قال اللّه تعالى. و من يتوكّل على اللّه فهو حسبه. و ديگر جاى گفت و على اللّه فتوكّلوا ان كنتم مؤمنين. عبد اللّه بن مسعود رضى اللّه عنه گويد كه پيغمبر گفت صلّى اللّه عليه و سلّم همه امّتان را بمن نمودند بموسم، [امّت] خويش را ديدم كوه و بيابان همه پر آمده از ايشان، عجب بماندم اندر بسيارى ايشان و هيئت ايشان، مرا گفت خشنود شدى گفتم شدم، گفتند بازين همه هفتاد هزار ديگراند كه اندر بهشت شوند بى شمار، [و ايشان آنها باشند كه] داغ نكنند و فال نگيرند و افسون نكنند، و بر خداى تعالى توكّل كنند. عكّاشه برخاست و گفت يا رسولاللّه دعا كن تا خداى مرا از جمله ايشان كند، گفت يا رب او را ازيشان كن، يكى ديگر برخاست گفت مرا نيز دعا كن همچنين، پيغامبر صلّى اللّه عليه و سلّم گفت عكاشه بر تو سبقت كرد.
ابو على رودبارى گويد عمرو بن سنان را گفتم مرا حكايت كن از سهل بن عبداللّه گفت سهل گفت نشان توكّل سه چيزست، آنک سؤال نكند و چون پديدار آيد باز نزند و چون فراگيرد ذخيره نكند.
ابوموسى ديبلى گويد ابويزيد را از توكّل پرسيدند مرا گفت تو چه گوئى گفتم اصحاب ما گويند اگر بر دست چپ و راست تو شير و اژدها باشد بايد كه اندر سرّ تو هيچ حركت نباشد. بايزيد گفت اين غريب است [و لكن] اگر اهل بهشت اندر نعمت بهشت مىنازند و اهل دوزخ اندر دوزخ همى گدازند و تو تميز كنى بر دل بر ايشان از جمله متوكّلان نباشى.
سهل بن عبداللّه گويد اوّل مقام اندر توكّل آنست كه پيش قدرت چنان باشى كه مرده پيش مرده شوى چنانک خواهد مىگرداند، مرده را هيچ ارادت و تدبير و حركت نباشد.
حمدون [قصّار] گويد توكّل دست به خداى تعالى زدن است.
احمد خضرويه گويد حاتم اصمّ كسى را گفت از كجا خورى گفت و للّه خزائن السموات و الارض و لكنّ المنافقين لا يفقهون و بدانک محل توكّل دلست و حركت ظاهر توكّل را [منافى نيست] پس از آنک بنده متحقّق باشد بدانک تقدير از قبل خداى است اگر بر وى دشوار شود بتقدير او بود و اگر اتّفاق افتد، به آسان بكردن او بود.
انس گويد رضى اللّه عنه مردى آمد بر اشترى و گفت يا رسول اللّه اشتر بگذارم و توكّل بر خداى كنم گفت نه، اشتر ببند و توكّل بر خداى كن.
ابراهيم خوّاص گويد هركه را توكّل در خويش درست آيد اندر غير نيز درست آيد.
و چون كسى گفتى توكّلت على اللّه بشر حافى گفتى بر خداى عزّ و جلّ دروغ مىگوئى اگر بر خداى توكّل كرده بودى [راضى بودى] بر آنچه خداى بر تو راند. يحيى بن معاذ را پرسيدند كه مرد بمقام توكّل كى رسد گفت آنگاه كه به وكيلى خداى رضا دهد.
ابراهيم خوّاص گويد اندر باديه همى رفتم هاتفى آواز داد باز وى نگريستم، اعرابيى را ديدم، مىرفت، مرا گفت يا ابراهيم توكّل با ماست نزديک ما بباش تا توكّل تو درست آيد، ندانى كه اميد تو بدانست كه در شهر شوى كه اندر وى طعام بود و ترا بدان قوّت بود و بدان بتوانى رفت، طمع از شهرها ببر و توكّل كن.
ابن عطا را پرسيدند از توكّل گفت آن بود كه از طلب سببها باز ايستى با سختى فاقه، و از حقيقت سكون بنيفتى با حقّ ايستادن بر آن.
