اگر افلاطون زنده بود چه پاسخی میداد؟
وی. کیو. آر – در دانشگاه ویرجینیا سال تحصیلی را اغلب با آموزش رسالهٔ جمهوری افلاطون به دانشجویان تازهوارد آغاز میکنم. سپس به سراغ آثار هومر، عهد جدید، کنفوسیوس، بودا و شکسپیر میروم. همینطور که با کلاس پیش میرویم، یکی از لذتهای من همواره این است که از دانشجویانِ بسیار باهوشم سؤالی روشنگر بپرسم: «افلاطون احتمالاً چه میگفت؟»
این پرسش زمانی نهچنداندور، هنگامی به ذهنم خطور کرد که اجرایی درخشان از هنرپیشهٔ کمدی، لوییس سی. کی دیدم. او در آن اجرا دربارهٔ وضعیت کنونی ما سخن میگفت.
این کمدی توجه بسیاری را به خود جلب کرد و بهسرعت در اینترنت منتشر شد. عنوان این سخنرانیِ کمدی چنین بود: «همه چیز شگفتانگیز است و هیچکس خوشحال نیست.»
لوییس میگوید ما همهچیز داریم. ما تلفنهای همراه خیرهکنندهای داریم که میتوانیم به وسیلهٔ آنها در یک چشمبههمزدن با هرکجای جهان که بخواهیم، تماس بگیریم. ما کامپیوترهایی داریم که بین آسمان و زمین، یعنی در هواپیما هم کار میکنند. همینطور پروازکردن! آیا صندلیها راحت نیستند؟ آیا هواپیماها اغلب، تأخیر دارند؟ بسیار خب؛ اما لحظهای دراینباره بیندیشید. شما کاری میکنید که مردم، هزاران سال رؤیایش را داشتند. شما در هوا و در آسمان هستید و به سوی مقصدی که انتخاب کردهاید، هرکجای این کرهٔ خاکی که بخواهید، در حرکتید. شما دارید پرواز میکنید!
لوییس سی. کی میگوید: «…و بااینحال هیچکس خوشحال نیست.» همه چیز شگفتآور است و هیچکس شاد نیست. چرا؟ پاسخ لوییس این است که ما ناشادیم؛ زیرا انسانهایی سطحی و ناسپاسیم. اگر به اطرافمان و چیزهایی که از آن بهرهمندیم، نگاهی بیندازیم، لااقل آنهایی که به اندازهٔ کافی پول دارند که کامپیوتر بخرند و سوار هواپیما شوند، اگر موهبتهای تکنولوژیک را در نظر بگیریم، شادتر، آرامتر و شکرگزارتر خواهیم شد. حتی شاید تصمیم بگیریم که…. بقیۀ جمله را آرام بخوانید. هیس! صدایش را در نیاورید! شاید تصمیم بگیریم آدم شادی باشیم.
واقعاً؟ مطمئنی؟
خب، بگذارید از یک مرجع صاحبنظر، شاید عالیترین مرجع فلسفی، دربارۀ موضوع سعادت بپرسیم. پس این سؤال را مطرح میکنیم: افلاطون چه میگفت؟
با احترام به لوییس، کمی عجیب است که بزرگترین فیلسوف را در دیالوگ با لوییس سی. کی قرار دهیم. درعینحال به نظر من لوییس صادقانه در جستوجوی پاسخی به این پرسش است و این پرسشی است که برای دیگران نیز مطرح است. به نظر میرسد بسیاری از ما به محصولات و لذتهایی دسترسی داریم که چندصد سال پیش میتوانست یک امپراتور را هیجانزده کند. با وجود این، اوضاع کاملاً بر وفق مراد نیست. یک جای کار میلنگد. وقتی همهچیز اینقدر شگفتانگیز است، چرا شاد نیستیم؟
من حدس میزنم افلاطون چنین پاسخ میداد: خیلی عجیب نیست که همه چیز شگفتانگیز است و بااینحال بعضی مردم خوشحال به نظر نمیرسند. افلاطون باور داشت که بهترین زندگی مبتنی بر پرسش و جستوجویی دشوار است. در نظر افلاطون کسانی که حقیقت را جستوجو میکنند، با بیشترین شور و جدیت و حتی شادی و نشاط زندگی میکنند. آنها به ظواهر زندگی موفق اهمیت زیادی نمیدهند. آنها ممکن است به خرتوپرتهای ما بخندند؛ مگر آنکه این خرتوپرتها وسیلهای باشند برای رسیدن به هدف؛ یعنی کشف حقیقت و ارتباط با واقعیت!
