شايد دور از تصور باشد كه يك اقتصاددان با تخصص اقتصادسنجي، اهل ذكر و سماع و عرفان باشد.اما «بيژن بيدآباد» اينگونه است. او شبها ذكر ميگويد و رياضت ميكشد و روزها جدول ميچيند و نمودار ميكشد.
زماني كه با او تماس ميگيريم تا زمان گفتوگو را تنظيم كنيم، قرار را ساعت چهار صبح تنظيم ميكند اما بعد از اينكه واكنشما را ميبيند، وعده ديدار را به ساعت هشت صبح منتقل ميكند.
بيدآباد در فاز يك شهرك غرب زندگي ميكند. اتاق او بيشتر به حجره يك درويش شباهت دارد و كمتر از كتابهاي علم اقتصاد در آن ميشود پيدا كرد. در عوض كتابهايي از تصوف، تفسيرهاي مختلف اشعار مولانا، ديوانهاي اشعار كلاسيك ايراني و كتابهايي در زمينه بودا و بودائيسم راميشود در كتابخانه او پيدا كرد.با ظرف كوچكي از كشمش و دو فنجان چاي سرد از ما پذيرايي ميكند تا دو ساعت پاي صحبتهاي او بنشينيم.
بيژن بيدآباد متولد ۱۳۳۸ در تهران است. او در رشته علوم سياسي دانشگاه تهران فارغالتحصيل شده اما مدرك فوقليسانس خود را در رشته اقتصاد با تخصص برنامهريزي و توسعه اقتصادي از دانشگاه شيراز دريافت كرده است.بيژن بيدآباد نخستين فارغالتحصيل مقطع دكترا از دانشگاه آزاد اسلامي است. او در اين گفتوگو به صورت مفصل از عقيم ماندن بزرگترين پروژه اقتصادسنجي ايران سخن گفته و براي نخستينبار پشت پرده آن را نمايان كرده است.
محمد طاهري- مهدي نوروزيان: شما را برميگردانيم به دوران كودكي به سالهايي كه دوران نوجواني شما سپري شد. چگونه زندگي كرديد؟
من در نيمه شهريور سال ۱۳۳۸ در تهران به دنيا آمدم. خانواده من يك خانواده معمولي و اصيل با اعتقادات قلبي مذهبي بود و از لحاظ مادي، وضع اقتصادي ما در حد متوسط به پايين بود. پدر و مادرم در زمينه تربيت ديني و اخلاقي بسيار مقيد بودند.
پدر و مادرمن متولد همدان هستند .آنها پس از ازدواج به تهران مهاجرت كردند. پدرم شغل سادهاي در هواپيمايي داشت و مادرم شغل هنري آرايش بانوان را انتخاب كرده بود. فكر ميكنم مادرم يكي از نخستين آموزشگاههاي آرايش تهران را تاسيس كرده باشد.دوران تحصيلات ابتدايي من در مدرسهاي بسيار معمولي و بدون امكانات اوليه سپري شد.
يادم هست، زماني كه باران ميباريد، آن قدر از سقف كلاس آب چكه ميكرد كه كف كلاس آب جاري ميشد و معمولا با آمدن باران مدرسه را تعطيل ميكردند.من در جنوب و غرب شهر تهران بزرگ شدم. زندگيها در دوران كودكي من خيلي راحت نبود.
آب لولهكشي در آن موقع در دسترس نبود و بايد براي تهيه آب آشاميدني به محلهايي كه دستگاه «فشاري» آب بود، ميرفتيم و سطلهاي آب را پر ميكرديم و به منزل ميآورديم. تقريبا اين كار همه روز من و برادرم «دكتر بهروز بيدآباد» بود كه الان عضو هياتعلمي دانشگاه اميركبير است.گذشته ازآن، ما نيمه شبها به پدر كمك ميكرديم و راهآب آبانبار را از داخل جوي كوچه باز ميكرديم تا آبانبار براي تامين آب غيرشرب مصرفي پر ميشد.
