دینشناسی و عرفان تحقیقات دینشناسی را غربیها آغاز کردند و در واقع از یک کشیش شروع شد، و امروز یکی از رشتههای گرم و پررونق در جهان محسوب میشود.
یکی از کتابهایی که در این زمینه تدوین شده کتاب “یازده دین زنده دنیا” نوشتهی هیون است، که آن را آقای دکتر گواهی که در زمینهی ادیان کارهایی انجام دادهاند ترجمه کردند. مأٌخذ این کتاب میگوید که من سالهاست مطالعه میکنم و به همین جهت سرزمینها و ادیان گوناگون را درنوردیدهام. چهارده بار تجدید چاپ شده و هر بار به مطالب این کتاب افزودهام. او ثابت کرده که ما در زیر این آسمان یازده دین زنده داریم، و جالب این است که در پایان این تطبیقها نقاط قوت و ضعف را نشان میدهد، و به این نتیجه میرسد که در میان این یازده دین دو دین جامعترین و کاملترین دینها هستد و آن اسلام و مسیحیت است. اما از آنجا که ما معتقدیم که روانشناسان گفتهاند پیشزمینه در ابلاغ موثر است، مثلاً میگویند که شما وقتی دندانی را در انسان سیاه پوست میبینید بسیار سفید به نظر میرسد، در حالیکه در انسان سفید پوست آنقدر سفید دیده نمیشود. در این تردید نیست، زمانی که یک متکلم مسیحی میخواهد به دو دین برسد به راحتی بگوید اسلام؟ کار سادهای نیست.
زمانی که از علامه حلی سؤال کردند که چرا فخر رازی با این همه علم و دانش سنی شد؟ پاسخ نغزی داد و فرمود که: “فخر رازی سنی نشد، سنی فخر رازی شد”. اگر این انسان بخواهد خود را از جهانشناخت آزاد کند کار بسیار دشواری است.
دینشناسان صادقانه به این نتیجه رسیدند که دو پیامبر میتواند جهان را نجات دهد، یکی پیامبری که سی و سه سال در این جهان زندگی کرد و مجال نیافت یا حداقل عالمان و دستگاه یهود اجازه ندادند. در قرآن آمده که او کتاب انجیل را آورد، اما تمام متکلمان مسیحی معتقدند که بسیاری از دستورات اخلاقی بخش هستیشناسی که عقاید است و بخش شریعت که مربوط به گزارههای ارزشی است، چندان غنی نیستند. این ابداً به این معنا نیست که حضرت عیسی(ع) کوتاهی کردهاند، خیر، ایشان پیام خویش را آوردهاند و حدی که بر ایشان بوده ایفاد شده، اما برای دنیای امروز با میلیونها مسئله، چگونه میشود با کتابی که در حال حاضر در دست مسیحیان است، انجیلی که بسیار محدود است و بخشی هم مربوط به آمد و شد حضرت عیسی(ع) است، (که به طور مثال در شهر ناصری یا اورشلیم چه اتفاقی افتاد)، به همه پرسشها پاسخ گفت. بنابراین خودشان معتقدند که در دستگاه شریعت به کتاب یهود پناه بردند.
اما وقتی موضوع اسلام بیان میشود میبینیم که این کتاب شش هزار و دویست و سی و شش آیه دارد یعنی در حد ششصد صفحه و خودش را به عنوان قول ثقیل و وحی الهی و حامل همه اسرار میداند و بیان میکند که “این که برای شما فرستادهایم همه نیست” و ما معتقدیم که توضیح و تشریع اسرار الهی به دست امام عصر هست و ادامه خواهد یافت و حضرت باید بسیاری از مسائل را پاسخ دهند. غیر از قرآن میراث کنونی مسلمانان حداقل صد هزار روایت است.
