Search
Close this search box.

معارف بهاء ولد (قسمت نهم)

darvish2در وقت ذكر اللّه و سبحانک گفتن بايد كه از تن خود ياد نكنم زيرا كه صفات اللّه از رحمت و قدرت و علم و جمال و پاكى و ارادت و غيرها بصفات محدثات نماند كه اگر بدان مانند بودى از صفات اللّه رحمت و قدرت و ارادت مخلوق پديد نيامدى چنانک از صفات محدثات نمى‌آيد و هرچند كه اين صفات محدثات نيست نمى‏‌شود ذكر پديد نمى‌‏آيد از صفات اللّه. پس در وقت سبحانک گفتن بايد كه بجز از وجه اللّه نينديشم تا اللّه را بينم و بمشاهده اللّه مشغول شوم كه معنى‏ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ‏ اينست كه هرچند از تن مردار بيش انديشم رنج بيش مى‏‌بينم باز چون اللّه را مى‏‌بينم همه جهان را مى‏‌بينم كه پيش اللّه از حال به حال مى‏‌گردد و همه جزو خود را مى‏‌بينم بضرورى كه مر اللّه را تعظيم مى‏‌كنند كه احسان كردن آنست و معنى احسان آنست كه «ان تعبد اللّه كانّك تراه فان لم تكن تراه فانّه يراک». اكنون از نمازست و از ذكر است و از دعاست كه طايفه بمشاهده اللّه مشغول گشته‏‌اند. اكنون چون از اللّه ياد مى‏‌كنم سر و پاى خود را و رگ و پى و عقل و تميز خود را فرومى‏‌ريزانم و از اللّه نوع وجود ديگر و عمر ديگر مى‏‌خواهم لا الى نهاية. و مى‏‌بينم كه آب عمر از درياى غيب مى‏‌آيد و هم به درياى غيب باز مى‏‌رود همچنانک اين معانى من از عدم بوجود مى‏‌آيد و از وجود بعدم مى‏‌رود و از وجود تا بعدم يک گام بيش نمى‏‌بينم اما چون بمعنى رسيدم ايمن شدم يعنى بمعنى چون رسيدم باللّه رسيدم و مراد خود يافتم و

اين طرفه گلى نگر كه ما را بشكفت‏

نى رنگ  توان نمود نه بوى نهفت‏

يعنى نه رنگ اللّه را توان ديدن و نه بوى محبت او را توان نهفتن‏ اللّه را گفتم كه دلم گفت كتابى‏ بايد گفتم كه چشمم گفت سحابى بايد گفتم كه تنم گفت خرابى بايد باز اللّه را گفتم كه دلم نماند گفت كتابى‏  كم گير گفتم كه چشمم نماند گفت سحابى كم گير گفتم كه تنم نماند گفت خرابى كم گير گفتم كه اى اللّه هرگز تا يكى ترا با صفات تو نبينم در خود و در هيچ كارى جمع نيايم از آنک درد وى تفرقه بود لا محالة.

حاصل در سحرگاه نظر مى‌‏كردم كه هركسى يكى اللّه را چگونه مى‏‌بيند ديدم كه بعضى بنظر فقر و عدم ديدند اللّه را و بعضى بنظر صورت ديدند و بعضى بنظر جهة ديدند و بعضى بنظر هيولى و طبع و كواكب ديدند و اللّه ازين بيرون نيست گفتم اى اللّه گاهى بنظر مشبّه بينمت گاهى بنظر فقر و فنا بينمت و گاهى بنظر جبر و گاهى بنظر عاشقان و گاهى بنظر محبان و اى اللّه هركه را به خود نظر دادى هم بر آن وجه او خلقتى و طبعى يافت لاجرم افعال او و حركات او هم بران منوال آمد چون متفاوت بيند اللّه را هم متفاوت آيد حال او. باز نظر كردم ديدم كه همه صورت و همه خيال از بى‏ صورت و از بى‏ خيال مى‏‌خيزد و همه صورت چاكريى صورتست اگر بفرمايد مى‏‌آيند و اگر بفرمايد نمى‌‏آيند باز نظر به خود مى‏‌كردم تا خود را هر ساعتى بر چه رنگ بينم و از اللّه چه عجايب‌ها بينم كه بيشتر از عجايب دنيا باشد و بيرون از عجايب عالم بود خود را همچون وعايى ديدم كه در مشام من آثار معرفت اللّه فرونشسته است بر زبر يكديگر و عجايب‌هاى ديگر كه در گفت نيايد و من دست بر وى مى‏‌زنم و آن همه در جنبش مى‌‏آيند لونالون همچنانک آب زره پوشد بوقت باد و من در خود آن همه را نظاره مى‌كنم و مى‌‏بينم و اللّه اعلم.