تلويزيون تازه آمده بود ولي كمتر كساني بودند كه تلويزيون داشتند. ولي آنهايي كه داشتند ما بچهها را لااقل ساعتي براي تماشا دعوت ميكردند كه بسيار براي ما جذاب بود. در مدرسه ابتدايي، من، برادر و پسرعمويم هر سه با نام فاميل يكسان بيدآباد تحصيل ميكرديم.
روزي به شاگردهاي ممتاز مدرسه جايزه ميدادند. زماني كه از بلندگو نام «بيدآباد» را صدا زدند، هر سه ما با سرعت زياد صفهاي مرتب دانشآموزان كلاسهاي مختلف را شكستيم و خود را به بالاي پلهها رسانديم كه محل گرفتن جايزه بود. من دانشآموز كلاس اول بودم و شش سال بيشتر نداشتم. جايزه را به من دادند. جايزه آن روز يك عدد مداد پاككندار معمولي بود كه آن روزها قيمتش يك ريال بود.
اين جايزه تا ساعتها و روزها به عنوان يك موفقيت بزرگ باعث تشويق و شور و شعف من شده بود. اثر اين تشويق براي من آنچنان زياد بود كه اثرات قابلملاحظهاي در جلب توجه من به موضوعات علمي گذاشت. در آن سال يعني كلاس اول با معدل كل ۲۰ قبول شدم ولي گرفتن نمره مرا راضي نميكرد.
مطالعه و بررسي در همه زمينهها برايم جالب بود و خواندن مطالب كلاس درس برايم كافي نبود و راضيام نميكرد. پدر و مادرم اين را ميدانستند بنابراين تشويقم كردند تا بعد از اتمام كلاس چهارم دبستان، در سه ماه تعطيلات تابستان كلاسهاي پنجم و ششم را بخوانم. اين كار را تقريبا بدون معلم انجام دادم و در امتحانات نهايي كلاس ششم دبستان شركت كردم و با يك جهش تحصيلي به كلاس هفتم رفتم.
زماني كه وارد دبيرستان شدم با وجود سن كمي كه داشتم، با علاقه و عطش زياد به علوم مختلف علاقهمند شده بودم. درسهاي دبيرستان برايم جلب توجه نميكرد و بيشتر به مطالعات و تحقيقات غيردرسي ميپرداختم. به طور مثال علاقه شديدي به شيمي پيدا كرده بودم. در حقيقت از سن ۱۰ سالگي به آزمايشهاي شيمي پرداختم و اين جريان تحقيق در شيمي تا اتمام دوره دبيرستان من وجود داشت.
در «سهراه اكبرآباد» نزديك «چهارراه لشكر» مركز كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان بود و كتابخانه اصلي اين كانون در آنجا قرار داشت. من ساعتها وقت خودم را در آنجا ميگذراندم و كتابهاي زيادي از آنجا امانت ميگرفتم و در خانه مطالعه ميكردم و آزمايشهاي كتابهاي علمي را خودم انجام مي دادم .
براي انجام اين آزمايشها تمام پسانداز، عيدي و پول توجيبي كه از پدر و مادر ميگرفتم را صرف اين كار ميكردم. در آن ايام لوله آزمايش سه ريال قيمت داشت و قيمت بليت اتوبوس واحد كه مرا از منزل به محل كتابخانه ميبرد دو ريال بود و يك ساندويج معمولي حدودا چهار تا هشت ريال قيمت داشت.
كمتر به ياد دارم كه پول توجيبي من خرج خوراكي، بستني، بيسكويت و ساندويچ شده باشد. معمولا پولهاي خودم را خرج خريد وسائل و مواد آزمايشگاهي ميكردم. براي خريد اين وسائل معمولا به خيابان ناصرخسرو مراجعه ميكردم و چون سنم كم بود فروشندگان به سختي به من مواد شيميايي ميفروختند.
ولي چون ميديدند نسبت به اين مواد آشنايي كافي دارم هرچه لازم داشتم را به من ميفروختند حتي اسيدسولفوريك.جالب است بدانيد كه هيچ علاقهاي به خواندن رمان و داستان نداشتم و هنوز هم در تمام مدت زندگيام، بيشتر از چند رمان نخواندهام. وقت من بيشتر به خواندن كتابهاي علمي در زمينههاي، فيزيك، شيمي، زيستشناسي، فيزيولوژي انساني و نجومگذشت.