جهان امروز درخواهد یافت که پیامبر اسلام – که سلام خدا بر او باد – ایشان هستند که این کشتی پر تلاطم بشری را که در این دریا اسیر است، به سامان میرساند. دنیای امروز به رقم حضور و وجود نهلههایی مثل مارکسیست که البته کمی کمرنگ شده و مانند اومانیسم که بیداد میکند، میبینیم که علایق به جنبههای معنوی در دنیا فوقالعاده است. میگویند از سال ۱۹۸۰ که کسانی در آمریکا گرایشهای معنوی داشتند و تعداد معابد و کلیساها به سیصد میرسید، در یکی دو دههی اخیر به بیش از هزار پایگاه معنوی تبدیل شده است. اما اینکه کجا بروند و به چه کسی پناه ببرند بحثی دیگر است.
با توجه به مطالبی که بیان شد، ما باید به دینمان افتخار کنیم و برای شناخت آن کوشش و عشق ورزیم، به آن پایبند باشیم و به دیگران هم از دیدگاه جنبههای معرفتی و علمی آگاهیدهی انجام وظیفه کنیم، و هم اینکه رفتار و منش مسلمان به گونهای باشد که نشان دهد نماینده و تربیت شدهی این دین است، مانند نامهای که امام صادق(ع) به شیعیانش نوشت و فرمود: “به گونهای باشید که وقتی شما را ببینند بگویند که ایشان دستپروردهی جعفربنابی محمد هستند”.
در بحث شناخت عرفان معنویت، باید چند مسئله را مورد توجه قرار دهیم. اولین مباحث اساسی مفهومشناسی است. اینکه وقتی میگوییم معنویت و عرفان یعنی چه؟ اولین گام همین است که این مسائل روشن شود. و چرا این کار ضرورت دارد؟
گرچه ظاهر دنیا رویکرد به جنبههای شهوت و امیال است اما درون جان انسانها همیشه به مسئلهی معنا توجه دارد. انسانها همیشه این گمشده خود را احساس میکنند اما این درجه کم و زیاد است و اینکه آیا جهان امروز معناگراست یا ظاهرگرا؟ دنیاگراست یا آخرتگرا؟ زمینگراست یا آسمانگرا؟ انسانگراست یا خداگرا؟ از نظر علمی بررسی شود که چه آثار و چه تألیفاتی در این زمینه انجام یافته است؟
این چهار مرحله از این قرار است:
۱) مفهومشناسی
۲) تقسیمبندی
۳) شاخصههای مشترک
۴) شاخصههای ویژه
در بخش مفهومشناسی با دو اصطلاح معنویت و عرفان مواجه هستیم. البته تصوف هم هست که وقتی گفته میشود اصطلاحاتی به ذهن میآید که زیاد مد نظر این بحث نیست. در کتب، معنا را در مقابل امر صورت یا ظاهر یا مادی قرار دادهاند. در بعضی از اشعار معنا در مقابل صورت نشان داده شده:
به گوش جان دلت پند معنوی بشنو
نگر، چه گوید گوشت به پند او بشکاف
یا
سخن را از معنا پدید آید همی
معنوی باید سخن، چه تازی و چه پهلوی
منظور این است که واژه مهم نیست معنا مهم است که در برابر لفظ است.
موضوع مقامات معنوی هم در اشعار دیده میشود. مثلاً عطار میگوید:
من قاضیام نه مرد معنوی
زین مرقع شرم میدارم همی
یا حافظ میگوید:
بلبل به شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی
به تعبیر حافظ، مقامات ظاهری داریم، مثلاً فردی با لیسانس و فوق لیسانس بالا میرود یا اینکه فردی مدارج نظامی دارد. ولی در مقامات معنوی است که فرد به فنابهالله و مدارج عالی میرسد، به قول سعدی:
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
عرفان واژهای عربی مانند کتمان است که مصدر محسوب میشود. “آن ماری شمیل” در کتاب” ابعاد عرفانی اسلام” دربارهی ریشهی آن میگوید این قدرت زبان عربی است که واژهی سه حرفی چنان شاخ و برگ میگیرد که معانی جالبی از دل آن به دست میآید. کلمهی عرف به دهها ساختار درمیآید. یکی از آن ساختارها در باب مصدر عرفان است اما در این مباحث عرفان به کار نمیرود. حتی در قرآن برای فهم دینی کلمه فهم به کار نمیرود، یا کلمه علم به معنای خاص به کار نمیرود. در روایات هم اینگونه است.
