اگر كسى اين جمله كه رفت نداند، وى را از حقيقت نبوّت هيچ خبر نبود الا به صورت و سماع ، زيرا كه نبوّت و ولايت از درجات شرف دل آدمى است، و حاصل آن سه خاصّيّت است: يكى آنكه عموم خلق را در خواب كشف شود، وى را در بيدارى كشف كنند. دوم آنكه نفس عموم خلق جز در تن ايشان اثر نكند، و نفس وى در اجسامى كه خارج از تن وى است اثر كند، بر طريقى كه صلاح خلق در آن باشد تا فسادى نبود در آن.
سيم آنچه از علوم عموم خلق را به تعلّم حاصل شود، وى را بىتعلّم حاصل شود از باطن خويش. و چون روا باشد كه كسى كه زيرک و صافى دل باشد بعضى از علمها به خاطر خويش به جاى آرد بىتعلّم، روا بود كه كسى كه صافیتر و قوىتر باشد همه علمهاى پيشهوران- يا بيشتر از آن يا پارهاى از آن- از خويشتن بشناسد و آن را علم لدنىّ گويند، چنانكه حق- تعالى- گفت:
و عَلَّمنْاهُ مِنْ لَدُنّا عِلماً.
هر كه را اين هر سه خاصّيّت جمع بود، وى از پيغامبران بزرگ بود يا از اولياى بزرگ. و اگر يكى بود از اين هر سه، همين درجه حاصل بود.
و در هر يكى نيز تفاوت بسيار است، كه كسى بود كه از هر يكى وى را اندكى باشد، و كسى بود كه بسيارى.
و كمال رسول ما (ص) بدان بود كه وى را از هر سه خاصّيّت به غايت كمال بود. و ايزد- سبحانه و تعالى- چون خواست كه خلق را به نبوّت راه دهد تا متابعت وى كنند و راه سعادت از وى بياموزند، از اين هر سه خاصّيّت هر كسى را نمودگارى بداد. و خواب نمودگار يک خاصّيّت است، و فراست راست نمودگار آن ديگر، و خاطر راست در علوم نمودگار سديگر.
و آدمى را ممكن نيست كه به چيزى ايمان آرد كه وى را جنس آن نباشد، كه هر چه وى را نمودگار آن نبود، خود وى را صورت آن مفهوم نشود. و براى اين است كه هيچ كس حقيقت الهيّت به كمال نشناسد، الّا اللّه تعالى. و شرح اين تحقيق دراز است، و در كتاب معانى اسماء اللّه برهان روشن بگفتهايم. و مقصود آن است، اكنون، كه ما روا داريم كه بيرون از اين سه خاصّيّت، انبيا و اوليا را خاصّيّتها باشد كه ما را از آن خبر نيست، كه با ما نمودگار آن نيست.
پس چنانكه مىگوييم كه خداى را به كمال نشناسد مگر خداى- تعالى، مىگوييم كه رسول را (ص) به كمال نشناسد مگر رسول و آنكه به درجهاى فوق وى است. پس، از آدميان قدر پيامبران هم پيامبران شناسند. و ما را اين مقدار بيش معلوم نيست، كه اگر ما را خواب نبودى ، و كسى ما را حكايت كردى كه «كسى بيوفتد و حركت نكند و نبيند و نشنود، اما بداند كه فردا چه خواهد بودن، و چون شنوا و بينا بود اين نمىتوانست دانستن- هرگز ما اين باور نكرديمى، و آدمى هر چه نديده باشد باور نكند. و براى اين گفت حق تعالى:
بل كَذَّبوا بِمالَمْ يُحيطوا بِعِلْمِهِ، وَ لَمّا يَأتِهِمْ تَأويلُهُ و گفت: وَ إِذْ لَمْ يَهْتَدوا بِهِ فَسَيَقولونَ هَذَا افْكٌ قديمٌ.
و عجب مدار كه انبيا و اوليا را صفتى باشد كه ديگران را از آن هيچ خبر نبود. و ايشان را از آن، لذّتهاى شريف و حالتها باشد، كه مىبينى كه كسى را كه وى را ذوق شعر نباشد، بدان سبب لذّت وزن سماع نيابد، و اگر كسى خواهد كه لذّت آن تفهيم كند نتواند، كه وى از جنس آن خبر ندارد. و همچنين اكمه هرگز معنى لذت الوان و ذوق ديدار آن فهم نكند. پس عجب مدار در قدرت خداى- تعالى- كه بعضى از ادراكات، پس از درجه نبوت آفريند و پيش از آن كس از آن خبر ندارد.
حجاب راه
از اين جمله كه رفت، شرف گوهر آدمى معلوم شد و راه صوفيان معلوم- گشت كه چيست. و همانا شنوده باشى از صوفيان كه گويند: «علم حجاب است از اين راه» و انكار كرده باشى.
اين سخن را انكار مكن كه اين حقّ است. چه، محسوسات و هر علم كه از راه محسوسات حاصل شود، چون بدان مشغول و مستغرق باشى، از اين، حجاب باشد.
و مثل دل چون حوضى است، و مثل حواس چون پنج جوى آب است كه در آن حوض مىآيد از بيرون: اگر خواهى كه آب صافى از قعر حوض- برآيد، تدبير آن بود كه اين آب جمله از وى بيرون كنند، و گل سياه، كه از اثر آن آب است، همه بيرون كنند، و راه همه جویها ببندند تا نيز آب نيايد، و قعر حوض همى كنند تا آب صافى از درون حوض برآيد. و تا حوض از آن آب كه از برون درآمده است مشغول باشد، ممكن نگردد كه از درون وى آب برآيد. همچنين اين علم كه از درون دل بيرون آيد حاصل نيايد تا دل از هر چه از برون در آمده است خالى نشود.
