در وقت ذكر اللّه و سبحانک گفتن بايد كه از تن خود ياد نكنم زيرا كه صفات اللّه از رحمت و قدرت و علم و جمال و پاكى و ارادت و غيرها بصفات محدثات نماند كه اگر بدان مانند بودى از صفات اللّه رحمت و قدرت و ارادت مخلوق پديد نيامدى چنانک از صفات محدثات نمىآيد و هرچند كه اين صفات محدثات نيست نمىشود ذكر پديد نمىآيد از صفات اللّه. پس در وقت سبحانک گفتن بايد كه بجز از وجه اللّه نينديشم تا اللّه را بينم و بمشاهده اللّه مشغول شوم كه معنى فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ اينست كه هرچند از تن مردار بيش انديشم رنج بيش مىبينم باز چون اللّه را مىبينم همه جهان را مىبينم كه پيش اللّه از حال به حال مىگردد و همه جزو خود را مىبينم بضرورى كه مر اللّه را تعظيم مىكنند كه احسان كردن آنست و معنى احسان آنست كه «ان تعبد اللّه كانّك تراه فان لم تكن تراه فانّه يراک». اكنون از نمازست و از ذكر است و از دعاست كه طايفه بمشاهده اللّه مشغول گشتهاند. اكنون چون از اللّه ياد مىكنم سر و پاى خود را و رگ و پى و عقل و تميز خود را فرومىريزانم و از اللّه نوع وجود ديگر و عمر ديگر مىخواهم لا الى نهاية. و مىبينم كه آب عمر از درياى غيب مىآيد و هم به درياى غيب باز مىرود همچنانک اين معانى من از عدم بوجود مىآيد و از وجود بعدم مىرود و از وجود تا بعدم يک گام بيش نمىبينم اما چون بمعنى رسيدم ايمن شدم يعنى بمعنى چون رسيدم باللّه رسيدم و مراد خود يافتم و
اين طرفه گلى نگر كه ما را بشكفت
نى رنگ توان نمود نه بوى نهفت
يعنى نه رنگ اللّه را توان ديدن و نه بوى محبت او را توان نهفتن اللّه را گفتم كه دلم گفت كتابى بايد گفتم كه چشمم گفت سحابى بايد گفتم كه تنم گفت خرابى بايد باز اللّه را گفتم كه دلم نماند گفت كتابى كم گير گفتم كه چشمم نماند گفت سحابى كم گير گفتم كه تنم نماند گفت خرابى كم گير گفتم كه اى اللّه هرگز تا يكى ترا با صفات تو نبينم در خود و در هيچ كارى جمع نيايم از آنک درد وى تفرقه بود لا محالة.
حاصل در سحرگاه نظر مىكردم كه هركسى يكى اللّه را چگونه مىبيند ديدم كه بعضى بنظر فقر و عدم ديدند اللّه را و بعضى بنظر صورت ديدند و بعضى بنظر جهة ديدند و بعضى بنظر هيولى و طبع و كواكب ديدند و اللّه ازين بيرون نيست گفتم اى اللّه گاهى بنظر مشبّه بينمت گاهى بنظر فقر و فنا بينمت و گاهى بنظر جبر و گاهى بنظر عاشقان و گاهى بنظر محبان و اى اللّه هركه را به خود نظر دادى هم بر آن وجه او خلقتى و طبعى يافت لاجرم افعال او و حركات او هم بران منوال آمد چون متفاوت بيند اللّه را هم متفاوت آيد حال او. باز نظر كردم ديدم كه همه صورت و همه خيال از بى صورت و از بى خيال مىخيزد و همه صورت چاكريى صورتست اگر بفرمايد مىآيند و اگر بفرمايد نمىآيند باز نظر به خود مىكردم تا خود را هر ساعتى بر چه رنگ بينم و از اللّه چه عجايبها بينم كه بيشتر از عجايب دنيا باشد و بيرون از عجايب عالم بود خود را همچون وعايى ديدم كه در مشام من آثار معرفت اللّه فرونشسته است بر زبر يكديگر و عجايبهاى ديگر كه در گفت نيايد و من دست بر وى مىزنم و آن همه در جنبش مىآيند لونالون همچنانک آب زره پوشد بوقت باد و من در خود آن همه را نظاره مىكنم و مىبينم و اللّه اعلم.