Search
Close this search box.

«وقتی می‌میریم چه می‌شود؟»

vaghti mimirimمروری بر کتابِ «وقتی می‌میریم چه می‌شود؟» (تحقیقی راهگشا درماهیت زندگی و مرگ)

متن زیر بخشی از داده‌های میدانی، سام پرنیا؛ پزشک، محقق و متخصص ایرانی در حوزهٔ مطالعات علمی در حوزۀ مرگ و تجربۀ نزدیک مرگ با پزشکان و افرادی که تجربهٔ نزدیک به مرگ داشته‌اند، است. او در کتاب «وقتی می‌میریم چه می‌شود» در بیمارستان ساوث همپتون در انگلیس شروع به جمع‌آوری داده‌های میدانی خود کرده و آن‌ها را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد.

«من دربارۀ این تجربه چیز زیادی نمی‌دانم، اما ماجرایی را که برایم پیش آمد و مرا از خود بیخود کرد و به همین خاطر برای هیچ کس نگفته‌ام، برایت می‌گویم. من هنوز نمی‌توانم بگویم چگونه پیش آمد… شبی مرا به بالین بیماری که دچار حملۀ قلبی شده بود فراخواندند و من همراه با گروهم شتافتیم. بیمار مردی ۳۲ ساله بود. وقتی بالای سرش رسیدم، نبض نداشت و نفس نمی‌کشید و جریان خونش قطع شده بود. ما با این که امید زیادی نداشتیم، به احیای او ادامه دادیم. در مجرای تنفسی‌اش لوله گذاشتیم و به او اکسیژن دادیم. به ماساژ قلبی هر سه دقیقه یک بار هم ادامه دادیم و به او آدرنالین تزریق کردیم. به او آتروفین هم تزریق کردیم، اما هنوز در وضعیت قطع جریان خون بود و ضربان نداشت. ما تا نیم ساعت ادامه دادیم و چون هنوز نبض نداشت، نا امید شدیم. اما از آنجا که جوان بود تصمیم گرفتیم ادامه دهیم، اما روشن بود که موفق نمی‌شویم. سپس من به‌عنوان سرپرست گروه دستور توقف عملیات نجات را دادم. من با تمام افراد گروه مشورت کردم و همه موافق بودند که توقف عملیات تصمیم درستی است. قبل از توقف عملیات یک‌ بار دیگر بررسی کردم که مانیتور و اتصالات درست کار کنند و نبض بیمار را گرفتم. سپس دست از کار کشیدیم و پذیرفتیم که او متأسفانه مرده است و ما نمی‌توانیم قلب او را دوباره به کار بیندازیم. ما همه خیلی غمگین بودیم، چون او بسیار جوان بود.
من بیمار را ترک کردم و او را به پرستارانی که او را برای تحویل به خانواده‌اش آماده می‌کردند سپردم. من بیرون رفتم و در اتاق پرستاران نشستم و اطلاعات بیمار را نوشتم. همانطور که می‌نوشتم، دریافتم که یادم نمی‌آید چند واحد آدرنالین به او تزریق کردیم. ۱۵ دقیقه بعد به اتاق عمل رفتم تا مقدار دقیق را دریابم. وقتی به اتاق رفتم به بیمار نگاهی انداختم و دیدم دیگر مثل زمانی که او را ترک کردم کبود نیست. او کمی «صورتی‌تر» بود و این خیلی عجیب بود. با تردید ملافه را کنار زدم و نبض کشالۀ ران او را گرفتم. باور نمی‌کردم! او نبض داشت! دلیلش را نمی‌فهمیدم، اما او قطعاً نبض داشت. پس ما دوباره عملیات نجات را شروع کردیم و دوباره تیم را خبر کردیم. ما تلاش کردیم تا او را به وضعیت عادی برگردانیم و سپس به بخش مراقبت‌های ویژه ببریم.
یک هفته یا کمی بیشتر پس از آن او به بخش منتقل شد. در نهایت شگفتی نه‌فقط حالش کاملاً خوب شد، بلکه دچار آسیب مغزی‌ای هم نشد. پس از ایست قلبی همه می‌دانستند که او دچار آسیب مغزی خواهد شد، چون مرحلۀ احیای او بسیار طولانی شده بود و علاوه بر آن حدود ۱۵ دقیقه بدون هیچ‌گونه ماساژ قلبی یا اکسیژن رها شده بود.

