نيکمردى عارف از لبنان به مسجد جامع دمشق آمد، در كنار بركه وضو مىساخت كه پايش لغزيد و در بركه افتاد، به هزار زحمت بيرون آمد. يكى از يارانش به او گفت: ياد دارم كه بر درياى مغرب رفتى و پايت تر نشد، چگونه اينجا به بركهاى افتادى و نزديک بود هلاك شوى؟
شيخ پس از لحظهاى تفكّر گفت: مگر نشنيدهاى كه پيامبر اكرم فرمود: مرا با خدا وقتى است كه هيچ فرشتهٔ مقرّب و هيچ پيامبر مُرْسَل را به آن راه نيست.
او نفرمود: همواره اين چنين است، چون اگر هميشگى بود او به زنان خود نمىپرداخت، زيرا مشاهدهٔ نيکمردان در ميان جلوهگرى و نهان شدن است،
مىنَمايند و مىرُبايند.
ديدار مىنمايى و پرهيز مىكنى
بازار خويش و آتش ما تيز مىكنى
پيام مهم:
از يعقوب(ع) پرسيدند: چگونه بود كه از مصر بوى پيراهن فرزندت يوسف را شنيدى امّا در چاه كنعان كه برادران، او را انداخته بودند نديدى؟!
يعقوب گفت:
بگفت: احوال ما برق جهان است
دمى پيدا و ديگر دم نهان است
گهى بر طارَمِ اعلى نشينم
گهى در پيش پاىِ خود نبينم
اگر درويش در حالى بماندى
سرِ دست از دو عالم برفشاندى
(داستانها و پيامهايى از گلستان سعدى)
ابراهيمِ خليل هيچ گاه بى ميهمان غذا نمىخورد، از قضا يک هفته غريبى از راه نرسيد، خليلِ خدا چشم به بيابان دوخته بود كه غريبى بيايد، از دور پيرمردى ديد، پيش رفت و سلام كرد و پاسخ شنيد. او را به خانه و سفرهٔ خود دعوت كرد. خليل و يارانش بر سفره نشستند و با گفتن بسمالله غذا خوردن را آغاز كردند، امّا آن پيرمرد هيچ نگفت، ابراهيم گفت: چون ديگر پيران نيستى، درست نيست كه روزىِ خداى خورى و نام او نبرى.
پيرمرد گفت: من از پيرِ آتشپرست خود اين سخن نشنيدم كه به كار بندم.
ابراهيم گفت: پس تو گبر (زرتشتى) هستى، اين غذا براى تو نيست. پيرمرد برخاست كه برود. سروش غيبى بر ابراهيم وارد شد و ملامتكنان گفت: خدايت مىگويد:
مَنَش داده صد سال روزى و جان
تو را نفرت آمد از او يک زمان
گر او مىبرد پيش آتش سجود
تو با پس چرا مىبرى دستِ جود؟
پيام:
زيان مىكند مرد تفسيردان
كه علم و ادب مىفروشد به نان
توضيح: در تمام اديان، چهار عنصر خاک، آب، هوا و آتش كه اصل حيات بر آنهاست مقدّس هستند امّا در آيين مزدايى تقدّسشان بيشتر و آتش چون كعبه و محراب، قبلهگاه زرتشتيان است و هيچ ايرادى ندارد كه كسى آتش را طبق فرمان پيامبرش قبلهگاه سازد، چنانكه مسلمانان خاک و آب را كه خانهٔ كعبه از آن ساخته شده طبق امر الهى، قبلهگاه ساختهاند، از طرفى آتشپرستى يعنى پرستار آتش بودن وگرنه زرتشتيان يكتاپرست هستند نه آتشپرست. پس مفسّرانى كه زرتشتيانِ موحّد را تكفير میكنند، يا نادانند، يا دينفروش.