میتوان گفت از دورهای خاص که رویکردهای معنوی آغاز شده، از این کلمه استفاده کردهاند. در تصوف هم این مباحث است. بنابراین عرفان از کلمهی عرف به معنی شناخت است اما نه هر نوع شناختی، مانند فقه که گفتند نه هر نوع فهمی، فهم از نوع دقت. عرفان به معنای شناخت است اما شناختی که به همراه خود سکون بیاورد، اینجا ظرافتی هم در لغت آغاز شد. مرض یعنی بیماری اما تمارض یعنی به بیماری زدن، علم یعنی آگاهی اما تعلم یعنی فراگیری دانش. هر چه به ساختار واژه اضافه میشود به معنا نیز افزوده میشود.
“فارث ابن زکریا” مسئلهی شناخت و موضوع سکون و آرامش را مطرح میکند. بعضی گفتهاند که شناخت و معرفت است اما شناخت و معرفتی که از راه سیر و سلوک به وجود میآید. بیش از هزار سال است که بحثهای معرفتشناسی را مطرح میکنند. دینباوران به این نتیجه رسیدهاند که مناشی و خاستگاههای شناخت را عقل و کسب تجربه در بعد عرفانی قرار میدهند. نوع چهارم شناخت یعنی شناختی که از روی سیر و سلوک و کشف شهود که به نوعی علم حضوری میگویند نه علمهای حصولی که واسطه دارند، یعنی خود شخص از دورن خود وجدان کند، را عرفان میگویند.
در ادمه عبارتی از قیصری میآید که عرفان را چگونه معنی میکند: “عرفان عبارت است از شناخت اما شناخت خدا” معلوم میشود که عرفان اسلامی مطلق خدا نیست گفتهاند که شناخت خداست، چنانکه میگویند موضوع علم نقد کلمه و کلام است، ما به شناخت اصلی کاری نداریم. فیلسوف با هستی مطلق روبروست، اما عارف میگوید که با خدا سر و کار داریم و عرفا میگویند: اشرف علوم ماییم، چون ما با اشرف موضوعات کار داریم و آن خداست.
علم میگوید عرفان عبارت است از شناخت خدا، از نظر شناخت اوصاف، مظاهر، مبدأ و معاد و شناخت حقایق عالم، که گوشهای است و در فلسفه مد نظر است و چگونگی وجوه این حقایق به حقیقت واحد که ذات ابدیت است در حقیقت حرکت از کثرت به وحدت را در این معنا میگنجاند. میخواهد بگوید عارف در این مقوله عرفانی به دنبال نوعی از شناخت است که او را از این اجزا و اشکال و نماهای بس پراکنده به یک حقیقت واحد میرساند همان باور سیر از کثرت به وحدت که در عرفان حرف اول را میزند. لذا میگویند اگر به گنبدهایی که مسلمانان در این هزار و چند سال ساختهاند نگاه کنیم همه خطوطی که از دور این خطوط حرکت میکند به معال که میرسد به یک جا منتج میشود. به فرشهایی که در فرهنگ و هنر اسلامی شکل گرفته نگاه کنیم همیشه یک کانونی دارد. یعنی اطراف، گلها و خلاصه همه چیز متوجه یک کانون است و این اسیر عرفان اسلامی است که میکوید همه چیز متوجه یک کانون یعنی خداست و نما و سایه یک حقیقت است.
