گنجینهٔ لطایف
روزی کریم خان زند در دیوان مظالم نشسته بود، شخصی فریاد بر آورد و طلب انصاف کرد. کریم خان از او پرسید کیستی؟ آن شخص گفت مردی تاجر پیشهام و آنچه داشتم از من دزدیدند. کریم خان گفت: “وقتی مالت را دزدیدند تو چه میکردی؟” تاجر گفت: “خوابیده بودم.” کریم خان گفت: “چرا خوابیده بودی؟” تاجر گفت: “چنین پنداشتم که تو بیداری!”
جوامع الحکایات
فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس نزدیک او آمد و گفت: “هیچکس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟” فرعون گفت:”نه”!
ابلیس به لطایف سِحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت:”عجب استاد مردی هستی!” ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت: “مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه میکنی؟”
خواجه عبدالله انصاری
روزهٔ تطوع صرفهٔ نان است، نماز تهجد کار پیرزنان است، حج کردن تماشای جهان است، نان دادن کار جوانمردان است، دلی به دست آر که کار، آن است. اگر بر روی آب رَوی خسی باشی، و اگر به هوا پری مگسی باشی، دلی به دست آر تا کسی باشی.
عین القضات همدانی
جوانمردا! این شعرها را چون آینه دان. آخر، دانی که آینه را صورتی نیست در خود، اما هر که نگه کند، صورت خود تواند دیدن همچنین میدان که شعر را، در خود، هیچ معنایی نیست! اما هر کسی، از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست و اگر گویی ” شعر را معنی آن است که قائلش خواست و دیگران معنی دیگر وضع میکنند از خود ” این همچنان است که کسی گوید: “صورت آینه، صورت روی صیقلی است که اول آن صورت نموده” و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن آویزم، از مقصودم بازمانم.
کشف الاسرار
پیر طریقت را پرسیدند که در آدم چه گویی؟ در دنیا تمامتر بود یا در بهشت؟ گفت: در دنیا از بهر آنکه در بهشت در تهمت خود بود و در بهشت در تهمت عشق. نگر تا ظن نبری که خواری آدم بود که او را از بهشت بیرون کردند. نبود آن که علو همت آدم بود. متقاضی عشق به در سینهٔ آدم آمد که یا آدم! جمال معنی کشف کردند و تو به نعمت دارالسلام بماندی. آدم جمالی دید بینهایت که جمال هشت بهشت در جنب آن ناچیز بود. همت بزرگ وی دامن او گرفت که اگر هرگز عشق خواهی یافت بر این درگه باید باخت. فرمان آمد که یا آدم! اکنون قدم در کوی عشق نهادی از بهشت بیرون شو که این سرای راحت است و عاشقان درد را با سلامت دارالسلام چه کار؟ همواره حلق عاشقان بر دام بلا باد….
رساله لوایح
منصور مغربی که در فقه نامی داشت و از عالم بینشانی نشانی، گفت: “روزی به قبیلهای رسیدم از قبایل عرب. جوانی دیدم با خدی محمر و خطی معنبر. مرا دعوت کرد. چون مائده حاضر کردند، جوان سوی خیمهگاه نگاه کرد. نعرهای بزد و بیهوش شد و زبانش از گفت خاموش شد. چون به هوش باز آمد، در خروش آمد. از حال او پرسیدم. گفتند که در آن خیمه معشوق اوست. در این حال غبار دامن او که گریبان جانش گرفته است و به سوی عالم بیخودی میکشد بدید و بیهوش شد و چنین خاموش شد.”
گفت : “از کمال مرحمت، بر در خیمهٔ دلربای جانافزای او گذر کردم و گفتم: به حرمت آن نظر که شما را در کار درویشان است که آن خستهٔ ضرب فراق را شرب وصل چشانی و آن بیمار علت بیمرادی را مراد رسانی. از ورای حجاب جواب داد و گفت: یا سَلیم القلبِ هُو لا یَِطیقُ شُهود غبار ذیْلی فکیف یُطیقُ صُحبَتی. اویی او طاقت غباری از دامن من نمی دارد او را طاقت جمال من چون بود.”
مرزبان نامه
آزاد چهر گفت:” شنیدم که روزی خسرو به تماشای صحرا بیرون رفت. باغبانی را دید؛ مردی سالخورده اگرچه شهرستان وجودش روی به خرابی نهاده بود و آمد شدِ خبرگیران خبیر از چهار دروازهٔ باز افتاده و سی و دو آسیا همه در پهلوی یکدیگر از کار فرومانده، لکن شاخ املش در خزان عمر و برگریزان عیش، شکوفه تازه بیرون میآورد و بر لب چشمهٔ حیاتش بعد از رفتن آب، طراوت خطی سبز میدمید، در اُخریات مراتب پیری درخت انجیر مینشاند. خسرو گفت: ای پیر! جنونی که از شعبه شباب در موسم صبی خیزد در فصل مشیب آغاز نهادی. وقت آن است که بیخ علایق از منبت خبیث برکَنی و درخت در خرمآباد بهشت نشانی. چه جای این هوای فاسد و هوس باطل است. درختی که تو امروز نشانی، میوهٔ آن کجا توانی خورد؟ پیر گفت: دیگران نشاندند و ما خوردیم. ما بنشانیم دیگران خورند.”