مولانا البته پيش از همه در زندگی خويش عشق را درمان نخـوت و غـرور يافته است. با ورود شمس به زندگی مولانا او از قيـد خـودی مـی رهـد. گـول مـیشـود و دود پراكنده، بال و پر خويش را مینهد تا بال و پـر او را بـاز گيـرد. شـيخی، خودخـواهی و بزرگمنشی، حتی وقار خود را در راه عشق مینهد. با سماع و موسيقی از ايـن عجب و سنگينی میرهد. سماع او را از خودی خويش میسـتاند: علم موسـيقی بـر او چـون شهادت است و سماع از حرمت و جاه او میكاهد. سماع او به دور از هـر گونـه منيتی است. تأكيد شمس بر سماع و تجلی موسيقی در طريقت مولانا، برای مبـارزه بـا خـودی است. موسيقی، او را به اعماق نغمههای آشنای ناخودآگاه میبرد و از سـطح آگـاهی و انديشه رها میسازد. شمس توهّم برتری و بلندی را از او میستاند. آن كه بینياز اسـت معشوق است.
” تو اينی كه نياز مـينمايی، آن تـو نبـودی كـه بـینيـازی و بيگـانگی مـی نمـودی. آن دشــمن تــو بــود… از بهــر آنــش مــیرنجانيــدم كــه تــو نبــودی “
بازتاب اين سخنان چه در غزليات و چه در مثنوی به وضوح قابل رؤيت است:
آن نفسی كه با خودی يار چو خـار آيـدت
آن نفسی كه بی خودی، يار چه كار آيـدت
بميريـد بميريـد در ايـن عـشق بميريـد
در اين عشق چو مرديد همـه روح پذيريـد
با ترک خودی و محو شدن تصوير دروغين، منِ اصلی آشكار میگردد و فـرد بـه تجربهای ماورائی دست میيابد:
تبسم خوش خورشيد هر يخی كه بديد
سبال مالد و گويد كه آب حيوانم
او با رهايی از عالم چندرنگ خودی وارد جهان بیرنگ و بیصورت میشـود و به يگانگی دست میيابد:
از خويش خواب گرديم همرنگ آب گرديم
ما شاخ يک درختيم ما جمله خواجه تاشيم
هستی مجازی ما، همچون برف با آمدن اولين شعاعهای عشق محو میشود:
گر ز تو پـر گـشت جهـان هـمچـو بـرف
نيست شـوی چـون تـف خـور در گرفـت
در تصويری بديع او بر اين باور است كه بايد از خودی خويش همچون برف رست: “چون برف گدازان شو خود را تو ز خود می شو” مفهوم مرگ پيش از مرگ كه در غالب داستانهای مثنوی ديده می شود همان كشتن يک خود وهمآلود است برای رسيدن به يک خـود والا؛ نبـودن و نيـست شـدن، لازمهی شدن و بودن است. رسيدن به كمال مطلوب، مرگ از اوصاف بشری ايگو را میطلبـد. از نظـر لـويس نيز مرگ پيش از مرگ به معنای رسيدن به خواست الاهی است در جهـت كنار نهادن شـعلهههای ايگـو يــا من، برای رسيدن بــه حقيقت نفس مطمئنه يــا روح متعالی….