زمانی که در فرهنگ اسلامی از عرفان صحبت میشود یعنی شناخت، اما شناختی خاص، شناختی که از نظر شیوه و متد دورنی، تجربی و از رهگذر سیر و سلوک است و موضوع و هدف و آرمانش خداست، به او برسد و در واقع نتیجه همان آرامش است: “الا به ذکرالله تطمئنالقلوب” وقتی زندگانی عرفا را مطالعه میکنیم میبینیم که اینها دریای سکون و آرامش بودند و هیچگاه حوادث اینها را از پا در نمیآورد، همان سکون و آرامشی که معتقدند و در تمام رویکردهای عرفانی همین مسئله سکون و آرامش است.
در منظر غربی و دیکشنری آکسفورد، عرفان، ارتباط معنوی انسان با خدا از راه تعالی یافتن قوهی ادراک وی معنی شده است. باز همان بحث اتحاد است که انسان به جایی برسد که با خدا یکی شود، از چه راهی؟ از راه تعالی یافتن قوهی ادراک وی، در حقیقت به این توجه داده که عرفان نوعی ادراک است، اما قرار است این عرفان و معرفت تعالی پیدا کند. میگوید زمانی که از حفظ تجربه انسان سخن میگوید حکایت از ادراک نازل انسان است که دیده میشود. گاهی حیوانات دیدشان به مراتب از ما بالاتر است. ما محسوسات و چیزهای مادی را میشنویم: “و جعلناهم سمیعاً بصیرا” اما بعضی از حیوانات چند هزار برابر ما قدرت شنوایی دارند، در واقع به این ادراک نازل گفته میشود.
قوه تعالی و ادراک یعنی عرفان از نوعی است که شما با تعالی روح به آن میرسید. در حقیقت اتحاد معنوی انسان با خدا همان آرمان است. یعنی آن چیزی که در عرفان مد نظر است. این تعریف به تعریف اسلامی کمی نزدیک است، اما نقطهی ابهام این است که این اتحاد یعنی چه؟ زیرا وحدت چیزی جدای از اتحاد است.
یکی از اشکالاتی که به مقولهی عرفان غربی وارد شده، واژهای است که در برابر عرفان به کار میرود. واژهای که غربیها در برابر عرفان به کار میبرند “میستیسیزیم: است که میگویند از واژهی یونانی “میستیکنس” به معنی دهان دوخته یا مهری که بر دهان میزنند یا سکوت در برابر حقایق تجربه شده، به کار رفته است. بنابراین کلمهی انگلیسی کلمهی عرفان دچار یک نارسایی جدی است؛ بسیاری از معانی را ندارد، البته گاهی در زبانها این مشکل وجود دارد که نمیتوانیم معنای زبانی را برسانیم. نارسایی این است که عرفان در فرهنگ اسلامی و دینی نه تنها یک راه شناخت است، بلکه یک شناخت متعالی و عالی است که بر اثر علم حصولی حاصل شده، بنابراین چیزی به نام رمز و راز در این وجود ندارد، کاملاً میرسد و به حقیقت دست پیدا میکند. ممکن است بعدها در مقام بیان نزدیک شود، به قول سعدی:
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
ولی در جوهر این معنی، این کلمه انگلیسی نوعی رمز و راز نهفته است، وقتی کلمه عرفان را به کار برده می شود، یعنی هر نوع رویکرد و حرکتی که با عرفان مواجه است. مثلاً وقتی که فردی در عالم ریاضت میرود، میگوییم که کاری مرموزانه انجام میدهد، در جوهر معنایی آن کلمه مرموزیت نهفته است. این خیلی بار عرفان و شناخت را به دوش نمیگیرد. در عرفان اسلامی مقولهی معرفت در حد عالی حضور دارد، بعدها که میخواهد بازگو کند میگویند عرفا به سادگی حاضر به این کار نیستند، مگر به زبان رمز و اشاره. بنابراین نظیر کلمهی “پوزیتیویست” که میگویند پنج معنا برایش مطرح شده ولی وقتی آن را به زبان فارسی برمیگردانیم و میگوییم تحققگرایی و تأثرگرایی، میگویند این مترادف آن کلمات نیست. به عنوان مثال وقتی میخواهیم کلمات رحمان و رحیم را به فارسی برگردانیم هنوز واژهی قابل توجه در مورد آن ارئه نشده که بتواند بین رحمان و رحیم جواب دهد.
