«نخستین درد» را «اعتقاد» به «الگوی کامل» میدانم. تفکری که میگوید یک فرد یا باید از همه لحاظ الگو باشد یا اساساً الگو نیست. تفکری که انسانها را «همه» یا «هیچ» میکند. تفکری که هرگز نمیپذیرد انسانها، «مجموعهای از خوبیها و بدیها» هستند و اساساً «انسان بودن» یعنی ترکیب این دو که اگر چنین نبود، یا شیطان بودیم و یا فرشته.
این تفکر هزینههای زیادی را به جامعهٔ ما تحمیل کرده است. برای جستجوی الگو نیازمند باستانشناسی تاریخی هستیم. جستجوی کسانی چنان دوردست، که بدیهایشان محو شده و تنها فسیلی از خوبیهایشان بر جای مانده باشد.
در اثر همین تفکر است که از انسانهای زنده تقدیر و تجلیل نمیکنیم. چه آنکه میترسیم امروز تحسینش کنیم و فردا حرفی بزند یا کاری بکند که به مذاق ما خوش نیاید. فقط وقتی مُرد و مطمئن شدیم دیگر کاری نمیکند و حرفی نمیزند، او را – البته با یک زندگینامهٔ سانسور شده – به الگوی جامعه بدل میکنیم.
نیاموختهایم که یک نفر میتواند معتاد باشد، اما فلسفه را خوب بفهمد.
یک نفر میتواند الکلی باشد، اما خوب شعر بگوید.
یک نفر میتواند خیانتکار باشد، اما ریاضی را خوب بیاموزد.
یک نفر میتواند نماز نخواند، اما اقتصاد را خوب بفهمد.
دلیل نمیشود «آنچه خوبان همه دارند» را «من و تو» یک جا داشته باشیم.
با تمام وجود بر این باورم که جستجوی کسی که – به سلیقهٔ ما – هیچ ایرادی ندارد و سراپا حسن است، ریشهٔ «بتسازی» و «بتپرستی» است.
«دومین درد» را «ظاهربینی و کوتهنظری» مینامم. ایرادهای جزئی کوچک را «بزرگ» میبینیم و ایرادهای بزرگ پنهان را «کوچک» میپنداریم.
فرهنگی که در آن «دود سیگار را به حلق خود دادن» عیب است،
اما «دود خودرو را به حلق خلق دادن» عادی تلقی میشود.
فرهنگی که در آن «مستی از شراب» جرم است، ولی «سرمستی از قدرت»، طبیعی است.
فرهنگی که در آن، «حفظ حجاب» اولویت است، اما «پاکدامنی» به فراموشی سپرده میشود.
فرهنگی که در آن، «کثیفی خانه» زشت است، اما بیرون ریختن زباله از خودرو، زشت تلقی نمیشود.
فرهنگی که در آن، برداشتن یک قطعه از یک کارخانه «دزدی» است، اما خریدن غیرقانونی مجوز یک کارخانه، زیرکی است.
فرهنگی که در آن، اگر «نماز» نخوانی، از حوزهٔ دین خارج هستی، اما اگر «غیبت» کردی، «تهمت» زدی، و یا «مسخره کردی» همچنان مؤمنی.
فرهنگی که در آن، به روز «قضاوت» ایمان داریم، اما صبر نداریم تا «قضاوت در مورد دیگران» را به «روز قضاوت» مؤکول کنیم.
و بدتر از آن اینکه، جامعه، «ایرادهای کوچک آشکار» را تنبیه میکند و «سرطانهای بزرگ پنهان» را تجلیل!
چنین میشود که «دختران با تار موی آشکار» دستگیر میشوند و دزدان، با «دم خروس آشکار» در میانهٔ شهر آزادانه میگردند و قدرتنمایی میکنند.
چنین میشود که آنکس که یک نفر را کشته است، اعدام میشود و آنکه هر روز صدها سال عمر مردم را در پای اینترنت، به دلیل کندی و کنترل محتوا، تلف میکند، آزادانه به زندگیش ادامه میدهد.
به نظر میرسد این نگرش فرهنگی، ریشهٔ تاریخی نیز دارد. چنانکه ظاهراً از زمان سعدی،
عادت ما بر آن بوده که «سنگها» را میبستهایم و «سگها» را رها میکرده ایم…
و در فرهنگی که مردم «به ظاهر» نگاه میکنند، «اشتباهات کوچک» را بزرگ میشمارند و «گناهان بزرگ» را نادیده میگیرند، فرهنگی که تو را معصوم میخواهد و به تو «حق خطا کردن» نمیدهد، باید هر روز یک «ماسک» بر چهره بزنی.
هیچکس واقعیت تو را نمیداند. در خانه به شکلی زندگی میکنی و در بیرون شکل دیگر.
با هر گروه از دوستانت به شکلی حرف میزنی. در رسانهها یک حرف میزنی و در زندگی شخصی به شکل دیگری زندگی میکنی. در ورود به سازمان خود، چادر بر سر میکنی و شبهنگام، در مهمانیها پرسه میزنی…
گویی که بالماسکهٔ بزرگی در کار است. بالماسکهای که میلیونها نفر در آن نقش ایفا میکند. هریک نقابی بر چهره، نه برای یک شب؛ که تا لحظهٔ مرگ.
برگرفته از کتاب «فرهنگ سنگ و سگ»
از محمدرضا شعبانعلی