Search
Close this search box.

معارف بهاء ولد (قسمت پنجم)

darvish2اندكى خوابم برده بود نخست چون بيدار شدم فال گرفتم كه كدام سخن و كدام تسبيح پيش دلم آيد آن را طلوع برجى دانم از آنک روح من به كالبدم‏ باز مى‌‏آيد هم در آن وقت بسم اللّه الرحمن الرحيم يادم آمد يعنى روح من باسم اللّه در اجزاى من پراكنده مى‏‌شود و باسم اللّه اجزاى من زنده مى‏‌گردد. و در آن گفتن بسم اللّه و رحمن و رحيم اللّه را مشاهده مى‏‌كنم كه چگونه طالب اين اجزاى خاكست آخر بنگر كه آن گريه و سوز را چگونه در چشم و دل مادر پديد آورده است چو بچه‏‌اش بمرد كه بر سر خاک او مى‏‌گريد و مى‏‌زارد آن همه طلب اللّه است و در مادر آن رحم از اللّه است و آن اجزا را باز زنده او كند اما آب چشم مادر را و سوز سينه او را گواه گردانيده است بر رحم خود. گفتم يا رب تا اللّه چه عشق دارد برين اجزاى خاک و هوا و باد و عناصر اربعه گاهى در پرورشش زنده مى‏‌گرداند و گاهى از دوستى مى‏‌كشدش و حيوة او را مى‏‌خورد باز گفتم آخر گربه را نمى‏‌بينى كه از اثر دوستى اللّه بچه را چگونه بدندان گرفته است و از دوستى چگونه مى‏‌خوردش. اكنون اين چنين طالب و رحيم كه اللّه است مى‏‌داند كسى را مرده رها نكند. باز نظر كردم اللّه در همه صنع‌ها تشبيه و تصوّر دارد اما بنده را زهره نيست كه صورت و تشبيه گويد اللّه را لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْئٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ  اكنون حلول فعل بى‏ فاعل و صنع بى‏ صانع و مصنوع بى‏ صنع محال بود پس‏ وَ هُوَ مَعَكُمْ‏  درست مى‏ شود اما قرب و بعد و غيبت و حضور صفت‌هاست كه اللّه مى‏‌آفريند و مخلوق را صفتيست كه آن را غيبت و غفلت و كفر و بيگانگى و دوزخ و رنج گويند و صفتيست كه آن را قرب و محبّت و ايمان و جنّت و آثار راحت گويند و آن را اللّه مى‏‌آفريند و اللّه ترا از خود چو بى‏‌خبر آفريند با اختيار تو در كارها آن را غفلت و اجنبيّت و كفر و عقوبت خوانند باز چون نظر ترا به خود بگشايد آن را قرب مى‏‌گويند هرچند حالت معرفت به خود بيش مى‏‌دهد آن را قرب زيادتى گويند تا چون بكمال رسد آن را رؤيت گويند. اكنون من هر ساعتى خود را با اجزاى خود مى‏‌افشانم همچون درخت گل تا در هر جزو خود مى‏‌بينم كه غنچه معرفت نو و آگاهى نو اللّه بديد مى‏‌آرد و بدان مقدار فعل اللّه با من بيش باشد پس بدان مقدار فاعل و صانع با من باشد چندانى بر شوم كه چگونگى را چون كف و خاشاک از روى‏ هستى و نقصانات و ناسزا را از روى جمال هستى دور كنم آن را كمال قربت و رؤيت گويند آنگاه روح و راحت آن جهانى‌‏ام تمام شود. فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ  اكنون مرادى كه هست از اللّه مى‌‏يابم و همه راحت من از اوست. گفتم اى اللّه مرا از خود قطعيت مده كه هر رنجى كه هست از قطيعتست. باز نظر كردم دو چيز ديدم يكى تعظيم اللّه است با محبّت و آن مطلوبست و پسنديده اللّه است و زندگيست و يكى تعظيم بى‏محبّت است و آن مطلوب نيست و پسنديده اللّه نيست اكنون هرگاه كه اللّه مرا در ذكر گفتن و نظر كردن و تعظيم كردن نور و سرور زندگى مى‏‌دهد استدلال گيرم كه آن نظر و آن ذكر و آن تعظيم پسنديده اللّه است. و در هر كدام ذكر و نظر و عمل و تعظيم مى‏‌بينم كه نور و سرور و زندگى كم شود بدانم كه آن پسنديده اللّه نيست باز رجوع به اللّه كنم و آنچه پسنديده او آن را طلبم.

از ذكر گفتن ملالتم گرفت و از نظر كردن. گفتم نظر را بمانم ببينم تا كجا مى‏‌رود اللّه او را كجا مى‏‌بردش ديدم كه اللّه هر ساعتى چيزها را مصوّر مى‏‌كند و رنج‌هاى نظر را متراكم مى‏‌كند گويى كه چشمم از چشم‏خانه و مغزم از سر و خونم از رگها بيرون خواست افتادن باز چون ابر گشاده شدى و چون يخ بگداختى عظيم عجب عالم بى‏ پايان يافتم يک طرف ديدم كه خيال چون خارى مى‏‌نمود و باز معدوم مى‏‌نمود مگر عدم است اين عالم بسيط عجب كه پايان ندارد و بهشت و دوزخ فناست و اهل جنّت فانى شوند و اهل دوزخ فانى شوند مگر خيال خوشی‌ها بهشت است و خيال رنج‌ها در عالم عدم دوزخ است و بى‏‌خبر از هر دو حال و بعدم رفتن از اصحاب اعرافست اكنون ازين سه قسم نديدم وجود خود را باز حواسّم و هوشم مصروف مى‏‌شد از اللّه و بجاى ديگر مى‏‌رفت. گفتم اى اللّه چو هوش هوش من تويى اين نظر من از تو كجا مى‏‌رود و اى اللّه بينايى من تويى اين بينايى من از «تو»  كجا مى‏‌رود و اى اللّه نظر نظر من تويى اين نظر من از تو كجا مى‏‌رود و اى اللّه دل دل من تويى اين دل من از تو كجا مى‏‌رود. آخر چو مدار مدار اين‏ها تويى كجاشان حواله مى‏‌كنى. گفتم‏ اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ‏ . صراط مستقيم آنست كه اللّه وجه حكمت و عبادت خود را بروح من بنمايد و روح مرا ميل به روش انبيا عليهم السّلام دهد و اللّه بهر وجهى مرا چفساينده است بدان كه خلق را راه نمايم آن حكمت را او داند و آن را سبب سعادت ما گردانيده است (و اللّه اعلم).