در مفهوم عرفان، مسئله معرفت و نوع خاصی از معرفت با رویکرد و گرایش حق، حقیقت و خدا قابل توجه و مد نظر است.
در مورد واژهی تصوف چه در منابع اصیل صوفیه و چه در منابعی که شرح آثار اینهاست و منبع اروپایی بحث و گفتگویی بسیاری شده است. حال با فرض اینکه این واژه اسلامی باشد، آیا از ریشهی کلمهی صوف به معنای پشم و پشمینهپوشی گرفته شده است؟ چون اینها لباسهای پشمی میپوشیدند. از اصحاب صفه گرفته شده که از اولین منابع عرفان اسلامی بوده که عدههای از مسلمانان زاهد که چیزی نداشتند و عدهای میگویند که کارهای عرفا را کنار گذاشتند یا از اصحاب صفی گرفته شده که در حال حاضر در کنار جایگاه پیامبر(ص) سکویی گذاشتهاند که نشان میدهد اینها جایگاهی داشتند. “زید بن حارث” جوان معنوی که در روایات آمد، وقتی پیامبر آمد حال معنوی عجیب و چهرهای نورانی داشت و گفت: “یا رسولالله بر حالی هستم که نالهی اهل جهنم و تعنم اهل بهشت را کاملاً میبینم”. بعضی هم گفتهاند که از کلمهی صفا است به معنی زلالی و بیآلایشی که احیاناً صوفیه بر این مرامند.
مشکلی که وجود دارد این است که بین عرفان و تصوف چه فرقی وجود دارد؟ این واژهها از نظر سیر تاریخی بسیار در هم تنیده شدهاند. میبینیم که برخی از بزرگان ما تردید دارند که گفته شود اینها صوفی هستند. ولی راحت میپذیرند که عارف هستند. وقتی بستر تاریخی را نگاه کنیم به راحتی نمیتوان اینها را جدا کرد. شهید مطهری در آشنایی با علوم اسلامی میگوید: وقتی اسلام شکل اجتماعی پیدا کند، تصوف است. یعنی زمانی که عارف در خانهاش بنشیند عارف میشود. بعضی جمعی تشکیل دادند به صورت نهاد سیاسی – اجتماعی که خانقاه نامیده شد. اما باز این مسئله روشن نیست زمانی که مرحوم آیتالله میرزا جواد تهرانی که فردی بسیار بزرگ و با اخلاق بودند، کتابی مینویسند میگویند: “عارف و صوفی چه میگویند؟” و به طور کامل اینها را کنار هم میگذارند، بسیار دشوار است.
به نظر میرسد باید عرفان اسلامی را دو وجه کرد؛ عرفان اسلامی غیر ولایی و ولایی. یکی از ویژگیهای عرفان ولایی این است که عارفانی که پایبند به ولایت اهل بیت هستند، از این که تشکیلات اجتماعی داشته باشند به شدت اجتناب میورزیدند. شاید منظور شهید مطهری این بوده باشد، رخدادی که در بعد عرفان ولایی اتفاق افتاده است. به این ترتیب میتوان گفت که بیاییم و در مورد عارفان ولایی ما کلمه عرفان و عارف را به کار بریم کاملاً درست است. مانند این که بگویند، «سجع» که آهنگ و برابری حرف روی در کلام نثر است، این اصطلاح را در قرآن به کار نبری.، گرچه همان معنا اتفاق افتاده است: “بسماللهالرحمنالرحیم و الضحی و لیل اذا سجی ما ودعک ربک و ما غنی” این همان سجع است یعنی نظم آهنگ، مفسران علوم قرآنی به این فاصله میگویند. اگر به بستر تاریخی این دو واژه با صرف نظر از اینکه چه معنایی را به دوش میکشند، نگاه کنیم، نمیتوان بین اینها جدایی انداخت.