(داستانها و پيامهايى از بوستان سعدى)
جبر و اختيار
مولانا يک باره از وحى، جبر را به تداعى مىآورد و در جواب اينكه چرا وحى را بعضىها دارند و بعضى ندارند و اين نشانهٔ بىعدالتى است مىگويد:
اين معيّت با حق است و جبر نيست
اين تجلّى مَه است، اين ابر نيست
چون خدا گفته است:
هُوَ مَعَكُم اَيْنَما كُنْتُم (خدا با شماست هر جا كه هستيد) پس وحى نمودار شدن وحى از درون است به بيرون.
ور بود اين جبر، جبر عامه نيست
جبرِ آن امّاره خود كامه نيست
جبر را ايشان شناسند اى پسر
كه خدا بگشادشان در دل بصر
غيب و آينده بر ايشان گشت فاش
ذكر ماضى پيش ايشان گشت لاش
اكنون سؤال اين است كه آدم(ع) غيب و آينده را مىدانست كه تقدير او اين است كه بر زمين آيد تا خليفةالله در زمين گردد پس چرا آن نافرمانى را گناه خويش دانست چنانكه خدا آدم را خطاب كرده مىگويد: مگر من خودم در تو آن ميل به گناه را نيافريدم، پس چرا آن را به گردن خود انداختى؟
آدم جواب داد: ادب نگه داشتم و نخواستم فعل بد خود را به تو كه جز خير از تو نيايد نسبت دهم. اختيار خود خير است زيرا موجب تكامل انسان است و آدم خواست از اين اختيار گرچه موجب زيان هم بود بهره برد، تا مسئول عمل خود باشد. آنگاه مولانا براى تأييد اختيار مىگويد:
يک مثال اى دل پى فرقى بيار
تا بدانى جبر را از اختيار
دست كان لرزان بود از ارتعاش
وانكه دستى را تو لرزانى ز جاش
هر دو جنبش آفريده حق شناس
ليک نتوان كرد اين با آن قياس
زين پشيمانى كه لرزانيدىاش
مرتعش را كى پشيمان ديدىاش؟
منظور اينكه نه مردم شخص بيمارى را كه بدنش بىاختيار مىلرزد سرزنش مىكنند و نه خود او خودش را، اما همگان لرزش با اختيار را سرزنش مىكنند. و اين امر در همه امور صادق است. پس ناراحتى وجدان در انسان و نيز ناراحتى وجدان اجتماعى دليل آن است كه خود يا ديگرى را مختار دانستهايم. يعنى من احساس مىكنم كه مختار مىباشم، پس مختارم.
(پس هيچ كس در واقع جبرى نيست، عقل توجيهگرا و بهانهگير است و جبر مىتراشد) همين جاست كه مولانا به مشاهده درونى كه علم مستقيم و حضورى نسبت به خويشتن است اهميت واقعى داده مىگويد:
بحث عقلى گر دُر و مرجان بود
آن دگر باشد كه بحث جان بود
بحث عقل و حِس اثر دان يا سبب
بحث جانى يا عجب يا بوالعجب
(داستانها و پيامهاى مثنوى)
حکایت
بازرگانی راشنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیرهٔ کیش مرا به حجرهٔ خویش درآورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستانست واین قبالهٔ فلان زمینست و فلان چیز را ضمین گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر ان کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم گفتم آن کدام سفرست گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسهٔ چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و ابگینهٔ حلبی به یمن و برد یمانی به پارس وزان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دید های و شنیده گفتم:
آن شنیدستی که در اقصای غور
بارسالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یا قناعت پر کند یا خاک گور
گلستان سعدی
راز و نياز با خداوند:
بزرگى در مناجات با خدا مىگفت: يا ربّ، من از تو راضىام، تو نيز از من راضى باش. ندايى شنيد: اگر از ما راضى بودى، چرا رضايت ما را خواستار شدى؟
پس معلوم است كه بدان خشنود نبودى!
رضا دِه، صبر كن، بنشين و مخروش
چه سودا مىپزى؟ مستيز و كم جوش
(داستانها و پيامهاى عطار در الهىنامه)