اندكى خوابم برده بود نخست چون بيدار شدم فال گرفتم كه كدام سخن و كدام تسبيح پيش دلم آيد آن را طلوع برجى دانم از آنک روح من به كالبدم باز مىآيد هم در آن وقت بسم اللّه الرحمن الرحيم يادم آمد يعنى روح من باسم اللّه در اجزاى من پراكنده مىشود و باسم اللّه اجزاى من زنده مىگردد. و در آن گفتن بسم اللّه و رحمن و رحيم اللّه را مشاهده مىكنم كه چگونه طالب اين اجزاى خاكست آخر بنگر كه آن گريه و سوز را چگونه در چشم و دل مادر پديد آورده است چو بچهاش بمرد كه بر سر خاک او مىگريد و مىزارد آن همه طلب اللّه است و در مادر آن رحم از اللّه است و آن اجزا را باز زنده او كند اما آب چشم مادر را و سوز سينه او را گواه گردانيده است بر رحم خود. گفتم يا رب تا اللّه چه عشق دارد برين اجزاى خاک و هوا و باد و عناصر اربعه گاهى در پرورشش زنده مىگرداند و گاهى از دوستى مىكشدش و حيوة او را مىخورد باز گفتم آخر گربه را نمىبينى كه از اثر دوستى اللّه بچه را چگونه بدندان گرفته است و از دوستى چگونه مىخوردش. اكنون اين چنين طالب و رحيم كه اللّه است مىداند كسى را مرده رها نكند. باز نظر كردم اللّه در همه صنعها تشبيه و تصوّر دارد اما بنده را زهره نيست كه صورت و تشبيه گويد اللّه را لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْئٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ اكنون حلول فعل بى فاعل و صنع بى صانع و مصنوع بى صنع محال بود پس وَ هُوَ مَعَكُمْ درست مى شود اما قرب و بعد و غيبت و حضور صفتهاست كه اللّه مىآفريند و مخلوق را صفتيست كه آن را غيبت و غفلت و كفر و بيگانگى و دوزخ و رنج گويند و صفتيست كه آن را قرب و محبّت و ايمان و جنّت و آثار راحت گويند و آن را اللّه مىآفريند و اللّه ترا از خود چو بىخبر آفريند با اختيار تو در كارها آن را غفلت و اجنبيّت و كفر و عقوبت خوانند باز چون نظر ترا به خود بگشايد آن را قرب مىگويند هرچند حالت معرفت به خود بيش مىدهد آن را قرب زيادتى گويند تا چون بكمال رسد آن را رؤيت گويند. اكنون من هر ساعتى خود را با اجزاى خود مىافشانم همچون درخت گل تا در هر جزو خود مىبينم كه غنچه معرفت نو و آگاهى نو اللّه بديد مىآرد و بدان مقدار فعل اللّه با من بيش باشد پس بدان مقدار فاعل و صانع با من باشد چندانى بر شوم كه چگونگى را چون كف و خاشاک از روى هستى و نقصانات و ناسزا را از روى جمال هستى دور كنم آن را كمال قربت و رؤيت گويند آنگاه روح و راحت آن جهانىام تمام شود. فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ اكنون مرادى كه هست از اللّه مىيابم و همه راحت من از اوست. گفتم اى اللّه مرا از خود قطعيت مده كه هر رنجى كه هست از قطيعتست. باز نظر كردم دو چيز ديدم يكى تعظيم اللّه است با محبّت و آن مطلوبست و پسنديده اللّه است و زندگيست و يكى تعظيم بىمحبّت است و آن مطلوب نيست و پسنديده اللّه نيست اكنون هرگاه كه اللّه مرا در ذكر گفتن و نظر كردن و تعظيم كردن نور و سرور زندگى مىدهد استدلال گيرم كه آن نظر و آن ذكر و آن تعظيم پسنديده اللّه است. و در هر كدام ذكر و نظر و عمل و تعظيم مىبينم كه نور و سرور و زندگى كم شود بدانم كه آن پسنديده اللّه نيست باز رجوع به اللّه كنم و آنچه پسنديده او آن را طلبم.
از ذكر گفتن ملالتم گرفت و از نظر كردن. گفتم نظر را بمانم ببينم تا كجا مىرود اللّه او را كجا مىبردش ديدم كه اللّه هر ساعتى چيزها را مصوّر مىكند و رنجهاى نظر را متراكم مىكند گويى كه چشمم از چشمخانه و مغزم از سر و خونم از رگها بيرون خواست افتادن باز چون ابر گشاده شدى و چون يخ بگداختى عظيم عجب عالم بى پايان يافتم يک طرف ديدم كه خيال چون خارى مىنمود و باز معدوم مىنمود مگر عدم است اين عالم بسيط عجب كه پايان ندارد و بهشت و دوزخ فناست و اهل جنّت فانى شوند و اهل دوزخ فانى شوند مگر خيال خوشیها بهشت است و خيال رنجها در عالم عدم دوزخ است و بىخبر از هر دو حال و بعدم رفتن از اصحاب اعرافست اكنون ازين سه قسم نديدم وجود خود را باز حواسّم و هوشم مصروف مىشد از اللّه و بجاى ديگر مىرفت. گفتم اى اللّه چو هوش هوش من تويى اين نظر من از تو كجا مىرود و اى اللّه بينايى من تويى اين بينايى من از «تو» كجا مىرود و اى اللّه نظر نظر من تويى اين نظر من از تو كجا مىرود و اى اللّه دل دل من تويى اين دل من از تو كجا مىرود. آخر چو مدار مدار اينها تويى كجاشان حواله مىكنى. گفتم اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ . صراط مستقيم آنست كه اللّه وجه حكمت و عبادت خود را بروح من بنمايد و روح مرا ميل به روش انبيا عليهم السّلام دهد و اللّه بهر وجهى مرا چفساينده است بدان كه خلق را راه نمايم آن حكمت را او داند و آن را سبب سعادت ما گردانيده است (و اللّه اعلم).