بعداً وقتی او را دیدم گفت که همه چیز را از بالا می‌دیده است و همۀ کارهای ما را با ذکر جزئیات تعریف کرد. او تمام کارها و حرف‌های مرا گفت، مثل نبض گرفتن، تصمیم به توقف عملیات نجات، بیرون رفتن از اتاق، برگشتن دوباره به اتاق، نگاه کردن به او، گرفتن دوبارۀ نبض او و شروع دوبارهٔ عملیات نجات. او تمام جزئیات را درست می‌گفت که غیرممکن بود، چون نه فقط در حال قطع جریان خون بود، بلکه نبض هم نداشت و ۱۵ دقیقه هم بود که عملیات نجات او متوقف شده بود. چیزی که او به من گفت مرا از خود بیخود کرد و تا امروز در مورد آن با هیچ کس حرف نزده‌ام، چون نمی‌دانم چگونه آن را توجیه کنم. من می‌دانم که قطعاً مانیتور، تمام قطعات، دستگاه‌ها و رابطه‌ها و نبض را پیش از توقف کار بررسی کردم. من هنوز هم نمی‌توانم آن را توجیه کنم و دیگر در مورد آن فکر نمی‌کنم […] پرنیا، ۱۳۸۷, صص ۹۳-۹۵».

کتاب «وقتی می‌میریم چه می‌شود» در سال ۱۳۸۷ توسط انتشارات جیجون و با ترجمهٔ شهرزاد فتوحی انتشار یافته است. این کتاب با فصل‌بندیِ روشمندی و با رویکرد پزشکی تنظیم گردیده است. محقق، پس از بیان یک مقدمه، که بیشتر یک مونوگراف از شروع و چرایی پرداختن به مسألهٔ مرگ است، با سؤالی اساسی و کلی در ابتدای امر نوشتارش را شروع کرده است. «پس از مرگ چه می‌شود؟».

این کتاب در ۷ فصل به شرح ذیل، تهیه و تنظیم گردیده است، که در ادامه به تک تک آنها خواهم پرداخت:

۱. تجربه‌های لحظهٔ مرگ از دوران باستان تاکنون
۲. تجربهٔ نزدیک مرگ در موارد ایست قلبی: تحقیق ساوث همپتون
۳. مرگ چگونه است؟
۴. نتایج تحقیق
۵. درک ذهن، مغز و هشیاری
۶. افق
۷. نکاتی برای آینده

۱. تجربه‌های لحظهٔ مرگ از دوران باستان تاکنون

دکتر پرنیا، انگیزهٔ خود از مطالعهٔ تجربه‌های نزدیک مرگ را اینگونه بیان می‌کند، که در دوران نوجوانی شاهد مستندی در این حوزه بوده، که در باب نشانه‌ها و تجربه‌های این افراد ساخته شده بوده است. آنچه برای وی از اهمّیت زیادی برخوردار بوده، شباهت تجربهٔ اکثر افرادی که برای زمان کوتاهی مرده‌اند، است. «دیدن نوری روشن، راهرو یا تونل و فضایی ملکوتی و بسیاری از افرادی که در حالت کُما قرار داشته‌اند گفته‌اند که می‌توانستند از بالا ناظر کاری باشند که با آنها می‌کردند». وی پس از ورود به رشتۀ پزشکی، با یکی از روانپزشکان انگلیسی (دکتر فن ویک) که مطالعات خود در این حوزه را با عنوان «حقیقتی روشن» منتشر کرده بود، آشنا شد. وی برای آغاز تحقیقات خود سؤالاتی را طرح کرد:

آیا این تجربه‌ها فقط پدیده‌ای امروزی‌اند، یا بخشی از جریان مرگ از روزگاران کهن هستند؟

چه‌قدر از این تجربه‌ها مشترک است و آیا با شخصیت خاص یا فرهنگ و سن افراد ارتباطی دارد؟

چگونه می‌توانیم تجربه‌های نزدیک مرگ را از شرایط و تجارب ذهنی دیگر تفکیک و طبقه‌بندی کنیم؟

چگونه می‌توان رخداد تجربۀ مرگ را به طور علمی بیان کرد؟

وی سپس در این فصل کتاب به بررسی مطالعات پیشین و سؤال‌هایی که در ابتدا به ذهن متبادر می‌شد همچون؛

۱. اولین تحقیقات علمی

۲. تجربه‌های نزدیک مرگ در تاریخ

۳. تجربه‌های نزدیک مرگ تا چه حد عمومیت دارند؟

۴. دین و فرهنگ بر تجربه‌های نزدیک به مرگ تأثیر دارد؟

۵. آیا ویژگی‌های فردی و شخصیت بر تجربه‌های نزدیک مرگ اثر می‌گذارد؟

۶. آیا کودکان هم تجربۀ نزدیک به مرگ دارند؟

پرداخت. سپس برای دسته‌بندی این گونه تجربیات، اسناد، شواهد و داده‌ها به دنبال ابزار و معیاری جهت طبقه‌بندی بوده است. وی دو شاخص برای طبقه‌بندی یافت؛ شاخص تجربۀ هستۀ سنگین (مصاحبۀ ده امتیازی که به کمک آن می‌توانست تجربه‌ها را بسنجد و مرتب کند) که با توجه به آن دریافت که ۴۸% از افراد گروه تجربهٔ نزدیک به مرگ داشته‌اند و دیگری شاخص گریسون؛ یک پرسشنامهٔ ۱۶ موردی با امتیازهای، صفر، یک و دو. ارجحیت این شاخص چنان بود که امتیاز در درجهٔ اول بستگی به این داشت که اساساً آن مورد تجربه شده باشد، مرحلهٔ دوم آنکه به شدت آن تجربه بستگی داشت و در نتیجه می‌توانست تجربهٔ هر فرد را طبقه‌بندی کند. سام پرنیا پس از بررسی این دو شاخصه، عنوان می‌کند که ضعف‌های خاصی در این دو وجود دارد. زیرا این شاخص‌ها بر مبنای شواهد ذهنی و آزمایش‌های تجربهٔ نزدیک مرگ در افراد استفاده می‌شده است. به نظر وی، این شاخصه‌ها باید منظم و پیشرفته‌تر باشد، به عبارتی باید بر مبنای تجربیات نقل شدهٔ بیماران باشد که از لحاظ پزشکی ثابت شده باشد که نزدیک به مرگ بوده‌اند.

پرنیا، برای پیشرفت در کار خود، فرضیه‌های نظیر «مرگِ مغزی» را پیش کشیده و دیدگاه‌های پزشکی نظیر نقش اکسیژن، نقش داروها و نقش مواد شیمیایی و گیرنده‌های مغز را مرور می‌کند. او همچنین دیدگاه دیگری را با این عنوان که « تصاویر پیچیده‌ای که در تجربیات مرگ مشاهده می‌کنیم، بر اثر فعالیت مناطق خاصی از مغز به نام قطعات گیجگاهی است. به طور مشخص تجربیات مرگ با وضعیتی به نام صرع قطعۀ گیجگاهی مربوط دانسته می‌شود» را مورد بررسی قرار داد. او همچنین مباحث روانشناسی همچون کام‌گیری که می‌گوید اگر چه تجربه مرگ ممکن است واقعی باشد اما احتمال اینکه در ذهن ایجاد شود، هشیارانه یا ناهشیارانه وجود دارد. یعنی فردی که حس می‌کند در آستانهٔ مرگ قرار دارد، چیزهای مشخص را آنگونه که انتظار دارد، یا می‌خواهد که رخ دهد تصور می‌کند را مورد مطالعه قرار داد.

