مهندس بازرگان: آن روز بنده در دانشکده بودم و دیر به خانه آمدم. حدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود که منزل رسیدم. افسر جوانی که مصدقی بود و در همسایگی ما زندگی میکرد در حالی که هفتتیرش را به کمر بسته و دستش را روی آن گذاشته بود با دستپاچگی به طرفم آمد و گفت آقا اوضاع خراب است! نمیدانم چه میشود….
پس از صرف ناهار، در آن حال ابهام و اضطرابی که وجود داشت و رادیو خاموش شده بود، به اقای دکتر سحابی تلفن کردم و به منزلشان رفتم و از آنجا پیاده به سمت خیابان کاخ به راه افتادیم که ببینیم چه خبر است و چه کاری از دستمان بر میآید. منزل آقای دکتر سحابی در امیریه بود. آنجا اتوبوسی را دیدم که از طرف شهرنو میآمد و عدهای از زنان معلومالحال در آن بودند و به نفع شاه شعار میدادند. هر چه به طرف شما میرفتیم خیابان امیریه و خیابانهای اطراف شلوغتر میشد. نزدیکیهای خیابان کاخ، صدای گلولهی توپ و تفنگ شنیده میشد. از چهارراه پهلوی به بالا راهها بسته بود. همه میخواستند خودشان را به خیابان کاخ که خانهی نخستوزیر بود برسانند. میگفتند خانه را نظامیان اشغال کردهاند. از سرنوشت دکتر مصدق و خانوادهاش خبری نبود و هر کس حرفی میزد. حدود ساعت هفت وقتی به نزدیکیهای خانهی اقای دکتر مصدق رسیدیم، مرد تریاکیمانند و بیسر و پایی دیدیم که یک جوال ذغال با خود میکشید و شکایت میکرد که شانس او از غارت منزل نخستوزیر بیشتر از این نبوده است. دیگری جعبه رادیویی را زیر بغل داشت و به ما پیشنهاد فروش کرد…
منظره غمانگیز و باورنکردنی بود. این قبیل اشخاص که در پناه پاسبانان و نظامیان برای غارت خانهی نخستوزیر آمده بودند را به حساب قیامکنندگان ملی گذاشته بودند. حتی افسران ارتش شاهنشاهی از غارت خانهی نخستوزیر مملکت بینصیب نماندند. دکتر غلامحسینخان مصدق تعریف میکرد که فرش خانهاش را در اتاق سرتیپ فرهاد، دادستان و فرماندار نظامی تهران پیدا کرده است. تابلوها و اشیاء قیمتی خانههای فرزندان دکتر مصدق را همان افسران کودتاچی برده و بین خودشان تقسیم کرده بودند. چه مدالها و نشانهایی به حساب پیروزی کودتا به نظامیان و غیرنظامیان دادند و برای اینکه به کودتای خائنانهی ۲۸ مرداد چهرهی «قیام ملی» بدهد، سالها تبلیغ کردند…..
دکتر یدالله سحابی: فردای روز ۲۸ مرداد، یأس و ناامیدی مردم را فرا گرفته بود. سکوتی بر شهر حاکم شده بود و هیچ زمزمهی شور و حرکتی به گوش نمیرسید و فکر چارهای به ذهن کسی خطور نمیکرد. من و مهندس بازرگان که با دیدن وضع خانهی مصدق و رفتار کینهتوزانهی کودتاچیان بیشتر نگران شده بودیم باهم قرار گذاشتیم که به منزل مرحوم آقای حاج سید رضا زنجانی برویم و کسب خبری بنماییم.
فردا که به منزل حاج آقا رفتیم دیدیم که دکتر معظمی و چند تن از آشنایان دیگر نیز حضور دارند. در آنجا به نقل حوادث و اتفاقات پرداختیم و خبرها رد و بدل شد و بحث به آنجا رسید که برای مملکت چه پیش خواهد آمد و چه باید کرد؟
بنا شد اخباری که منبع موثق دارند به شکل مرتبی جمعآوری شوند و تا جایی که امکان داشته باشد مردم را از اخبار درست آگاه نمود، تا شایعه و دروغ، راه آنها را گم نکند. برای همین مسئله یک همکاری ساده به وجود آمد. افراد دیگر هم آمدند و هر کسی گوشهای از کار را گرفت. از جمله کسانی که در این جلسه حضور فعال داشتند، شاپور بختیار بود. او میگفت ما باید جمعیتی را تشکیل دهیم که به طور سازماندهی شده در برابر استبداد ایستادگی کند و مانند فرانسویها که در برابر ارتش آلمان مبارزهی مخفی میکردند و “رزیستانس” نام داشتند، نام گروه خود را “مقاومت” بنامیم. این فکر مورد قبول واقع شد و کلمهی «ملی» نیز به نشانهی مرام استقلالطلبانهاش به آن افزوده شد. بنابراین نام “نهضت مقاومت ملی” بر این گروه نهاده شد. البته کسان دیگری هم در نقاط مختلف شهر یا شهرستانهای دیگر به مبارزه ادامه دادند. اعلامیهای هم با عنوان “نهضت ادامه دارد” در سطح شهر پخش شد که در دل مردم امید انداخته بود و با آنکه نهضت مخفی بود، ولی شهرتی پیدا کرده بود. البته گردانندهی اصلی و رابط بین همهی گروهها خود آیتالله زنجانی بود و اغلب جلسات در منزل ایشان تشکیل میگردید. باری مردم به این نهضت علاقهمند بودند و با هرکس دربارهی اهداف آن صحبت می شد، فوراً جذب میگردید و خالصانه نیروی خود را اعم از مادی یا انرژی و حرفهای در اختیار میگذاشت.
[خاطرات مهندس بازرگان در گفتوگو با سرهنگ نجاتی – ج اول ص ۳۰۴] [دکتر یدالله سحابی – ص ۱۲۵]