حمیدرضا مرادی، فعال حقوق دراويش كه پس از چهارسال از زندان آزاد شد، لحظاتی بعد از آزادی در سخنانی با اشاره به قتل شهید وحید بنانی در سال ۹۰ و فشارهای وارده بر این دراویش در این سالها گفت: رهایی از زندان برایم موجب شادی و مسرت نیست چرا که برادرانم هنوز در اسارت و تبعیدند.
مشاهده در یوتیوب
{youtube}1DCJD_FRyHc{/youtube}
دانلود فایل تصویری با لینک مستقیم – حجم ۳۴ مگابایت
متن کامل این سخنان بدین شرح است:
بسم الله الرحمن الرحيم
رهایی از زندان برایم موجب شادی و مسرت نیست چرا که برادرانم هنوز در اسارت و تبعیدند. چگونه میتوانم به دیدار خانوادهی آنها بروم و حزن و اندوه آنها را ببینم و از آزادی خویش شادمان باشم.
شادی برای چه؟ آنگاه که به صورت پدر و مادر داغدیدهی برادرم شهید وحید بنانی نگاه میکنم چه جای شادی دارد که وحید در خاک آرمیده و من بر خاک نفس میکشم.
چگونه به دیدار عزیزانم بروم؟ در مقابل جوانمردی و شجاعت خواهران و برادرانم که در سالهای اخیر برای آزادی زندانیان دعا کردند، تجمع کردند، مورد ضرب و شتم قرار گرفتند و گرفتار شدند چه تحفه و ارمغانی دارم؟ آخر کدام جور و ستم را از دوش آنها برداشتم که امروز موجب شادی من شود؟ معلوم نیست فردایمان هم مثل دیروزمان نباشد، با شهیدی، اسارتی، تبعیدی یا تخریب حسینیهی دیگری.
اما امروز خود را به تجاهل میزنم، به هر حال ما درویشیم و تلخ و شیرین روزگار را از سوی حضرت دوست میدانیم و بدین جهت در بلا هم وجد و شادی میکنیم و نه تنها از بلا گریزان، که خریدار آنیم. بهتر است حرفهای دلم را از زبان مولانا بگویم، ابیات اول را برای دوستانم میگویم:
صبر من مُرد آن شبی که عشق زاد
درگذشت او، حاضران را عمر باد
ای محدث از خطاب و از خطوب
زان گذشتم آهن سردی مکوب
سرنگونم هی رها کن پای من
فهم کو در جملهٔ اجزای من
اشترم من تا توانم میکشم
چون فتادم زار با کشتن خوشم
پر سر مقطوع اگر صد خندق است
پیش درد من مزاح مطلق است
من نخواهم زد دگر از خوف و بیم
این چنین طبل هوا زیر گلیم
من عَلَم اکنون به صحرا میزنم
یا سراندازی و یا روی صنم
حلق کو نبود سزای آن شراب
آن بریده به، به شمشیر و ضراب
دیده کو نبود ز وصلش در فره
این چنین دیده سپید و کور به
گوش کان نبود سزای راز او
بر کَنَش که نبود آن بر سر نکو
اندر آن دستی که نبود آن نصاب
آن شکسته به، به ساطور قصاب
آنچنان پایی که از رفتار او
جان نپیوندد به نرگسزار او
آنچنان پا در حدیث اولیترست
که آنچنان پا عاقبت دردسرست
ابیات بعد را برای کمخردان میخوانم:
هر که با ناراستان همسنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد
رو اشداء علیالکفار باش
خاک بر دلداری اغیار باش
بر سر اغیار چون شمشیر باش
هین مکن روباهبازی، شیر باش
تا ز غیرت از تو یاران نگسلند
زانکه این خاران عدو این گُلند
آتش اندر زن به گرگان چون سپند
زانک آن گرگان عدو یوسفند
و در پایان، کلام آخرم، بلکه کلام اول و آخرم با مرشد و مولایمان است که عمرش دراز باد و تنش به ناز طبیبان نیازمند مباد؛
کز تناقضهای دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا میمال دست
زیر دست تو سرم را راحتیست
دست تو در شکربخشی آیتیست
سایهٔ خود از سر من برمدار
بیقرارم بیقرارم بیقرار
خوابها بیزار شد از چشم من
در غمت ای رشک سرو و یاسمن
گر نیم لایق چه باشد گر دمی
ناسزایی را بپرسی در غمی
مر عدم را خود چه استحقاق بود
که برو لطفت چنین درها گشود
والسلام.