۲. تجربۀ نزدیک مرگ در موارد ایست قلبی؛ تحقیق ساوث همپتون

در حین مطالعه، پرنیا دریافت که نمی‌تواند به راحتی از تجارب این افراد صرف‌نظر کند، زیرا که این تجارب توسط افراد مختلف در فرهنگ‌های مختلف نقل شده است و افراد در زمان‌ها، فرهنگ‌ها و سنین مختلف، در برخورد با مرگ، مجموعه‌ای تجربیات مشترک در دست دارند. او تصمیم به انجام‌گیری پروژۀ بزرگی در باب «تجربهٔ نزدیک مرگ در موارد ایست قلبی» در میدان مطالعۀ خود یعنی بیمارستانی در ساوث هَمپتون پرداخت. او در فصل سوم کتاب به ایدۀ ثبت تجارب نزدیک به مرگ، محدودیت‌ها و موانع مطالعۀ خود می‌پردازد. ایده‌ای که در این بیمارستان انجام گرفت اینگونه بود که: « آیا افرادی که تجربۀ خروج از بدن داشته‌اند، واقعاً از جایی نزدیک سقف همه چیز را می‌بینند یا خیر؟».

۳. مرگ چگونه است؟

برای اجرای چنین هدفی آنها تصمیم می‌گیرند که در اتاق‌های بیمارستان صفحه‌هایی با نوشتارهای مختلف نصب کنند که روی آن تنها از سقف قابل مشاهده باشد نه از هیچ نقطۀ دیگر. در خلال این کار، پنهان بودن علت نصب اینگونه صفحه‌ها از اولویت برنامهٔ تحقیقاتی آنها بود و اگر چه با دلایلی که در کتاب ذکر می‌گردد این ایده با شکست مواجه شد، اما خبر رسانه‌ای آن و مصاحبه با پرنیا موجب شد افرادی که در نقاط مختلف دچار تجربهٔ نزدیک مرگ شده بودند برای او نامه‌‌ای نوشته و تجربیات خود را به صورت مفصل شرح بدهند. این نامه‌ها داده‌های بزرگ و میدانی خاصی را در اختیارشان قرار داد:

«همۀ آنها به نقطه‌ای رسیده‌اند که درد و نگرانی تمام شد و جای خود را به احساس خوشایند آرامش داد. در مورد بسیاری از افراد، این تجربه منجر به دیدن و عبور از تونل شده، که معمولاً بسیار سریع و به سوی نور در انتهای آن بوده است. بعضی نور را در همان ابتدای تجربۀ خود دیده‌اند و بعضی اصولاً تونل را ندیده‌اند. در بسیاری از موارد افراد برای بیان زیبایی نور و احساسی که در هنگام رویارویی با آن داشته‌اند کلمۀ مناسبی پیدا نمی‌کرده‌اند. آنها که توصیفش کرده‌اند معمولاً آن را نوری «گرم»، «خوشایند» و «شکوهمند» توصیف کرده‌اند که چشمشان را نمی‌زند اما آنها را به سوی خود می‌کشد».

بخشِ دیگرِ تجربیات بدینگونه است:

برخی احساس جدایی روح از جسم داشته‌اند و توانسته‌اند رویدادها را از بالا مشاهده کنند.

در زمان تجربه، بستگان و دوستانی که فوت شده‌اند را مشاهده کردند.

برخی، موجودی نورانی را تجربه کرده‌اند که نقش راهنمای مهربان را داشته‌ است.

عنصر قالب در تمام این تجربه‌ها احساس عمیق محبت و عطوفت است. محبتی که از موجودی الهی سرچشمه می‌گیرد. بعضی این موجود نورانی را «خدا» نامیده‌اند.

منبع: سایت انسان‌شناسی و فرهنگ