اما عالم اگر خويشتن خالى بكند از علم آموخته و دل بدان مشغول ندارد، آن علم گذشته وى را حجاب نباشد، و ممكن بود كه اين فتح وى را برآيد، همچنانكه چون دل از خيالات و محسوسات خالى كند، خيالات گذشته وى را حجابى نكند. و سبب حجاب آن است كه چون كسى اعتقاد اهل سنّت بياموخت، و دليلهاى وى چنانكه در جدل و مناظره گويند بياموخت، و همگى دل خويش بدان داد، و اعتقاد كرد كه وراى اين خود هيچ علم نيست، و اگر چيزى ديگر در دل وى آيد گويد كه اين خلاف آن است كه من شنيدم و هر چه خلاف آن باشد همه باطل بود- ممكن نگردد كه اين كس را هرگز حقيقت كارها معلوم شود، كه آن اعتقاد كه عوام خلق را بياموزند، قالب حقيقت است نه عين حقيقت، و معرفت تمام آن بود كه حقايق از آن قالب مكشوف شود، چنانكه مغز از پوست.
و بدان كه كسى كه طريق جدل در نصرت اعتقاد بياموزد، وى را حقيقتى مكشوف نشده باشد، و چون پندارد كه همه آن است كه وى دارد، اين پندار حجاب وى گردد. و به حكم آنكه اين پندار غالب بر كسى شود كه چيزى آموخته باشد، غالب آن بود كه اين قوم محجوب باشند، و اين درجه جدليان است.
پس اگر كسى از اين پندار بيرون آيد، علم حجاب وى نباشد، بلكه چون اين فتح وى را پديد آيد، درجه وى به غايت كمال رسد و راه وى ايمنتر و درستتر باشد، كه كسى كه قدم وى در علم راسخ نشده باشد از پيش، باشد كه مدّتى دراز دربند خيالى بماند و اندک مايه شبهتى وى را حجاب كند. و عالم از اين چنين خطر ايمن باشد. پس معنى اين كه «علم حجاب است» بايد كه بدانى، و انكار نكنى چون از كسى بشنوى كه وى به درجه مكاشفت رسيده باشد.
اما اين اباحتيان، و اين مطوّقان بىحاصل كه در اين روزگار پديد- آمدهاند، و هرگز خود اين حال ايشان را نبوده است و لكن عبارتى چند- مزيّف – از طامّات صوفيان بگرفتهاند، و شغل ايشان آن باشد كه خويشتن را همه روز مىشويند و به فوطه و مرقّع و سجّاده مىآرايند، و آنگه علم و علما را مذمّت مىكنند. ايشان كشتنىاند، و شياطين خلقاند، و دشمن خداى و رسولند، كه خداى و رسول علم را و علما را مدح گفتهاند، و همه عالم را به علم دعوت- كردهاند، اين مدبر مطوّق، چون صاحب حالتى نباشد و علم نيز حاصل- نكرده باشد، وى را آن سخن كى روا بود؟ و مثل وى چون كسى باشد كه شنيده بود كه كيميا از زر بهتر است، كه از وى زر بىنهايت آيد، و اگر گنجهاى زر پيش وى نهند دست بدان نبرد و بگويد: «زر به چه كار آيد و وى را چه قدر باشد؟ كيميا بايد كه اصل آن است»، زر فرا نستاند و كيميا هرگز نداشته بود: مدبر و مفلس و گرسنه بماند، و از شادى اين سخن كه «من گفتم كه كيميا از زر بهتر بود» طرب مىكند و لاف مىزند.
پس مثال كشف انبيا و اوليا چون كيمياست، و مثال علم علما چون زر است. و صاحب كيميا را بر اين صاحب زر فضل است بر جمله، و ليكن اينجا دقيقهاى ديگر است كه اگر كسى چندان كيميا دارد كه از وى صد دينار آيد ، وى را فضل نباشد بر كسى كه هزار دينار دارد.
و چنانكه كتب كيميا و حديث آن و طالب آن بسيار است و حقيقت آن به- روزگار بسيار به دست هر كسى نيايد و بيشتر كسانى كه به طلب آن برخيزند حاصل ايشان قلّابى بود، كار صوفيان نيز همچنين باشد: عزيز بود، و آنچه بود اندک بود و نادر بود كه به كمال رسد.
پس بايد كه بدين بشناسى كه هر كس را كه از حالت صوفيان چيزى پديد آيد اندک، وى را بر همه عالمى فضل نباشد، كه بيشتر از ايشان آن باشد كه از اوايل كار برايشان چيزى پيدا آيد و آنگاه از آن بيوفتند و تمام نشوند، و بعضى باشند كه سودايى و خيالى بر ايشان غالب شود، و آن را حقيقتى نباشد، و او پندارد كه آن كارى است! و از ده، نه چنين باشند. و چنانكه در خواب حقيقت هست و اضغاث احلام هست، در آن حال همچنين بود. بلكه فضل بر علما كسى را بود كه اندر آن حال چنان كامل شده بود كه هر علم كه بدين تعلق دارد- كه ديگران را به تعلّم بود- وى خود بى تعلّم بداند، و اين سخت نادر بود. پس بايد كه به اصل راه تصوّف و فضل ايشان ايمان دارى، و به سبب مطوّقان روزگار، اعتقاد در ايشان تباه نكنى، و هر كه از ايشان در علم و علما طعن كند، بدانى كه از بىحاصلى مىكند.
کیمیای سعادت