عطش شما به يادگيري كه باعث ماجراجويي شما هم شده بود، صرفا از روي كنجكاوي و اقتضاي سن بود يا در اثر پرسشهاي بدون جواب شما در آن سن و سال به وجود آمده بود؟
حسي از بچگي در من وجود داشت كه هنوز هم وجود دارد؛ حس حقيقتجويي و حقيقتيابي؛ احساسي است كه از روزهاي نوجواني آن را به ياد دارم. شايد به همين دليل بود كه به شدت به دانستن علوم مختلف علاقهمند بودم و همواره سعي ميكردم به حقيقت هر چيزي دست پيدا كنم.
در دوران طفوليت آزمايشهاي زيادي ميكردم تا بفهمم درون هر چيزي چه خبر است. هر پديدهاي و هر شيئي براي من يك موضوع قابل بررسي و آزمايش بود و مهمتر از همه سوال اصلي براي من اين بود كه از كجا آمدهام و كيستم و براي چه مرا به اينجا آوردهاند. اين سوال در ابتداي بلوغ براي همه پيش ميآيد و چيزي نبود كه منحصر به من باشد.
در حال حاضر ابزار اصلي فعاليتهاي شما رياضيات است. آن روزها به رياضي علاقه نداشتيد؟
رياضي همواره درس مورد علاقه من بود، اما شيمي و آزمايشهاي آن بيشتر وقت مرا به خود اختصاص داده بود. در «سيكل ۲» تحصيلي، يعني بعد از كلاس نهم، من رشته رياضي را انتخاب كردم. در دروس رياضي به «مبحث مختصات دو بعدي در دستگاه دكارت» رسيديم. فكر كردم كه چرا بايد دستگاه دوبعدي باشد و تلاش كردم كه دستگاه سهبعدي را تعريف كنم.
متني در همين زمينه نوشتم كه باعث تعجب معلم رياضيام شد؛ نوشتن دستگاه سهبعدي مختصات، جزو مباحث درسي دانشگاهي بود و براي سن و سال من خيلي سنگين به نظر ميرسيد اما فرمولهايي را كه در درس هندسه تحليلي فضايي در كلاسهاي اول دانشگاه بايد ميخواندم، در كلاس دهم آنها را ابداع كرده بودم. البته علاقه من تنها به رياضي ختم نميشد.
در همان سالها به شدت به علم فيزيك و نجوم علاقهمند شده بودم. در اين ارتباط بهطور مثال، دنبال جايگزيني سوختي بودم كه نيازي به اكسيژن نداشته باشد و قصد داشتم با تهيه اين سوخت، موشكي بسازم كه در خلأ كه اكسيژن نيست حركت كند. در همين زمينه از شكر استفاده كردم كه در تركيب مولكولي خود C۱۲H۲۲O۱۱، ۱۱ واحد اكسيژن دارد. فكر ميكردم ميشود اكسيژن شكر را آزاد كرد.
درجريان اين آزمايش، چند مورد انفجار و آتشسوزي به وجود آمد و موشكهاي اوليهاي كه ساخته بودم به طرز وحشتناكي منفجر شدند و نتيجه اين بود كه در آن ايام، اغلب مجروح و باندپيچي شده بودم ولي با اين وجود دست از انجام آزمايشها برنميداشتم. دامنه اين آزمايشها گسترده بود. در دورهاي حتي هسته ميوهها را روي درختهاي مختلف با هم تعويض و اثر اين جابهجايي را بررسي ميكردم.
از برگ درختاني مثل زردآلو موادي به دست آورده بودم كه مثل معرفهاي شيميايي كار ميكرد. از آب برنج محلولي ساخته بودم كه رنگها را ميبرد… ياد آن روزها به خير.
مشي اين روزهاي شما نشان ميدهد كه به فلسفه هم علاقه داشتهايد.