اما با توجه به اینکه بعدها رویکردی ولایی در عرفان ایجاد شد در یک نما، جهتگیری و وجهه خاص و آن طیف غیرولایی به سمت نهله و گروه و شکل و شمایل و خانقاه این اعتبار و قرارداد را بپذیریم که در مورد عارفان بزرگ ما مانند مرحوم حسینقلی همدانی، مرحوم بهایی و مرحوم قاضی، کلمه صوفیه به کار نبریم که بزرگان ما همیشه رعایت کردهاند.
حال اگر بخواهیم عرفان را مقولهای به نام عرفان یا دانش عرفانی یک تقسیمبندی منطقی انجام دهیم به نظر میرسد دو راه داریم:
۱) برش و تقسیمبندی تاریخی
۲) برش و تقسیمبندی رویکردی گرایشی، ناظر به متن و محتوا
البته متن و محتوی میتواند تا حدودی تاریخی باشد و لزوماً منطبق بر تارخ نیست. اگر تاریخی باشد از کجا باید آغاز کرد؟ عرفا قصه را از حذف آدم شروع کردهاند، بنابراین ما باید از یک تاریخ نانوشته آغاز کنیم، تاریخ مکتوب مورد نظر بشر مربوط به ششصد سال قبل از میلاد مسیح است، ما قبل از آن در یک فضای تاریک زندگی میکنیم. دین یک بخش اساسی در مورد انبیا و امتها بیان کرده، و بخشهایی را هم زمینشناسان، باستانشناسان و مردمشناسان، مبتنی بر آثار برجای مانده گزارشی دادهاند.
اگر مرحلهی اول را تاریخ نانوشتهی بشر یعنی عصری که انبیا میزیستند قرار دهیم، مرحلهی دوم دوران باستانی است. غربیها سقراط را به عنوان یكی از عارفان بزرگ میشناسند و میگویند که رفتار و منش این فرد مانند پیامبران بوده است، در مورد فیثاغورث نیز چنین حرفهایی زده شده است. مرحله اول از ششصد سال قبل از میلاد مسیح تا میلاد، دورهی دوم از میلاد تا قبل از قرون وسطی، یعنی سدهی چهارم در نظر گرفته میشود. قسطنطنین امپراطور روم میآید و آیین مسیحیت را میپذیرد و نه تنها که مسحیان که تحت شکنجه قرار میگرفتند آزاد شدند، بلکه تشکیلات حکومت به نیز دست کلیسا افتاد. بنابراین دورهی سوم دورهی پیش از قرون وسطی نامیده میشود؛ یعنی از میلاد تا سده چهارم. دورهی چهارم قرون وسطی است که تاریخ تاریک آن هم تلخ است و هم همه آن را میشناسند، دورهی مربوط به تفتیش عقاید که کلیسا از حوزهی دیانت خارج میشود و میگوید باید همهی مسائل را از من بپرسید.
