اقتباس فيض نموده بودند و السّلام على من اتّبع الهدى[۱]
[۱]زينالعابدين شيروانى، بستان السياحه، ۱جلد، چاپخانه احمدی – تهران، چاپ: اول، ۱۳۱۵ ه.ش.