بله به فلسفه و حكمت هم علاقهمند شده بودم. آن روزها تمام كتابهاي فلسفه و منطق را ميخواندم و در اين زمينه هم مطالعات زيادي داشتم. مهمترين مشخصه دوران نوجوانيام، حس كنجكاوي در يافتن چيستي پديدهها بود. مطالعات فلسفه، منطق و روانشناسي برايم جالب بود ولي آنها را فقط مطالبي خواندني يافتم.
اين رشتههاي فكري نميتوانست پاسخي عملي براي سوالات من باشد. مدتي هم فقه مطالعه كردم و كتب رسائل علميه فقها را مطالعه كردم. با خود بررسي ميكردم كه اينها يعني فقه اسمش فروع دين است و خود فقها هم اسم اين رشته را فروع دين گذاشتهاند يعني مطالب فرعي دين؛ پس مطالب اصلي دين كجاست؟ تا اينكه با تصوف آشنا شدم.
با تصوف چگونه آشنا شديد؟
آموزههاي مذهبي، اخلاقي و رفتاري خانوادهام بهگونهاي بود كه من اسلام را با استدلال و نه با قلب قبول كرده بودم. كتابهاي زيادي هم راجع به دين خوانده بودم، پاي وعظ وعاظ زيادي هم نشسته بودم. ولي برآيند همه اينها در جستوجوي حقيقت، مرا به سمت حكمت و تصوف راهنمايي كرد.
در نهايت با بررسي ديدگاههاي مختلف به اين نتيجه رسيدم كه بايد از جانب خدا، مربي براي ما وجود داشته باشد تا او بتواند فرد را هدايت كند. شنيده بودم كه هر كس ۴۰ روز را به اخلاص بگذراند، دريچههاي حكمت به روي او باز ميشود. در ادامه اين جستوجوها در اين موضوع با مشاهداتي كه در خواب و بيداري برايم پديد آمد، متوجه شدم كه بايد به مربي الهي مراجعه كنم.
در زمان قطبيت حضرت آقاي «حاج سلطان حسين تابنده گنابادي رضا عليشاه» بود كه از نزديك به بررسي تصوف پرداختم. بارها به مجالس صوفيه رفتم و به صحت عقيده، عمل و گفتار بزرگان تصوف پي بردم. در نهايت در خدمت يكي از مشايخ، حضرت آقاي تابنده به نام آقاي «حاج محمدخان راستين»، بيعت كرده و عملا وارد رشته تصوف و سلوك شدم.
از چه كتابهايي بيشتر تاثير گرفتيد؟
زمينه مطالعه من خيلي گسترده بود، از علوم تجربي بگيريد تا فقه، روانشناسي، فلسفه، تصوف و عرفان. كتابهاي زيادي خواندم به گونهاي كه در دورهاي از زندگيام از كتاب زده شدم، چون كتابها وصف شيريني ميكردند و من دنبال چشيدن شيريني بودم. اگرچه نميدانستم هدف بالاتر از اينها يعني شيرين شدن است.
اما به صورت مشخص بعد از دوران نوجواني به خواندن كتب عرفاني علاقهمند شدم، اما در كتابها به چيزي نرسيدم. تا زماني كه به اين نتيجه رسيدم كه براي رسيدن به حقيقت بايد گام برداشت و سلوك كرد.
آن روزها كه جوان بوديد، دغدغه اصلي شما چه چيزي بود؟
اصل دردي بود كه ساكت نميشد. درد من ناشي از اين بود كه من كي هستم؟ و چي هستم؟ و براي چه كاري آمدهام؟ و بعد از اينجا كجا ميروم؟ چه كسي مرا اينجا آورده؟ و هدفش از اين كار چه بوده؟ و مرا به كجا خواهد برد؟ اين پرسش مشترك همه است. وقتي ذهن به لذتها و موضوعات دنيوي معطوف شود، اين پرسش در ذهن انسان رقيق ميشود و وقتي مشغول بازيهاي دنيا ميشويم اين پرسش اصلي را از ياد ميبريم. ولي در كنه نهاد همه انسانها اين پرسش وجود دارد.
