Search
Close this search box.

مبانی فلسفی و حقوقی آزادی – بخش هشتم

دکتر ناصر کاتوزیان

dr7 katuzianهابز که حاکمیت دولت را مقدم بر ارزش آزادی می‌کند و بر مبنای «قرارداد اجتماعی» فرد را تسلیم به حکومت می‌داند، بر سر این دوراهی ناچار می‌شود راه حلی ارائه کند و می‌گوید: «در عمل تسلیم ما تکلیف و آزادی ما هر دو نهفته است و باید این هر دو را از آن بیرون کشید».[۱] سپس پیمانی را که به موجب آن شخص حق دفاع از نفس خود را نداشته باشد، باطل می‌داند و به اشخاص حق می‌دهد که از تن خود در هر تجاوز دفاع کنند. در جهت مخالف نیز دیدیم که جان استوارت میل با آن همه شیفتگی و اعتقاد در برابر آزادی، در آخرین تحلیل ناچار می‌شود به برخورد قدرت و آزادی بپردازد. او دخالت دولت و مرز آزادی را ورود ضرر به دیگران می‌داند و می‌کوشد تا زندگی خصوصی را از زندگی اجتماعی جدا سازد. حقوقدانان نیز حدود حاکمیت دولت را در قانون اساسی و آزادی‌های حمایت شده در آن و اعلامیه‌ی حقوق بشر قرار می‌دهند و مایلند با تمهید‌هایی مانند تجزیه‌ی قدرت و تأمین اقتدار قانون، از خشونت آن بکاهند.

سیاستمداران به این نتیجه رسیده‌اند که انسان جز با کوشش خود به آزادی نمی‌رسد و بیهوده نباید به انتظار آسمان یا تاریخ باشد که آزادی را به او اعطا کنند. تأمین آزادی سیاسی در حکومت مقدمه‌ی رسیدن به سایر آزادی‌هاست که حداکثر آن در مردم‌سالاری و دمکراسی به دست می‌‌آید؛ به بیان دیگر، اطاعت از قانون رمز وصول به آزادی است.

قدرت‌های اجتماعی که بر انسان سلطه دارند، منحصر به نیروی سیاسی دولت نیست؛ اخلاق و مذهب و رسوم اجتماعی نیز داعیه‌ی رهبری دارند و هر کدام نیروهای مهم فشار و اجبار را به همراه دارند و باید دید رابطه‌ی آزادی با این کوله‌بارهای تکلیف که از هر سو بر دوش آدمی نهاده شده، چیست؟ آیا آزادی به معنی گسستن همه‌ی این بندهاست؟ آیا انسانی که به هیچ سنت و خاطره و مذهب و اخلاقی پایبند نباشد، خیالی و مجرد نیست؟ آیا از چنین بی‌بند و باری باید گریخت یا حسرت آن را خورد؟

دشواری در این است که انسان اجتماعی از نظر عاطفی هم به آزادی نیاز دارد و هم به تکلیف و دست‌کم می‌توان گفت به هر دو خو گرفته است و هنر سازگار کردن و جمع این دو ضرورت، مشکل پیچیده‌ی فلسفه‌ی سیاسی و اخلاقی است. نظریه‌های افراطی که خواسته‌اند یکی از این دو را به سود دیگری حذف کنند، توفیقی نیافته‌اند و با واقعیت‌ها فاصله گرفته‌اند. مطلق‌گرایان را نیز باید از این گروه شمرد. هنر تلفیق فنون بسیاری را می‌طلبد، ولی قاعده‌ی ثابت برنمی‌دارد و ناچار باید به ابتکار و ابداع و نسبی بودن ضرورت‌ها و شرایط تسلیم شد. روزی که سقراط و عیسی مسیح را به جرم کفر و اشاعه‌ی فساد به مرگ محکوم ساختند، جز اندکی نمی‌پنداشتند که آن دو معلمان اخلاق و تقوای بشریت می‌شوند. اعتقاد به نسبی بودن ارزش آزادی، از ارج آن نمی‌کاهد و باعث تسامح نسبت به اندیشه‌های دیگران می‌شود. همچنین با حفظ حداقلی از آزادی، که تجاوز به آن با مرز معقول آزادی سیاسی منافات دارد،[۲] تعارضی پیدا نمی‌کند و تجربه‌های تاریخی آن را به ‌دست می‌دهد.