و ابونصر سرّاج گويد شرط توكل [آن بود كه بو تراب نخشبى كردست و آن] آنست كه خويشتن را اندر درياى عبوديّت افكنى و دل با خداى بسته دارى و با كفايت آرام گيرى اگر دهد شكر كنى و اگر بازگيرد صبر كنى.
ذوالنّون مصرى گويد توكّل دست به داشتن است از تدبير نفس [و از حيلت و قوّت خويش بيرون آمدن] و توانائى بنده بر توكّل آنگاه بود كه داند كه حق سبحانه و تعالى آنچه بر وى مىرود مىداند و مىبيند.
كتّانى گويد از بو جعفر فرخى شنيدم كه گفت مردى را ديدم از عيّاران، وى را تازيانه همى زدند، گفتم وى را، كدام وقت آسانتر بود الم زخم بر شما، گفت آنگاه كه آنكس كه از بهر او مىزنند مىنگرد. حسين منصور گفت ابراهيم خوّاص را، چه مىكردى اندرين سفرها و بيابانها كه مىبريدى گفتا در توكّل مانده بودم خويشتن را بر آن راست مىنهادم گفت عمر بگذاشتى اندر آبادان كردن باطن [كجائى از فنا در توحيد].
ابو نصر سرّاج گويد توكّل آنست كه ابو بكر دقّاق گويد زندگانى با يک روز آوردن و اندوه فردا نابردن، و چنانک سهل بن عبد اللّه گويد توكّل آنست كه با خداى عنان فروگذارى چنانک او خواهد.
[بو يعقوب نهرجورى گويد] توكّل به حقيقت ابراهيم را عليهالسّلام بود كه جبرئيل گفت عليهالسّلام هيچ حاجت هست گفت به تو نه، زيرا كه از نفس [خود] غائب بود به خداى عزّ و جلّ، با خداى هيچ چيز ديگر نديد.
[ذو النّون مصرى را پرسيدند از توكّل، گفت از طاعت اغيار بيرون آمدن و به طاعت خداى پيوستن گفت زيادت كن گفت خويشتن به صفت بندگى داشتن و از صفت خداوندى بيرون آوردن ].
حمدون را پرسيدند از توكّل گفت اگر ترا ده هزار درم بود و بر تو دانگى وام بود [ايمن نباشى كه بميرى و آن بر تو بماند] و اگر ده هزار درم ترا وام بود و هيچ چيز ندارى، نوميد نباشى از خداى عزّ و جلّ بگزاردن آن.
[ابو عبد اللّه قرشى را پرسيدند از توكّل گفت دست به خداى زدن به همه حالها، سائل گفت زيادت كن گفت هر سببى كه ترا سببى رساند دست به داشتن تا حق تعالى متولّى آن بود].
سهل بن عبداللّه گويد توكّل حال پيغمبر عليه الصلاة و السّلام بود و كسب سنّت اوست هركه از حال او بازماند بايد كه از سنّت او بازنماند.
ابو سعيد خرّاز گويد توكّل اضطرابى بود بىسكون و سكون بود بىاضطراب.
و گفتهاند توكل آن بود كه نزديک تو اندک و بسيار هر دو يكى باشد.
ابن مسروق گويد توكّل گردن نهادنست به نزديک مجارى حكم و قضا.
[ابو عثمان گويد توكّل بسنده كردن است به خداى عزّ و جلّ و اعتماد كردن بر وى].
حسين منصور گويد توكّل بحق آنست كه تا اندر شهر كسى داند اولىتر ازو بخوردن، نخورد.
[عمر بن سنان گويد ابراهيم خوّاص بما بگذشت گفتيم از عجائبها كه ديدى ما را خبر ده، گفت مرا خضر ديد صحبت خواست، ترسيدم كه توكّل من تباه شود از صحبت وى مفارقت كردم].
سهل را پرسيدند از توكّل گفت دلى بود كه با خداى تعالى زندگانى كند بى علاقتى.
[از استاد ابوعلى شنيدم رحمه اللّه كه گفت توكّل سه درجه است توكّل است و تسليم و تفويض، متوكّل به وعده آرام گيرد و صاحب تسليم به علم وى بسنده كند و صاحب تفويض به حكم وى رضا دهد.