اين پرسش انتهاي تفكر نيوتني است. يعني انتهاي تفكر نيوتني، ابتداي تفكر عرفاني ميشود. نيوتن از سيبي كه به زمين افتاد، نتيجه گرفت كه حتما رابطهاي ميان سيب و زمين وجود دارد؛ يعني پي به اثر برد در صورتي كه در تفكر عرفاني پي بردن به اثر كافي نيست و پي بردن به موثر مطرح است.
از ورود به دانشگاه بگوييد.
هنوز ۱۵ سالم را تمام نكرده بودم كه ديپلم گرفتم و وارد دانشگاه شدم البته در آن سال يعني ۱۳۵۴ وضعيت كنكور به هم ريخته بود. وزارت علوم آن زمان، به يكباره شكل كنكور و گزينش دانشجو و انتخاب رشته را عوض كرد. متقاضيان بايد براي هر دانشگاه فرم درخواست جداگانهاي ميفرستادند.
در سالي كه ديپلم گرفتم، مدت كوتاهي به مسافرت خارج رفتم و روزي كه برگشتم، مهلت ثبتنام دانشگاهها تمام شده بود. تنها جايي كه هنوز ميتوانست دانشجو بپذيرد، دانشكده علوم سياسي و اجتماعي بود. به اين ترتيب، من در رشته علوم سياسي اين دانشكده ثبتنام كردم و يكباره جهت مطالعاتم از علوم تجربي به علوم انساني تغيير كرد.
در جلسه ثبتنام دانشگاه به خوبي به خاطر دارم كه در ميان همه دانشجويان از همه كمسن و سالتر بودم. مسوول ثبت از همه سوال كرد كه آنهايي كه كمتر از ۱۸ سال دارند بلند شوند و من ايستادم. گفت تو به سن قانوني نرسيدهاي و بايد با پدرت ميآمدي و الان هم برو پدرت را بياور! در هر صورت در دانشگاه تحصيل رشته علوم سياسي را آغاز كردم.
تا اينجا كه قصه زندگي شما را مرور كرديم، ردي از علم اقتصاد در زندگي شما ديده نميشود؛ نه در علايق شما و نه در تحصيلتان.
اتفاقا قصه از همينجا آغاز ميشود. در دانشگاه استادي داشتيم كه درس اقتصاد ميداد. اين استاد آقاي «دكتر مهدي تقوي» بود. دكتر تقوي، آن روزها جوان بود و پرانرژي. ايشان كتابي نوشته بود به نام «مقدمهاي بر تجزيه و تحليلهاي اقتصاد ميكرو» كه خلاصه كتابي بود كه در حال حاضر در مقطع فوقليسانس تدريس ميشود؛ يعني «كتاب اقتصاد خرد هندرسون و كوانت».
درس آقاي تقوي، من را به شدت به اقتصاد علاقهمند كرد. هم كلاسيهاي من، اغلب از رشتههاي ادبي وارد دانشگاه شده بودند، بنابراين خيلي موافق درس دكتر تقوي كه كاملا مبتني بر رياضي بود، نبودند. به خوبي به ياد دارم كه دانشجويان اعتصاب ميكردند و وارد كلاس ايشان نميشدند و ميگفتند كه سطح درس خيلي بالا و خيلي مبتني بر رياضيات است، اما من به تنهايي سر كلاس ايشان حاضر ميشدم و آقاي دكتر تقوي با وجود من درس را شروع ميكردند و همه دانشجويان پشت در كلاس، متحصن بودند.
تمامي درسهايي كه دكتر تقوي ارائه ميكرد را بر ميداشتم و در درسهاي اقتصاد همواره بهترين نمره را ميگرفتم.علت اين موضوع در اين بود كه شيوه بررسي رفتار انساني با ديدگاه رياضي براي من دريچه جديدي را باز كرد كه تا آن زمان حول و حوش آن مطالعه خوبي نداشتم. اساسا در طول دوران تحصيل هدفم كسب نمره نبود و اگر احساس ميكردم مطلبي را فهميدهام ديگر آن را براي گرفتن نمره مرور نميكردم.
