كلام على(ع):
على(ع) فرمود: “پروردگارت را چنان در نماز عبادت كن كه او را مىبينى”.
آن چنانش پرست در كونين كه همى بينىاش به رأىالعين
هر كه شد لحظهاى ز خود خشنود سالها بند شد به آتش و دود
آن كسانى كه مرد اين راهند از غم جان و دل نه آگاهند
چون گذشتى ز عالم تک و پوى چشمه زندگانى آنجا جوى
توضيح: در وقت نماز يا ذكر حق، بايد چنان از خود بىخود شوى كه مستغرق درياى وحدت گردى كه نه خود در ميان بينى و نه ماسوى الله، و چون چنين كنى و پشتپا بر اين خودِ مجازى و عالم زنى، چشمهٔ آب حيات الهى از نهانخانهٔ جانت مىجوشد و به معرفت و عشق، جاودانه مىشوى.
(داستانها و پيامهاى حكيم سنايى در حديقةالحقيقه)
حكمت و روزىرسانى رازق:
بنگر كه دادار، نخست به تو در رَحِم وجود بخشيد و از خون مادر، روزىات داد و پس از تولّد، آن درِ رزق بربست و دو در بگشاد: دو جوى روانِ شير از پستان مادر. پس از دو سال آن دو در نيز ببست و چهار در بگشاد: دو دست كه برگيرى و دو پا كه روزى بجويى، با فرا رسيدن مرگ، آن دو دست و دو پاى تو از كار باز مىمانند، آنگاه هشت درِ بهشت را به رويت مىگشايد، پس بدان كه همواره روزىات مىدهد، هيچ گاه از رحمت خدا نوميد مشو، آز بگذار و نياز بجو و هرچه جز اوست رها كن و حق را بياب كه سنگ را چون بسوزند، زر خالص بماند.
اى صدف جوى جوهرِ الّا جان و جامه بنه به ساحل لا
آن كه جويندهٔ خداست و مىخواهد از صدف هستى، جوهر الهى را دريابد، بايد هم از جامه يعنى وابستگىها بگذرد و هم از جان (منظور جان حيوانى است).
(داستانها و پيامهاى حكيم سنايى در حديقةالحقيقه)
حكايت حكيم و مرد غافل:
حكيمى از نادانى پرسيد: تو زعفران ديدهاى؟
نادان گفت: من بارها زعفران را با ماست خوردهام.
حكيم گفت: آنچه خوردهاى پياز است.
تو بَصَل* نيز هم نمىدانى بيهده ريش چند جنبانى**
اين مَثَل كسانى است كه نه از نصّ بهره دارند و نه از كشف، بلكه جاهلانه و مغرضانه اظهارنظر مىكنند و خود را عالِم مىدانند و مدّعى علم و فقه و عرفان مىشوند.
ورنه او از كجا و تو ز كجا خامشى به تو را تو ژاژ مخاى***
* بصل: پياز.
** ريش جنباندن: علامت تصديق است.
*** ژاژ خاييدن: كنايه از بيهودهگويى است.
(داستانها و پيامهاى حكيم سنايى در حديقةالحقيقه)