دلزدگی و گریز از آزادی

گفته شد که سیر اندیشه‌های مجرد به سوی تجربه و رعایت شرایط تمایل دارد و همه کم و بیش پذیرفته‌اند که آزادی در برخورد با قدرت سیاسی و اخلاقی جامعه تعدیل می‌شود و قیدهایی پیدا می‌کند. اختلاف‌ها بیشتر درباره‌ی قلمرو آزادی است: آیا باید مرز طبیعی آن را در خود آزادی جستجو کرد و جمع آزادی‌ها حدود آن را تعیین می‌کند؟ یا معیار شناخت مرز آزادی، جلوگیری ناشی از اضرار به دیگران است؟ یا باید زندگی خصوصی را ذخیره‌ی اراده‌ی آزاد کرد و زندگی جمعی را به ضرورت‌ها سپرد؟ یا باید نظام اجتماعی را چنان آراست که در آن حداکثر آزادی، به‌ویژه در اندیشه و بیان و ابتکار، برای شهروندان فراهم آید؟

پرسش اخیر، به‌ویژه در اندیشه‌های سیاسی اهمیت عملی و مقدماتی دارد: اگر آزادی را فطرت و تاریخ عطا نمی‌کند و باید کوشید تا آن را به‌ دست آورد، این‌ چگونه حکومتی است که آزادی‌ها در آن پرورش می‌یابد و به رشد و شکوفایی استعدادها می‌انجامد؟ پاسخ کنونی رایج این است که بهترین شیوه،‌ حکومت‌های مردم‌سالار است؛ حکومتی که در آن حاکمیت از آنِ ملت باشد؛ قدرت در تمرکز شخص یا گروه معین نباشد، رأی اکثریت مردم در انتخاب آزاد و مستقیم، آخرین پاسخ هر مسأله باشد؛ ملت هرگاه به مصلحت بداند، بتواند بدون خونریزی و مقاومت، دولتی را که نمی‌پسندد، به کنار نهد و امین تازه‌نفس و کارآمدتری را به جای آن نشاند.

ولی این‌گونه حکومت‌ها سراسر حسن نیست: انسان‌های معمولی راهبرانی از سنخ خود را بیشتر می‌پسندند و در نتیجه مسئولیت‌ها به کارآمد واقعی سپرده نمی‌شود. بحران‌های سیاسی و اقتصادی پیوسته مزاحم پیشرفت می‌شود؛ مبارزه با فاسد به کندی صورت می‌پذیرد؛ قدرت تقسیم‌شده در حل دشواری‌ها ناتوان می‌ماند؛ زرنگترها روز به روز ثروتمندتر می‌شوند و برابری صوری در برابر قانون، به نابرابری‌های اقتصادی تبدیل می‌شود و شکاف میان طبقه‌ی غنی و فقیر عمیق‌تر می‌گردد. وعده‌های فریبنده‌ی سوسیالیسم و دورنمای زندگی آسوده‌ای که در آن نه دولت و اجباری ضروری است نه حقوقی، به این نارضایی دامن می‌زند و زمینه را برای گرایش‌های قدرت‌طلبی و جستجوی رهبران و پیشوایانی که تکیه‌گاه مردم هراسان شود، آماده می‌سازد. مردم ساده‌دل نمی‌توانند دورنمای دامی را که برای آنها گسترده شده، تصور کنند و برخی از اندیشمندان نیز تمایل به گریز از آزادی پیدا می‌کنند تا بهتر بتوانند باورهای خود را قاعده‌ی عمومی سازند و قدرت را در استخدام گیرند.
شاید به همین دلایل است که پس از انقلاب‌های خونین مردم برای آزادی و بروز آشفتگی‌های ناشی از آن، خودکامگان عرصه‌ی ترکتازی می‌یابند و گروهی به آنان می‌پیوندند و به آرمان‌های انقلاب پشت می‌کنند؛ همچون کسانی که از خود می‌گریزند و بی‌خودی و بیهودگی را بر هشیاری و اختیار ترجیح می‌دهند.