دوره ليسانس به مدت سه سال تا سال ۱۳۵۷ طول كشيد. يادم هست ترم آخر بود كه به «آقاي دكتر نيامي» كه رئيس وقت دانشكده بود مراجعه كردم تا در ترم تابستان ۱۳ واحد درس بردارم. ايشان گفت: چه دليلي براي اين كار داري؟ گفتم من به عنوان يك دانشجوي علوم سياسي، پيشبيني ميكنم كه دانشگاهها از مهرماه تشكيل نشود چون كشور رو به بحران ميرود و من ميخواهم زود درسم را تمام كنم. دكتر نيامي كه خودش از اساتيد علوم سياسي بود و ارتباط زيادي با حكومت آن زمان داشت، از اين سخن من برآشفت و با عصبانيت با من كه دانشجويي معمولي و كم سن بودم برخورد كرد.
ولي خودش لحظاتي بعد نامه درخواست مرا امضاء كرد و روي ميز جلو من انداخت. تشكر كردم و برداشتم و متوجه شدم كه او هم مثل من همين پيشبيني را داشته ولي از تحولاتي كه رو به رخ دادن بود رضايتي نداشت. به اين ترتيب بود كه من در تابستان ۱۳۵۷ فارغالتحصيل شدم و البته پيشبيني من هم كاملا درست از كار درآمد چون از مهرماه به بعد دانشگاهها تعطيل شد و خيلي از همدورهايهاي من نتوانستند درسشان را تمام كنند.
و شما ۱۹ سال داشتيد كه انقلاب به پيروزي رسيد؟
بله. در طول چند دهه گذشته فقط در دو دوره، ليسانسيهها معاف شدند كه يك بار آن، همزمان با به خدمت رفتن من بود كه من با معافيت از سربازي به فكر ادامه تحصيل افتادم و در امتحانات و مصاحبههاي اقتصاد دانشگاه شيراز با رتبه خيلي خوبي قبول شدم. يادم هست براي ورود به رشته اقتصاد دانشگاه شيراز به اين دليل كه من از رشته علوم سياسي به اقتصاد وارد شده بودم شرط قبولي در ورودي فوقليسانس را گذراندن ۲۱ واحد اضافه قرار داده بودند.
از مديريت دپارتمان اقتصاد درخواست كردم كه همه اين دروس را امتحان دهم و ديگر براي اين درسها كلاس نگذرانم. شوراي اساتيد قبول كرد و ۲۱ واحد را در يك روز و نيم از من امتحان گرفتند. يادم هست كه يك روز از صبح تا شب، يكسره امتحان دادم كه درس اقتصادسنجي آن ماند و روز بعد ادامه آنها را امتحان دادم و قبول شدم.
در دانشگاه شيراز در دو ترم، همه درسها را تمام كردم. فكر نميكنم هنوز كسي اين ركورد را شكسته باشد. در هر صورت با امتياز عالي فارغالتحصيل شدم. در سال ۱۳۵۹ قبل از تعطيلي مجدد دانشگاهها كه اسم انقلاب فرهنگي بر آن گذاشته بودند، موفق شدم كلاسها را تمام كنم كه پس از آن دانشگاهها تعطيل شد در ايام تعطيلي دانشگاه از رسالهام دفاع كردم و فارغالتحصيل شدم.
موضوع رساله شما چه بود؟
موضوع رساله «برآورد منحنيهاي انگل براي شهر و روستا» در ايران بود كه براساس يك الگوي اقتصادسنجي تنظيم شده بود. با ملاقاتهايي كه با روساي مركز آمار داشتم، آنها به من اين اجازه را دادند تا از آمارها و كامپيوتر مركز آمار استفاده كنم كه فرصت مغتنمي بود چون دسترسي به اين آمار به راحتي امكانپذير نبود و كامپيوتر هم در آن زمان مثل حالا در اختيار همه نبود و فقط سازمانهاي بزرگ كامپيوتر داشتند.
در هر صورت، آن روزها فضا، فضاي خاصي بود و فشارها بر دوش آدمها سنگيني ميكرد. جنگ و بيتجربگي مديران، شرايط سختي به وجود آورده بود. آدمهاي زيادي به دليل اينكه در پيشينه آنها وابستگي به حكومت قبلي وجود داشت از كار بركنار شدند.
