بدانکه اگر نور عقل تیزبین و دوربین است اما نار عشق تیزبینتر و دوربینتر است وقت باشد که نور عقل چنان غلبه کند که خواهد که خانه را تمام روشن گرداند تا هرچه در خانه است همه را بجای خود دیده شود و اگر به عشق نه پیوسته باشد: «یکاد زیتها یضیئی و لولم تمسسه نار» اما نتواند نور عقل بینار عشق تمام خانه را روشن گرداند و چون نار عشق بنور عقل پیوندد و نور علی نور شود آنگاه تمام خانه روشن گردد نور اول نور عقل است و نور دوم نور عشق است و نور سیم که یهدی الله لنوره من یشاء نور تمکینست و بعضی گفتهاند که نور اول نور عقلست و نور دوم نور الهامست و نور سیم نور عشقست اما بنزدیک من نور سیم نور تمکینست که در مقام عیانست. تمکین دیگر است و اطمینان دیگر است و سکون دیگر است.
ای درویش آتش عشقست که سالک را از تفرقهٔ تلوین بیرون میآورد و بجمعیت تمکین میرساند و از کثرت و شرک خلاص میدهد و بتوحید و وحدت آراسته میگرداند که نور هستیبخش است و نار هستیسوز و تا هستی تو باشد دو وجود باشد هستی تو و هستی خدای هستی خدای شرک برنمیدارد و شریک ندارد و چون بآتش عشق هستی تو بسوزد و تمام نیست شود آنگاه یک وجود ماند و آن وجود خدایتعالی باشد.
ای درویش مراد از عشق نه آنست که اهل صورت و خیال میگویند که آن را وسواس گویند چون آن وسواس در سالک افتد عقل سالک رو به هزیمت کند و با عقل جمع نیاید. مراد ما از عشق آتشی است که جز در روغن عقل نگیرد و چون در عقل سالک افتد جمله قبلهها و رنگهای او را بسوزاند و سالک را یکرنگ و یکقبله گرداند از جهت آنکه چون هستی سالک را تمام بسوزاند رنگ و قبله کجا ماند اینجا سرحد مقام وحدتست.
ای درویش وقت سعی و کوشش گذشت و وقت کشش و بخشش آمد شب ریاضت و مجاهده تمام شد روز مشاهده و معاینه طلوع کرد طلب خدای برخاست و خدای ظاهر شد موسم جولان عقل گذشت و وقت جلوهٔ عشق رسید این مقام آن مقامست که جبرئیل میگفت: «لودنوت انملة لاحترقت» جبرئیل فکر دلاله بود چون جمال معشوق ظاهر شد و نقاب از روی برداشت دلاله کجا درگنجد و علامت آنکه سالک از ظلمت کفر و کثرت شرک خلاص یافت و به نور توحید و وحدت آراسته شد و به مقام تمکین رسید آنست که یک وجود ببیند که در آن یک وجود مشرق و مغرب و جنوب و شمال و فوق و تحت یکسان باشد یعنی مشرق مغرب باشد و مغرب مشرق بود و فوق تحت باشد و تحت فوق و اول آخر و آخر اول و ظاهر باطن و باطن ظاهر باشد و آن وجود را فوق نباشد و تحت هم نباشد و اول نباشد و آخر هم نباشد و ظاهر نباشد و باطن هم نباشد ازجهت آنکه فوق وی باشد و تحت هم وی باشد و ظاهر وی و باطن هم وی باشد از جهت آنکه همه وی باشند و به غیر وی چیزی دیگر نباشد وجودی باشد نامحدود و نامتناهی.
ای درویش خواه وجود نامحدود و نامتناهی گوی و خواه نور نامحدود و نامتناهی گوی که وجود نور است و نور وجود سالک وجود خود را در این وجود نامحدود و نامتناهی گم کند چنانکه منبعد هرگز بازنیابد. و سالک خود هرگز نبود اما میپنداشت که مگر وجودی دارد اکنون که این وجود نامحدود و نامتناهی را دید سالک از غرور و پندار بیرون آمد. چون وجود سالک نماند و قرب و بُعد و فراق و وصال و خوف و امید که صفت سالکست به ضرورت هم نماند. اینجا نهایت مقام بلوغ و حریتست. و علامت بلوغ سالک آنست که طلب خدای در وی نماند که اگر طلب در وی بماند هنوز طفل و نارسیده است و در مقام شرک و ظلوم و جهول است.
ای درویش موحد طالب خدای نباشد که اگر باشد نه در مقام رضا و آزادی باشد بلکه کمال سالک و نهایت کار سالک آن باشد که در وی هیچ طلب نباشد که اگر باشد مشرک باشد و چون از سالک طلب خدای برخاست به مقام وحدت رسید و چون زیادتی برخاست به مقام رضا و آزادی رسید و بعضی گفتهاند که ممکنست که طلب خدای برخیزد اما ممکن نیست که طلب زیادتی مال و جاه و علم برخیزد زیرا که این طلب نه به اختیار سالکست این طلب ضروری و خلقیست و چون ضروری و خلقی بود تا آدمی بود این صفت در وی بود.