و از وى شنيدم كه توكّل بدايت باشد و تسليم واسطه و تفويض نهايت.
دقّاق را پرسيدند از توكّل گفت خوردنى بى طمع.
يحيى بن معاذ گويد صوف پوشيدن [زهد نيست] دكانى است و سخن گفتن اندر زهد پيشه است و صحبت قافله كردن طمع داشتن است و اين همه بند است.
كسى نزديک شبلى آمد، گله كرد از بسيارى عيال گفت [با خانه رو] و هركه را روزى بر خداى نيست از خانه بيرون كن.
سهل بن عبداللّه گويد هركه طعن زند اندر كسب، اندر سنّت طعن زده باشد و هركه طعن در توكّل كرده باشد طعن در ايمان كرده باشد.
[ابراهيم خوّاص گويد اندر راه مكّه شخصى ديدم منكر گفتم تو كيستى پریاى يا آدمى گفت پرى گفتم كجا مىشوى گفت به مكّه گفتم بى زاد و راحله گفت از ما نيز كس بود كه بر توكّل رود چنانک از شما گفتم توكّل چيست گفت از خدا فراستدن].
ابوالعبّاس فرغانى گويد ابراهيم خوّاص اندر توكّل يگانه بود و باريک فراگرفتى و هرگز سوزن و ريسمان و ركوه و ناخنپيراه از وى غائب نبودى گفتند يا ابا اسحاق اين چرا دارى و تو از همه چيزها منع كنى، گفت اين چيزها توكّل بزيان نيارد و خداى را بر ما فريضهاست، درويش يک جامه دارد چون بدرد و سوزن و رشته ندارد عورت وى پيدا شود و از فريضه بازماند و چون [ركوه ندارد طهارت بر وى تباه شود و چون] ركوه و سوزن و رشته ندارد وى را به نماز متّهم دار.
و هم از وى شنيدم يعنى استاد ابوعلى رحمه اللّه كه گفت توكّل صفت مؤمنان باشد و تسليم صفت اوليا و تفويض صفت موحّدان.
[و هم از وى شنيدم كه گفت توكل صفت انبيا بود و تفويض صفت پيغامبر صلّى اللّه عليه و سلّم و تسليم صفت ابراهيم عليهالسّلام.
ابو جعفر حدّاد گويد دوازده سال اندر بازار بودم و بر اعتقاد توكّل كار كردمى و هر روز مزد بيافتمى و هيچ منفعت از آن برنداشتمى بقدر شربتى آب و نه آنقدر كه اندر گرمابه شدمى و هر روز مزد خويش به نزديک درويشان [آوردمى] به شونيزيه و بران حال همى بودم].
حسن [برادر سنان] گويد چهارده حجّ كردم تهى پاى بر توكّل چون خارى اندر پا شدى مرا ياد آمدى كه توكّل كردهام پاى اندر زمين ماليدمى و برفتمى.
[خير النسّاج گويد ابو حمزه گفت از خداى شرم دارم كه اندر باديه شوم بر سير و توكّل اعتقاد كرده باشم تا رفتن من بر سير نباشد كه زادى بود كه برگرفته باشم.
حمدون را پرسيدند از توكّل گفت اين چه درجه است كه من بدان نرسيدهام هنوز، چگونه سخن گويد در توكّل آن را كه هنوز درست نشده باشد حال ايمان] گفتهاند متوكّل طفلى بود كه هيچ جاى راه نداند مگر با پستان مادر، متوكّل نيز راه نداند مگر با خداى تعالى .
و اندر حكايت همى آيد كه كسى گويد اندر باديه بودم از پيش قافله بشدم كسى [را] ديدم اندر پيش من همى رفت. بشتافتم تا اندر وى رسيدم زنى ديدم عكّازه اندر دست، آهسته همى رفت گمان بردم [كه] مگر مانده است دست در جيب كردم [و] بيست درم بيرون آوردم و به وى دادم گفتم بگير و اينجا بباش تا قافله اندر رسد و چهارپاى بكرا بگير و امشب نزديک من آى تا همه كار تو بسازم آن زن دست بيرون كرد و چيزى از هوا فراگرفت، بنگرستم، دست وى پر دينار بود، گفت تو درم از جيب بيرون آوردى و من دينار از غيب گرفتم.