اریک فروم در کتاب خواندنی «گریز از آزادی»،‌ دلایل روانی و اجتماعی گریز از آزادی و پناه بردن قدرت را در بعضی مردم توضیح می‌دهد و به گفته‌ی مترجم کتاب: «دادخواستی است که عناصر مخالف با رشد و پرورش انسان و انسانیت را در جهان به پای محاکمه می‌کشد».[۳] فصل نخست کتاب درباره‌ی جنگ‌های آزادی در اروپا و آمریکا با این عبارت آغاز واقع می‌شود که پرسش اصلی و انگیزه‌ی نویسنده است: «پیکارگران جنگ‌های آزادی، ستمدیدگانی بودند که آزادی‌های تازه می‌خواستند و در برابر صاحبان قدرت قد برافراشته بودند… اما در این نبرد طولانی و تقریباً مداوم،‌ طبقاتی که در یک مرحله در برابر ستم جنگیده بودند، وقتی پیروز گشتند و امتیازات جدیدی به ‌دست آوردند، با دشمنان آزادی همراه شدند.»

«فروم» با مطالعه در تاریخ جنگ‌های آزادیبخش و سرنوشت انقلاب‌ها و روی کار آمدن دیکتاتورهایی همانند هیتلر و موسولینی، نتیجه می‌گیرد که گردآمدن مردم به دور چنین مردانی، نه نتیجه‌ی کمبود تربیت مردم برای استفاده از دمکراسی بود، نه ثمره‌ی حیله‌ی این رهبران؛ پس باید دید به چه دلیل کسانی که پدرانشان در راه کسب آزادی می‌جنگیدند، اینچنین در راه گریز از آزادی مشتاق هستند؟ او در پاسخ این پرسش دشوار می‌گوید: گذشته از دشواری‌های اقتصادی و اجتماعی که موجب ظهور و رشد فاشیسم شده، باید از عوامل درونی و روانی دلزدگی از آزادی و تمایل به سوی قدرت سخن گفت و دید چرا آزادی برای بسیاری هدفی گرامی است و برای بعضی خطری بزرگ؟ آیا در نهاد انسان میل غریزی و جبری درباره‌ی تسلیم نیز وجود دارد و جاذبه‌ی پیشوا از همین علت نهانی سرچشمه می‌گیرد؟ به‌ویژه سؤال از این جهت پیچیده می‌شود که انسان معقول تنها برای حفظ منافع خود تلاش می‌کند نه در جهتی که به زیان اوست.
فروید تا اندازه‌ای از این راز پرده برگرفت و نشان داد که رفتار آدمی گاه اثر نیروهای نامعقول و ناخودآگاه است و پدیده‌های نامعقول نیز از قوانینی پیروی می‌کنند و قابل سنجش و مطالعه‌ی عقلی هستند. او به دانش کنونی آموخت که ساختمان خوی انسان از واکنش‌های او در برابر عوامل محیط شکل می‌پذیرد و به‌ویژه تأثیر این عوامل در کودکی چشمگیر است، ولی فروم از نقش عوامل روانی در پدیده‌های اجتماعی سخن می‌گوید و اثر متقابل این دو نیرو را بررسی می‌کند.


پی‌نوشت‌ها:

 ۱. فرانتس نویمان، آزادی و قدرت قانون، دولت دموکراتیک و دولت قدرت‌مدار، با مقدمه‌ای از هربرت مارکوزه، ترجمه عزت‌الله فولادوند، مقاله مفهوم آزادی سیاسی، ص ۱۰۴٫
۲. ر.ک. دکتر محمود صناعی، همان کتاب، ص ۸۲٫
۳. اشاره به گفته آیزایا برلین در مقدمه کتاب چهار مقاله درباره آزادی است که می‌نویسد: «در مورد آزادی سیاسی و اجتماعی مسأله‌ای وجود دارد که خالی از مشابهتی با مسأله جبر تاریخی و اجتماعی نیست. فرض این است که ما نیازمند حداقل قلمروی برای گزینش آزاد هستیم که به آن با هر چه به طور معقول آزادی سیاسی (یا اجتماعی) نامیده می‌شود، منافات پیدا می‌کند.» (ترجمه محمدعلی موحد، ص۴۵، ۲۴۰ و۲۴۳).

منبع: روزنامه اطلاعات