افلاطون علاقهای به کشف حقیقت برای مردان، اشراف، اهالی آتن و یا یونانیان نداشت؛ گرچه بسیاری او را به چنین چیزی متهم کردهاند. او زندگی خود را وقف یافتن حقیقتی کرده بود که به کار تمامی مردم در تمامی زمانها بیاید. دولت عادل چگونه دولتی است؟ یک نفْس متعادل چگونه نفسی است؟ کاربردهای هنر چیست؟ آموزشوپرورش کودکان چگونه باید باشد؟ وقتی افلاطون کوشید به این سؤالات پاسخ دهد، میخواست برای همهٔ زمانها چنین کاری بکند. ممکن است او شکست خورده باشد. حتی افلاطون، با آن همه اعتمادبهنفس، دریافته بود که دیگران ممکن است در آینده پاسخهای بهتری بدهند.
جستوجوی حقیقت، امری ایدهآل است. وقتی مردان و زنان به جستوجوی حقیقت میروند، روزهایشان پر از شور و معنا و زندگی میشود. آنها میدانند روی زمین چه کار میکنند. میدانند چه میخواهند. آنها به هیچ چیزِ شگفتانگیزی نیاز ندارند. آنها میدانند که شادی از اینها سرچشمه میگیرد: انتخاب آرمان، یعنی هدفی باشکوه و خود را وقف آن کردن.
افلاطون، جاذبۀ جستوجوی حقیقت را درک کرده بود. اما او به یک ایدهآل عالی دیگر نیز پی برده بود. گرچه افلاطون هومر را نقد میکرد، هنوز برای ارزشهایی که از شعر هومر برمیآمد، احترام بسیاری قائل بود. قهرمانان هومر تجسم آن شجاعتی بودند که افلاطون میخواست جنگجویان دولت ایدهآلش از آن بهرهمند باشند. افلاطون کسانی را که میخواستند جنگجویانی شجاع باشند، صمیمانه میستود؛ گرچه نه به اندازهای که متفکران مشتاق را ستایش میکرد. افلاطون پی برده بود که بهترین جنگجویان، نه برای ثروتهای مادی یا کشورگشایی، بلکه برای دفاع از خانواده و ملت و داشتن یک زندگی شرافتمندانه میجنگند. جنگجویان هومر که تجسم کامل ایدهآل قهرمانانه بودند، مردان و زنانی بودند که میدانستند باید از چه چیز بیم داشته باشند و از چه چیز نترسند. این دانش حتی موجب میشد بیشتر ستودنی باشند.
افلاطون ایدهآلها را تأیید میکرد: ایدهآل فیلسوف و ایدهآل جنگجو؛ البته با تغییرات و اصلاحات خاص خودش. افلاطون نشان میدهد بدون این استانداردهای عالی، مردمِ زیادی در جامعه مأیوس و سرخورده خواهند شد. آنها هیچ هدفی نخواهند داشت که انرژی فراوانشان را معطوف به آن کنند. آنها به اطراف نگاه میکنند و با خود میاندیشند که مهم نیست همهچیز چقدر شگفتانگیز است وقتی آنها هنوز شاد نیستند.
منظورم این نیست که هیچکس در فرهنگ ما در جستوجوی حقیقت نیست یا هیچکس استانداردهای جنگجوی ایدهآل را ندارد. فکر میکنم چنین افرادی در تمام زمانها کم هستند. امروزه در دپارتمانهای علوم انسانی، بیشتر میکوشند نشان دهند ادعای وجودِ حقیقتی فراگیر مانند ادعای افلاطون چیزی جز فریب و دروغ نیست. حقیقت امروزه بهمثابۀ چیزی گذرا، محلی و اغلب وابسته به مناسبات قدرت فهمیده میشود و بنابراین اصلاً نمیتوان نامش را حقیقت گذاشت. مسلماً افرادی وجود دارند که ایدهآل جنگجو را تأیید میکنند؛ اما ارتش ما بیش از پیش ارتش حرفهای شده است. ما شهروندسربازانِ کمی پرورش میدهیم. وقتی در ابتدای ترم تحصیلی با دانشجویانم دربارهٔ این موضوع صحبت میکنم که آیا حاضرند زندگیشان را وقف شجاعت یا تفکر کنند، اغلب مرددند. درعینحال بسیاری از آنها به من میگویند دراینباره با لوییس موافقاند که همه چیز شگفتانگیز است و بااینحال مردم شاد نیستند.
پس از هومر و افلاطون، ایدهآلی دیگر در غرب ظهور کرد: ایدهآل شفقت. وقتی مسیح شفقت و همدردی را در آموزههایش معرفی میکرد، این ایدهآل چیز جدیدی در جهان نبود. شفقت و مهربانی بخشی از افکار کنفوسیوس، بخشی از پیغام بودا و منسوب به متون باستانی هندو بود و در عهد عتیق هم به آن اشاره شده بود. با این وجود به نظر میرسد مسیح، ایدهآل همدردی و شفقت را به غرب آورد و شهروندان رومی را با آن آشنا کرد. آنان کسانی بودند که مطمئناً شکوه مادی و زمینی را میفهمیدند و شاید گرایشی نیز به فلسفه داشتند؛ اما لااقل در آغاز، هیچ درکی از آموزهٔ شفقت نداشتند. به احتمال زیاد افلاطون جذابیت زندگی بر اساس عشق و مهربانی به همهٔ موجودات را نمیفهمید و هومر نیز یقیناً با چنین چیزی آشنا نبود.