[ابو سليمان دارانى گويد به مكّه مردى ديدم هيچ چيز نخوردى الّا آب زمزم روزى چند بگذشت، گفتم اگر اين آب زمزم فروشود چه خورى گفت برخاست و بوسه بر سر من داد و گفت جزاک اللّه خيرا، مرا راه نمودى كه من چندين گاه بود تا زمزم را همى پرستيدم و برفت].
ابراهيم خوّاص گويد اندر راه شام برنائى را ديدم، نيكوروى و نيكولباس مرا گفت صحبت كنى گفتم من گرسنه باشم گفت به گرسنگى با تو باشم، چهار روز ببودم فتوحى پديدار آمد گفتم نزديكتر آى، گفت اعتقادم آنست كه تا واسطه اندر ميان باشد نخورم گفتم يا غلام باريک آوردى گفت يا ابراهيم ديوانگى مكن كه ناقد بصيرست از توكّل بدست تو هيچ چيز نيست ، پس گفت كمترين توكّل آنست كه چون فاقه به تو درآيد حيلت نجوئى الّا از آنكس كه كفايت بدوست.
[و گفتهاند توكّل پاک كردن دلست از شكها و كار با ملک الملوک گذاشتن. گروهى اندر نزديک جنيد شدند گفتند روزى همى جوئيم گفت اگر دانيد كه كجاست بجوئيد گفتند از خداى تعالى بخواهيم گفت اگر دانيد كه شما را فراموش كرده است باز ياد وى دهيد گفتند اندر خانه شويم و بر توكّل بنشينيم گفت تجربه شک بود، گفتند پس چه حيلت است گفت دست به داشتن حيله].
ابو سليمان دارانى احمد بن ابى الحوارى را گفت راه آخرت بسيارست و پير تو بسيار راه داند از آن. مگر اين توكّل مبارک كه من از آن هيچ بوى ندارم.
و گفتهاند توكّل ايمنى است با آنچه در خزينه خدايست عزّ و جلّ و نوميدى از آنچه در دست مردمانست.
و گفتهاند توكّل آسودگى سرّ است از تفكّر در تقاضاء طلب روزى.
حارث محاسبى را پرسيدند كه متوكّل را طمع بود گفت بود، از آنجا كه طبع است خاطرها گذرد و ليكن زيان ندارد و قوّت كند وى را بافكندن طمع، به نوميد شدن از آنچه در دست مردمان است.
نورى را وقتى اندر باديه گرسنگى غلبه كرد، هاتفى آواز داد كه از دو كدام دوستتر دارى سببى يا كفايتى گفت كفايت، وراء آن غايت نباشد، به هفده روز هيچ چيز نخورده بود.
[ابوعلى رودبارى گويد چون درويش بعد از پنج روز گويد گرسنهام او را به بازار فرستيد تا كسب كند].
ابوتراب نخشبى صوفيى را ديد كه دست به پوست خربزه مىكرد تا بخورد كه [سه] روز بود كه چيزى نخورده بود گفت ترا صوفیگرى مسلّم نيست با بازار شو.
ابو يعقوب اقطع [بصرى] گويد وقتى به مكّه به ده روز هيچ چيز نيافتم، ضعفى يافتم اندر خويشتن، نفس مرا بكشيد به وادى شدم، [تا] مگر چيزى يابم تا آن ضعف از من بشود، شلغمى را ديدم آنجا افتاده، برگرفتم وحشتى از آن به دل من آمد چنانک كسى مرا گويد كه ده روز گرسنگى بردى مزد وى اينست كه نصيب تو شلغمى بود آن را بينداختم، اندر مسجد شدم و بنشستم، مردى عجمى درآمد و انبانى پيش من بنهاد و گفت اين تراست، گفتم چونست كه مرا بدين تخصيص كردى گفت اندر كشتى بودم ده روز و كشتى غرق خواست شد و بشرف هلاک رسيد هر يكى كه در آنجا بودند نذرى كرديم كه اگر خداى تعالى ما را برهاند چيزى صدقه كنيم، من [نيز] نذر كردم كه اگر خداى مرا برهاند اين را بصدقه دهم بهر كه نخست چشم من بر وى افتد، از مجاوران، نخست چشمم بر تو افتاد، گفتم سرش بگشاى، وى بگشاد كعک مصرى و مغز بادام مقشّر و شكر [و كعب الغزال] بود، از هر يكى قبضه برگرفتم گفتم باقى با نزديک كودكان بر به هديه از من كه من آن فرا پذيرفتم و با خويشتن گفتم روزى تو ده روز است تا اندر راه است و تو اندر وادى همىجوئى.
