Search
Close this search box.

حکایات و لطایف

chand nokte

خوشخوى نكو گو:

مردى خوش‌خوى و نيكو كردار بود كه حتّى بدكاران و بدسيرتان را بد نمى‌گفت، بلكه صفات خوبشان را مى‌ستود. وقتى مُرد يكى او را به خواب ديد و حال آن جهان پرسيد، گفت:

كه  بر من نكردند سختى بسى
كه من سخت نگرفتمى با كسى

(داستان‌ها و پيام‌هاى سعدى در بوستان)

***********


كرَم، پيشهٔ شاه مردان على است:

زنى به شوى خويش گفت: بقّال سر كوى، گران‌فروش است، از او گندم مخر، به بازار گندم‌فروشان رو و از آنجا بخر.
مرد با مهربانى به زن گفت: او به اميد ما اينجا دكّان باز كرده، نبايد از او سود بازگيريم.

پيام:

رهِ نيک‌مردانِ آزاده گير                                   چو اِستاده‌اى دست افتاده گير

ببخشاى كانان كه مرد حق‌اند                                  خريدار دكّان بى‌رونق‌اند

جوانمرد اگر راست خواهى ولّى است               كرم، پيشهٔ شاهِ مردان على است

(داستان‌ها و پيام‌هاى سعدى در بوستان)

***********


آن كه جز خدا پناهى نداشت:

پادشاهى را بيماريى سخت پديد آمد كه سخن از آن ناگفته، بهتر. پزشكان يونانى گفتند: مداواى او تنها با زهره آدمى كه داراى ويژگى‌هاى خاصّى باشد حاصل مى‌شود. كارگزاران شاه در پى يافتن كسى با اين ويژگى‌ها، بسيار تلاش كردند تا اينكه پسر دهقانى را با همان ويژگى‌ها يافتند، پدر و مادرش را با مالِ بسيار راضى كردند، قاضى نيز فتوا داد كه ريختن خون يكى از زيردستان براى سلامت پادشاه جايز است، جلّاد قصد كشتن آن جوان كرد. آن بى‌گناه سر برآورد و لبخندى زد. پادشاه پرسيد: اكنون چه جاى خنديدن است؟
گفت: نازِ فرزندان بر پدران و مادران باشد، دعوى پيش قاضى بَرَند، داد از پادشاه خواهند، امّا پدر و مادرم مرا به مال فروختند، قاضى به كشتن فتوا داد، شاه هم كه مصلحت خويش در هلاک من مى‌بيند، اكنون به جز خدا پناهى نمى‌بينم.
پادشاه را دل بسوخت و اشک از ديدگانش جارى شد و سر و چشم جوان را بوسيد و نعمت بخشيد. شنيدم كه پس از يک هفته شفا يافت.

(داستان‌ها و پيام‌هاى سعدى در گلستان)

***********


در وصف دوبینی و حجاب دل:

استادی یک شاگرد احول(لوچ) داشت و به او می‌گوید: برو و آن ظرف روغن را از اتاق بیاور، شاگرد لوچ چون  بر راستی بینش خود اطمینان داشت، می‌گوید: من دو ظرف می‌بینم، کدام یک را بیاورم؟ استاد با عصبانیت دستور بر شکستن یکی از ظرف‌ها می‌دهد و وقتی یکی از آنها می‌شکند، دیگر ظرفی  وجود ندارد.

یکی شاگرد احول داشت استاد                              مگر شاگرد را جایی فرستاد

که ما را یک قرابه روغن آنجاست                       بیاور زود، آن شاگرد برخاست

چو آنجا شد که گفت و دیده بگماشت              قرابه چون دو دید احول عجب داشت

برِ استاد آمد، گفت ای پیر                                   دو می‌بینم قرابه من چه تدبیر

ز خشم استاد گفتش ای بد اختر                            یکی بشکن، دگر یک را بیاور

چو او در دیدن خود شک نمی‌دید                       بشد این شکست آن یک نمی‌دید

اگر چیزی همی بینی تو جز خویش                     تو هم آن احول خویشی بیندیش

تو هر چیزی که می‌بینی تو آنی                     ولی چون در غلط ماندی، چه دانی

(اسرارنامه – عطار نیشابوری)