مرحلهی پنجم دورهی نوزایی یا رنسانس است که پایان دورهی قرون وسطی است که نفی دین از این دوره آغاز میشود و مربوط به سدهی چهارده تا شانزده است. دورهی ششم دورهی مدرنیته است، البته ابن تقسیمبندی در فلسفه هم قابل قبول است که از سدهی شانزده میلادی تا سدهی نوزده است، تقریباً شصت – هفتاد سال قبل و دوران هفتم به پست مدرنیته معروف است که انسان جای خدا مینشیند و انواع و اقسام مکاتب ظهور میکند و رویکرد اساسی این است که معرفت زیر سوال میرود. این دوره از نیمهی دوم سدهی نوزده به این طرف آغاز میشود. این چند سال اخیر دوران پستمدرنیته است که بعد از دویست تا سیصدسال، دورانی به وجود آمد که بشر کمی آرام گرفته و تفکرات افرادی مانند مارکس، لنین و غیره زمین خورد، این دوره نوعی بازگشت است:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
در حقیقت بشر در حال بازگشت به درون و جان خویش است. مشکل این سیستم این است که بر اساس تحولات غرب تنظیم شده، در این تقسیمبندی تحولات جهان اسلام دیده شده است. از سدهی هفتم میلادی اسلام وارد هاییتی میشود. اگر آگوستین میگوید؛ راه نجات حقیقی مسیحیت است ولاغیر، چون او پیامبر را درک نکرده است و مربوط به همین صدهی چهارم است. اما توماس آکویناکس که مربوط به صدهی دهم میلادی میشود دورهای است که دیگر اسلام ظهور کرده است. تحولات تاریخی که در کتابها نوشته میشود دربارهی اتفاقاتی است که در آن قرن به وقوع پیوسته است، میتواند فردی اینجا باشد و به اسلام نیز کاری نداشته باشد، به عنوان متفکر جهان مسیحیت که تفکر ارسطویی را در آیین مسیحیت وارد کرد که از نظر عقلانی بیمایه بود. پس این تقسیمبندی مشکل ایجاد میکند مگر اینکه ما بیاییم و از کنار این تقسیمبندی دورههایی داشته باشیم که یک دوره هم بر اساس دورهی پیامبر قرار گیرد، مانند کاری که عطار در تذکرةالاولیا انجام داد که به دورهی رنسانس هم مربوط نمیشود.
تقسیمبندی دیگری هم وجود دارد که بر اساس متن و محتوی و گرایش و رویکرد انجام میشود که آن مشکل را هم ندارد. با توجه به اینکه فاصلهی مرزهای عرفانی عجیب است، یک عرفان، عرفان ناب اسلامی است که خدا کانون توجه اوست، آن هم نه صرفاً شناخت خدا بلکه فنای فی الله و بقا بالله، اما عرفان پستمدرنی که در حال حاضر وجود دارد اعلام کرده است که ما با دین کاری نداریم، متأسفانه همین رویکردها در کشور ما حضور دارد و عدهای از روشنفکران این را ترویج میکنند. در اینجا ایجاد گرایش بسیار سخت است لذا میتوانیم عرفان را براساس گرایش به دو بخش تقسیم کنیم:
۱) عرفان دینی
۲) عرفان فلسفی
عرفان دینی عرفانی است که خاستگاه آن یک دین و تفکر است که وقتی وارد دین میشویم دچار بحران هستیم و آن اینکه بخشی از ادیان موجود ادیان آسمانی هستند، یا مدعی آسمانی بودن. مانند آیین مسیحی و یهودی و … حتی زرتشت که قدیمیترین دین است آسمانی است که بعدها دچار مشکل شده است. اما در مورد دین بودیسم چه کنیم؟ همهی مورخان گفتهاند که اشرافزادهای به طور اتفاقی رخدادی دیده و به را ه سیر و سلوک رفته است و بودا هم که لقب اوست به معنای منور است. در دوران دعوتش ادعای پیامبری نکرد و اسمی از خدا نبرد؛ با این همه بودا دین شناخته شده است. اساسیترین پدیده دین یعنی خدا اینجا وجود ندارد و دینشناسان این جمله را بیان کردهاند که پیروان بودا بعد از مرگش که دریافتند در دینش همه چیز وجود دارد به غیر از خدا، او را به جای خدا نشاندند.