بو بكر رازى گفت نزديک ممشاد دينورى بودم، حديث اوام همى رفت گفت ما را وامى بود بدان سبب مشغول دل بودم بخواب ديدم كه كسى گويد يا بخيل [اين مقدار فراستدى بر ما، زيادت وام كن و] مترس، بر تو گرفتن و بر ما بازدادن پس از آن نيز با هيچ قصّاب و بقّال شمار نكردم.
بنان حمّال گويد اندر راه مكّه بودم، از مصر همى آمدم و با من زاد بود پيرزنى بيامد مرا گفت يا بنان تو حمّالى، زاد بر پشت همى گيرى و پندارى كه ترا روزى ندهد گفت بينداختم و به سه روز هيچ چيز نخوردم، خلخالى يافتم اندر راه، نفس مىگفت بردار تا خداوند وى بيايد، باشد كه چيزى به تو دهد، با وى دهم پس همان زن را ديدم مرا گفت تو بازرگانى مىكنى مىگوئى تا خداوند وى بيايد، با وى دهم تا مرا چيزى دهد، پس چنگالى درم فرا من انداخت و گفت نفقه كن، تا به نزديک مصر از آنجا نفقه مىكردم].
بنان را كنيزكى آرزو كرد تا وى را خدمت كند با برادران انبساط كرد و بهاء آن فراهم آوردند گفتند كاروان فرا رسيد يكى بخريم موافق چون كاروان رسيد همگان را بر يكى اتّفاق افتاد گفتند اين شايسته است، خداوندش را گفتند اين به چند مىدهى گفت آن بهائى نيست، الحاح كردند گفت اين كنيزک از آن بنان حمّال است، زنى فرستاده است او را از سمرقند، كنيزک نزديک بنان حمّال بردند و قصّه بگفتند.
حسن خيّاط گويد نزديک بشر حافى بودم گروهى آمدند و بر وى سلام كردند گفت شما چه قوميد گفتند ما از شاميم، بسلام تو آمدهايم، بحجّ خواهيم شد، گفت خداى پذيرفته كناد گفتند تو با ما رغبت كنى گفت بسه شرط بيايم يكى آنک هيچ چيز برنگيريم و هيچ چيز نخواهيم و اگر چيزى دهند فرا نستانيم گفتند ناخواستن و نابرگرفتن توانيم كرد امّا آنک پيدا آيد نتوانيم كرد كه فرا نگيريم گفت پس شما توكّل بر زاد حاجيان كردهايد پس گفت يا حسن نيكوترين درويشان سهاند، درويشى كه نخواهد و اگر وى را دهند فرانستاند و اين از جمله روحانيان باشد و ديگر درويشى كه نخواهد و اگر دهند بستاند و اين از جمله آن قوم باشد كه در حضرت قدس مائدهها بنهند و درويشى كه خواهد و چون بدهند قبول كند قدر كفايت، كفّارت او صدق او بود].
حبيب عجمى را گفتند بازرگانى دست بداشتى گفت پايندانى، ثقه است.
[گويند اندر روزگار پيشين مردى بسفر شد قرصى داشت گفت اگر اين بخورم بميرم خداى فريشته بر وى موكّل كرد گفت اگر بخورد وى را روزى ده و اگر نخورد وى را هيچ چيز مده، قرص بنخورد تا از گرسنگى بمرد و قرص از وى بازماند.]
و گفتهاند هركه در ميدان تفويض افتد مرادها نزد او برند همچنانک عروس به خانه داماد. و فرق ميان تفويض و تضييع آنست كه تضييع اندر حق [خداى] بود و آن نكوهيده است و تفويض اندر حظّ تو بود و آن ستوده است.
