«نسبت ادبیات و فلسفه» به روایت دکتر کریم مجتهدی
از آن روز که فلسفه خواندهام، همواره نوعی «رویارویی» البته نه به معنای تقابل بلکه به معنای «رو به رویی» با غیر خود داشتهام. امروزه در کشورهای غربی، امریکا، ژاپن و چین بحثهای میانرشتهای بسیار مرسوم شده است. در دورهای که من تحصیل میکردم دانشجوی فلسفه، فلسفه میخواند و دانشجوی تاریخ، تاریخ. این در حالی است که امروز تعامل و گفتوگوی میانرشتهای بسیار رواج یافته است تا آنجا که حتی در امریکا زیستشناسی با اقتصاد وارد گفتوگو شده است.
اگر به رابطهی فلسفه با ادبیات بپردازیم، باید به این نکته توجه کرد که نسبت فلسفه با ادبیات در شرق و غرب به کلی متفاوت است. در غرب بهویژه در دورهی تجدید حیات فرهنگی یعنی قرن ۱۶، ۱۷و ۱۸ این ارتباط قطع شد. در این دوره، فیلسوف دیگر با شعر، نمایشنامه و رمان کاری ندارد و بیشتر به «علوم» نزدیک میشود و نیوتنی میاندیشد. فلاسفه بر اساس اصول فیزیک نیوتن کار میکنند. برای مثال، کانت کاملاً نیوتنی است. این در حالی است که این وضعیت در سنت ما کاملاً متفاوت است.
برای پرداختن به نسبت فلسفه با ادبیات، از یونان آغاز میکنم. واقعیت این است که ادبیات یونانی بسیار غنی است؛ در یونان قدیم، شعر حماسی یونانی یعنی «هومری» همیشه از بُعد فلسفی حرف زده است، علت این امر هم آن است که اساساً در آن دوره، فلسفهای وجود نداشت و تنها چیزی که به تفکر انسان درخشش میبخشید، همان گفتار شاعران بود.
عنوان «فلسفه» از زمان فیثاغورس کلید خورد و مفهوم «فیلوسوفیا» یعنی کسی که حکیم نیست ولی دوستدار علم است شکل گرفت؛ فیلوسوفیا یعنی دانشجو. بنابراین فیلسوفی که دانشجو و پژوهشگر نیست، فیلسوف نیست.
کسی که در قرن پنجم قبل از میلاد، بعد از فیثاغورس، چهرهی «فیلسوف اخلاقی» را نمایان کرد، سقراط بود. او در آن دوره، با شعار «نمیدانم» شناخت مخاطبان خود را زیر سؤال میبرد. اما سقراط همچون سایر چهرههای یونانی نوشتهای ندارد. متفکران در قرن پنجم قبل از میلاد الزاماً نمیخواستند کتابی ادبی به وجود آورند یا اینکه یک ادیب، نویسنده و مؤلف باشند.
اما افلاطون که شاگرد وفادار سقراط است، در دورهی جوانی ذوق شعری داشت تا آنجا که گویا نمایشنامههایی با فاجعههای یونانی(تراژدی) منظوم نگاشته است اما مادامی که با سقراط آشنا میشود تمام ارتباط خود با دنیای شعر را از دست میدهد و همچون سقراط چنین میاندیشد که وظیفهی دیگری جز شعر خواندن و نوشتن دارد و در برخی رسالههایش به تقبیح شعر پرداخته و از شعر بهعنوان «یک مشت تخیلات» یاد میکند! این در حالی است که در همان دوره، شعرای یونان عظمتی انکارناپذیر داشتند تا آنجا که تنها خود را شاعر نمیپنداشتند بلکه خود را «روح قوم یونانی» معرفی میکردند و معتقد بودند که با اشعار خود در حال نمایاندن روح قوم یونانی هستند، چیزی که سقراط و افلاطون آن را قبول نداشته و نمیپذیرفتند.
از این رو، همواره سقراط و افلاطون از قدرت شعرا نگران بودند و دلشان میخواست که شاعران «معقول» فکر کنند، بنابراین تأکید میکردند که اگر از ظلم، عدل و… سخن میگویید، بدانید مقصود از ظلم و عدل چیست؟ اینجا «اسطورهسازی» جایگاهی ندارد و سقراط به مقابله با این نوع از ادبیات برمیخیزد.
آن دوره (قرن پنجم قبل از میلاد) یعنی در دورهی مردمسالاری پریکلس که معروف به دورهی سوفسطایی پریکلس است، جوان یونانی عطش قدرت مییابد و تنها حربهی این قدرت «خطابه» است. در نتیجه، از جزایر اطراف تعداد زیادی استاد خطابه جمع شدند و کلاسهای خطابه تشکیل دادند تا جوانان را آمادهی سخنوری و شاعری کنند و چیزی جز این نمیخواستند. اینجا است که به یکباره سقراط متوجه میشود که باید از شهری و فرهنگی که در آن زندگی میکند، دفاع کند. از این رو در شهر میگردد تا جوانان را به چالش بکشد و در خیابانها به مسائل گوناگون بپردازد که به زعم من، این عکسالعمل به نظر تا حدودی طبیعی است.
شاید سقراط بدرستی از پرداخت بیش از اندازه به فن خطابه، سخنوری ، شعر و… که گذشتهی آتنی را تهییج میکرد، نگران بود چرا که این تأکید بر گذشته، تا حدی مانع تفکرورزیِ بهروز و واقعگرا میشد. البته در واقع افلاطون شعر حماسی را برای تربیت جوانان قبول داشت، شعری که به جوانان قدرت و نیرو دهد. او در برخی از رسالهها به این مسأله اشاره میکند.
در این میان، ارسطو بیش از هر کسی به شعر علاقهمند بود اما با وجود روح و طبع شاعرانهاش، هیچگاه از «اسطوره» بهرهای نگرفت. ارسطو شعر را به عنوان یک فن و از صناعات خمس در نظر میگرفت. او در مورد شعر، حرفهای معقول و منطقی میزد و کتاب فن شعرش نکات بسیار قابل تأملی دارد. با توجه به ذوق شاعرانه ارسطو، بهترین راه برای بیان فلسفهاش، منظومههای شعری ما است چرا که در شرق، منظومههای ما بیشتر محتوایی عرفانی دارند در صورتی که در غرب محتوای عقلی، حاکمیت بیشتری یافته است. اندیشههای افلاطون و ارسطو به همان صورتی که در یونان بود، به ایران وارد نشد بلکه اندیشهشان توأمان با هم به ایران آمد. از این رو در مقام قیاس میان نسبت ادبیات و فلسفه در شرق و غرب باید به این نکته تأکید کرد که فلسفهی ما عرفانیتر است در صورتی که فلسفهی جدید غرب، علمیتر بود چرا که فلاسفهی غربی نیوتنی میاندیشیدند.
_____________________________
*مکتوب حاضر متن ویرایش و تلخیص شده از سخنرانی دکتر کریم مجتهدی، استاد فلسفهی غرب و عضو هیأت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی است که ۱۱ شهریورماه با عنوان «کلیاتی در باب نسبت ادبیات و فلسفه» در پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی ارائه شد.
منبع: روزنامه ایران