در معابدی که وجود دارد میبینیم که مجسمهی بودا را به جای خدا میپرستند. با آیینی مانند هندو و هندویی چه کنیم؟ اگرچه اینها به برهمن، خدای ربالنوع ایمان دارند اما چیزی به نام وحی و رسالت را نمیپذیرند. بعضی از روشنفکران میگویند که در عصر مدرنیسم مردم به جایی رسیدهاند که به انبیا نیازی ندارند. براهنه معتقدند که بشر میتواند به عقل خود راه سعادت را پیدا کند.
بعضی دین را از جنبهی عقلانی، احساسی، اجتماعی، پرستشی، نفع شخصی، ایدهآلسازی، متعالی و فردی تعریف کردهاند. یکی از مشکلاتی که در زمینه فلسفی ادیان، شناخت ادیان، معرفتشناسی ادیان، یا مربوط به “آگوست کنت” است. انسان خشکی که با شعر و هنر مخالف بود، اما اواخر عمر مسائلی پیش آمد، عاشق شد و در آخر عمر گفت همهی حرفها را پس میگیرم و پرستش را میپذیرم، خانهاش را معبدی کرد و جریان انسانپرستی را بنیان نهاد، و در حال حاضر هم معابد انسانپرست وجود دارد، ادیان شیطانپرست که کلیسای رسمی دارند. در واقع یک سر دین که انتهای زمین است شیطانپرستی است و بعد که به خداپرستی میرسد و لذا کار در زمینهی دینشناسی بسیار مشکل است و تاکنون تألیفی هم نتوانسته پاسخگو باشد.
بنابراین ناگزیریم عرفان دینی را به دو دسته تقسیم کنیم؛ دین آسمانی و دین زمینی، ادیانی که خودشان و پیروانشان مدعی هستند از آسمان آمدهاند و مسئلهی خدا، پیامبری و معاد از مسائل اصلی اینها شمرده شده است مانند یهودیت، اسلام، زرتشت و… در میان این ادیان اسلام را باید به خاطر اهمیتش جدا کنیم، در واقع ادیان آسمانی را به ادیان ابراهیمی و غیر ابراهیمی تقسیم میکنیم. ادیان غیر ابراهیمی مانند زرتشت، ادیان ابراهیمی شامل یهود، اسلام و مسیحیت است. به عبارتی دیگر ادیان آسمانی به عرفان دینی ابراهیمی و عرفان دینی غیر ابراهیمی تقسیم میشود. بنابراین عرفان یهودیت باید جداگانه مورد بحث واقع شود. خاخامهای یهودی هم مانند ما گرایشهای عرفانی دارند. عرفان مسیحی هم نماینده و مبلغان زیادی دارد. مهمتر از همه در ادیان آسمانی ابراهیمی دین اسلام است، اسلام هم باید به بخش ولایی و غیر ولایی تقسیم شود.
در عرفان دینی غیرآسمانی و آسمانی هم، مباحثی وجود دارد. در عرفان دینی غیر آسمانی باید بودیسم و هندو بررسی شود. عرفان فلسفی هم وجود دارد که مبنای آن تعقل است. این عرفان فلسفی را که تاریخی هم گفته میشود، باید تحت عنوان رویکردهای نوین فلسفی مطرح شود. علت هم این است که گرچه اینها به وحی متکی نیستند، مبنایشان وحی است، اما فاصلهشان با آن زیاد است. اینها معتقدند که انسان بعد از مرگ به مرحلهای میرسد که با خدا متحد میشود، در حالیکه رویکرد نوین که مبنای دینی هم ندارند گاهی چنان طرد میشود، که شنیعترین رفتار را مرتکب میشوند. در ذهن آنها شبهه ایجاد کردهاند که اگر به ما ملحق شوید، ما با سبکهای خاص ورزشهای یوگایی و… شما را به آن خلصهها و اسرار درونیتان میرسانیم که به صلابت عرفان افلاطونی هم نخواهد بود.
منبع : بلاغ