[عبداللّه مبارک گويد هركه پشيزى از حرام بستاند متوكّل نباشد. ابو سعيد خرّاز گويد وقتى اندر باديه بودم بى زاد، فاقه رسيد، مرا چشم بر منزل افتاد شاد شدم، پس گفتم چون من سكون يافتم بمنزل و بر غير او توكّل كردم سوگند خوردم كه اندر آن منزل نشوم مگر مرا بردارند و آنجا برند گورى بكندم اندر ريگ و در آنجا بخفتم و ريگ بر خويشتن كردم آواز شنيدند مردم آن منزلگاه كه وليّى از اولياء خداى خويشتن را بازداشتست اندرين ريگ. او را دريابيد جماعتى بيامدند و مرا برگرفتند و بمنزل بردند].
ابو حمزه خراسانى گويد سالى بحجّ شدم، اندر راه مىرفتم، اندر چاهى افتادم نفس من اندر پيكار افتاد كه فريادخوان گفتم نه به خداى كه فرياد نخوانم، اين خاطر هنوز تمام نكرده بودم كه دو مرد آنجا فرا رسيدند يكى گفت بيا تا سر اين چاه سخت كنيم تا كسى در اين چاه نيفتد، نى و چوب و آنچه بايست بياوردند و سر چاه بپوشيدند، خواستم كه بانگ كنم گفتم بانگ بدانكس كن كه نزديكترست به تو ازيشان، خاموش شدم چون ساعتى برآمد چيزى بيامد و سر چاه بازكرد، پاى به چاه فروكرد و بانگ همىكرد چنان دانستم كه همى گويد دست اندر پاى من زن، دست اندر پاى وى زدم، مرا بركشيد و ددى بود و بشد، هاتفى آواز داد كه يا با حمزه نه اين نيكوتر [بود] كه به هلاكى از هلاک برهانيدم ترا من برخاستم و مىگفتم.
نهانى حيائى منك ان اكتم الهوى و اغنيتنى بالفهم منك عن الكشف
تلطفت فى امرى فابديت شاهدى الى غائبى و اللطف يدرك باللّطف
تراءيت لى بالغيب حتّى كانّما تبشّرنى بالغيب انّك فى الكف
و تحيى محبّا انت فى الحبّ حتفه و ذا عجب كون الحياة مع الحتف
حذيفه مرعشى را پرسيدند [و او] خدمت ابراهيم ادهم كرده بود گفتند كه چه چيز ديدى از ابراهيم از عجايب گفت اندر راه مكّه بمانديم، به چند روز طعام نداشتيم و نيافتيم، پس در كوفه رسيديم با مسجدى شديم ويران، ابراهيم اندر من نگريست و گفت يا حذيفه گرسنگى اندر تو، كار كرده است گفتم چنانست كه شيخ مى داند گفت دوات و كاغذ بيار، ببردم، بنوشت بسم اللّه الرّحمن الرّحيم انت المقصود اليه بكلّ حال و المشار اليه بكلّ معنى.
شعر:
انا حامد انا شاكر انا ذاكر انا جائع انا نائع انا عارى
هى ستّة و انا الضّمين لنصفها فكن الضّمين لنصفها يا جارى
مدحى لغيرك لهب نار خفت فاجر فديتك من دخول النّار
پس اين رقعه بمن داد و گفت برو و دل در هيچ چيز مبند جز خداى عزّ و جلّ و هركه پيش تو آيد نخست، بوى ده گفت بشدم، نخستين كسى كه ديدم مردى بود، همى آمد بر استرى نشسته، بوى دادم بنگريست و بگريست و گفت خداوند اين رقعه كجاست. گفتم اندر فلان مسجد است صرّه بمن داد، شصت دينار اندر وى پس مردى را ديدم ديگر، پرسيدم كه آن مرد، كه بود برين استر گفت اين ترسائى بود با نزديک ابراهيم آمدم و قصّه وى را بگفتم ابراهيم گفت اكنون مرد بيايد چون ساعتى بود ترسا بيامد و بوسه بر سر ابراهيم داد و مسلمان شد. و باللّه التّوفيق.
منبع: رساله قشیریه