Search
Close this search box.

دنیا زندان اولیاء الهی

بسم الله الرحمن الرحیم

donya zendan oliya 
ای دهنده‌ی قوت و تمکین و ثبات
خلق  را  زین  بی‌ثباتی  ده نجات

مولانا در دفتر پنجم مثنوی، داستان آموزنده‌ای به نظم کشیده که عنوان آن چنین است: «قصه‌ی محبوس شدن آن آهو بچه در آخور خران و طعنه‌ی آن خران بر آن غریب و مبتلا گشتن او به کاه خشک که غذای او نیست و این صفت بنده‌ی خاص خداست میان اهل دنیا و اهل هوا و شهوت».

این داستان به همراه  حکایت «افتادن شغال در خُم رنگ و رنگین شدن و دعوی طاوسی کردن میان شغالان» در بخش «سخن روز» سایت مجذوبان نور ذیل عنوان «دو داستان تلخ و یک نتیجه» قبلاً منتشر گردیده و این مقاله توضیح مختصری بر آن می‌باشد.

حضرت خداوندگار مولانا جلال‌الدین محمد بلخی در مثنوی معنوی در مقام آموختن این نکته به ماست که “ولیّ خدا” مانند همان آهوی زیبا و ظریفی است که در میان موجودات خشن، درشت و ناتراشیده‌ای (گاوان و خران) که از جنس او نیستند گرفتار آمده است و از همجواری با آنها رنج می‌برد و مگر واقعیت جز این است؟

تاریخ نشان داده است که اقطاب و مشایخ نعمت‌اللهی در طول زمان تا چه اندازه متحمّل رنج‌ها، دشمنی‌ها، آزارها، حقدها، حسادت‌ها، کینه‌ها، بی‌عدالتی‌ها و جهالت‌های مردم زمانه‌ و روزگار خویش بوده‌اند. به‌عنوان نمونه دو تن از مشایخ عالی‌مقام سلسله‌: “حضرات معصومعلی‌شاه و نورعلیشاه به همراه شمار زیادی از درویشان اصفهان، در ایام حکومت علیمرادخان زند مُثله شدند و مأموران و فرّاشان حاکم اصفهان گوش هر دوی این بزرگواران را بریدند و با نهایت استخفاف و تحقیر ازاصفهان اخراج کردند. اندکی بعد، یکی دیگر از مشایخ سلسله، حضرت مشتاق‌علیشاه در کرمان سنگسار شد. معصوم‌علیشاه خود مدتی بعد هنگام عبور از کرمانشاه توسط مجتهد شهر، آقا محمدعلی کرمانشاهی در نهایت سنگدلی غرق شد و عمال او نورعلیشاه و مظفرعلیشاه، از مشایخ  سلسله را مسموم نمودند. قطب بعدیِ سلسله، جناب حسین‌علیشاه اصفهانی به علت صوفی بودن توسط مأموران فتحعلیشاه دستگیر و به غل و زنجیر کشیده شد و به تهران برده شد. عرصه بر قطب بعدی جناب مجذوب‌علیشاه همدانی تا آنجا تنگ شد که مجبور شد رساله‌ای در اعتقادات خویش و اثبات مسلمان بودنش بنگارد. قطب بعدی جناب مست‌علیشاه را از بسیاری از شهرها اخراج می‌کردند و او شهر به شهر نقل مکان می‌نمود ولی او را راه نمی‌دانند. داستان شهادت جناب سلطان‌علیشاه و زهر دادن به جناب نورعلیشاه ثانی بی‌نیاز از گفتن و مسبوق خاطر همه‌ی فقرا است” (رسائل مجذوبیه و تاریخ سلسله‌های طریقه‌ی نعمةاللهیه در ایران).

هدف ولیّ خدا هدایت سالکان طریقت و ارتقاء آنان به مقامات و مراتب عالیه است و برای تحقق این مهم  او، مشقات عدیده را از سوی دوست و دشمن به جان می‌خرد. وای به روزی که رفتار دوستان، خواسته و ناخواسته مکمل جفای دشمنان باشد و معاندان تن او را به رنج کشند و یاران دل او را.

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان                      قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

