اگر رفتى بُردى و گر خُفتى مُردى:
شبى در بيابان مكّه از بىخوابى، پاى رفتنم نماند، سر بنهادم و شتربان را گفتم: مرا رها كن.
گفت: اى برادر، حَرَم در پيش است و حَرامى (دزد) در پس، اگر رفتى، بُردى و اگر خفتى، مُردى.
(داستانها و پيامهاى سعدى در گلستان)
پارساى شكرگزار:
پارسايى را بر كنار دريايى ديدم كه زخم پلنگ داشت و به هيچ دارو بهتر نمىشد و همواره شكر خداى را مىگفت، به او گفتم: با اين بيمارى، همواره شكر مىگويى؟!
پارسا گفت: شكرِ آنكه به مصيبتى گرفتارم، نه به معصيتى.
(داستانها و پيامهاى سعدى در گلستان)
پادشاه و پارسا:
پادشاهى پارسايى را ديد و گفت: هيچ از ما يادت مىآيد؟
پارسا گفت: وقتى كه خدا را فراموش مىكنم.
(داستانها و پيامهاى سعدى در گلستان)
بهلول و جنگجو:
روزى بهلول به جنگجويى آگاه رسيد، به او گفت: اگر دوست مىشناختى به پيكار دشمن نمىپرداختى.
گر از هستىِ حق خبر داشتى
همه خلق را نيست پنداشتى
( داستانها و پيامهاى سعدى در بوستان)
سادهدل و دشمن:
سادهدلى شيدا گرفتار دشمنى سختگير شده بود، اما در مهربانى و يارى وى دريغ نمىورزيد و چين بر ابرو نمىافكند، يكى به او گفت: تو از اين همه سختى كشيدن ننگ و عار ندارى؟
آن سادهدل پاسخى داد كه بايد به آب طلا نوشت، و آن اين است:
دلم خانه مهرِ يار است و بس
از آن مىنگنجد در آن كينِ كس
(داستانها و پيامهاى سعدى در بوستان)
مزاح و غيبت:
پارسايى از سر مزاح بر كودكى خنديد، ديگر پارسايان به غيبت او زبان گشودند، عارفى ديدهور آن را شنيد و گفت: شما مزاح و شوخى را حرام مىدانيد و غيبت را حلال؟!
مَدَر پرده بر يارِ شوريده حال
نه طيبت حرام است و غيبت حلال!
(داستانها و پيامهاى سعدى در بوستان)