در عين حال افراد براي اينكه وارد كارهاي دولتي شوند، گزينش شديدي ميشدند. در همين ايام متوجه شدم كه مركز آمار ايران قصد استخدام دارد. در آزمون ورودي مركز آمار، ۱۱۰۰ نفر متقاضي شركت كردند كه نفر اول شدم. استخدام شدم ولي با توجه به اينكه آن ايام به تصوف گرايش زيادي پيدا كرده بودم و از تعاليم آقاي «حاج محمدخان راستين» بهره ميگرفتم و ايشان در اراك زندگي ميكردند از مركز آمار درخواست كردم من را در اراك استخدام كنند مركز آمار به سختي با درخواست من موافقت كرد زيرا نفر اول آزمون آنها بودم و اصرار داشتند كه در تهران بمانم و چون ديدند كه من در درخواستم اصرار دارم و اگر من را در اراك استخدام نكنند با مركز آمار همكاري نميكنم از طريق سازمان برنامه و بودجه، من را مامور به خدمت در اراك كردند و دو روز بعد در سازمان برنامه و بودجه اراك مشغول كار شدم.
رياست هسته پژوهشي سازمان برنامه و بودجه اراك به من واگذار شد و مطالعه و تحقيق و پژوهش، وظيفه سازماني من بود. در آنجا چند مقاله كاربردي از جمله «آناليز تاكسونومي» نوشتم كه اگرچه از نوشتن اين مقاله، سالها ميگذرد اما هنوز هم مورد استفاده محققان قرار ميگيرد. تلاش زيادي كردم تا در سازمان برنامه و بودجه اراك، كتابخانهاي راهاندازي كنم كه اين كتابخانه راهاندازي شد و الان هم به عنوان كتابخانه خوبي در شهر اراك مورد استفاده است.
و همزمان به تصوف هم ميپرداختيد؟
بله. دليل اصلي رفتن من به اراك استفاده از تعليمات «جناب آقاي راستين» بود. پس از يكسالونيم حاج آقاي راستين از اراك به تهران آمدند. ايشان به دليل كهولت سن و احتياج به مراقبتهاي پزشكي به تهران نقل مكان كردند و من هم درخواست كردم تا مرا به تهران منتقل كنند.
رئيس سازمان برنامه و بودجه اراك موافقت نميكرد ولي من گفتم اگر موافقت نكنيد استعفا ميدهم و ميروم. او كه از ارادت من به جناب آقاي راستين مطلع بود جديت تصميم من را دريافته بود و با تهران تماس گرفت و مقدمات انتقال من را به سازمان برنامه و بودجه تهران فراهم كرد.
من دلبستگي زيادي به حاج آقاي راستين داشتم و بدون ايشان نميتوانستم زندگي كنم. تمام مطالبي را كه در طول عمرم فراگرفته بودم در مقابل كلمات پرمغز ايشان همانند زبالهاي بيش نبود. مهمترين چيزي كه ايشان به من تعليم فرمودند نحوه فكر كردن و نحوه انديشيدن بود. تفكر در مورد هستي و
جهان بيني عرفاني آموزشي بود كه بناي آن را آن استاد بزرگوار در وجود من مستقر كرد.بنابراين در سال ۱۳۶۳ در دفتر برنامهريزي منطقهاي در سازمان برنامه و بودجه تهران مشغول شدم. در آن سال براي اولين بار بعد از انقلاب دوره دكتراي اقتصاد بازگشايي شد و من تصميم گرفتم در مقطع دكترا ادامه تحصيل بدهم.
البته سالهاي قبل براي ادامه تحصيل در خارج از كشور درخواست و مدارك لازم را به وزارت علوم داده بودم اما وزارت علوم به دليل داشتن گرايشهاي تصوف و درويشي بهرغم داشتن همه شرايط اعزام به خارج به من بورس تحصيلي براي خارج از كشور نداد. سوابق اين موضوع در پرونده من موجود است.
