اللّه مىگفتم و برين انديشه مىگفتم كه اى اللّه همه تويى من كجا روم و نظر بچه كنم و بكى كنم چون شاهد تويى و شاهدى تو مىكنى و اين نظر من به تو مىرود و بكرم تو مىرود و در پى تو مىرود و من زود آن را محو مىكنم و به تويى اللّه باز مىآيم و همچنين از صفات اللّه هرچه يادم مىآيد زود محو مىكنم و به تويى اللّه باز مىآيم و مىگويم اگر تويى اللّه نبود وجود من نبود و من محو بودم و چون وجود من و اوصاف من و حال من و دم هستى من به تو هست مىشود و باز هم به تو محو مىشود پس اى اللّه اوّلم تويى و آخرم تويى و بهشتم تويى و دوزخم تويى و عينم تويى و غيبم تويى من كجا نظر كنم و خود را بچه مشغول كنم جز به تويى تو حاصل سررشته اللّه گفتن از منى فراموش كردنست و تويى اللّه را ياد داشتن. اكنون اللّه مىگويم يعنى سمعم و بصرم و عقلم و روحم و دلم و ادراكم توى اى اللّه از خلل و كمال اين معانى چه انديشم حاصل اينست كه با همه چيزها بيگانه شدن لازم است و خاص مر تويى اللّه را لازم بودن حيّا و ميّتا و سقما و صحّة. اكنون اين راه ما را جز بنور دل و ذوق نتوان رفتن و عقل عقلاء همه عالم ازين راه و ازين عالم ما بويى نبردند.
صبحدم بمسجد آمدم امام قرآن آغاز كرد نظر كردم هرچه از مصنوعات دوزخ و بهشت و صفات اللّه و انبياء و اولياء و ملائكه و كفره و بر ره و ارض و سماء و جماد و نامى و عدم و وجود اين همه را صفات ادراک خود يافتم. اكنون نظر مىكنم كه اللّه اثر ادراک مرا به چه صفت مىگرداند سما مىگرداند و ارض مىگرداند و ملک مىگرداند و نبى مىگرداند و ولى مىگرداند و كافر مىگرداند و مؤمن مىگرداند و شقّهاى ادراک مرا بمشرق مىرساند و بمغرب مىرساند و بسمرقند مىرساند تا چند عدد آدمى و حيوان در وقت نظر در شقّه ادراک من مىآيد چون تاتار موى حقايق و تفاوتها اللّه در ادراک من پديد مىآرد. اكنون نظر مىكنم هماره در ادراک خود كه اللّه او را چگونه مىگرداند گفتم اى اللّه شرائط بندگى و اخلاص و قيام و ركوع و سجود و لرزيدن از هيبت در ادراک من ثابت دار و ادراک مرا جمع مىدار تا ناگاه از اللّه متحيّر مىشوم و از مكان بلا مكان مىروم و از حوادث به بى چون مىروم و از مخلوق بخالق مىروم و از خودى به بيخودى مىروم و مىبينم كه همه ممالک از جمله مدركات منست.
نشسته بودم گفتم كه بچه مشغول شوم اللّه الهام داد كه توى را از بهر آن به تو دادهام تا چون در من خيره شوى و دلت از قربت من بگيرد در خود نظر كنى و به خود مشغول شوى گفتم پس دو موجودست يكى اللّه و يكى من اگر در اللّه نگرم خيره شوم و اگر در خود نگرم فكار باشم مگر خويشتن را در پيش بنهم و در اللّه مىنگرم كه اى اللّه اين آش وجود مرا تو در پيش من نهاده بدين مردارى و بدين تلخى و لقمه ييست بدين منغصّى زحمت من اينست اين را از پيش گير تا راحت تو اى اللّه از پرده بيرون آيد با چنين خوشى چگونه يابم همين در خود نظر كنم و بسكه اللّه مرا اين داده است تا اين را به پيش بنهم و بگريم و در حال او مىنگرم كه در جان كندن چه مىكند و كى مىميرد ديدم كه پاره پاره فكرتم كمتر مىشد و خواب بر من مستولى مىشد گفتم مگر چنانست كه جدّى نمىكنم و در انديشه مىآيم تا در خواب مىشوم و چون در خواب مىشوم گويى درختى را مانم كه در خاكم و اگر در خواب بى خبر مىشوم گويى در عدمم و چون بيدار مىشوم گويى سر از خاک برمىآورم و چون پاره در خود نظر مىكنم گويى بلند مىشوم و چون بچشم نظر مىكنم و به اندام حركت مىكنم گويى شاخها بيرون آيد از من و چون بدل زياده جدّ مىكنم در تفكّر گويى شكوفه بيرون مىآرم و چون بذكر بزبان برمىآيم گويى ميوه بيرون مىآرم همچنين پرده در پرده است هرچند كه جدّ كنم گويى چيزهاى عجبتر از من بيرون آيد و اين همه را گويى كه در دهان عدم است و عدم دهان بر دهان من نهاده است (و اللّه اعلم).