اما این آموزه از مسیح آغاز میشود و به درون سنت غرب راه مییابد. مسیح همواره این آموزه را تکرار میکند: «همسایهات را چنان خودت دوست بدار.» روزی شخصی از او میپرسد: «همسایهٔ من چه کسی است؟» و مسیح بهگونهای پاسخ میدهد که محال است کسی فراموش کند.
مردی که سارقان به او حمله کردهاند و اموالش را دزدیدهاند، زخمی و تنها کنار جاده افتاده است. اعضای گروه هم او را در حال درد کشیدن رها کردهاند. یک سامری نزدیک میشود و مرد زخمی را از کنار جاده بلند میکند، زخمهایش را مرهم میگذارد و او را سوار بر چارپای خود میکند. سامری مرد زخمی را به کاروانسرایی میبرد و کرایۀ اتاق را میپردازد و میگوید دوباره برای ملاقات و نیز پرداخت پول کاروانسرا باز خواهد گشت. مسیح پس از ذکر این داستان میپرسد: «بهراستی چه کسی همسایهٔ مرد بدبخت است؟»
هر مردی همسایهٔ من است. هر زنی همسایهٔ من است. آموزهٔ اصلی مسیح این است و اگرچه عملکردن به این آموزه آسان نیست، میتواند حس وحدت، حضور در لحظهٔ حال و حتی شادی و شور را به زندگی مردان و زنان بدهد. تقریباً یقین دارم که این آموزه چیزی به ما خواهد داد که جهانِ وسایل نقلیهٔ سریعالسیر و غذاهای خوب و وسایل الکترونیک نمیتواند به ما بدهد: معنا! عمل به این آموزه به زندگیهایمان معنا خواهد داد.
امروزه زندگی بر اساس شفقت چقدر متداول است؟ من یقین دارم که چنین زندگیهایی کم نیست: کسانی که برای کمک به فقرا کار میکنند و برادران و خواهرانی که میکوشند مطابق با آموزههای مسیح و بودا زندگی کنند. با این وجود اکثرِ ما به دنبال راحتی و رفاه و لذت هستیم. البته طبیعی است که ما به دنبال چنین چیزهایی باشیم. چندان دور از انتظار نیست. وقتی با دانشجویانم دربارهٔ زندگی بر اساس شفقت صحبت میکنم، آنها کاملاً به موضوع علاقه نشان میدهند؛ اما تعداد کمی از آنها قبلاً به این نوع زندگی فکر کردهاند. به نظر میرسد در فرهنگِ ما زندگی بر اساس شفقت، همچون زندگی بر اساس شجاعت و تفکر، در حال رنگباختن است. مردم دیگر زیاد دربارهٔ ایدهآلها صحبت نمیکنند. ما معمولاً آنها را بهمثابۀ گزینههایی اجرایی به جوانان معرفی نمیکنیم.
یقیناً ایدهآلها برای همه نیستند. بعضی از مردم سخنرانی لوییس سی. کی را خواهند شنید و خواهند گفت: «بله، من باید بهخاطر وسایل شگفتانگیز و اختراعاتی که زندگیام را راحت کردهاند، سپاسگزار باشم و از این پس سپاسگزار خواهم بود.» آنها به قدر کافی با سخنرانی لوییس متنبه شدهاند. برای همین تشکر میکنند و میروند که از زندگیشان لذت ببرند.
اما دیگران درمییابند که مهم نیست تکنولوژیهای لذت و قدرت چقدر شگفتانگیزند؛ چراکه زندگی هنوز هم خالی است. این افراد حس میکنند زندگی باید چیزی بیش از خوابیدن و خوردن و اندوختن و پول درآوردن و خرج کردن و خوش گذراندن باشد. چنین افرادی در فرهنگ کنونی ما ممکن است گیج شوند. آنان باید کجا بهدنبال سبک زندگی دیگری بگردند؟
افلاطون پشت سر آنها و درعینحال پیش رویشان ایستاده است. هومر، مسیح، کنفوسیوس و بودای بزرگ هم هستند. شاید آنها در جستوجوی زندگی جدیدی به سوی این آموزگاران برگردند و جهانی جدید و پر از افقهای تازه در برابرشان گشوده شود.
پینوشت:
مارک ادموندسون، استاد دانشگاه ویرجینیا و نویسندهٔ کتابهای بسیاری است؛ ازجمله خود و روح: دفاع از ایدهآلها (هاروارد، ۲۰۱۵) و چرا فوتبال مهم است: آموختههای من در مورد بازی (پنگوئن، ۲۰۱۴).
مارک ادموندسون
ترجمۀ: مینا قاجارگر
مرجع: VQR
منبع: ترجمان