نوشته كوتاه دكتر مهدي تقوي در مورد بيدآباد
از ميان انبوه سبيل ها
آن روزها كه «بيژن بيدآباد» كمسن و سالترين دانشجوي دانشكده علوم سياسي دانشگاه تهران بود، من هم جزو كمسنوسالترين اساتيد اين دانشكده محسوب ميشدم.«بيدآباد»، دانشجوي ريزنقش و پرتحركي بود كه آن روزها ۱۸ يا ۱۹ سال سن داشت و من هم ۲۶ ساله بودم كه درس اقتصاد ميدادم. در ميان همه دانشجوهايي كه آن روزها داشتم، بيژن بيدآباد، به اقتصاد بسيار علاقه نشان ميداد.
كتابي كه من در آن دوره تدريس ميكردم، مبتني بر رياضيات بود و خيلي از همكلاسيهاي «بيدآباد» به همين دليل از درس من گريزان بودند.شيوه اداره كلاس توسط من، آن روزها كاملا نزديك به استادان دانشگاههاي انگليس بود، يعني در تدريس بسيار جدي بودم و بدون تعارف، اما با بچهها نزديكي زيادي داشتم.«بيژن بيدآباد» هميشه در كلاسهاي من جدي و مشتاق نشان ميداد و اين باعث شده بود كه من نگاه ويژهاي به او داشته باشم.
اوايل ترم، احساس ميكردم بيدآباد خيلي به رشتهاي كه انتخاب كرده علاقه ندارد. او عاشق رياضي و فيزيك و حل معادله بود اما رشته علوم سياسي راضياش نميكرد.با او چند بار صحبت كردم تا اينكه متوجه شدم به رياضي علاقه زيادي دارد. احساس كردم ميتواند آينده خوبي در رشته اقتصاد داشته باشد به همين دليل به او توجه خاصي داشتم.
در برخوردهاي خارج از درس، با او صميمي بودم، اما سر كلاس با او خشن و جدي برخورد ميكردم. با اين حال او عاشق رشته اقتصاد شد و آن را ادامه داد.از دوران دانشجويي بيدآباد كه بگذرم، بايد به تلاشهاي او در زمينه اقتصادسنجي اشاره كنم.بيدآباد بعدها كه موفق شد مدرك دكتراي اقتصاد بگيرد، به دليل تسلطي كه بر رياضي داشت، به سمت اقتصادسنجي رفت.
او در زمره اقتصادسنجهاي خوب كشور به شمار ميرود.نميدانم چرا بيدآباد وارد فعاليتهاي دانشگاهي نشد و تجربه امور اجرايي را برگزيد اما هميشه فكر ميكردم او استعداد و توان خوبي براي انتقال دانش به نسلهاي بعدي خود دارد. در هر صورت بيژن بيدآباد در ميان اقتصادخواندههاي كشور، ويژگيهاي منحصربهفردي دارد كه او را از همه متمايز ميكند.
به طور مثال او اقتصادداني است كه به تصوف و صوفيگري هم علاقه زيادي دارد. شايد اين پرسش مطرح شود كه آيا صوفيگري و سلوك با علم اقتصاد منافات دارد كه من معتقدم منافات ندارد.در ايران بسيارند كساني كه در يك رشته خاص به استادي رسيدهاند اما علايق شخصي خود را هم دنبال ميكنند.
از «پروفسور هشترودي» ياد ميكنم كه استاد مسلم رياضيات است اما هم صوفي است و هم شاعر. بنابراين نميتوانيم ميان اعتقادات شخصي و مذهبي آدمها و تخصصي كه پيدا كردهاند، خط قرمز بكشيم.بيژن بيدآباد در اين زمينه موفق به مرزبندي خوبي شده است هرچند كه اعتقادات شخصياش به دلايل خاصي مانع پيشرفتهاي اجرايي و علمي او شده باشد.
هر وقت به بيدآباد فكر ميكنم ياد چهره او ميافتم كه از ميان سبيلهاي انبوهش ميخندد و ميگويد: «سلام استاد، شما اولين مفاهيم علم اقتصاد را به من ياد داديد.» براي او آرزوي موفقيت دارم.
منبع : روزنامه هم میهن ۳۳ شماره شنبه، ۲ تير ۱۳۸۶