با وجود خطرات ناشی از غوغای عوام جاهل و تکفیر و تفسیق عالم‌نمایان حتی در روزگار امن و آسایش نسبی نیز، زندگی بزرگان به دلیل مسئولیتی که در رسیدگی به امور معنوی سالکان و تربیت و دستگیری از آنان بر دوش خود احساس می‌کنند سراسر سختی است. به‌عنوان نمونه مرحوم آقای دکتر محب‌الله آزاده در حالات پدر بزرگوارشان جناب آقای صالح‌علیشاه ـ رضوان الله تعالی علیه ـ نقل می‌کنند: “روزی در تهران، در منزل مسکونی و در اتاق شخصی خودشان به علت تب شدید استراحت می‌کردند. من و چند نفر از اخوی‌ها و بستگان در خدمتشان بودیم و چند نفر از اخوان ایمانی هم در اتاق مجاور به انتظار زیارتشان بودند. من به‌عنوان طبیب عرض کردم: امروز خوب است در همین اتاق استراحت بفرمایید و به سالن تشریف نبرید، دواها را هم میل کنید، فردا ان‌شاءالله حالتان بهتر می‌شود و فقرا به زیارتتان نائل می‌شوند. فرمودند: نه، کسالت مهمی ندارم می‌توانم به آن اتاق بروم. چند نفر دیگر از بستگان که طبیب نبودند دنباله‌ی حرف مرا گرفتند و اصرار بیشتری کردند. ناگهان ایشان به تندی فرمودند: شما خیال می‌کنید من تهران آمده‌ام که بروم به گردش و تفریح؟ و در حالی که اشاره به اتاق مجاور می‌کردند فرمودند: من آمده‌ام که اینها را ببینم و الا کار دیگری ندارم. بعد فرمودند که عبا و عمامه‌شان را آوردند و با همان حال تب به سالن مجاور رفتند. این در حالی بود که از عمرشان هفتاد و هفت سال می‌گذشت و به علت کبر سن و سابقه‌ی عمل و بیماری قلبی بسیار ضعیف شده بودند. (یادنامه‌ی صالح، ص۱۵۱ـ ۱۵۲، با اندکی تلخیص و تصرف)

دنیا زندان مؤمن است (الدنیا سجن للمؤمن). مولانا در مقام گفتن همین معناست و البته در مثل مناقشه نیست. او می‌گوید حال و روز آهویی که غذایش علوفه‌ی تازه‌ی مراتع سرسبز و مرغزاران است و همجنسان او آهوان زیبای دیگری مانند خود او هستند و در نافه‌ی خویش مشک خوشبو دارد؛ اگر اسیر شود و او را در طویله‌ی متعفنی بیندازند که همنشینان او نیز مشتی گاوان و خران فاقد نزاکت و بی‌ادب باشند و خوراکش نیز کاه خشک، عیناً مانند همان ولیّ خدا و عارف کاملی است که پس از عبور از مراتب عالم نفس و گذشتن از حجاب‌های ظلمانی و نورانی در زندان دنیا گرفتار آمده و مجبور است در میان انسان‌های بی‌خبر و اهل غفلت و عاری از صفا و وفا و مبتلا به انواع صفات زشت و عادت‌های ناپسند به سر برد و آنها را تحمل کند و بلکه مأمور است تا با آنها معاشرت و مجالست و هم‌صحبتی کند تا بتواند برخی از آنها را متوجه عالم معنا کند و از آنها دستگیری نماید و پله پله ایشان را از خطرات سلوکی و موانع طریقتی حفظ کند و نجات دهد تا شاید از هزاران تن اندکی را تربیت نماید که:

از هزاران اندکی زین صوفی‌اند                             باقیان  در   دولت  او   می‌زیند

این مقاله تذکری به خویش است که اگر یار شاطر نیستیم ، بار خاطر نباشیم.
اگر ما را لیاقتی نیست که در حد دوستی او باشیم، ابلهانه دشمنی نورزیم. دون‌همت نباشیم  که او را با خواسته‌های سخیف برنجانیم. بر هوا و هوس‌های خویش لباس تقوا نپوشانیم. سالک راه خدا باشیم نه راه سامری!. عمل ناصواب نکنیم و به خود و خدا دروغ نگوییم. طلبکار و مدعی نباشیم. در پیشگاه او ادعای فضل و دانش نکنیم. میل و امر خدا را در مسلخ مصلحت‌اندیشی خویش ذبح نکنیم. در هر مقام و جایگاهی که هستیم، ولی‌تراشی نکنیم و پای از گلیم خویش بیرون ننهیم و از حد خود تجاوز نکنیم و فرق اجازه و استجازه و حد و حدود هریک را بدانیم و منظور بزرگ وقت را آنگونه که هست دریابیم و خود و دیگران را به ورطه‌ی هلاکت نیندازیم و راه تفرقه و جدایی نپوییم. برداشت‌های نفسانی و عقاید پوسیده‌ی خود را به نام درویشی به دیگران تحمیل نکنیم و برادری را به تیغ حسادت مثله نکنیم. از خدا رو به خلق نکنیم و خدا را به خرما نفروشیم و با شیطان هم‌سفره نشویم و بازیچه نگردیم. ادب را رعایت کنیم و راه بندگی را به راستی آن گونه که او می‌خواهد، نه آنگونه که به تقلید تصور می‌کنیم، با فراست بپیماییم و قدردان نعمت او باشیم. و درویشی را چون انگشتری گرانبها بدانیم که نگین آن ولیّ وقت است و ارزش و شرافت انگشتر را به نگین آن بدانیم نه حلقه‌ی آن.

رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالإِيمَانِ وَلا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلاً لِّلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَؤُوفٌ رَّحِيمٌ (حشر: ۱۰)
پروردگارا! ما و برادرانمان را كه در ايمان بر ما پيشى گرفتند بيامرز، و در دل‌هايمان حسد و كينه‌اى نسبت به مؤمنان قرار مده‌! پروردگارا، تو مهربان و رحيمى.